- Dec
- 865
- 25,580
- مدالها
- 3
با صدای زنگ آیفون از دنیای غمزدهی خودش بیرون آمد، چند ثانیهای طول کشید که به خودش بیاید. بهسختی از جایش برخاست. سرش بهشدت درد میکرد و بدنش از یکجا نشستن بیحس شده و پاهایش به گزگز افتادهبودند. درب اتاق را گشود؛ خانه را تاریکی و سکوت مطلق فرا گرفته بود. آرام با پاهای بیحسش بهسوی آیفون رفت. گوشی را برداشت. صدایش بابت گریه، گرفته و خشدار شدهبود.
- کیه؟
- منم، میشه بیاین پایین.
یک آن بدنش منجمد شد، گویی میان دریایی از یخ افتاده باشد. بهسختی آب دهان خشک شدهاش را قورت داد و پرسید:
- کارم دارین؟
فرهاد آرام؛ اما با تحکمی که در صدایش بود، جواب داد:
- کار نداشتم که نمیاومدم.
لبش را به دندان گرفت و زمزمهوار گفت:
- الان میام.
با قلبی به تکاپو افتاده چادر طوسی گلدار مادرش را از گیرهی متصل به جاکفشی برداشت، سر کرد و به طبقهی پایین رفت. درب را گشود. نگاهش به فرهاد که سر به زیر انداخته و با پایش بر روی زمین ضرب گرفتهبود، افتاد. لباسهایش عوض شده بود. پیراهن آستین کوتاه مشکی و شلوار طوسی به تن داشت. فرهاد که متوجهی حضور او شد، سر بلند کرد. دخترک سریع نگاه از او دزدید و سلام داد.
- سلام، میشه بپرسم دلیل این حال خرابتون چیه؟
یکه خورده و اخمآلود پرسید:
- باید توضیح بدم؟
فرهاد نگاهی به اطراف انداخت. آن ساعت از غروب کوچه خلوت بود و راحت میتوانست حرفش را به زبان بیاورد.
- چون احساس میکنم، دلیلِ حال بدتون برای اتفاق ظهره.
دخترک پاسخی نداد و بیاختیار چادرش را جلوتر کشید.
- من بازم عذر خواهی میکنم، باور کنین من انقدر عوضی نیستم که تو خونهای که بیختابیخش پر از آدمه، اون کاری که تو ذهنته انجام بدم، اصلاً ما کاری نکردیم.
هر واژه که از دهان مرد جوان خارج میشد، دل به آشوب نشستهاش را آرام میکرد. نگاهش را به صورت درهم او دوخت و لب زد:
- من که حرفی نزدم، خونهی خودتون بوده و دوست داشتین با عشقتون... .
فرهاد با حرص میان کلام او پرید و غرید:
- شادی عشق من نیست.
نیشخندی زد و با آرامش ظاهریاش کلامش را به زبان آورد.
- آقا فرهاد! من حالم خوب نیست و به منم ربطی نداره شادی چه جایگاهی تو زندگی شما داره.
اَبروهای مرد پیش رویش درهم کشیدهشدند.
- به هرحال وظیفه دونستم بیام عذرخواهی کنم.
لبخند محوی زد و با لحنی سرد لب زد:
- لازم نبود، چون چیز مهمی نبود.
فرهاد نیشخندی زد و با انگشت اشارهاش به چشمان متورم او اشاره کرد و گفت:
- معلومه مهم نبوده.
یکآن بابت کلام مملو از طعنهی او، خلقش تنگ شد. چادرش را محکم زیر گلویش جمع کرد و با عصبانیت جوابی دندان شکن به او داد:
- آره برام سخت بود؛ چون تا به حال از این کثافت کاریها از نزدیک ندیده بودم.
در کسری از ثانیه صورت مرد جوان به سرخی خون شد و رگ پیشانیاش بیرون زد. با یک حرکت دخترک را هول داد و خودش هم به داخل پاگرد رفت و درب را بست. سرمه با چشمان گرد شده صورت کبود شدهی او را کاوید. چادر از سرش سُر خورد و بر روی شانههایش افتاد. موهای پریشانش در معرض دید او قرار گرفت. چشمان به خون نشستهی فرهاد بین صورت و موهای او در چرخش بود. سرمه سریع با دستان لرزانش چادرش را بالا کشید. یک گام به عقب رفت و با دیوار برخورد کرد. دو مرتبه دچار ترس و واهمه شد. فرهاد با دندانهایی که بر روی هم میسایید، یک گام بهسمت او رفت و با توپ پر میان صورت همچون گچ دخترک توپید:
- با این حساب منم یه کثافتم؟
بابت ترس از خشم و صدای دو رگهی او بدنش شروع به لرزیدن کرد. با تپق زدن حرفش را به زبان آورد.
- لطفاً برو بی...رون، خو... شم نمیاد کسی م...ا رو اینجا با هم ببینه.
با خشم غرید:
- ببین دخترجان اینو بدون، من از همجنسای تو متنفرم، شادی هم همجنسه توئه. ظهر هم اون بود که میخواست غلط اضافی کنه.
دلش شکست بابت شنیدن کلمهی «تنفر». اگر از همجنسهای او متنفر بود، یعنی او هم عضوی از آنها بود. بغض نشسته در گلویش را قورت داد و با جسارتی که آن لحظه از او بعید بود، جواب داد:
- مطمئن هستین، حستون به شادی تنفره؟
فرهاد سرش را بهجهت راست چرخاند و قهقههای بلند سر داد. یک مرتبه خندهاش قطع شد و نگاهش مملو از سردی و تنفر شد.
- فراتر از تنفر، من از همهی دخترها متنفرم.
سر از حرفهای او در نمیآورد. پس چرا سیمین گفتهبود فرهاد عاشق شادی است؟! به خودش لعنت فرستاد که نماندهبود تا آخر ماجرا را بداند. دوست داشت بداند چه اتفاقی بینشان افتادهبود که عشقشان به تنفر تبدیل شده بود؟ با نگاه به او که سر به زیر انداخته و دستانش را مشت کردهبود، بهسوی پلهها رفت و آرام لب زد:
- رفتین بیرون، درم ببندین.
چند پله را بالا رفت، دلش طاقت نیاورد و سرش را چرخاند و نگاهش کرد. فرهاد همچنان سرش پایین بود و دستانش را میان موهایش بههم گره زده بود. گویی سنگینی نگاه دخترک را حس کرد که سرش را بلند کرد. دخترک با تأسف سرش را تکان داد و مابقی پلهها را بالا رفت. با عصبانیت وارد خانه شد و با حرص چادرش را بر روی دستهی مبل انداخت و بر روی آن نشست. آشفتهحال چنگی به موهایش زد. حرفهای فرهاد هنوز در سرش تکرار میشد که گفت از همجنسهای او متنفر است. هزاران فکر و خیال به سراغش آمدند که او را به مرز جنون میکشاند.
- کیه؟
- منم، میشه بیاین پایین.
یک آن بدنش منجمد شد، گویی میان دریایی از یخ افتاده باشد. بهسختی آب دهان خشک شدهاش را قورت داد و پرسید:
- کارم دارین؟
فرهاد آرام؛ اما با تحکمی که در صدایش بود، جواب داد:
- کار نداشتم که نمیاومدم.
لبش را به دندان گرفت و زمزمهوار گفت:
- الان میام.
با قلبی به تکاپو افتاده چادر طوسی گلدار مادرش را از گیرهی متصل به جاکفشی برداشت، سر کرد و به طبقهی پایین رفت. درب را گشود. نگاهش به فرهاد که سر به زیر انداخته و با پایش بر روی زمین ضرب گرفتهبود، افتاد. لباسهایش عوض شده بود. پیراهن آستین کوتاه مشکی و شلوار طوسی به تن داشت. فرهاد که متوجهی حضور او شد، سر بلند کرد. دخترک سریع نگاه از او دزدید و سلام داد.
- سلام، میشه بپرسم دلیل این حال خرابتون چیه؟
یکه خورده و اخمآلود پرسید:
- باید توضیح بدم؟
فرهاد نگاهی به اطراف انداخت. آن ساعت از غروب کوچه خلوت بود و راحت میتوانست حرفش را به زبان بیاورد.
- چون احساس میکنم، دلیلِ حال بدتون برای اتفاق ظهره.
دخترک پاسخی نداد و بیاختیار چادرش را جلوتر کشید.
- من بازم عذر خواهی میکنم، باور کنین من انقدر عوضی نیستم که تو خونهای که بیختابیخش پر از آدمه، اون کاری که تو ذهنته انجام بدم، اصلاً ما کاری نکردیم.
هر واژه که از دهان مرد جوان خارج میشد، دل به آشوب نشستهاش را آرام میکرد. نگاهش را به صورت درهم او دوخت و لب زد:
- من که حرفی نزدم، خونهی خودتون بوده و دوست داشتین با عشقتون... .
فرهاد با حرص میان کلام او پرید و غرید:
- شادی عشق من نیست.
نیشخندی زد و با آرامش ظاهریاش کلامش را به زبان آورد.
- آقا فرهاد! من حالم خوب نیست و به منم ربطی نداره شادی چه جایگاهی تو زندگی شما داره.
اَبروهای مرد پیش رویش درهم کشیدهشدند.
- به هرحال وظیفه دونستم بیام عذرخواهی کنم.
لبخند محوی زد و با لحنی سرد لب زد:
- لازم نبود، چون چیز مهمی نبود.
فرهاد نیشخندی زد و با انگشت اشارهاش به چشمان متورم او اشاره کرد و گفت:
- معلومه مهم نبوده.
یکآن بابت کلام مملو از طعنهی او، خلقش تنگ شد. چادرش را محکم زیر گلویش جمع کرد و با عصبانیت جوابی دندان شکن به او داد:
- آره برام سخت بود؛ چون تا به حال از این کثافت کاریها از نزدیک ندیده بودم.
در کسری از ثانیه صورت مرد جوان به سرخی خون شد و رگ پیشانیاش بیرون زد. با یک حرکت دخترک را هول داد و خودش هم به داخل پاگرد رفت و درب را بست. سرمه با چشمان گرد شده صورت کبود شدهی او را کاوید. چادر از سرش سُر خورد و بر روی شانههایش افتاد. موهای پریشانش در معرض دید او قرار گرفت. چشمان به خون نشستهی فرهاد بین صورت و موهای او در چرخش بود. سرمه سریع با دستان لرزانش چادرش را بالا کشید. یک گام به عقب رفت و با دیوار برخورد کرد. دو مرتبه دچار ترس و واهمه شد. فرهاد با دندانهایی که بر روی هم میسایید، یک گام بهسمت او رفت و با توپ پر میان صورت همچون گچ دخترک توپید:
- با این حساب منم یه کثافتم؟
بابت ترس از خشم و صدای دو رگهی او بدنش شروع به لرزیدن کرد. با تپق زدن حرفش را به زبان آورد.
- لطفاً برو بی...رون، خو... شم نمیاد کسی م...ا رو اینجا با هم ببینه.
با خشم غرید:
- ببین دخترجان اینو بدون، من از همجنسای تو متنفرم، شادی هم همجنسه توئه. ظهر هم اون بود که میخواست غلط اضافی کنه.
دلش شکست بابت شنیدن کلمهی «تنفر». اگر از همجنسهای او متنفر بود، یعنی او هم عضوی از آنها بود. بغض نشسته در گلویش را قورت داد و با جسارتی که آن لحظه از او بعید بود، جواب داد:
- مطمئن هستین، حستون به شادی تنفره؟
فرهاد سرش را بهجهت راست چرخاند و قهقههای بلند سر داد. یک مرتبه خندهاش قطع شد و نگاهش مملو از سردی و تنفر شد.
- فراتر از تنفر، من از همهی دخترها متنفرم.
سر از حرفهای او در نمیآورد. پس چرا سیمین گفتهبود فرهاد عاشق شادی است؟! به خودش لعنت فرستاد که نماندهبود تا آخر ماجرا را بداند. دوست داشت بداند چه اتفاقی بینشان افتادهبود که عشقشان به تنفر تبدیل شده بود؟ با نگاه به او که سر به زیر انداخته و دستانش را مشت کردهبود، بهسوی پلهها رفت و آرام لب زد:
- رفتین بیرون، درم ببندین.
چند پله را بالا رفت، دلش طاقت نیاورد و سرش را چرخاند و نگاهش کرد. فرهاد همچنان سرش پایین بود و دستانش را میان موهایش بههم گره زده بود. گویی سنگینی نگاه دخترک را حس کرد که سرش را بلند کرد. دخترک با تأسف سرش را تکان داد و مابقی پلهها را بالا رفت. با عصبانیت وارد خانه شد و با حرص چادرش را بر روی دستهی مبل انداخت و بر روی آن نشست. آشفتهحال چنگی به موهایش زد. حرفهای فرهاد هنوز در سرش تکرار میشد که گفت از همجنسهای او متنفر است. هزاران فکر و خیال به سراغش آمدند که او را به مرز جنون میکشاند.
آخرین ویرایش: