جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Raaz67 با نام [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,822 بازدید, 213 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شفق عمیق شب] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
در حالی که سعی در مهار بغض و کنترلش داشت، آب دهانش را قورت داد و《سلام مامانی》 با تمام عشق و محبت نثار مادرش کرد. افسانه که دست کمی از دختر نازک‌دلش نداشت با《سلام قربونت برمی》آخر طاقت نیاورد و به هق‌هق افتاد و او را هم به گریه انداخت. بالاخره افسانه با آرامشی که حسین نثارش کرده بود آرام گرفت و ادامه داد:
- خوبی عزیزم؟ جات که می‌دونم خوب نیست، اما دکتر شریفی چند روز پیش تماس گرفت حال تو رو ازش پرسیدم، گفت خوبی. خیالم راحته که اون همون‌جاست. یاسی نمی‌خوای برگردی؟ بسه مامان هرچی موندی این‌جا هم امن نیست، اما اون‌جا دیگه می‌دونم بدتره، برگرد.
یاسمن دست‌مال کاغذی از جیب روپوشش درآودد و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای گرفته و تودماغی حاصل از گریه‌ گفت:
- باشه مامان به زودی برمی‌گردم. دلم برات یه ذره شده سلام به نسرین و بقیه برسون. مامان الان قطع میشه کاری نداری؟
و با اتمام جمله‌اش بدون خداحافظی تلفن با صدای چند بوق پشت سر هم نشان از قطع شدنش داد.
***
اردیبهشت با آن میوه‌های رنگارنگ و آب‌دارِ آلوچه و گیلاس و توت فرنگی از راه رسید. دلش برای دست‌پخت غذای گرم مامان افسانه‌اش و خوردن میوه و چایی عصرانه تنگ شده بود. حالا جز خاک و گاهی بیسکویت و کنسرو و چاییِ یخ کرده، چیزی نصیبش نمی‌شد و حسابی همه‌شان را لاغر کرده بود. اوضاع آن‌جا آن‌قدر بهم ریخته بود که دلش حتی برای تنهایی و سکوت هم تنگ شده بود. طبق معمول اوضاع کمی آرام گرفته بود و تا بلند شدن صدای تیر و توپ و تانک چند ساعتی باقی مانده بود. به آزاده که نشسته خوابش برده بود نگاهی کرد و ملحفه سفید رنگی را رویش انداخت. فلاسک مشکی رنگ طرح راه‌راه را برداشت و در لیوان استیلش چایی نسبتاً گرمی ریخت. باقی مانده بیسکویتی که در آن اوضاع حکم غذا را داشت برداشت تا بلکه شامی نوش جان کند. آرام از کنار مجروحان گذشت و از چادر بیرون زد تا به جای همیشگی برود که چشمش به امیرعلی افتاد که همان‌جا نشسته بود. به سمتش با لبخندی قدم برداشت و هم‌صحبتی با امیرعلی را با جان و دل پذیرفت. سلامی کرد و نگاه امیرعلی را روی خود کشاند.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
جرعه چایی‌اش را قورت داد و با لبخند سلامش را پاسخ داد. یاسمن کنارش نشست، تکه‌ای از بیسکویتش را در دهان گذاشت و دستش را به طرف او دراز کرد.
- بفرمایین. شما هم که شام نخوردین.
امیرعلی دست جلو برد و تکه کوچکی از آن را در دست گرفت.
- ممنون دیدم چیزی نخوردین. چرا کنسرو که بود نخوردین؟
- ماله شما و دکتر امیدی بود که دیشب چیزی نخوردین، من و آزاده خورده بودیم. شما چرا نخوردین؟
امیرعلی با مهربانی نگاهش کرد و گفت:

- فکر نمی‌کردم حواستون به ما هم باشه. دیدم شماها چیزی نخوردین دلم نیومد تنهایی بخورم.
یاسمن از حرفش تعجب کرد و با دست‌پاچگی گفت:
- نه... آخه خب شما هم حواستون بود که امشب من... .
از نگاه امیرعلی تازه متوجه کلامش شد. امیرعلی حواسش به خورد و خوراک او هست و متقابلاً امشب او حواسش بود و ناخودآگاه در کلامش گفته بود. امیرعلی با لبخند متوجه دست‌پاچگی او شد و گفت:
- متوجه شدم خودتون رو اذیت نکنین، من دلیل دارم واسه حواس جمعیم. نمی‌خواین برگردین؟
در ذهنش به دنبال سوالش می‌گشت (یعنی چی من دلیل دارم) چه دلیلی می‌‌توانست داشته باشد. با صدای جابه‌جا شدن پای امیر علی روی سنگ‌ریزه‌ها به خود آمد. جرعه‌ای دیگر از چایش را خورد و آن را به عمق جانش فرو داد.
- شما که لالایی بلدین چرا خوابتون نمی‌بره؟ فضولی نباشه، اما اتفاقی شنیدم که خواهرتون تنهان و منتظرتونن.
امیرعلی خمیازه‌ای کشید و با خستگی که در صدایش موج می‌زد ادامه داد:
- خواهر من تنها نیست عمه‌ام هست.
- چی رو می‌خواین ثابت کنین؟ برای کسایی مثل شما که خواهرشون تنها پناهشون شما هستین موندن جایز نیست. امیرعلی سر به زیر انداخت. با خودش در جدال بود برای حرفی که بارها خواسته بود به زبان بیاورد، اما نصفه و نیمه خورده بود. دلش می‌خواست بگوید و رها شود و تکلیف خودش و دلش مشخص شود. نفسی گرفت و با بسم الله‌ی که زیر لب گفت با صدای لرزانش که نگران برخورد او بود جملات را ادا کرد.
- من... من به‌ خاطره خودم نیومدم که تنها برگردم. گفتم اومدن این دفعه‌ام دیگه مربوط به غیرت و جسوریت مردانه‌ام نبود پای دلم وسط بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
یاسمن که تا حدودی متوجه کلام او و نگاه‌های گاه و بی‌گاهش شده بود و علت تپش‌های قلب خودش را هم با نگاه‌های یک‌دفعه‌ای امیرعلی نمی‌فهمید، لیوان چایی‌اش را با دسته لرزانش پایین آورد و در حالی که بغضی به گلویش نشسته بود، لب‌های لرزان از بغضش را به حرکت درآورد.
- پس بهتره برگردین، من آدم مناسبی نیستم.
امیرعلی دل به دریا زد و نگاهش را کمی جسورتر کرد و خیره نیم‌رخ او با آن مژه‌های بلند شد.
- چرا؟ چرا یه فرصت نمی‌دین؟ من اولش فکر کردم دل‌سوزیه، بعد دیدم نه فراتره. هر روز دوست داشتم ببینمتون، دوست داشتم باهاتون هم‌کلام بشم، دیدم هر روز دارم ناخواسته سراغتون رو از مادرتون و این و اون می‌گیرم، دیدم دلم می‌خواد هرجا هستین همون‌جا باشم، سلامتیتون برام مهم شد. من... .
نفسی گرفت و نفس دیگرش را با صدا بیرون داد و تا آمد حرف بزند یاسمن با عجله از جایش بلند شد. دست جنباند و حرف دلش را سریع و رک زد و مانع رفتن او شد.
- من فکر کنم عاشقت شدم. یاسمن من درست می‌کنم همه چیز رو، باورت خراب شده‌ات رو درست می‌کنم، قلب شکستت رو، فقط دستت رو بده به من. من بهت ثابت می‌کنم که همه مثل اون آدم گذشته‌ی زندگیت نیستن. منتظر جوابت می‌مونم، حتی تا آخر عمر، نمی‌خوام، نمی‌خوام الان جواب بدی، برو فکر کن تا هر وقت که بخوای. من به خاطر تو این‌جا اومدم، چون نمی‌تونستم میون این همه توپ و تانک رهات کنم. تو خیلی وقته که برام مهم شدی، اما خودت خبر نداری.
یاسمن قطره اشکش را با پشت دست پاک کرد و به حالت دو به چادر پناه برد. امیرعلی با نفس راحتی به آسمان نگاه کرد و زیر لب《خدایا ممنونمی》 گفت.

***
یک هفته از حرف‌های امیرعلی و ابراز عشق و محبتش به یاسمن می‌گذشت و او را حسابی به فکر واداشته بود. اطمینان هر دوی آن‌ها یکی عشق دیرینه سلمان و از طرفی صداقت و انتظارش، هم‌چنین صداقت و تعریف‌های مامان افسانه از امیرعلی و آمدنش به منطقه جنگی و به خطر انداختن جانش به خاطره او و نزدیکی‌اش آن هم با آن گرفتاری و تنها ماندن خواهرش، حسابی او را به فکر واداشته بود. سردرگم بود گاهی می‌دید که خودش هم بعد از جدایی‌اش از احسان چقدر امیرعلی برای بهبودی حالش تلاش کرده بود و با او حرف زده بود.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
یادش آمد که روزهایی که پدرش بستری بود و پیدا شدن گاه و بی‌گاه امیرعلی سر راهش که آخر بی هوا جذب او می‌شد و گاهی هم‌صحبتی را با او ترجیح می‌داد. نفهمید با دلش چندچند است، گویی هنوز کار داشت با آن دل زخمی‌اش.
امروز آن‌قدر صدای توپ و تیراندازی نزدیک‌تر از همیشه شده بود که دل‌شوره‌ی عجیبی به دلش راه افتاده بود .ناخودآگاه نگاهش پی امیرعلی می‌گشت تا ببیند او هم سرحال و سالم است. از خستگی با ناله‌ی مجروحان لالایی برای خود زمزمه کرد تا آخر پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت. صدای داد و بی‌داد و همهمه و تیراندازی در سرش بیشتر و بیشتر شد، عاقبت با وحشت لای پلک‌های سنگینش را باز کرد. مردی لباس سربازی پوشیده با پوتین‌های مشکی در حال دادن تفنگ به تک‌تک پرستاران و دکترها بود. با تعجب بدن خسته و کوفته‌اش را بلند کرد و نگاه هراسان و پرسشگرش را به آزاده و مرد دوخت. نزدیک‌تر شد و صدا زد.
- آزاده چی شده؟
آزاده با چشمان نگران و اشک‌بارش سرش را برگرداند و لب‌های لرزانش را به حرکت درآورد.
- عراقی‌ها نزدیک پایگاه شدن. جون همه‌مون تو خطره یه سری‌ها می‌تونن الان برن، تو هم آماده شو که از اون طرف با حاجی بری.
حاج محمود نگاهش را به یاسمن دوخت و عصبانی لب زد.
- دختر وایسادی که، زود باش.
نگاهش را به امیرعلی که تفنگی کنارش بود و در حال بخیه زدن و وصل کردن خون به مریض بود کرد.
- عجله کن حاجی می‌خواد بره، برو دیگه.
آب دهانش را قورت داد و با حیرت گفت:
- نه من نمی‌رم.
حاج محمود که از دست دو دختر زبان نفهم در آن اوضاع عصبانی شده بود صدایش را در گلویش انداخت و با فریاد گفت:
- از دست شماها من دیوونه می‌شم. مگه ما غیرتمون رو از سر راهمون آوردیم. خانم شکوهی شما هم برمی‌گردین دوستتون رو هم با خودتون می‌برین. ما برای ناموس و خاکمون داریم می‌جنگیم، اگه دست اون پست فطرت‌ها به یکی از شما بخوره... .
و بعد صدایش را فوت کرد و حرفش را با
لااله‌الاالله نیمه تمام گذاشت. آزاده اسلحه را روی دوشش انداخت و با بغض نالید:
- محمود من بدون تو نمی‌رم. ما با هم توافق کردیم یا دوتایی برمی‌گردیم یا هیچ‌کدوممون.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
حاج محمود با مهربانی به طرف آزاده برگشت. سرش را پایین انداخت و دوباره نگاهش را به چشمان مشکی‌ دلبرش دوخت.
- خانم جانم مگه قرار نشد برگردی؟ این‌جا کسی نمی‌دونست تو زن منی، اما حالا که رسوامون کردی اشکال نداره، اما عزیزِ من باید برگردی. قول میدم من هم این‌ها رو به سزای اعمالشون برسونم و برگردم. باشه آزاده جان؟
آزاده لب برچید و با بغض ادامه داد:
- نه محمود من بدون تو برنمی‌گردم. من از وقتی زن و شوهر شدیم به خاطر این‌که من رو از بقیه جدا نکنی نگفتم که من زن حاجی‌ام، اما حالا نه، بدون تو نه. اگه قراره برم و تنها بمونم توی اون شهر درندشت، ترجیح میدم همین‌جا کنارت بمیرم.
حاج محمود با سر انگشت اشک روی گونه‌ی همسرش را گرفت و رو به یاسمن کرد و گفت:
- خواهرم بهتره شما با مجروح‌ها عقب‌نشینی کنین و برگردین. حریف زنم نمی‌شم، اما شما برین. خوبیت نداره دیگه بمونین. این‌جا لو رفته، محاصرمون کردن. یاسمن با بغض نگاهی به امیرعلی که کارش تمام شده و تماشایش می‌کرد انداخت. سر به زیر فرو برد و گفت:
- واجب‌تر از من هم هستن. مگه ما چند تا ماشین داریم، مجروح‌ها واجب‌ترن، من می‌مونم.
حاج محمود《الله اکبر از دست شما زن‌های》گفت و علی را صدا زد. مجروح‌ها به کمک هم سوار ماشین‌ها شدند و به راه افتادند. امیرعلی فرصت را غنیمت شمرد و جلوتر رفت. دستش را در جیب روپوش سفید رنگی که حالا حسابی خاکی شده بود و خبری از تمیزی‌اش در بیمارستان نبود کرد و گفت:
- چرا نرفتین؟ فکر نمی‌کنین دیگه بهتره برگردین؟
یاسمن چشمان قهوه‌ای‌اش را به سیاهی پرنفوذش دوخت و با صورت گلگون از شرم جواب داد.
- مگه نگفتین فکر کن؟ دارم فکر می‌کنم.
با خجالت سر به زیر انداخت و از کنار امیرعلی که لبخند مهربانی بر لب گرفته بود، گذشت. آزاده اسلحه را به دستش داد و در حالی که خشاب‌ها را داخل کیفش می‌ریخت گفت:
- مطمئنی می‌خواستی بمونی؟
یاسمن اسلحه را که برایش سنگین بود به صورت مورب به گردن و شانه‌اش آویزان کرد.
- آره. راستی ناقلا نگفته بودی زن حاجی هستی ها؟ فکر نمی‌کردم بحث این‌جا اومدنت عشق و عاشقی باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
آزاده لبخندی زد و دستی به ابروهای پیوسته مشکش‌اش کشید و گفت:
- روزی که آمد خواستگاریم با هم شرط کردیم که هرجا رفت پا به پاش برم.
و بعد در حالی که سرش را به صورت یاسمن نزدیک‌تر می‌کرد ادامه داد:
- گفتم اومدن دکتر شریفی بی‌دلیل نبوده‌ ها، چون سری قبلی گفته بود برای خواهرش نمی‌تونه. نگو این‌جا خبرهایی بوده.
یاسمن سر به زیر انداخت و تا آمد جوابش را بدهد صدای برخورد موشک به خاک‌ریزهای نزدیکشان هر دو را به وحشت انداخت و با جیغ یک‌دیگر را در آغوش گرفتند. صدای امیرعلی آن‌ها را به خود آورد.
- چرا وایسادین؟ این‌جا دیگه جای موندن نیست بدوین.
با اتمام جمله‌اش با شتاب اسلحه به دست با کیف‌های پر از خشاب و داروهای کمک اولیه دویدند. حاج محمود که در حال حرف زدن با بی‌سیم‌اش بود به محض دیدن آن‌ها صدایش را سر داد.
- کجا موندین پس؟ دکتر بشین، این‌جا دیگه امن نیست. خیلی باهامون فاصله ندارن.
هم‌زمان خودش سوار شد و آن‌ها هم به داخل جیپ نشستند. یاسمن دلش آشوب بود و زیر لب صلوات می‌فرستاد صدای پر ابهت و دستوریه حاج محمود در سرش اکووار شنیده می‌شد.
- صادق صادق عباس؟
بعد از صدای خش‌خش، ارتباط وصل شد و حاج محمود بعد از شنیدن صدای صادق با صدای بلندی در حالی که راننده‌ها از میان خمپاره و توپ می‌گذشتند، سرش را پایین آورد و دست روی گوش دیگرش گذاشت و گفت:
- صادق جان کجایی؟ آشیونه‌ی پرنده‌ها لو رفته. ما پرنده‌ها رو آزاد کردیم. صادق جان پرنده‌های سفید و سیاه قاطی بودن، سه تا بیشتر نداریم. خدا قوت یاعلی منتظریم.
یاسمن پرسشگر نگاهی به آزاده کرد. آزاده در حالی که در حال ذکر گفتن بود نگاه مهربانش را به او دوخت.
- تعجب نکن این اسم رمز برای اینه که لو نرن مجبورن. اگه عراقی‌ها دسترسی به ارتباطشون رو پیدا کرده باشن متوجه حرف‌هاشون نشن، پرنده یعنی مجروح‌ها و آشیونه هم پایگاه بود که لو رفته، سیاه و سفید هم یعنی زن و مرد قاطین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
یاسمن از خاک آمده در جیپ گوشه‌ی مقنعه‌ش را به روی دهانش گرفت و با صدای بمی گفت:
- حاج محمود این‌ها رو یادت داده؟
- آره. با اسلحه بلدی کار کنی؟
یاسمن نگاهی به پشت سرش که دکتر شریفی با ماشین دیگری همراه با چند نفر دیگر در حال آمدن بودند انداخت و گفت:
- نه زیاد، قبلاً توی دفاعی یه چیزهایی یاد گرفتم.
آزاده نگاهی به رد نگاه او کرد و گفت:
- باید یاد بگیری، البته وقتی هم نداریم. نگران عقبی‌ها نباش. کلک رو نکرده بودی که دل‌باختشی.
یاسمن لب گزید، سرش را چرخاند و گفت:
- نه یعنی اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست تازه... تازه ازم خواستگاری کرده.
آزاده با گفتن《عزیزم》 تا آمد او را بغل کند موشکی با صدای وحشتناکی در حال سقوط بود که با گفتن《سرهاتون رو بدزدین》حاج محمود، حرف و کارش نیمه تمام ماند‌.
کم‌کم هوا تاریک می‌شد که بالاخره به روستای کوچکی که جز خرابی و آوار چیز دیگری ازش باقی نمانده بود رسیدند. حاج محمود با گفتن《فعلاً این‌جا می‌مونیم》 با احتیاط خودش به همراه راننده و چند نفر دیگر برای امن بودن منطقه سرکشی کردند و با گفتن《خیالتون راحت》 نفس را در سی*ن*ه آزاد و در همان‌جا مستقر شدند.
***
دو شب را با باقی‌مانده کنسرو لوبیا در کنار هم با نگاه‌های گاه و بی‌گاه امیرعلی سر کردند. حال یاسمن روبه‌راه نبود‌. عادت ماهانه‌اش شروع شده بود و درد بدی با آن ضعف و گرسنگی به جانش افتاده بود، دلش دمنوش‌های مادرش را می‌خواست و گرمی دستان نوازش‌گر مادر و گاهی یوسف را که دردهایش را تسکین می‌دادند، اما دریغ از آن‌ها. رنگش حسابی پریده بود. در آن اوضاع و احوال جانی برایش نمانده بود، در دل به خود آفرین گفت که ساکش را آخرین بار برداشته بود. دستی به کمرش کشید و روی زمین که قالیچه قرمز رنگ کهنه‌ای پهن شده بود نشست، سر و کمرش را به دیوار تکیه داد. فشارش طبق معمول پایین آمده بود و دست لرزان و پاهای یخ زده‌اش خبر از حال بدش را می‌داد. امیر علی با خستگی اسلحه را از روی دوشش برداشت و وارد خانه شد از وقتی یاسمن را در بیرون ندیده بود آرام نگرفته بود و به بهانه این‌که آیا تجهیزات پرستاری کامل است پا به اتاق گذاشت و صدا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
- خانم سعیری... یاسمن خانم.
لای پلک‌هایش را باز کرد، با صدایی که خودش هم به زور می‌شنوید و از درون چاه بلند می‌شد جواب داد.
- بله، این‌جام.
امیرعلی پرده‌ی سرمه‌ای رنگی که با دو میخ به چهارچوب درب وصل شده بود و جای‌ سالمی نداشت و پاره شده بود را با دست عقب زد و سرکی به داخل کشید. با دیدن رنگ پریده او آشوبی به دلش افتاد، جلوتر آمد و با نگرانی در حالی که لبش را می‌گزید گفت:
- چیزی شده؟
این روزها عجیب با دیدن امیر علی دست‌پاچه می‌شد و قلبش با ریتمی عجیب صدای تالاپ و تولوپش را آن‌قدر زیاد می‌کرد و در قفسه سی*ن*ه‌اش بی‌قراری می‌کرد که صدایش را به وضوح می‌شنید. خجالت می‌کشید که بگوید، در آن اوضاع و احوال اصلاً چه بگوید آن هم به او! لبانش را با زبانش تر کرد و در حالی که دستی به کمرش می‌کشید سرش را از روی دیوار بلند کرد و دست عرق کرده‌اش را مشت کرد و گفت:
- خوبم. یکم استراحت کنم خوب میشم.
و بعد فکری به ذهنش رسید و در حالی که چشمانش را به زور باز می‌کرد با خجالت گفت:
- میشه یکی از اون مسکن‌هایی که توی ساکت تجهیزات گذاشتیم رو بهم بدین، حتی اگه آمپول هم باشه.
امیرعلی با دیدن دست به کمر گذاشته شده او بوهایی برده بود، اما حجب و حیای یاسمن و خودش مانع بروزش شد. دستگاه فشارسنج را از توی کیف تجهیزات بیرون آورد و گفت:
- اول باید فشارتون رو بگیرم.
کاف را به بازوی او بست و دیافراگم گوشی پزشکی را روی نبضش زیر کاف گذاشت. نزدیک شدن امیرعلی، تپش قلبش را بیشتر می‌کرد و دستانش را به لرزش درآورد. امیرعلی با فشار دادن پوار و پیچاندن پیچ تنظیم هوا، نگاهش را به عقربه‌های فشار سنج دوخت و فشارش را گرفت. در حالی که گوشی را از روی گوشش برمی‌داشت گفت:
- فشارتون خیلی پایینه، این‌جوری با این غذای کم و تغذیه نامناسب ضعف می‌کنین. یه سرم حتماً باید بزنین.
خواست در جوابش بگوید نه در این اوضاع یک سرم هم غنیمت است، اما امیرعلی زودتر دست به کار شد و سرم را به دستش با گرفتن رگ وصل کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
بعد از تزریق مسکن، کم‌کم دردش آرام گرفت و پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت. امیرعلی نگاهی با عشق به چهره به خواب رفته‌ی او کرد و خودش کنارش نشست و تا صبح بالای سرش ماند. کم‌کم چشمانش گرم شد و به خوابی فرور رفت.
چشمانش را کم‌کم باز کرد. خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به بدن کوفته‌اش داد که چشمش به امیرعلی که کنارش سر روی ساک تجهیزات گذاشته بود و به خوابی فرو رفته بود افتاد. آرام بدون این‌که سر و صدایی ایجاد کند سرم را از دستش خارج کرد و با دست‌مال کاغذی از داخل جیبش روی جای سرم را فشار داد تا خونش بند بیاید. از جایش بلند شد، کاپشن امیرعلی را که دیشب امیرعلی رویش انداخته بود در دست گرفت و به روی شانه او انداخت و از اتاق مخروبه خارج شد. کم‌کم نیروهای اعزامی از طرف حاج صادق به آن‌ها پیوسته بودند و مقر کوچکی را به راه انداخته بودند. دلش از گرسنگی، ضعف می‌رفت. جلوتر رفت و نانی را که از دیشب چیزی هم نمانده بود برداشت و لقمه کوچکی گرفت و به راه افتاد. سرکی به منطقه کشید. آزاده در جیپ، اسلحه به دست خوابش برده بود. اسلحه‌اش را از گوشه‌ی جیپ برداشت و از آن‌جا دور شد تا به تمرینش با اسلحه برسد.‌ داشت با اسلحه داخل دستش که تا حدودی کار را با آن یاد گرفته بود ور می‌رفت. اوضاع آن‌جا آرام بود و هنوز صدای توپ و تانک به گوششان نمی‌خورد. حواسش به ساعت نبود با خمیازه سر به آسمان بلند کرد. هوا تقریباً رو به تاریکی می‌رفت نگاهی به ساعتش کرد و زیر لب با خود زمزمه کرد:
- اصلاً متوجه زمان نشدم.
شکمش به قار و قور افتاده بود و صدا می‌کرد. دلش ضعف می‌رفت و رنگش حسابی پریده بود. سرش را روی پاهایش گذاشت که با صدای پای شخصی که نزدیکش روی سنگ‌ریزه‌ها ایجاد کرده بود سر برگرداند. با دیدن امیرعلی لبش را به دندان گرفت. اسلحه را به روی زمین خاکی گذاشت و سر به زیر انداخت. امیرعلی کنسرو لوبیا را که با تکه‌ای نان در دستانش قرار داشت به سمتش گرفت.
- برای شماست.
دستی به مقنعه‌ی چروک شده‌اش کشید و آرام گفت:
- دیشب فکر نمی‌کردم که بالای سرم بیدار بمونین، یعنی لازم نبود که بالای سرم بمونین، حالم خوب بود. به هر جهت ممنون لطف کردین.
امیرعلی لبخندی زد و چال گونه‌هایش را به نمایش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,141
مدال‌ها
7
- شاید برای شما احتیاجی نبود، اما من به این بیدار موندن تا صبح و مراقبت، احتیاج داشتم. در ضمن کاری هم نکردم، هر کاری کردم برای دلم بوده.
لپ‌های یاسمن از شرم صراحت کلامش گلگون شد، سرش را بالا گرفت نگاهی به دستان امیرعلی که تکه نان و کنسرو لوبیا را در دست گرفته بود انداخت. سرش را جلوتر برد و اسلحه را روی زمین گذاشت و آن‌ها را گرفت.
- شما خوردین؟
امیرعلی لب زد.
- بله نوش جان، سهم هر کَس رو دادن. آزاده خانم می‌خواست براتون بیاره که من پیش‌دستی کردم و خواستم خودم براتون بیارم.
زیر لب《ممنونمی》 گفت و مشغول شد. با خوردن آن غذای کم، دلش آرام گرفت و خون در رگ‌هایش جریان پیدا کرد و رنگ پریدگی‌اش را سامان داد. قوطی کنسرو را کناری گذاشت و نفسش را صدادار بیرون داد. دستی به چترهایش که حالا بلندتر شده بودند کشید و دسته‌ای از آن را به داخل مقنعه مشکی‌اش روانه کرد و گفت:
- این روزها کمتر پرستاری می‌کنم. گفتم یکم مشغول بشم که حداقل کار با اسلحه که زیاد بلد نیستم رو تمرین کنم که یکم یاد گرفتم.
امیرعلی روی زمین خاکی نشست، دست‌هایش را به پشت قرار داد و تکیه‌گاهش کرد و به شوخی گفت:
- خوبه پس باید احترام نظامی هم بهتون بذاریم.
و بعد با لبخند نگاهش کرد و ادامه داد:
- چرا با بقیه برنگشتین؟
دستی به چشمان قهوه‌ای خسته‌اش کشید، تیره کمرش را کمی ماساژ داد و در حالی که نگاهش را به امیرعلی می‌دوخت ادامه داد:
- نخواستم تنها بذارم و رفیق نیمه راه بشم.
این روزها رفتار امیرعلی، یاسمن را هم به آن مرحله رسانده بود که به امیرعلی علاقه دارد و حالا معنی حرف‌های نسرین را می‌فهمید. نگرانی‌هایی که امیرعلی در قبال یاسمن داشت و حالا یاسمن با صدای هر توپ و تانک و تیراندازی با آن‌که می‌دانست امیرعلی داخل چادر است نگاهش را به او می‌دوخت تا خیالش از بابت او راحت باشد.
امیرعلی دقیق‌تر نگاهش کرد و در حالی که پیشانی‌اش را می‌خاراند گفت:
- تنها نذارین؟ کی رو؟!
یاسمن با خجالت سر به زیر انداخت، امیرعلی لبخندی زد و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین