جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,006 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
با صدای زنگ آیفون از دنیای غم‌زده‌ی خودش بیرون آمد، چند ثانیه‌ای طول کشید که به خودش بیاید. به‌سختی از جایش برخاست. سرش به‌شدت درد می‌کرد و بدنش از یک‌جا نشستن بی‌حس شده و پاهایش به گزگز افتاده‌بودند. درب اتاق را گشود؛ خانه را تاریکی و سکوت مطلق فرا گرفته بود. آرام با پاهای بی‌حسش به‌‌سوی‌ آیفون رفت. گوشی را برداشت. صدایش بابت گریه‌، گرفته و خش‌دار شده‌بود.
- کیه؟
- منم، میشه بیاین پایین.
یک‌ آن بدنش منجمد شد، گویی میان دریایی از یخ افتاده باشد. به‌سختی آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و پرسید:
- کارم دارین؟
فرهاد آرام؛ اما با تحکمی که در صدایش بود، جواب داد:
- کار نداشتم که نمی‌اومدم.
لبش را به دندان گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- الان میام.
با قلبی به تکاپو افتاده چادر طوسی گل‌دار مادرش را از گیره‌ی متصل به جاکفشی برداشت، سر کرد و به طبقه‌ی پایین رفت. درب را گشود. نگاهش به فرهاد که سر به زیر انداخته‌ و با پایش بر روی زمین ضرب گرفته‌بود، افتاد. لباس‌هایش عوض شده بود. پیراهن آستین کوتاه مشکی و شلوار طوسی به تن داشت. فرهاد که متوجه‌ی حضور او شد، سر بلند کرد. دخترک سریع نگاه از او دزدید و سلام داد.
- سلام، میشه بپرسم دلیل این حال خرابتون چیه؟
یکه خورده و اخم‌آلود پرسید:
- باید توضیح بدم؟
فرهاد نگاهی به اطراف انداخت. آن ساعت از غروب کوچه خلوت بود و راحت می‌توانست حرفش را به زبان بیاورد.
- چون احساس می‌کنم، دلیلِ حال بدتون برای اتفاق ظهره.
دخترک پاسخی نداد و بی‌اختیار چادرش را جلوتر کشید.
- من بازم عذر خواهی می‌کنم، باور کنین من انقدر عوضی نیستم که تو خونه‌ای که بیخ‌تابیخش پر از آدمه، اون کاری که تو ذهنته انجام بدم، اصلاً ما کاری نکردیم.
هر واژه که از دهان مرد جوان خارج می‌شد، دل به آشوب نشسته‌اش را آرام می‌کرد. نگاهش را به صورت درهم او دوخت و لب زد:
- من که حرفی نزدم، خونه‌ی خودتون بوده و دوست داشتین با عشقتون... .
فرهاد با حرص میان کلام او پرید و غرید:
- شادی عشق من نیست.
نیشخندی زد و با آرامش ظاهری‌اش کلامش را به زبان آورد.
- آقا فرهاد! من حالم خوب نیست و به منم ربطی نداره شادی چه جایگاهی تو زندگی شما داره.
اَبروهای مرد پیش رویش درهم کشیده‌شدند.
- به هرحال وظیفه دونستم بیام عذرخواهی کنم.
لبخند محوی زد و با لحنی سرد لب زد:
- لازم نبود، چون چیز مهمی نبود.
فرهاد نیشخندی زد و با انگشت اشاره‌اش به چشمان متورم او اشاره کرد و گفت:
- معلومه مهم نبوده.
یک‌آن بابت کلام مملو از طعنه‌ی او، خلقش تنگ شد. چادرش را محکم زیر گلویش جمع کرد و با عصبانیت جوابی دندان شکن به او داد:
- آره برام سخت بود؛ چون تا به‌ حال از این کثافت‌ کاری‌ها از نزدیک ندیده بودم.
در کسری از ثانیه صورت مرد جوان به سرخی خون شد و رگ پیشانی‌اش بیرون زد. با یک حرکت دخترک را هول داد و خودش هم به داخل پاگرد رفت و درب را بست. سرمه با چشمان گرد شده صورت کبود شده‌ی او را کاوید. چادر از سرش سُر خورد و بر روی شانه‌هایش افتاد. موهای پریشانش در معرض دید او قرار گرفت. چشمان به خون نشسته‌ی فرهاد بین صورت و موهای او در چرخش بود. سرمه سریع با دستان لرزانش چادرش را بالا کشید. یک گام به‌ عقب رفت و با دیوار برخورد کرد. دو مرتبه دچار ترس و واهمه شد. فرهاد با دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، یک گام به‌سمت او رفت و با توپ پر میان صورت همچون گچ دخترک توپید:
- با این حساب منم یه کثافتم؟
بابت ترس از خشم و صدای دو رگه‌ی او بدنش شروع به لرزیدن کرد. با تپق زدن حرفش را به زبان آورد.
- لطفاً برو بی...رون، خو... شم نمیاد کسی م...ا رو اینجا با هم ببینه.
با خشم غرید:
- ببین دخترجان اینو بدون، من از هم‌جنسای تو متنفرم، شادی هم هم‌جنسه توئه. ظهر هم اون بود که می‌خواست غلط اضافی کنه.
دلش شکست بابت شنیدن کلمه‌ی «تنفر». اگر از هم‌جنس‌های او متنفر بود، یعنی او هم عضوی از آن‌ها بود. بغض نشسته در گلویش را قورت داد و با جسارتی که آن لحظه از او بعید بود، جواب داد:
- مطمئن هستین، حستون به شادی تنفره؟
فرهاد سرش را به‌جهت راست چرخاند و قهقهه‌ای بلند سر داد. یک‌ مرتبه خنده‌اش قطع شد و نگاهش مملو از سردی و تنفر شد.
- فراتر از تنفر، من از همه‌ی دخترها متنفرم.
سر از حرف‌های او در نمی‌آورد. پس چرا سیمین گفته‌بود فرهاد عاشق شادی است؟! به خودش لعنت فرستاد که نمانده‌بود تا آخر ماجرا را بداند. دوست داشت بداند چه اتفاقی بینشان افتاده‌بود که عشقشان به تنفر تبدیل شده بود؟ با نگاه به او که سر به زیر انداخته‌ و دستانش را مشت کرده‌بود، به‌سوی پله‌ها رفت و آرام لب زد:
- رفتین بیرون، درم ببندین.
چند پله را بالا رفت، دلش طاقت نیاورد و سرش را چرخاند و نگاهش کرد. فرهاد همچنان سرش پایین بود و دستانش را میان موهایش به‌هم گره زده بود. گویی سنگینی نگاه دخترک را حس کرد که سرش را بلند کرد. دخترک با تأسف سرش را تکان داد و مابقی پله‌ها را بالا رفت. با عصبانیت وارد خانه شد و با حرص چادرش را بر روی دسته‌ی مبل انداخت و بر روی آن نشست. آشفته‌حال چنگی به‌ موهایش زد. حرف‌های فرهاد هنوز در سرش تکرار می‌شد که گفت از هم‌جنس‌های او متنفر است. هزاران فکر و خیال به سراغش آمدند که او را به مرز جنون می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
شب گذشته شیفت شب بود و تا طلوع خورشید بیدار مانده و پروند‌ه‌های مربوط به یگانشان را بررسی کرده‌بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی خمار شده و دچار سر درد خفیفی شده‌بود. ماشین را مقابل خانه پارک کرد و پیاده شد. بی‌اراده نگاهش به پنجره‌ی طبقه‌ی سوم ساختمان روبه‌رویی کشیده شد. چند مرتبه‌ای احساس کرده بود که کَسی از پنجره او را زیر نظر دارد. کلید را از جیب کیفش درآورد. به محض اینکه درب را گشود صدای باز شدن درب خانه‌ی روبه‌رویی را شنید. برگشت؛ سُرمه را دید. لحظه‌ای نگاهشان درهم قفل شد. دخترک گویی عصبی و مضطرب بود، شال مشکی‌رنگش را مرتب کرد و بدون سلام کردن، دسته‌ی زنجیره‌ای کیف سفید‌رنگش را که با صندلش سِت بود، بر روی شانه‌اش انداخت و به راهش ادامه داد. از آن شبی که همه مهمان او بودند، ندیده بودش. مرد جوان خصلتی داشت که دوست نداشت دِین کسی به گردنش بماند، بابت همین آن شب بهترین فرصت بود که محبت دو خانواده را جبران کند. شادی هم مانده‌بود و تا لحظه‌ی آخر با سبک‌سری‌ها و لودگی‌هایش خون به جگرش کرده‌بود. ده سال پیش این‌گونه نبود؛ اما حال احساس می‌کرد برای اثبات خودش راضی بود دست به هر کاری بزند. حتی چند مرتبه هم سربه‌سر سیامک گذاشته‌بود که با برخورد جدی سیامک روبه‌رو شد و سپس دمغ گوشه‌ای نشست و با گوشی‌اش مشغول شده‌بود.
با بی‌تفاوتی بابت حرکت سُرمه شانه‌ بالا انداخت و وارد حیاط شد. حیاطی که منبع آرامشش بود. چند نفس عمیق کشید و رایحه‌ی گل‌‌ها را به ریه‌هایش کشید. خسته بود و توانی نداشت تا روزش را با آبیاری گل‌ها و درختان شروع کند. وارد خانه شد. بابت تنبلی نشسته بر جانش داخل سینک دستانش را شست و به اتاق رفت. لباس‌هایش را تنها با یک شلوارک مشکی تعویض کرد. از داخل جا رختخوابی چوبی‌رنگ اتاق، تشک و بالشتی بیرون آورد و بر روی زمین پهن کرد. عادت داشت که تابستان‌ها بدون روکش و پتو بخوابد. به محض اینکه سر بر روی بالشت گذاشت، خواب چشمانش را در بر گرفت. با صدای زنگ گوشی کلافه چشمانش را گشود. نگاهش به کیفش که گوشه‌ی دیوار بود و گوشی‌اش داخل آن بود، افتاد. خودش را مورد عنایت قرار داد بابت اینکه گوشی را در حالت سکوت نگذاشته‌بود. دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از داخل کیف بیرون آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
شماره‌ی خانم سهرابی بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد. تماس را برقرار کرد و با صدای خواب‌آلود گفت:
- الو سلام.
صدای گرم خانم سهرابی از پشت گوشی به گوشش خورد.
- سلام فرهاد جان، خوبی مادر؟
چقدر واژه‌ی مادر برایش ناشناس بود؟! اگر از او می‌خواستند مادر را توصیف کند، پاسخش تنها یک کلمه بود «تنفر».
- ممنون. شما خوبین؟
صدای خانم سهرابی رنگ تردید به خود گرفت و پرسید‌:
- خواب بودی؟
آرام جوب داد:
- دیشب شیفت بودم، الان اومدم خونه خوابیدم.
خانم سهرابی با شرمندگی پیدا در صدایش گفت:
- وای ببخش پسرم، بد موقع‌ای مزاحمت شدم.
بر روی کمر دراز کشید و لب زد:
- نه خواهش می‌کنم. بفرمایید امری داشتین؟
- مزاحمت شدم بگم، شب خونواده‌ی فرهمند رو دعوت کردم گفتم تو هم بیای مادر.
هنوز گیج و منگ بود، چشمانش را بر روی هم فشرد و پرسید:
- به چه مناسبت؟
شوقی وصف‌ناپذیر در صدای خانم سهرابی نشست.
- یه دورهمیه؛ اما راستش می‌خوام سیامک و سُرمه بیشتر همدیگه رو ببینن، شاید به آرزوم رسیدم و این دختر عروسم شد.
با شنیدن این کلام دو چشم سیاه و موی بلندِ مشکی در ذهنش تداعی شد. سیامک و سُرمه، کنار هم چه ترکیبه عجیبی. یکی خشک و مغرور، دیگری بازیگوش و مظلوم. لب به دندان گرفت و گفت:
- ان‌شاءالله هر چی خیره پیش بیاد، ممنون از دعوتتون، چشم مزاحمتون میشم.
- قدمت رو چشم پسرم، انشالله همین روزها هم برای تو آستین بالا می‌زنم.
تلخ‌خندی بر لبانش نقش بست.
- ممنون!
- خب پسرم شب منتظریم.
- باشه ممنون.
- خب فعلاً برو به بقیه‌ی خوابت برس، خداحافظ.
- خدانگهدار.
تماس را قطع کرد. گوشی را در حالت سکوت گذاشت و مجدد خواب را مهمان چشمانش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
سوار ماشین شد و درب را بست.
- آقا فرهاد! شما رو هم این‌جور معذب کردیم، کاش می‌ذاشتین با ماشین خودمون بیایم.
سرش را به‌سمت زری‌خانم که بر روی صندلی عقب نشسته‌بود، چرخاند و با روی باز جواب داد:
- خواهش می‌کنم، ما که مسیر و مقصدمون یکیه، دیگه لازم نبود دو تا ماشین ببریم.
زری‌خانم پر مهر لبخندی زد و درحالی‌که حلقه‌ی دور دسته‌های روسری زرشکی‌رنگش را بالاتر تا زیر گلویش می‌کشید، لب زد:
- ممنون!
آقای فرهمند که بر روی صندلی شاگرد نشسته‌بود، با صورتی که کلافگی درونش موج میزد، خطاب به همسرش گفت:
- پس این دختر کجا موند؟
- الان میاد.
به محض اینکه سرش را چرخاند و نگاهش را به درب منزل آن‌ها دوخت، سُرمه را دید که درب را بست و سلانه‌سلانه به‌سوی ماشین آمد. بابت هم‌رنگ بودن مانتوی کتی سرمه‌ای دخترک و با پیراهن آستین کوتاه سرمه‌ای خودش پوزخندی بر لبانش نشست. دخترک بی‌میل درب را باز کرد، سوار شد و آرام سلام داد. صورتش درهم بود و سفیدی چشمانش سرخ بود و پیدا بود حال و روزش تعریفی ندارد. پس از جواب سلام او، دکمه‌ی استارت ماشین را زد. ماشین روشن شد و پس از بستن کمربند ایمنی‌اش ماشین را به حرکت درآورد. صدای سیستم ضبط را به احترام آقای فرهمند کم کرده بود؛ اما با کمی دقت می‌شد صدای خواننده را شنید.
- مال منی...
بذار نگات کنم تو رو تو رو یه عالمه
هر چی صدات کنم تو رو بازم کمه
با این‌که می‌دونم تهش برام غمه...
به محض اینکه ماشین را از کوچه به خیابان اصلی هدایت کرد، صدای فین‌فین شخصی را که از پشت سرش گریه می‌کرد، به وضوح شنید. نامحسوس آیینه را طوری تنظیم کرد که به پشت سرش دید کامل داشته‌ باشد. دخترک سرش را به شیشه چسبانده بود و آرام گریه می‌کرد و تند‌تند با دستمال میان دستش اشک‌هایش را پاک می‌کرد. لحظه‌ای فکرش درگیر این شد که علت اشک ریختن او چیست. مسافتی از مسیر را طی کرده‌بودند که آقای فرهمند، سر به‌سمت او چرخاند و گفت:
- فرهاد جان! همین جلو یه شیرینی فروشی خوب هست؛ بی‌زحمت نگه دار شیرینی بخرم.
دنده را عوض کرد و کمی از سرعت ماشین کاست و گفت:
- چشم.
- چشمت بی‌بلا پسرم.
کمی جلوتر قنادی را دید و چند گام جلوتر ماشین را پارک کرد. آقای فرهمند پیاده شد و به‌‌‌ دنبال او زری‌خانم هم درب را باز کرد و گفت:
- خودمم برم تأکید کنم شیرینیش تازه باشه.
زری‌خانم پس از بیان کلامش پیاده شد. فرهاد درحالی‌که خودش را در آیینه برانداز می‌کرد، دستی میان موهای آراسته‌اش کشید و با جسارت پیدا در صدایش پرسید:
- میشه دلیل فین‌فین کردنتون رو بدونم؟
یک‌ مرتبه گریه‌‌ی دخترک اوج گرفت. با تعجب و چشمان گرده شده، سر به عقب چرخاند.
- چی شد؟! من چیزی گفتم که بدتر ناراحتت کرد؟
دخترک سرش را به نشان نه بالا انداخت.
- خب چرا فین‌فینت به عره تبدیل شد؟
یک‌آن خنده و گریه‌ی او باهم ادغام شد و سرش را پایین انداخت.
- من تو آفرینش شما زنا موندم، در آن واحد هم می‌خندین هم گریه می‌کنین!
سرمه با دلی سوخته، اشک‌هایش را پاک کرد و نگاهش را به بیرون دوخت.
- زبونت با اشک‌هات آب شده؟
دخترک با حرص سرش را به‌سمت او چرخاند. لحظه‌ای چشمان سیاهش که میان قطرات اشک می‌درخشید، دل مرد جوان را لرزاند. با صدایی که بابت بغض چنبره زده بر گلویش می‌لرزید، پرسید:
- همیشه هر خانمی گریه کنه باید دلیلش رو بدونین؟
یکه خورده و حالی زار، نگاهش را از او گرفت و بر روی صندلی‌اش مرتب نشست. با اخم نشسته بر ابروهای مشکی‌اش به تابلوی تبلیغاتی پیش رویش خیره شد و لب زد:
- تو زندگی من هیچ خانمی وجود نداشته.
دخترک پوزخندی زد و نگاه به بیرون دوخت و پچ زد:
- آهان.
هر دو ساکت شدند. صدای ویراژ موتوری که از کنار ماشین عبور کرد سکوت غالب بر فضا را شکست. لحظه‌ای چشم به آیینه دوخت که نگاهش در نگاه دخترک گره خورد. ندانست چرا حس کرد نگاه او مملو از غم است. احساس کرد این دختر با دختری که روز اول دیده‌بودش فرق داشت. آن دختر غرق شادی و سرزندگی بود؛ اما حال غم و دل‌مردگی از سر و رویش می‌بارید. دخترک نگاهش را از آیینه گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- لعنت به تموم پنجره‌ها.
آرام گفته بود؛ اما مرد جوان شنید. به محض اینکه دهان باز کرد، حرف بزند درب‌های ماشین باز شد، آقای فرهمند و همسرش سوار شدند. کلافه و سردرگم پوفی کشید و ماشین را به حرکت درآورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
زری‌خانم پس از نشستن و دیدن حال دخترکش، با صدایی آرام خطاب به او گفت:
- مراسم عزا نمی‌ریم ها، تمومش کن این لوس بازی‌ها رو.
سُرمه با صدایی مملو از حرص و خشم جواب داد:
- گفتم که دوست ندارم به این مهمونی بیام.
- بسه سُرمه از دیشبِ دیوونه‌م کردی.
آقای فرهمند که متوجه بحث بین آن‌ها شد، با تحکم نام همسرش را صدا زد. قصد داشت به اهل خانه‌اش بفهماند ساکت باشند. فرهاد از آیینه بغل سُرمه را که با اخمی غلیظ سر به شیشه چسبانده‌بود، زیر نظر گرفت. ادامه‌ی مسیرشان به سکوت گذشت. تنها صدای آرام آهنگ بی‌کلام ویولن پخش شده از ضبط بر جو ماشین حاکم بود. پس از رسیدنشان و استقبال گرم میزبان، خانواده‌ی فرهمند زودتر وارد شدند و او هم پس از سلام و احوال‌پرسی، همراه سیاوش در حیاط ماندند. سیاوش دست بر روی شانه‌ی او گذاشت.
- چه خبرا؟
لبخند محوی زد و بر روی پله‌ی اول نشست و جواب داد:
- سلامتی.
سیاوش که مقابلش ایستاده‌بود دستان را داخل جیب‌های شلوار مشکی پارچه‌ایش گذاشت و پرسید:
- دیشب شیفت بودی؟
- آره، از صبح تا سه خوابیدم هنوز گیج خوابم.
- خواب فقط خوابِ شب.
- دقیقاً.
سیاوش کنارش نشست.
- خان داداشتم که داره دوماد میشه.
سیاوش که گویی از چیزی ناراحت است، کلافه پوفی کشید و سرش را پایین انداخت.
- از دست مامان کفری‌ام.
فرهاد لنگه‌ی اَبرویش را بالا انداخت و لب زد:
- چرا؟
سیاوش نگاهش کرد و پس از کمی مکث جواب داد:
- مثل ننه‌های قدیم، می‌خواد سیامک رو تو عمل انجام شده قرار بده، به خدا سیامک اهل ازدواج نیست.
- تو از کجا می‌دونی؟
سیاوش با اطمینان از کلامش، گفت:
- داداشمِ خوب می‌شناسمش، سیامک زن گریزه.
فرهاد خندید و نگاهی به اطراف انداخت و سپس خیره به صورت درهم او گفت:
- حالا شاید این یه مورد به دلش نشست.
- سیامک بد خلقه، سُرمه حیفه.
با کلام رفیقش لحظه‌ای فکرش به‌سمت دخترک گریان دقایق پیش کشیده‌شد. دست بر روی بازوی سیاوش گذاشت و گفت:
- تو داری به چشم برادر نگاهش می‌کنی، شاید یه زن وارد زندگیش بشه اخلاقشم خوب بشه، حتماً مادرت چیزی تو وجود این دختر دیده که حس کرده مناسبه سیامکه.
سیاوش که گوشش از این حرف‌ها پر بود، از جایش برخاست و گفت:
- تو راست میگی، شاید سُرمه بتونه این داداش ما رو یکم رام کنه.
برخاست و دستی به پشت شلوار کتان طوسی‌اش کشید و همراه سیاوش وارد خانه شدند. مبل کنار آقای فرهمند خالی بود، پیش رفت و کنار او نشست. به محض نشستنش نگاهش به سُرمه که بر روی مبل تک نفره پیش رویش نشسته و ماهک را هم بغل گرفته بود، افتاد. احساس کرد، دخترک داشت به خوب بودن وانمود می‌کرد. لحظه‌ای به این اندیشید که آیا این دختر با سیامک خوشبخت می‌شود؟ چرا که نه! سیامک ظاهراً هیچ‌چیز کم نداشت و اخلاقش هم با وجود یک زن در زندگی‌اش دچار تغییرات می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
ماهک از آغوش سُرمه پایین رفت و به‌سمت فرهاد دوید. مرد جوان هم با روی باز، آغوشش را برای او باز کرد. دخترک دستانش را دور گردن او حلقه کرد و صورت نرمش را به صورت فرهاد چسباند. دخترک گویی بابت ته‌ریش صورت او اذیت شد که با اخم چند ضربه به صورت او زد و گفت:
- اَخ‌اَخ.
با حرکت دخترک خنده‌اش گرفت و بوسه‌ای به صورتش زد و مجدد اخم و ترش‌رویی را مهمان صورت مهتابی او کرد. شبنم که با سینی حاوی دو لیوان شربت پرتقال از آشپزخانه بیرون آمد و متوجه‌ی حرکت دخترکش شده‌بود، گفت:
- ماهک! مامان زشته.
بوسه‌ای بر روی موهای ماهک زد و آرام گفت:
- بذارین راحت باشه.
شبنم مقابلش خم شد. ماهک را بر روی پای چپش نشاند و یک لیوان شربت برداشت و تشکر کرد. سیاوش با شیطنت پیدا در کلامش گفت:
- خب دخترم از صورت زبر بدش میاد، فرهاد جان سری بعد خواستی دخترم رو بغل کنی، شش تیغ کن داداش.
صدای خنده‌ی جمع حاضر بلند شد. نگاهش لحظه‌ای به سُرمه که به اجبار خنده‌ بر لب داشت و خیره‌ به او بود، افتاد. دخترک دستپاچه نگاه از او گرفت، سرش را پایین انداخت و انگشتان دستش را درهم پیچاند. همان لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد، سیاوش برخاست و به‌سوی آیفون رفت. با دیدن صفحه‌ی آیفون دکمه‌ را فشرد و مقابل درب ورودی منتظر ماند. طولی نکشید که سیامک وارد خانه شد و با برادر کوچکش خوش‌وبش کردند. خانم سهرابی که کنار زری‌خانم نشسته‌بود، از جایش برخاست و مشتاقانه به‌سمت فرزند ارشدش رفت و بوسه‌ای بر روی گونه‌ی سیامک کاشت. یک‌آن در ذهنش به این اندیشید که اگر او هم مادری در زندگی‌اش داشت این‌گونه برایش عزیز می‌شد؟ ناخودآگاهش جواب سؤالش را داد:« او مادری مثل خانم سهرابی نداشت. او فرزند زنی بود که بویی از انسانیت نبرده بود.»
آهی پر سوز کشید و بغض نشسته بر گلویش را با چند جرعه شربت قورت داد.
سیامک به‌سمت جمع آمد و با تک‌تک مردان جمع دست داد. به او که رسید، ماهک را بغل کرد و به احترام سیامک از جایش برخاست و به گرمی دستش را فشرد. سیامک ماهک را از او گرفت و با خوش‌رویی که از او بعید بود، مشغول بازی با ماهک شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
در چند روز اخیر بدترین روزهای عمرش را سپری کرده‌ و روزگار به کامش زهر شده‌بود. هر چه او برای جواب منفی‌اش پا فشاری می‌کرد، پدر و مادرش رضایتشان را بیشتر به‌ رخ او می‌کشیدند. زیرا دلایلش برای نخواستن سیامک قانع کننده نبود. خواهرش هم با پدر و مادرش موافق بود و از نظر او سیامک بهترین انتخاب برای ازدواج بود. کسی از دل ویران و احساس نشسته بر جان او خبر نداشت. خانم سهرابی هم چند مرتبه با مادرش تماس گرفته بود و از جانب خودشان بریده و دوخته بودند. انگارنه‌انگار در این وسط دختر دل شکسته‌ای وجود داشت، که راضی بود نیمی از عمرش را بدهد تا به روزهای بی‌دغدغه‌اش برگردد. روزهای بدون حضور فرهاد و سیامک در زندگی‌اش. تنها دل‌خوشی این روزهایش ایستادن کناره پنجره‌ی اتاقش و خیره شدن به خانه‌ای بود که شخصی در آن زندگی می‌کرد که دین و دنیایش را به خود اختصاص داده‌بود. نشده و نتوانسته بود که قلب آشوبش را نجات دهد. قلبش از دنیا و حسی که برای بار اول در آن قدم گذاشته‌بود، عقب‌نشینی نکرده بود. تمام وجودش خواستار مردی بود که همچون عضوی جدا ناپذیر از او شده بود. فرهاد گویی قلب او بود و یک انسان هم بی‌‌قلب زنده نمی‌ماند. از شب گذشته که خانم سهرابی دعوتشان کرده بود، غمباد گرفته و برای نرفتن به مهمانی کلی بهانه آورده‌بود و چند مرتبه هم مورد عنایت توبیخ‌های مادرش قرار گرفته بود. تا طلوع خورشید مقابل پنجره ایستاد و به حیاط تاریک و جای خالی ماشین فرهاد خیره شده و اشک ریخته‌بود. از نبود فرهاد نگران بود، خودش او را دیده بود که با لباس فرم نظامی‌اش رفته‌بود و ظهر برنگشته بود. صبح زود پس از جر و بحث با مادرش که تا آن موقع‌ این اتفاقات در خانواده‌یشان رایج نبود، به قصد خانه‌ی رفیق محبوبش، رعنا از خانه بیرون رفت. به محض خروجش از خانه دلیل آرامشش را دید. بابت دیدن اویی که هم درد بود هم درمان دلش به آتش کشیده‌بود. چقدر دوست داشت فریاد بزند و بگوید: «با دل ویرانه‌ی من چه کردی» بیش از آن تاب دیدن او را نداشت. بدون سلام کردن به راهش ادامه داد و رفت، اما قلب و روحش همان‌جا، جا ماند. چند ساعتی که مهمان رفیقش بود، از درد دلش گفت و هق زد. خون گریه کرد و تمام غصه‌های این چند روزش را بازگو کرد و از عشق نافرجامش گفت. رعنا هم پا‌به‌پای رفیق دلشکسته‌اش اشک ریخت و او را دلداری داد. آن ساعت از روز مادر رعنا که خیاط بود و پدرش هم کارمند اداره‌ی اصناف، در خانه نبودند و برادر کوچک‌ترش هم با دوستانش به بیرون رفته بود، بابت همین دو دختر راحت به عجز و ناله‌یشان پرداختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
غروب همان روز هر چه اصرار به نرفتن کرد، والدینش راضی نشدند؛ به اجبار آماده شد و دیرتر از آن‌ها از خانه خارج شد. داغ نشسته بر دلش با فهمیدن اینکه قرار بود با فرهاد بروند بیشتر شد. به محض سوار شدنش و دیدن او گویی قلبش را فشردند و بغض حناق شده در گلویش شکست. اشک‌های سرکشش مهمان چشمان شب‌رنگش شدند. وقتی پدر و مادرش برای خرید شیرینی ماشین را ترک کردن و مرد محبوبش دلیل گریه‌اش را پرسید، گویی سیخی داغ بر قلبش فرو کردند و شدت گریه‌اش بیشتر شد. همان لحظه لعنت فرستاد به روزگاری که بر وفق مرادش نبود.
خانه‌ی رستمی‌ها دلش می‌خواست تمام شود لحظه‌هایی که هر دقیقه‌اش برای او یک عمر می‌گذشت. خود فرو ریختن کاخ آرزویش را دید، وقتی در مقابل مردی که تمام ذکر و هوشش را به خود معطوف کرده‌بود، در مورد او و سیامک که آن شب عجیب سرحال بود و هرازگاهی نگاهی خریدانانه به او می‌کرد، پچ‌پچ می‌کردند؛ اما فرهاد فارق از بحث‌های دو خانواده با سرخوشی با ماهک بازی می‌کرد. چقدر دوست داشت به‌جای ماهک به آغوش فرهاد پناه می‌آورد و به او می‌گفت:« نجات بدهد او را که دلش گیر اویی‌ست که متنفر است از او و هم‌جنس‌هایش.» دیگر تاب دیدن او را که با خوش‌خلقی پیش رویش نشسته بود، نداشت. از جایش برخاست و به‌سمت سرویس بهداشتی که در راهروی سمت راست خانه قرار داشت رفت. دقایقی گریه کرد و از خدایش گِله کرد بابت این عشق نوپا؛ اما قوی. پس از گریه کردن و مرتب کردن لباس و شال شیری‌رنگش از سرویس بیرون رفت. به محض اینکه خواست از راهرو بگذرد و به پذیرایی برود با سیامک رخ‌به‌رخ شدند. ترسیده یک گام عقب رفت. سیامک با لبخندی عمیق دستانش را بالا گرفت.
- وای چه تصادفی!
با دستپاچگی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
- ترسیدی؟
ندانست چرا دلش نلرزید برای این تُن صدای مردانه؟ چرا دلش غنج نرفت برای این مرد که با پیراهن سفید و شلوار مشکی، خوش‌پوشی و استایل خوبش را به‌ رخ می‌کشید؟ چرا آن شب رنگ سرمه‌ای را بیشتر از سفید پسندید؟ چرا دلش می‌خواست حال به‌جای سیامک، فرهاد پیش رویش بود. آرام لب زد:
- نه.
کلمه‌اش را بیان کرد و از کنار او گذشت. یک گام بیش نرفته‌بود که با کلام سیامک سر جایش خشکش زد.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز انتخاب مامان مورد پسندم باشه!
لحظه‌ای منجمد شدن خون در رگ‌هایش را احساس کرد. قلبش شکست و زانوهایش سست شد. دخترک با محو شدن چهره‌ی مرد محبوبش در خاطرش، سقوط خود به ته دره‌ی آرزوهایش را دید. مجدد به بخت و اقبال خود لعنت فرستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
عرق سرد بر روی تنش نشست و نفهمید چطور خود را به پذیرایی رساند و سر جای قبلی‌اش نشست. در دلش آشوبی مبهم برپا شده بود. از این متعجب بود که چرا امیدوار بود نظر سیامک هم منفی باشد؟ جدی‌جدی داشت وارد مرحله‌ای از زندگی‌اش می‌شد که مردی جز فرهاد قرار بود، کنارش باشد. با چشمان بسته سرش را پایین انداخت. برای رفع بغضش چند نفس عمیقی کشید. حال و روزش خوب نبود و دلش می‌خواست همین حالا از آنجا برود و به اتاقش پناه بیاورد. دلش قاب پنجره‌‌ای را می‌خواست که این روزها عجیب مرهم دردهایش بود. او حتم داشت به این خانه و آدم‌هایش هیچ تعلق خاطری ندارد. افسوس خورد بابت اینکه هیچ اراده‌ای از خود برای انتخاب شریک زندگی‌اش نداشت. والدینش به‌شدت راضی به این وصلت بودند و او هم دلیلی قانع کننده‌ای برای جواب منفی‌اش نداشت. دلش می‌خواست فریاد بزند و حرف دلش را به جمع حاضر بفهماند. بگوید بی‌مروت‌ها او، دلش اسیر مردی شده‌اشت که داشتنش تنها آرزویش است. مردی که بی‌تفاوت بود و بی‌تابی دخترک را ندید. با صدای خانم سهرابی از خلسه‌ی جهنم گونه‌ای که گرفتارش شده‌بود، بیرون آمد.
- فرهاد جان! عمو سلیمان و خاله زینب دیروز احوالت رو پرسیدن. خیلی مشتاق دیدارتن.
با شنیدن صدای مرد محبوبش، یک مرتبه دریای خروشان دلش آرام گرفت.
- منم دوست دارم ببینمشون.
- اگه کاری نداری، فردا بریم پیششون، جمعه هم هست.
- خیلی هم عالی.
- منم میام.
نگاهش به سیامک که بالا سر خانم سهرابی ایستاده و لبخند ریزی بر روی لبانش بود، افتاد. خانم سهرابی دست روی دست سیامک که بر روی شانه‌اش بود، گذاشت.
- چقدر هم خوب پسرم.
سیاوش با شوخ طبعی‌اش میان بحث پرید و گفت:
- داداش آفتاب از کدوم طرف در اومده؟
سیامک اَبرو بالا انداخت و لبخند عمیقی زد و جواب داد:
- از جایی که یار اومده.
ته دلش خالی شد و عرق سرد بر پیشانی‌اش نشست. خانم سهرابی نگاه مملو از مهرش را به سرمه دوخت و خطاب به آقای فرهمند، گفت:
- آقای فرهمند شما هم بیاین، روز جمعه رو کنار یه عده فرشته کوچولو بگذرونیم.
آقای فرهمند با روی خوش، کمی سر جایش جابه‌جا شد و گفت:
- خیلی دوست دارم بیایم؛ اما قراره از کرمانشاه برام بار نخود بیاد، باید باشم.
از جواب پدرش خیالش راحت شد؛ اما با کلام خانم سهرابی خوشی‌اش دود بر هوا شد.
- پس اجازه بدین، سُرمه جان رو با خودمون ببریم.
والدینش نگاهی گذرا بین هم رد و بدل کردند و سپس زری‌خانم جواب داد:
- اتفاقاً سُرمه همیشه دوست داشت به این‌جور جاها بره، مگه نه دخترم؟
پوزخندی را مهمان لبان صورتی‌رنگش کرد و پچ زد:
- بله.
پوزخنده‌اش از نگاه تیز زری‌خانم دور نماند و با چشمانش برای دخترکش خط و نشان کشید. خانم سهرابی که گویی فرصت طلایی به‌ دست آورده است، کلامش را با شور و حال بر زبان آورد.
- خب انشالله فردا صبح با اجازه‌ی آقای فرهمند، سیامک بیاد دنبال سُرمه جان.
دخترک درهم شکست و افسوس خورد بابت اینکه چرا کسی به دل ویرانه‌ی او رحم نمی‌کرد؟
- اختیار دارین، چرا که نه.
آقای فرهمند با اعلام رضایتش دخترکش را به دره‌ی عمیق سیاهی و تباهی هول داد. آقای رستمی که تا آن لحظه ساکت بود، با احترام خطاب به آقای فرهمند، گفت:
- شما صاحب اختیارین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
دیگر چیزی از آن مهمانی نفهمید و فقط به‌ حال خود سوخت و دَم نزد. دلش سوخت وقتی سر میز شام سیامک کنارش نشست و نامحسوس هوایش را داشت. قلبش به آتش کشیده شد وقتی فرهاد روبه‌رویش بود و بی‌تفاوت غذایش را با خیال راحت می‌خورد. سوخت بابت منطق والدینش که گویی او موجودی اضافی بود که فقط می‌خواستند او را از سرشان باز کنند؛ اما از یک لحاظ به این اندیشید آن‌ها، پدر و مادر بودند و حق داشتند که خوشبختی فرزندشان را بخواهند. سیامک کسی بود که خیلی‌ها بابت شغل و جایگاه خانواده‌اش دست رد به سی*ن*ه‌اش نمی‌زدند. افسوس خورد بابت اینکه ای‌ کاش همه‌ی انسان‌ها بدانند این چیز‌ها برای یک زندگی کافی نیست. ای کاش والدینش این را می‌فهمیدند.
آن شب تا صبح خواب به‌ چشمانش نیامد و به فردایی که قرار بود با فرهاد و سیامک سپری کند فکر کرد.
صبح زود زری‌خانم با استرس وارد اتاق دخترکش شد. وقتی او را بر روی تخت دید، اخم کرد و توبیخانه کلامش را به زبان آورد.
- تو که هنوز تو تختی، پاشو دختر الان سیامک میاد.
به پشت دراز کشید و گلمه‌مند لب زد:
- یعنی انقدر از دستم خسته شدین که این‌جوری دارین خودتون رو به آب و آتیش می‌زنین؟
زری‌خانم حیران پیش رفت و لب تخت نشست.
- این چه حرفیه؟ کدوم پدر و مادری از بچه‌شون خسته میشن؟ من و بابات خوشبختی تو رو می‌‌خوایم.
سر چرخاند، نگاه سردش را به مادرش دوخت و با لحنی سرد پرسید:
- شما از کجا می‌دونین من با سیامک خوشبخت میشم؟
زری‌خانم دستش را به‌سمت موهای دخترکش برد و شروع به نوازش کرد. همیشه با این کار مادرش آرام می‌شد. کاش از مادرش می‌خواست بیشتر این کار را انجام بدهد؛ زیرا قرار بود برای مادرانه‌هایش حسرت‌ها بخورد.
- سیامک زیر دست یه مادر نمونه بزرگ شده، تحصیل کرده‌ست همه چی هم داره، تو هم ماشالله برای خودت خانمی هستی، تلاش کردی تا خانم معلم بشی. دیگه بعد از این با خیال راحت با شوهرت بهترین زندگی رو بکنین، چون همه چی دارین.
زری‌خانم با بغض نشسته بر گلویش آهی کشید و ادامه داد:
- من و بابات اول زندگی خیلی سختی کشیدیم، هیچی نداشتیم چون خونواده‌ی هیچ‌کدوممون پشتمون نبودن، چون نه خونواده‌ی بابات من رو می‌خواستن نه خونواده‌ی من، بابات رو. ما هیچی نداشتیم؛ اما عشق ما رو کنار هم نگه داشت.
صدایش بابت بغض هجوم آورده به گلویش به لرزه افتاد و گفت:
- شما که با عشق زندگی کردین، چرا می‌خواین من زندگیم رو بی‌عشق شروع کنم؟
زری‌خانم که انتظار این کلام را نداشت، یکه خورده و دستپاچه جواب داد:
- من مطمئنم تو عاشق سیامک میشی.
- نمیشم مامان.
زری‌خانم بی‌توجه به کلام غم‌آلود دخترکش، از جایش برخاست و لب زد:
- حاضر شو سیامک تو راهه.
با بغض نالید:
- انصاف نیست مامان.
زری‌خانم با نگاه دزدیدن و بی‌حرف اتاق را ترک کرد. چشمانش را بر روی هم فشرد و از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کرد؛ اما بابت کار مادرش دلش شکست و زیر لب زمزمه کرد:
- خدای منم بزرگه.
از جایش برخاست و به‌سوی پنجره رفت. با جای خالی ماشین فرهاد مواجه شد. این نشان می‌داد که او رفته است و برایش مهم نبود دختری پشت این پنجره برای دیدنش جان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین