- Jun
- 2,116
- 39,468
- مدالها
- 3
صبح بعد از خوردن صبحانه، آمادهی رفتن شدیم. هر چه پول در جیبهای مانتو و شلوار دیروزیام مانده بود را بیرون آورده و روی تاقچهی خانه عبدالواحد گذاشتم. لباسها را هم درهم مچاله کردم تا در ماشین رضا بگذارم بماند. کولهام را که دیگر جز جانماز و چادرم و مقداری خرت و پرت چیزی نداشت را روی شانهام انداختم و به حیاط رفتم. رضا باز مشغول صحبت با تلفن بود، لحظهای از دست خودم دلگیر شدم که او را با این همه مشغلهی کاری همراه خود کردهام. صندوق عقب ماشین بسته بود و اثری از سوییچ نبود، پس ناچار لباسهای درهم جمع شدهام را روی صندلی عقب پرت کردم. همین که در را بستم، عبدالواحد که گوشهای منتظر به دیوار تکیه داده بود گفت:
- خانم! برادرتون همیشه زیاد با تلفن حرف میزنه؟
نگاهم را از عبدالواحد بهسوی رضا چرخاندم.
- کارهاش زیاده.
تماس رضا که تمام شد بهطرف ما برگشت.
- واحد! با وانت تو میریم، ماشین من همینجا میمونه.
- کجا بریم آقا؟ پیاده هم میشه تا خونهی یعقوب رفت.
- اونجا که حتماً میریم، بعد از اون هم همگی باهم از مرز رد میشیم تا یعقوب ما رو ببره جایی که اونها رو برده.
عبدالواحد از کوره در رفت.
- آقا من نیستم، این کار خطرناکه.
رضا ضربهی آرامی به شانهی عبدالواحد زد و گفت:
- واحدخان! جنابعالی خیلی هم هستی، وگرنه دلت میخواد از همینجا بریم پاسگاه؟
عبدالواحد عصبی دستش را تکان داد.
- من فقط قرار بود یعقوب رو نشونتون بدم.
- خب الان برنامه عوض شده.
برای جلب موافقت عبدالواحد گفتم:
- آقای عبدالواحد! اگر ما رو از مرز رد کنید من کرایهی خوبی بهتون میدم.
عبدالواحد رو به من کرد.
- خانم! خطرناکه، میفهمید؟ هم اینور، هم اونور، مرزبانی هست، گشت هست.
رضا عبدالواحد را بهطرف خودش کشید.
- من میدونم خطرناکه، اینو هم میدونم یکی مثل یعقوب به همهی کورهراههایی که میشه دور از چشم مرزبانی ازش رد شد واقفه، برای اون مثل آب خوردنه، درضمن، فراموش نکن مجبوری ما رو ببری وگرنه با پلیس طرف میشی.
عبدالواحد کلافه نفسش را بیرون داد و دستی به ریشهای انبوهش کشید. رضا ادامه داد:
- ماشین من هم اینجا میمونه، سوییچ رو هم میذارم روش، به خانومت بگو آدرس دادم فردا یکی رفقام میاد میبرتش.
رضا بهطرف صندوق عقب ماشین رفت و از دید ما دونفر که جلوی ماشین ایستاده بودیم، پنهان شد.
عبدالواحد مستأصل رو به من کرد.
- خانم! من یه غلطی کردم، شما ببخشید دیگه.
- من که بخشیدم.
- پس چرا میخواین منو تا اونور مرز بکشید؟ شما اصلاً با اونها چیکار دارید؟
- تو فقط همراه ما بیا! وقتی اونها رو پیدا کردیم برگرد.
عبدالواحد با سری که از سر ناامیدی تکان داد بهطرف خانهاش رفت.
- خانم! برادرتون همیشه زیاد با تلفن حرف میزنه؟
نگاهم را از عبدالواحد بهسوی رضا چرخاندم.
- کارهاش زیاده.
تماس رضا که تمام شد بهطرف ما برگشت.
- واحد! با وانت تو میریم، ماشین من همینجا میمونه.
- کجا بریم آقا؟ پیاده هم میشه تا خونهی یعقوب رفت.
- اونجا که حتماً میریم، بعد از اون هم همگی باهم از مرز رد میشیم تا یعقوب ما رو ببره جایی که اونها رو برده.
عبدالواحد از کوره در رفت.
- آقا من نیستم، این کار خطرناکه.
رضا ضربهی آرامی به شانهی عبدالواحد زد و گفت:
- واحدخان! جنابعالی خیلی هم هستی، وگرنه دلت میخواد از همینجا بریم پاسگاه؟
عبدالواحد عصبی دستش را تکان داد.
- من فقط قرار بود یعقوب رو نشونتون بدم.
- خب الان برنامه عوض شده.
برای جلب موافقت عبدالواحد گفتم:
- آقای عبدالواحد! اگر ما رو از مرز رد کنید من کرایهی خوبی بهتون میدم.
عبدالواحد رو به من کرد.
- خانم! خطرناکه، میفهمید؟ هم اینور، هم اونور، مرزبانی هست، گشت هست.
رضا عبدالواحد را بهطرف خودش کشید.
- من میدونم خطرناکه، اینو هم میدونم یکی مثل یعقوب به همهی کورهراههایی که میشه دور از چشم مرزبانی ازش رد شد واقفه، برای اون مثل آب خوردنه، درضمن، فراموش نکن مجبوری ما رو ببری وگرنه با پلیس طرف میشی.
عبدالواحد کلافه نفسش را بیرون داد و دستی به ریشهای انبوهش کشید. رضا ادامه داد:
- ماشین من هم اینجا میمونه، سوییچ رو هم میذارم روش، به خانومت بگو آدرس دادم فردا یکی رفقام میاد میبرتش.
رضا بهطرف صندوق عقب ماشین رفت و از دید ما دونفر که جلوی ماشین ایستاده بودیم، پنهان شد.
عبدالواحد مستأصل رو به من کرد.
- خانم! من یه غلطی کردم، شما ببخشید دیگه.
- من که بخشیدم.
- پس چرا میخواین منو تا اونور مرز بکشید؟ شما اصلاً با اونها چیکار دارید؟
- تو فقط همراه ما بیا! وقتی اونها رو پیدا کردیم برگرد.
عبدالواحد با سری که از سر ناامیدی تکان داد بهطرف خانهاش رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: