- Apr
- 1,404
- 20,141
- مدالها
- 7
در حالی که سعی در مهار بغض و کنترلش داشت، آب دهانش را قورت داد و《سلام مامانی》 با تمام عشق و محبت نثار مادرش کرد. افسانه که دست کمی از دختر نازکدلش نداشت با《سلام قربونت برمی》آخر طاقت نیاورد و به هقهق افتاد و او را هم به گریه انداخت. بالاخره افسانه با آرامشی که حسین نثارش کرده بود آرام گرفت و ادامه داد:
- خوبی عزیزم؟ جات که میدونم خوب نیست، اما دکتر شریفی چند روز پیش تماس گرفت حال تو رو ازش پرسیدم، گفت خوبی. خیالم راحته که اون همونجاست. یاسی نمیخوای برگردی؟ بسه مامان هرچی موندی اینجا هم امن نیست، اما اونجا دیگه میدونم بدتره، برگرد.
یاسمن دستمال کاغذی از جیب روپوشش درآودد و بینیاش را پاک کرد و با صدای گرفته و تودماغی حاصل از گریه گفت:
- باشه مامان به زودی برمیگردم. دلم برات یه ذره شده سلام به نسرین و بقیه برسون. مامان الان قطع میشه کاری نداری؟
و با اتمام جملهاش بدون خداحافظی تلفن با صدای چند بوق پشت سر هم نشان از قطع شدنش داد.
***
اردیبهشت با آن میوههای رنگارنگ و آبدارِ آلوچه و گیلاس و توت فرنگی از راه رسید. دلش برای دستپخت غذای گرم مامان افسانهاش و خوردن میوه و چایی عصرانه تنگ شده بود. حالا جز خاک و گاهی بیسکویت و کنسرو و چاییِ یخ کرده، چیزی نصیبش نمیشد و حسابی همهشان را لاغر کرده بود. اوضاع آنجا آنقدر بهم ریخته بود که دلش حتی برای تنهایی و سکوت هم تنگ شده بود. طبق معمول اوضاع کمی آرام گرفته بود و تا بلند شدن صدای تیر و توپ و تانک چند ساعتی باقی مانده بود. به آزاده که نشسته خوابش برده بود نگاهی کرد و ملحفه سفید رنگی را رویش انداخت. فلاسک مشکی رنگ طرح راهراه را برداشت و در لیوان استیلش چایی نسبتاً گرمی ریخت. باقی مانده بیسکویتی که در آن اوضاع حکم غذا را داشت برداشت تا بلکه شامی نوش جان کند. آرام از کنار مجروحان گذشت و از چادر بیرون زد تا به جای همیشگی برود که چشمش به امیرعلی افتاد که همانجا نشسته بود. به سمتش با لبخندی قدم برداشت و همصحبتی با امیرعلی را با جان و دل پذیرفت. سلامی کرد و نگاه امیرعلی را روی خود کشاند.
- خوبی عزیزم؟ جات که میدونم خوب نیست، اما دکتر شریفی چند روز پیش تماس گرفت حال تو رو ازش پرسیدم، گفت خوبی. خیالم راحته که اون همونجاست. یاسی نمیخوای برگردی؟ بسه مامان هرچی موندی اینجا هم امن نیست، اما اونجا دیگه میدونم بدتره، برگرد.
یاسمن دستمال کاغذی از جیب روپوشش درآودد و بینیاش را پاک کرد و با صدای گرفته و تودماغی حاصل از گریه گفت:
- باشه مامان به زودی برمیگردم. دلم برات یه ذره شده سلام به نسرین و بقیه برسون. مامان الان قطع میشه کاری نداری؟
و با اتمام جملهاش بدون خداحافظی تلفن با صدای چند بوق پشت سر هم نشان از قطع شدنش داد.
***
اردیبهشت با آن میوههای رنگارنگ و آبدارِ آلوچه و گیلاس و توت فرنگی از راه رسید. دلش برای دستپخت غذای گرم مامان افسانهاش و خوردن میوه و چایی عصرانه تنگ شده بود. حالا جز خاک و گاهی بیسکویت و کنسرو و چاییِ یخ کرده، چیزی نصیبش نمیشد و حسابی همهشان را لاغر کرده بود. اوضاع آنجا آنقدر بهم ریخته بود که دلش حتی برای تنهایی و سکوت هم تنگ شده بود. طبق معمول اوضاع کمی آرام گرفته بود و تا بلند شدن صدای تیر و توپ و تانک چند ساعتی باقی مانده بود. به آزاده که نشسته خوابش برده بود نگاهی کرد و ملحفه سفید رنگی را رویش انداخت. فلاسک مشکی رنگ طرح راهراه را برداشت و در لیوان استیلش چایی نسبتاً گرمی ریخت. باقی مانده بیسکویتی که در آن اوضاع حکم غذا را داشت برداشت تا بلکه شامی نوش جان کند. آرام از کنار مجروحان گذشت و از چادر بیرون زد تا به جای همیشگی برود که چشمش به امیرعلی افتاد که همانجا نشسته بود. به سمتش با لبخندی قدم برداشت و همصحبتی با امیرعلی را با جان و دل پذیرفت. سلامی کرد و نگاه امیرعلی را روی خود کشاند.