- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
- تاکسی؟
مردی که روی کاپوت ماشینش نشستهبود و خلال دندانی زیر لبهای کلفتش داشت، از زیر عینک آفتابیاش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشیاش را داخل جیبش گذاشت.
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست. رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد میزد.
- شنیدی که گفتم کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان، چند خیابون بالاتره.
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحهی گوشیاش انداخت که نام «آقای خوشمزه»، صدای گلهی قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه. اگه میخوایش بیا.
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمانهایی بودند که یکی پس از دیگری رد میشدند، لیکن تنها تصویری که میدید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوشهایش نجوا میکرد:
- عشق من، از هیچ مردی جز من درخواست کمک نکن.
- رسیدیم دخترم.
رویایش که محو شد، لبانش رنگی از پوزخند گرفت.
- چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، دهتومن.
ابرویی بالا زد و با تعجب دههزاری به دستانش داد. واژهی دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریشهای سیاه مرد دوخت.
- ممنونم دخترم.
چشمغرهای رفت و از تاکسی پیاده شد. هنوز قدمی برنداشتهبود که مرد پاکتی بهسویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد.
با تردید دستش را دراز کرد، اما همان لحظه که زمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد:
- من که کیف ندارم!
این نطق در نالهی لاستیکهای تاکسی گم شد. او که سعی بر گرفتن پاکت نکردهبود روی کفشهای اسپرت سیاهش غلتید. خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود، برای همین درش را باز کرد که قطعهعکسی درون آن دید. همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت وحشت در سرتاسر وجودش غوطهور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقهی اشک دیده میشد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید، به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت. با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه میکردند، جرئت دیدن دوبارهی آن عکس را به خودش نداد.
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژهی دختر را بر زبان آوردهبود. لحنش را تند کرد و گفت:
- اوکیم!
آسانسور: طبقهی هشتم.
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی مطب دوید. منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر میرفت، فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی، نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد. دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشکهایش بود، هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بیتوجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد. با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شدهبود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه، اما الان رو چی میگی؟!
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشهی چشم خیره به پشت سر عکس شد. همانطور هم لب زد:
- صباجان برو بیرون و فرداصبح همین موقع بیا.
دخترک با ضربهی محکمی که به پیشانیاش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونهاش کشید.
- فردا دیره، خیلی دیره! تو درکم نمیکنی، نمیفهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره. من میرم، فرار میکنم میرم خارج!
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید، اما دستانش هنوز به دستگیرهی در نرسیدهبود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد. دخترک هاج و واج به چشمان قهوهای رویا خیره شد که رگهای سرخی درون سفیدیاش شناور بود.
- میخوای بری خارج؟ چطوری؟! لابد خانوادهت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارن ردت میکنن به یک پیرمرد، یا شاید انقدر گندکاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وارفتهاش را باز کرد که با ضربهی محکم رویا، حرفش ماسید و قلبش تیر کشید.
- بذار حدس بزنم، باید یکی رو پیدا کنی که اونور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی میکنه. انقدر میشی که آشغالم حسابت نمیکنن!
مردی که روی کاپوت ماشینش نشستهبود و خلال دندانی زیر لبهای کلفتش داشت، از زیر عینک آفتابیاش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشیاش را داخل جیبش گذاشت.
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست. رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد میزد.
- شنیدی که گفتم کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان، چند خیابون بالاتره.
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحهی گوشیاش انداخت که نام «آقای خوشمزه»، صدای گلهی قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه. اگه میخوایش بیا.
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمانهایی بودند که یکی پس از دیگری رد میشدند، لیکن تنها تصویری که میدید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوشهایش نجوا میکرد:
- عشق من، از هیچ مردی جز من درخواست کمک نکن.
- رسیدیم دخترم.
رویایش که محو شد، لبانش رنگی از پوزخند گرفت.
- چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، دهتومن.
ابرویی بالا زد و با تعجب دههزاری به دستانش داد. واژهی دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریشهای سیاه مرد دوخت.
- ممنونم دخترم.
چشمغرهای رفت و از تاکسی پیاده شد. هنوز قدمی برنداشتهبود که مرد پاکتی بهسویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد.
با تردید دستش را دراز کرد، اما همان لحظه که زمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد:
- من که کیف ندارم!
این نطق در نالهی لاستیکهای تاکسی گم شد. او که سعی بر گرفتن پاکت نکردهبود روی کفشهای اسپرت سیاهش غلتید. خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود، برای همین درش را باز کرد که قطعهعکسی درون آن دید. همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت وحشت در سرتاسر وجودش غوطهور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقهی اشک دیده میشد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید، به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت. با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه میکردند، جرئت دیدن دوبارهی آن عکس را به خودش نداد.
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژهی دختر را بر زبان آوردهبود. لحنش را تند کرد و گفت:
- اوکیم!
آسانسور: طبقهی هشتم.
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی مطب دوید. منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر میرفت، فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی، نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد. دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشکهایش بود، هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بیتوجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد. با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شدهبود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه، اما الان رو چی میگی؟!
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشهی چشم خیره به پشت سر عکس شد. همانطور هم لب زد:
- صباجان برو بیرون و فرداصبح همین موقع بیا.
دخترک با ضربهی محکمی که به پیشانیاش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونهاش کشید.
- فردا دیره، خیلی دیره! تو درکم نمیکنی، نمیفهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره. من میرم، فرار میکنم میرم خارج!
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید، اما دستانش هنوز به دستگیرهی در نرسیدهبود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد. دخترک هاج و واج به چشمان قهوهای رویا خیره شد که رگهای سرخی درون سفیدیاش شناور بود.
- میخوای بری خارج؟ چطوری؟! لابد خانوادهت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارن ردت میکنن به یک پیرمرد، یا شاید انقدر گندکاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وارفتهاش را باز کرد که با ضربهی محکم رویا، حرفش ماسید و قلبش تیر کشید.
- بذار حدس بزنم، باید یکی رو پیدا کنی که اونور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی میکنه. انقدر میشی که آشغالم حسابت نمیکنن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: