جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,481 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
گل‌جهان نیم‌خیز شد و از پنجره اتاق که رو به حیاط باز بود با صدای بلندی گفت:
- بفرما داخل.
حیاط چون کوچک بود صدا به وضوح به فرد پشت در رسید که درِ نیمه باز را کامل باز کرد و داخل شد. قد بلند آقامعلم که در حیاط رویت شد، گل‌جهان باذوق؛ اما آرام گفت:
- اِ... آقامعلمه.
از ذوق کلامش ابروهایم بالا رفت؛ اما تعجبم از لبخندی که روی لبش قرار گرفت و با اشتیاق بلند شد و بیرون رفت بیشتر شد. با ابروهای درهم و متفکر به تغییر رفتار گلی و رفتنش نگاه کردم. بلند شدم و از پنجره نظاره‌گر آقامعلم و گلی شدم.
گلی که با رسیدن به حیاط سربه‌زیر و آرام شده بود، گفت:
- سلام آقامعلم امری داشتید؟
آقامعلم هم سر به زیر شد و گفت:
- سلام حالتون چطوره؟
از سر به زیری هر دو خنده‌ام گرفت.
- ممنونم، با آقام کار دارید؟
- بله، شنیدم آقایوسف فردا میره سرباز، خواستم سفارش دفتر و مداد و بقیه وسایل بهشون بدم.
- آقام الان نیست، شما بنویسید چی لازم دارید میدم دستش.
آقامعلم اول روی جیب شلوار پارچه‌ای زیتونی رنگش دست گذاشت و بعد دست به جیب پیراهنش که کمی سیرتر از رنگ شلوار بود کشید.
- متأسفانه کاغذ و خودکار همراه ندارم، توی خونه دارید برام بیارید؟
گلی با همان لحن عجولش گفت:
- بله، بله، داریم، الان میارم.
گلی باسرعت به داخل برگشت و آقامعلم تازه وقت کرد سرش را بالا بیاورد و مرا پشت پنجره ببیند.
- اِ... خانم شما هم این‌جایید.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام حالتون چطوره؟
- ممنون، امیدوارم توی روستا بهتون بد نگذشته باشه.
- نه شکرخدا همه‌چیز خوبه... یه کم صبر کنید گلی برمی‌گرده.
آقامعلم سری تکان داد و من به طرف اتاق برگشتم. گل‌جهان با دست‌پاچگی درحال گشتن درون کمد خوابگاه بود که گفتم:
- گلی‌جان دنبال چی می‌گردی؟
درحال بیرون ریختن وسایل درون کمد گفت:
- یه دفتر و خودکار داشتم پیدا نمی‌کنم.
- نمی‌خواد این‌جا رو‌ بریزی بهم، بیا برگه و‌ کاغذ میدم ببر برای آقامعلم.
از کوله‌ام تخته شاسی و خودکارم را بیرون آوردم و به دستش دادم. با ذوق و تشکر گرفت و بیرون شتافت. از پنجره به آن دو خیره شدم. شوق و ذوق گلی چیزهایی را برایم مشخص کرد، حتی از نگاه‌های سر به زیر آقامعلم هم فهمیدم ممکن است خبرهایی باشد.
من خودم هنوز عاشق علی بودم و می‌توانستم رفتار و نگاه عاشق‌ها را درک کنم. عاشق‌هایی که معلوم بود از حال هم خبر ندارند. آقامعلم نمی‌دانست دل گلی برایش رفته و اگر دست به کاری نزند هفته آینده دیگر او را ندارد.
وقتی که آقامعلم رفت و نگاه مشتاق و غمگین گلی را پشت سرش دیدم، مصمم شدم قبل از برگشتنم برای این دو عاشق قدمی پیش بگذارم و به طریقی آقامعلم را تحریک به خواستگاری از گلی کنم.
سهم عاشق‌ها باید رسیدن میشد. نمی‌خواستم گلی مثل من درد فراق را بچشد. او نباید سهمش حسرت و نرسیدن میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
هنوز بعدازظهر بود که از گل‌جهان خداحافظی و به زور در مقابل اصرارهای زیادش مبنی بر شام ماندن مقاومت کرده و به خانه خاله برگشتم، وارد حیاط که شدم خاله را در حال رسیدن به مرغ و خروس‌هایش دیدم. با دیدنم «رسیدن بخیری» گفت. سلام گفتم و خودم را کنار خاله که بالای سر توری مرغ‌ها ایستاده و خرده خمیرهایی به عنوان غذا می‌پاشید رساندم.
- توران کجاست؟
- خواهر و برادرش رو آورده بود حموم، حالا برده خونه.
سری تکان می‌دهم و چیزی نمی‌گویم که گفت:
- خب بگو چه خبر بود؟
- سلامتی، رفتم کارهای گلی رو دیدم و عکس هم ازشون گرفتم، خیلی قشنگ بودن.
خاله سری تکان داد و گفت:
- آره گلی همیشه بادقت و حوصله سوزن میزد، از همون اولش هم معلوم بود یه‌ چیزی میشه.
- سفره هفت رنگی هم برای ناهار انداخت که اصلاً توقع نداشتم کار یه دختر نوزده ساله باشه.
- پسرهای این روستا قدر این جواهر رو ندونستن.
به خاله که در طول توری حرکت می‌کرد و برای مرغ‌ها غذا می‌پاشید تا یک جا تجمع نکنند، نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
- می‌دونی دیروز که رفتم بین گران و عروسش واسطه بشم چی بهم گفت؟
- چی؟
خاله ته خرده خمیرهای درون کاسه را برای مرغ‌ها ریخت و گفت:
- برگشت بهم گفت اونی که دخترهای آبادی رو پررو می‌کنه تویی، گفت تو کسی بودی که اصرار کردی دخترها درس بخونن، اگر مردم به حرفت گوش می‌کردن سر دخترشون همون می‌اومد که سر گلی اومد. گفت اونی‌که گلی رو بدبخت کرد که کسی خواهانش نباشه منم.
خاله آهی کشید و به طرف تانکر آب رفت و من هم به دنبالش رفتم تا درد و دل‌هایش را بشنوم.
- حالا باز خداروشکر پسرعمه‌اش خواهانش شده، وگرنه خیلی به‌خاطرش غصه می‌خوردم و عذاب‌ وجدان داشتم.
خاله نشست دستانش را بشوید که گفتم:
- چرا عذاب وجدان؟
- گلی دختر زبر و زرنگیه، من یوسف رو راضی کردم بذاره درس بخونه، حالا همون درس خوندن باعث شد کسی به حسن و هنر این دختر نگاه نکنه، خیلی دلم می‌خواست برای ظاهر بگیرمش؛ اما خب ظاهر نظرش روی توران بود، توران هم دختر خوبیه، بد نیست؛ اما به زرنگی و قشنگی گلی نیست، گلی هم کدبانوئه، هم هنرمنده، هم قد و بالاش رو که دیدی؟ قشنگه؛ اما پسرهای متعصب این‌جا که این‌ها رو نمی‌بینن، فقط پنج کلاس سوادشو می‌بینن.
- خاله چرا مردم این‌طوری فکر می‌کنن؟
- چی بگم؟ دخترها این‌جا خیلی مظلومن، همه کار دست دخترهاست، بعد مردهاشون نمی‌ذارن حتی پنج کلاس درس بخونن، وقتی با شهری‌ها رفت و آمد کردم و فهمیدم چقدر دخترهای ما عقب موندن، خیلی حرف زدم تا مردم بذارن دخترهاشون درس بخونن.
پوزخندی زد. بلند شد و به طرف تخت رفت.
- دیگه همه منو می‌شناسن، بهم می‌گفتن تو کاری می‌کنی دخترها توی رومون دربیان، کسی گوش نداد جز یوسف‌کچل، خودم زهرا رو گذاشتم تا پنجم خوند، دستم تنگ بود‌‌‌. نتونستم بفرستمش شبانه‌روزی که اگه تنگ نبود حتماً می‌فرستادمش، شاید سرنوشت دخترم این نمیشد؛ یه زن تنها بودم با دوتا بچه، نتونستم بفرستمش حتی ظاهر رو هم نفرستادم، بیچاره پسرم از همون ده دوازده سالگی رفت روی زمین مردم کارگری کرد یا پای حیوون دوید و چوپونی کرد. الان خداروشکر وضعمون خوب شده؛ اما اون‌موقع خیلی دستمون تنگ بود.
- از همون‌موقع سوزن می‌زدید؟
- از خیلی قبل‌تر سوزن می‌زدم، از زمانی که یارمحمد رفت کارم این بود‌. زهرا و ظاهر خیلی بچه بودن که من دست تنها شدم و مجبور به سوزن‌زدن، به‌هرحال هرچی بود گذشت.
خاله آهی کشید و ساکت شد.
- خاله میشه کارهای شما رو هم ببینم؟
- حتماً که میشه، بیا بریم داخل تا بهت نشون بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
با خاله به اتاقش رفتم و کنار صندوق قدیمی فلزی و آبی‌رنگی که رویش تصاویری از غروب، ساحل، نخل و قایق نقاشی شده بود، نشستیم. خاله در صندوق را باز کرد و بقچه زردرنگ و زری‌دوزی شده‌ای را بیرون آورد و روی زمین پهن کرد.
- هر کدوم رو دوست داری بردار عکسش رو بگیر.
از لباس‌ها و نقش‌هایشان عکس گرفتم و از خاله سوال می‌کردم و خاله با آرامش پاسخ می‌داد. به لباس نیمه‌کاره‌ای رسیدم که رنگ آبی روشن داشت.
- خاله شما که گفتید خیلی وقته کار نمی‌کنید، این نیمه‌کار مونده.
- دیگه چشمم کار نمی‌کنه سوزن بزنم، ولی اینو باید تموم کنم.
- چرا؟
- چشم‌روشنی توران هست، باید وقتی بچه‌اش اومد آماده باشه.
از مهربانی این مادرشوهر سخت‌گیر لبخندی زدم، از یک طرف مدام به او سخت می‌گرفت و مراعات بارداریش را نداشت و از طرف دیگر با هر سختی به‌خاطر او خود را به کار واداشته بود تا برایش چشم‌روشنی آمده کند.
بقیه لباس‌ها عمدتاً کارهای قدیمی‌تری بود. در انتهای لباس‌ها پارچه قهوه‌ای رنگی نظرم را جلب کرد که مانند بقچه پیچیده و درونش چیزی پنهان شده، دست به پارچه بردم و گفتم:
- می‌تونم اینو باز کنم؟
به آنی اشک در چشمان سیاه خاله جمع شد.
- آره دخترم بازش کن.
با لباس بنفش‌رنگ زیبایی روبه‌رو شدم که طرح‌های نقره‌ای که رویش کار شده زیبایش را دو چندان کرده بود.
- این خیلی قشنگه، برای کی درستش کردید؟
- مال الان نیست، مال دوسال پیشه برای گل‌قالی درست کرده بودم.
- این مال زهراست؟
خاله آهی عمیق کشید و گفت:
- کاظم که مُرد، ننه‌جان شرط کرد لباس سیاهش رو در نیاره تا قاتلش اعدام بشه، دو سال طول کشید، نه خودش درآورد نه گذاشت زهرا در بیاره، این لباس رو درست کردم برای درآوردن لباس سیاه زهرا، قاتل کاظم که اعدام شد. گفتم دیگه میرم لباس سیاهش رو درمیارم، راه افتادیم رفتیم طرف روستاشون، ولی وقتی رسیدیم گفتن ننه‌جان و زهرا شبونه گذاشتن رفتن، به کجا؟ کسی نمی‌دونست، الان دوساله که دیگه زهرام رو ندیدم.
خاله با گوشه شالش چشمانش را پاک کرد. دست روی دست خاله گذاشتم و گفتم:
- نگران زهرا نباشید، حال زهرا خوبه، ان‌شاءالله هر وقت ترسشون ریخت برمی‌گردن.
خاله سری به نشانه نه تکان داد.
- اما من دیگه فکر نمی‌کنم بتونم زهرا رو ببینم.
لباس را تا کردم و درون پارچه پیچیدم و گفتم:
- ببخشید ناراحتتون کردم.
خاله لبخندی زد و‌ کمک کرد تا بقیه بقچه را جمع کنم.
- تو خودت رو‌ ناراحت نکن، تنهایی سرنوشت من بوده، خدارو‌شکر هنوز ظاهر رو دارم؛ اما من همیشه همه رو از دست دادم، اون از پدر و مادرم، اون از ترمه‌گل، اون از یارمحمد، این هم از زهرا، خدا هرجا که هست حفظش کنه، جز سلامتی اون و بچه‌اش چیزی نمی‌خوام، مشکل دل منه که چیزی حالیش نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
به اتاقم که برگشتم به زندگی زن‌هایی که در این سفر با آن‌ها آشنا شده‌ام فکر کردم. به زهرا که از ترس جان پسرش از همه دور شده، به ننه‌جان که گرچه انتقام خون پسرش را گرفت؛ اما به بهای آوارگی. به خاله سبزه‌گل که یک عمر مردانه پای زندگیش زحمت کشید به توران که سرخوشانه زندگی می‌کند و گویا چیزی در دنیا وجود ندارد که بتواند مقابل خنده‌هایش قد علم کند و به گل‌جهان که تنها به جرم درس خواندن محکوم می‌شود و حسرتش ازدواج و شکم برآمده توران است. از میان همه دلم بیشتر برای گل‌جهان می‌سوزد، بقیه افسار زندگی خود را هر چند سخت به دست گرفته‌اند؛ اما گل‌جهان نه؛ او خود را به دست حوادث سپرده و از ترس ازدواج نکردن می‌خواهد علی‌رغم میلش دست در دست پسری بگذارد که حتی نمی‌شناسدش. شاید پسرعمه آدم خوبی باشد؛ اما می‌دانم آدم گل‌جهان نیست. هر چقدر هم شوهر خوبی باشد؛ اما زندگی برای گل‌جهان صفایی ندارد وقتی دلش را در مدرسه پیش آقامعلم جا گذاشته باشد. باید با آقامعلم حرف می‌زدم، حداقل تلاشم را می‌کردم شاید گل‌جهان به تمنای دلش می‌رسید، پس برای این‌که بهانه رفتن پیش آقامعلم جور شود بلند شدم و پای لپ‌تاپم نشستم و گزارشی سفرنامه‌طور از کارهای گل‌جهان نوشتم و در انتها به شرایط تحصیلی دختران اشاره کردم. در حال ویرایش بودم که صدای توران را از حیاط شنیدم. بلند شدم و به حیاط رفتم خاله روی تخت نشسته بود و توران هم مقابل تانکر پاهایش را زیر آب گرفته بود و با دیدن من لبخند زد و گفت:
- اِ خانم شما هم اومدید؟ خوب شد نرفتم دم خونه یوسف‌کچل، می‌خواستم بیام دنبالتون.
- خودم راه رو بلد بودم، دیگه اومدم.
توران از شستن فارغ شد و به طرف پله‌ها آمد.
- خانم! گلی ناهار براتون چی درست کرد؟
- چند نوع غذا درست کرده بود، هم بیرجندی هم شهری.
توران از پله‌ها بالا آمد و کنارم ایستاد و گفت:
- گلی ترشی هم بلد بندازه، براتون ترشی هم آورد؟
لبخند زدم و گفتم:
- آره ترشی هم آورد.
توران خواست چیز دیگری بپرسد که خاله تشر زد.
- دختر! غروب شد تو هنوز وایسادی می‌پرسی گلی ظهر چی‌کار کرد؟ تو چی هنر داری؟ نشون بده.
توران به طرف خاله برگشت و گفت:
- هنوز تا غروب کلی مونده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
توران دوباره به طرف من برگشت. ضربه‌ای به بازویم زد و گفت:
- خانم! ظهر‌ که ظاهر اومد یه مرغ سر برید که براتون شام پلو زعفرانی بذارم، حالا یه غذایی درست می‌کنم غذاهای بیرجندی گلی یادتون بره.
- دختر! لازم نبود مرغ سر ببرید یه حاضری باهم می‌خوردیم.
خاله جوابم را داد و گفت:
- نمی‌شه وقتی ظاهر مرغ سربریده باید همون رو‌ بپزیم، نه من، نه توران حوصله اخم و تخم ظاهر رو نداریم، تو حوصله داری؟
لبخندم کش آمد‌ و گفتم:
- نه من هم ازشون می‌ترسم.
خاله رو به توران کرد‌ و گفت:
- بیا توران تحویل بگیر، شوهرت اومد بهش بگو مهمونت ازت می‌ترسه.
توران رو به من کرد و گفت:
- خانم! دلتون میاد؟ ظاهر فقط یه ذره بلند حرف می‌زنه وگرنه ترسناک که نیست.
من خندیدم و خاله گفت:
- فقط تو ازش تعریف کنی، برو داخل شام رو درست کن وایسادی فقط حرف می‌زنی.
توران آرام به من گفت:
- خانم! بیاید داخل حرف بزنیم.
خودش داخل رفت و‌ من هم به دنبالش تا آشپزخانه روان شدم.
- باور‌کن راضی به زحمت نبودم.
توران قابلمه‌ای را که مرغ سربریده و پرکنده بخت‌برگشته در آن بود را از روی قفسه فلزی کنار دیوار برداشته و همراه با چاقو روی زمین نشست.
- خانم! این حرف‌ها چیه؟ حالا یه غذایی درست می‌کنم که هنوز نخوردید.
- زهرا برام درست کرد.
توران برای خورد کردن گوشت به جان مرغ می‌افتد.
- اِ پس دست‌پخت زهرا رو خوردید، ولی باز مال من یه چیز دیگه‌ است.
زنگ خوردن گوشی حواسم را از توران گرفت، گوشی را از جیبم بیرون آورده و نگاه کردم. شهرزاد بود.
به توران گفتم:
- مطمئنم دست‌پخت تو هم خیلی خوبه، ببخش باید جواب بدم.
از آشپزخانه بیرون رفتم تا پاسخ تماس را بدهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
همان‌طور که به طرف اتاق می‌رفتم تماس را وصل کردم و گفتم:
- سلام شهرزادی چطوری؟
به جای شهرزاد امیر جواب داد:
- سلام خانم ماندگار! حالتون چطوره؟
کنار دیوار اتاق روی زمین نشستم و نگران پرسیدم:
- برای شهرزاد اتفاقی افتاده؟
- نه، نگران نباشید، الان حالش خوبه، کله‌ی سحر دردش شروع شد، آوردمش بیمارستان، سر ظهری آقاپسر ما به دنیا اومد.
ذوق‌زده جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
- واقعاً؟ بالاخره این گل پسر تشریف فرما شد؟ حالش چطوره؟
- خوبن، هم شهرزاد، هم امیرعلی.
- امیرعلی؟
- بله اسمش رو گذاشتیم امیرعلی.
- مبارکه، قدمش پر خیر و برکت، امیدوارم صاحب اسمش نگه‌دارش باشه.
- ممنونم خانم ماندگار، خواهرم از شهرستان داره میاد پیش شهرزاد، دو سه روز می‌مونه، بعدش هم شهرزاد قراره بره خونه پدرش، دیگه من می‌تونم بیام دنبال ماموریت، شما تا هرجا پیش رفتید دست نگه دارید برگردید، من پس فردا میام زاهدان ادامه رو دست می‌گیرم.
- واقعیتش کار دیگه داره تموم میشه، من خونه نورخدا رو‌ پیدا کردم، اگه اجازه بدید فردا برم یه گزارش ازشون بگیرم قال قضیه رو بکَنم، تا دیگه لازم نباشه شما این همه راه رو بیایید.
- شما تا الان خیلی اذیت شدید، برگردید، خودم میام گزارش رو تموم می‌کنم.
- نه اذیت نشدم، بذارید این یه ذره مونده رو هم تموم کنم، فردا عصر میام زاهدان با اولین پرواز برمی‌گردم شیراز.
- من و شهرزاد خیلی‌خیلی ازتون ممنونیم، شما لطف بزرگی در حق ما کردید. اگه شما داوطلب نمی‌شدید جای من برید، من واقعاً نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، امیدوارم بتونم یه روز محبتاتون رو جبران کنم.
- این حرف‌ها رو نزنید من هر کاری کردم برای شهرزاد کردم، خواهرمه، منتی نیست، فقط کاش می‌تونستم باهاش حرف بزنم.
- ببخشید زیاد حرف زدم، من پیش شهرزادم الان گوشی رو‌ میدم بهش، از من خداحافظ.
شهرزاد گوشی را گرفت و با صدای آرام و‌ گرفته‌ای گفت:
- سلام خاله سارینا، چطوری؟
- سلام مامان شهرزاد، اوضاع چطوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
از وقفه‌های بین کلام شهرزاد می‌توانستم بفهمم درحال جابه‌جا شدن در تخت است.
- اِی... بدک نیستم... یه خورده درد دارم؛ اما بالاخره تموم شد.
- امیرعلی‌خان چطوره؟
- دیدی؟ دیدی بالاخره امیر چی کار کرد؟ می‌خواست اسمشو بذاره علی، کلی شلوغ کردم قبول کرد بذاره امیرعلی.
- علی مگه چش بود؟ به این خوشگلی.
- سارینا! حالم خوش نیست وگرنه به لیچار می‌بستمت، همون یه دونه علی که تو رو اسیر کرده بسمه، مثل این‌که این علی نمی‌خواد دست از زندگی من برداره.
- تو چرا دلت رو با علی من صاف نمی‌کنی؟ حداقل با علی خودت خوب باش.
- من فقط با یه علی توی دنیا دشمنم اون هم خوش‌بختانه گم و گور شده، این گوگولی هم امیرکوچولوی منه.
- اتفاقاً امیرعلی اسم خیلی خوبیه دست آقاامیر درد نکنه، ان‌شاءالله خدا اسمش رو بلند کنه.
- مثل علی حرف می‌زنی، حتماً اون‌جا هم که رفتی دست از فکر کردن به اون برنداشتی.
- فکر‌ نکن بتونم فراموشش کنم، علی همیشه با منه.
- گفتم از این شهر دور بشی شاید فراموشش کنی، دست بردار سارینا، با این فکرها خودت رو دیوونه می‌کنی.
- من قبلاً دیوونه‌ی علی شدم، تلاش نکن مداوام کنی، خوب شدنی نیستم.
- پس باید از خدا بخوام شفات بده.
- نمی‌خوام خوب بشم، دوست دارم تا آخرین نفسم فقط مریض علی باشم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
- زود بیا، دلم برات تنگ شده.
- چشم عزیزم، برو استراحت کن، امیرعلی نیاز به مامان قوی داره.
- مواظب خودت باش سارینا.
- نگران من نباش عزیزم، خداحافظ.
تلفن را قطع کردم. سرم را به دیوار تکیه دادم و به عکس علی پشت صفحه گوشی خیره شدم.
- علی‌جان! شنیدی؟ شهرزاد مادر شده، اون مادر خیلی خوبی میشه، بچه خیلی دوست داره، امیر اسم پسرش رو گذاشته امیرعلی، چی‌کار با این پسر کردی که این‌قدر مریدت شده که حتی اسمت رو گذاشت روی پسرش؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بعد شهرزاد توقع داشت امیر ساعت تو رو نبنده.
گوشی را پایین آوردم. اشکی از گوشه چشمم پایین لغزید و به سقف خیره شدم.
- بدجور همه رو‌ زخمی خودت کردی، بعد هم گذاشتی رفتی، کجایی الان علی‌جان، سالمی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
دستی به صورتم کشیدم. وقت برگشتن به خانه نزدیک بود. کار نکرده‌ای داشتم که فقط امشب را برای انجامش فرصت داشتم، اگر موفق می‌شدم می‌توانستم دختری را از این‌که چون من گرفتار فراق شود، نجات دهم. درد بد فراق را نمی‌خواستم گلی تجربه کند.
لپ‌تاپم را برداشتم و آخرین کارهای گزارش را انجام دادم تا بهانه برای رفتن پیش آقامعلم داشته باشم، با تمام شدن کارم آن را در کوله گذاشتم و بلند شدم. خاله هنوز روی تخت در فکر بود. با بیرون آمدنم به طرف من روی برگرداند.
- خاله! گزارش کارهای گلی رو می‌خوام بفرستم، باید برم پیش آقامعلم، اجازه هست؟
- کار خوبی می‌کنی دختر، توران رو می‌فرستم همراهت بیاد.
توران که گویا مویش را آتش زده باشند، سریع با کف‌گیر فلزی در دست رسید و گفت:
- کجا خانم؟ بیام باهاتون؟
درحال پوشیدن پوتین‌هایم گفتم:
- نه ممنون، تو بمونی شام درست کنی بهتره، آقاظاهر شب میاد ناراحت میشه، راه رو بلدم خودم میرم.
خاله در جوابم لبخندی زد و گفت:
- باشه، برو خدا به همراهت.
- فعلاً خداحافظ.
با تندی مسیر حیاط تا در را پیمودم و بعد هم تا مدرسه بدون وقفه در شلوغی عصرگاهی روستا رفتم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. خورشید داشت به مغرب نزدیک میشد، درِ کانکس آقامعلم را که زدم فقط چند ثانیه لازم بود تا آقامعلم در را باز کند.
- اِ... سلام خانم ماندگار شمایید؟ اَمری داشتید؟
- سلام، ببخشید بازم مزاحم شدم آقای... .
لبخند شرم‌زده‌ای زدم و گفتم:
- متأسفانه اسمتون رو نمی‌دونم.
آقامعلم خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم، این‌جا همه منو آقامعلم صدا می‌زنن؛ اما اسمم حبیبِ... حبیب هاشم‌پور... شما هرکدوم رو راحتید بگید.
- ببخشید آقای هاشم‌پور! من مزاحم شدم تا یه بار دیگه از اینترنتون برای ارسال گزارش استفاده کنم.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بله، حتماً، بفرمایید داخل، بفرمایید.
چند دقیقه بعد من در اتاق آقامعلم به بالش تکیه داده بودم و لیوان چایی را که آقامعلم برایم ریخته بود در دست داشتم و او نیز سرگرم وصل کردن لپ‌تاپ به اینترنت بود.
- وصل شد بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
لیوان را زمین گذاشتم و به سراغ لپ تاپ رفتم. گزارش و عکس‌ها را ایمیل کردم و صبر کردم تا ارسال شوند، آقامعلم لیوانم را داخل سینی چای برگردانده بود و نزدیکم آورد و‌ خودش لیوان دیگری را پر از چای کرد.
- من گزارش کم‌آبی رو که نوشته بودید خوندم.
لبخندی روی لبم آمد و گفتم:
- اِ مگه روی سایت بود؟
- بله، خودتون ندیدید؟
لپ‌تاپ را رها کردم و لیوان چای‌ام را برداشتم. برای هم صحبتی با آقامعلم آمده بودم و الان وقتش بود و گفتم:
- نه خب اینترنت نداشتم ببینم.
آقامعلم خودش را به طرف کیفش کشاند.
- من حتی چاپش هم کردم.
برگه‌ای را از کیفش بیرون آورد و گفت:
- میدم آقایوسف پشت دخلش بچسبونه تا همه ببینن.
برگه‌ای را که به سویم دراز کرده بود گرفتم و نگاه کردم. همان گزارش خودم بود. گرچه نامی از من نداشت؛ اما گویا اجبارم روی تقی‌پور خوب کارساز بوده.
- دستتون درد نکنه خانم ماندگار، امیدوارم این‌جور گزارش‌ها باعث بشه یه نگاهی هم به این اطراف بندازن.
برگه را کنار پایش روی زمین گذاشتم و گفتم:
- من کاری نکردم فقط یه گزارش نوشتم.
- نه شما کار بزرگی کردید، وقتی مردم بفهمن شما چی‌کار براشون کردید نظرشون نسبت به شما عوض میشه.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- نسبت به من؟ مگه کسی این‌جا من رو می‌شناسه؟
آقا معلم خندید و گفتم:
- بله کسی شما رو نمی‌شناسه، ولی همه می‌دونن یه دختر جوون تنها مهمون خاله سبزه‌گل شده، برای مردم روستا تنها اومدن شما این‌جا قابل‌قبول نیست، کار شما یه جور تابوشکنی حساب میشه، می‌فهمید منظورم رو... .
سری تکان دادم و گفتم:
- می‌فهمم حتماً حرف‌های خوبی هم نمی‌زنن، ایرادی نداره، من فردا برمی‌گردم، فقط دلم برای دخترهای این‌جا خیلی می‌سوزه، این گزارشی که الان فرستادم، بیشتر به معرفی سوزن‌دوزی و کارهای گلی پرداختم؛ اما آخرش از وضع تحصیلی دخترها هم نوشتم.
صورت آقامعلم هم درهم شد و گفت:
- واقعیتش من هم به‌عنوان معلم این‌جا خیلی از وضع تحصیل دخترها ناراضیم، درد من هم همینه، دخترها زیاد درس بخونن تا سوم، حتی هستن پدرهایی که نمی‌ذارن کلاً دخترهاشون بیان مدرسه، توجیه‌شون هم چیه؟ این‌که دخترها و پسرها یه‌جا می‌شینن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,416
مدال‌ها
3
آقامعلم نگاهش را به پنجره بسته کانکس دوخت و گفت:
- سال قبل تقاضا دادم معلم جدا بفرستن که کلاس دخترها رو جدا کنم؛ اما به‌خاطر تعداد کم دانش‌آموزها و نبود متقاضی برای این‌جا، تقاضام از طرف اداره رد شد، کاری از دست منِ معلم برنمیاد، فرهنگ مردم اینه، من توی این چند سال که این‌جا بودم دخترهای بااستعدادی رو دیدم که تا سوم رو تموم کردن نشستن خونه تا شوهرداری و خونه‌داری یاد بگیرن که احیاناً بی شوهر نمونن، این‌ها از دخترها فقط همین رو می‌خوان که خوب شوهرداری کنه و بچه بیاره، اون هم پسر.
آقامعلم پوزخندی زد کمی سکوت کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- البته که وضع پسرها هم آن‌چنان درخشان نیست، سال قبل فقط نصف اون‌هایی که ششم رو تموم کردن رفتن شبانه‌روزی، بقیه رفتن کار روی زمین و چوپونی و عملگی یاد بگیرن.
- این اصلاً وضع خوبی نیست.
- خیلی بده خانم ماندگار، خیلی بد.
کمی سکوت میانمان برقرار شد. باید از یک جایی حرف را به خواسته خودم می‌کشاندم. آقامعلم سربه زیر در سکوت با چای‌اش مشغول بود.
- چند سالتونه آقای هاشم‌پور.
سرش را بالا آورد. معلوم بود توقع این سوال را نداشت.
- بله...؟ ۲۷سالمه.
- خوبه که توی این سن شاغل هستید.
لبخندی زد و گفت:
- دانشگاه آموزش ابتدایی خوندم، سرباز که شدم به عنوان سربازمعلم اومدم این‌جا و بعد هم موندگار شدم، فعلاً حق‌التدریسم و رسمی نیستم، ولی خوبه خداروشکر.
- ان‌شاء‌الله رسمی هم می‌شید، چرا زن نمی‌گیرید؟
خنده محجوبی کرد و سر به زیر انداخت و گفت:
- چی می‌گید خانم ماندگار؟ کی به من زن میده؟
- حتماً مادرتون براتون دختر زیر نظر دارن.
- اون که آره، کدوم مادریه که برای پسرش دختر ندیده باشه، ولی خب من شرایطش رو ندارم، زن بگیرم کجا بیارم؟ من خودم توی کانکس زندگی می‌کنم، دختر مردم که گناه نکرده با من پاشه بیاد توی این شرایط زندگی کنه.
- پس کسی رو زیر نظر ندارید؟
خنده کوتاهی کرد و گفت:
- من اصلاً به ازدواج فکر هم نمی‌کنم.
- این کاملاً اشتباهه، شما هم دیگه وقتشه ازدواج کنید.
- کدوم دختری حاضر میشه شهر رو ول کنه با یه معلم ساده بیاد توی روستا زندگی کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین