- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
- تاکسی؟
مردی که روی کاپوت ماشینش نشسته بود و خلال دندانی زیر لبهای کلفتش داشت از زیر عینک آفتابیاش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشیاش را داخل جیبش گذاشت
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد میزد.
- شنیدی که گفتم، کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان چند خیابون بالاتره
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحهٔ گوشیاش انداخت که نام آقای خوشمزه، صدای گلهٔ قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه اگه میخوایش بیا
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمانهایی بود که یکی پس دیگری رد میشد لیکن تنها تصویری که میدید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوشهایش نجوا میکرد:
- عشق من به هیچ مردی جز من، درخواست کمک نکن
- رسیدیم دخترم
رویایش که محو شد لبانش رنگی از پوزخند گرفت. - چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، ده تومن
ابرویی بالا زد و با تعجب دههزاری به دستانش داد واژهٔ دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریشهای سیاه مرد دوخت
- ممنونم دخترم
چشم غرهای رفت و از تاکسی پیاده شد هنوز قدمی برنداشته بود که مرد پاکتی به سویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد
با تردید دستش را دراز کرد اما همان لحظه که ضمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد: - من که کیف ندارم!
این نطق در نالهٔ لاستیکهای تاکسی گم شد او که سعی بر گرفتن پاکت نکرده بود روی کفشهای اسپرت سیاهش غلتید خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود برای همین درش را باز کرد که قطعه عکسی درون آن دید همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت. وحشت سرتاسر وجوداش غلتهور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقهٔ اشک دیده میشد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه میکردند جرعت دیدن دوبارهٔ آن عکس را به خودش نداد
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژهٔ دختر را بر زبان آورده بود. لحنش را تند کرد و گفت: - اوکیم!
- طبقهٔ هشتم
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی متب دوید منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر میرفت فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشکهایش بود هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بیتوجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شده بود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه اما الان رو چی میگی!؟
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشهٔ چشم خیره به پشت سر عکس شد همانطور هم لب زد:
- صبا جان برو بیرون و فردا صبح همین موقع بیا
دخترک با ضربهٔ محکمی که به پیشانیاش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونهاش کشید.
- فردا دیره! خیلی دیره تو درکم نمیکنی نمیفهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره من میرم فرار میکنم میرم خارج
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید اما دستانش هنوز به دستگیرهٔ در نرسیده بود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد.
دخترک هاج و واج به چشمان قهوهای رویا خیره شد که رگهای سرخی درون سفیدیاش شناور بود
- میخوای بری خارج! چطوری؟ لابد خانوادت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارند ردت میکنن به یک پیرمرد؟ یا شاید انقدر گند کاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وا رفتهاش را باز کرد که با ضربهٔ محکم رویا حرفش ماسید و قلبش تیر کشید
- بزار حدس بزنم باید یکی رو پیدا کنی که انور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی میکنه انقدر میشی که آشغالم حسابت نمیکنن
مردی که روی کاپوت ماشینش نشسته بود و خلال دندانی زیر لبهای کلفتش داشت از زیر عینک آفتابیاش نگاه به دختر کرد. سری به نشان مثبت تکان داد و گوشیاش را داخل جیبش گذاشت
- کجا بریم؟
این را گفت و پشت رل نشست رویا در عقب جای گرفت و خیره به دیواری شد که جای خالی سهیل را فریاد میزد.
- شنیدی که گفتم، کجا بریم دخترم؟
- ساختمان پزشکان چند خیابون بالاتره
با صدای پیامک نگاهش را از چشمان کوچک مرد ربود و نگاه به صفحهٔ گوشیاش انداخت که نام آقای خوشمزه، صدای گلهٔ قلبش را بالا برد.
- امشب ساعت هشت، رستوران سیارک. قرارمون برای آدرس پلاکه اگه میخوایش بیا
گوشی را داخل جیبش چپاند و تکیه بر صندلی پشت سرش کرد. چشمانش خیره به ساختمانهایی بود که یکی پس دیگری رد میشد لیکن تنها تصویری که میدید تصور ماهانی بود که با لبخند زیبایی کنار گوشهایش نجوا میکرد:
- عشق من به هیچ مردی جز من، درخواست کمک نکن
- رسیدیم دخترم
رویایش که محو شد لبانش رنگی از پوزخند گرفت. - چقدر میشه؟
- قابل شما رو نداره دخترم، ده تومن
ابرویی بالا زد و با تعجب دههزاری به دستانش داد واژهٔ دخترم چندان برایش کلیشه شد که نگاهش را به ریشهای سیاه مرد دوخت
- ممنونم دخترم
چشم غرهای رفت و از تاکسی پیاده شد هنوز قدمی برنداشته بود که مرد پاکتی به سویش گرفت و گفت:
- فکر کنم این از کیفت افتاد
با تردید دستش را دراز کرد اما همان لحظه که ضمختی کاغذ زیر انگشتانش کشیده شد، زمزمه کرد: - من که کیف ندارم!
این نطق در نالهٔ لاستیکهای تاکسی گم شد او که سعی بر گرفتن پاکت نکرده بود روی کفشهای اسپرت سیاهش غلتید خم شد و آن را برداشت. هیچ مهر و مومی بر روی آن نبود برای همین درش را باز کرد که قطعه عکسی درون آن دید همین که عکس را جلوی چشمانش گرفت. وحشت سرتاسر وجوداش غلتهور شد و دستانش لرزید؛ درون چشمان ناباورش حلقهٔ اشک دیده میشد! وقتی به ته خیابان نگاه کرد و اثری از آن تاکسی ندید به سوی ساختمان دوید. سرعت پاهایش با دیدن باز بودن در آسانسور دو چندان شد. مردم را کنار زد و خودش را درون آن انداخت با انبوه جمعیتی که متعجب به روی سپید و دستان لرزانش نگاه میکردند جرعت دیدن دوبارهٔ آن عکس را به خودش نداد
- خوبی دخترم؟
با اخم تلخی خیره به آن پیرزنی شد که واژهٔ دختر را بر زبان آورده بود. لحنش را تند کرد و گفت: - اوکیم!
- طبقهٔ هشتم
به واکنش آن پیرزن دیگر نگاه نکرد. مستقیم به سوی متب دوید منشی با دیدنش که داشت به سوی اتاق دکتر میرفت فریاد زد:
- خیلی دیر اومدی نوبتت خورد برای یکی دیگه!
در را با صدای بلندی باز کرد و وارد اتاق شد دخترک نوجوانی که دستمال به دست در حال پاک کردن اشکهایش بود هراسان از جای پرید و گفت:
- الان نوبت منه!
رویا بیتوجه به او چادرش را چنگ زد و فاصله را با دکتر کم کرد با لبخند ترسناکی که نقش بر لبانش شده بود غرید:
- تموم این مدت سعی داشتی بهم بگی همه چیز یک توهمه اما الان رو چی میگی!؟
عکس را محکم روی میز کوبید. زن صندلی را به سوی رویا چرخاند و با گوشهٔ چشم خیره به پشت سر عکس شد همانطور هم لب زد:
- صبا جان برو بیرون و فردا صبح همین موقع بیا
دخترک با ضربهٔ محکمی که به پیشانیاش زد دهان رویا را از فرط تعجب باز کرد. او با آه و ناله روی زمین نشست و چنگ به گونهاش کشید.
- فردا دیره! خیلی دیره تو درکم نمیکنی نمیفهمی ازدواج کردن با یک پیرمرد چه حالی داره من میرم فرار میکنم میرم خارج
حرف رفتن را که زد برخاست و به سوی در دوید اما دستانش هنوز به دستگیرهٔ در نرسیده بود که با شدت برگردانده شد و کمرش از پشت به در، با صدای بدی اصابت کرد.
دخترک هاج و واج به چشمان قهوهای رویا خیره شد که رگهای سرخی درون سفیدیاش شناور بود
- میخوای بری خارج! چطوری؟ لابد خانوادت پول سیر کردن شکمت رو ندارن که دارند ردت میکنن به یک پیرمرد؟ یا شاید انقدر گند کاری کردی که ترجیح میدن دیگه نبیننت!
او دهان وا رفتهاش را باز کرد که با ضربهٔ محکم رویا حرفش ماسید و قلبش تیر کشید
- بزار حدس بزنم باید یکی رو پیدا کنی که انور آب برسونتت یا شاید هم پیدا کردی! یک پسر که به محض رفتن، جیبت رو خالی میکنه انقدر میشی که آشغالم حسابت نمیکنن
آخرین ویرایش: