- Dec
- 672
- 14,648
- مدالها
- 4
***
نصفهشب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو میخزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجهی پا قدم برداشت. از لای درب نیمهباز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشستهبود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جستوجوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس میآمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمیتوانست عکس رویش را درست ببیند. نفسهایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کردهاست! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف میآید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت. تشنگیاش را فراموش کرد. سریع وارد اتاق شد و دربش را بست. دست بر قلبش گرفت. نفسنفسزنان خودش را روی تخت انداخت. مگر خوابش میبرد؟ ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید تهتوی قضیه را درمیآورد.
***
چشم از هوای مهآلود شهر گرفت و به رد سوختگی روی دستش چشم دوخت. مچش را روی شیشهی نمناک پنجره گذاشت؛ خنکیاش آرامش اندکی به بندبند وجودش بخشید. دیشب حواسش نبود و موقع درست کردن شام روی مچ دستش روغن داغ پرید. چقدر حسام نیش و طعنهاش زد. آخر سر هم گفت حوصلهی قیافهی ماتمزده و خوردن غذاهای بیمزهاش را ندارد. رفت و تا صبح به خانه برنگشت. اکنون هم که بود، چه بودنی! مسکنی خورد و بیحال پشت میز نشست. سرش را بین دستانش گرفت. انگار در مغزش زنبور لانه ساختهبود. صدای برخورد کفشهایی که روی پارکت قدم میگذاشت شانههایش را پراند. اگر به خودش بود یک مدت از این شهر و آدمهایش دور میشد. دلش برای دوران شیرین نوجوانی لک زدهبود که تا تعطیلات تابستان فرا میرسید، یکماه تمام پیش خانمجونش در رودبار میماند. قدر آن روزهای بیدغدغه را ندانست و آرزو میکرد زودتر قاطی آدم بزرگها شود؛ خبر نداشت که دیو سیاهی دنیای شیرین و رنگیاش را ازبین میبرد. شانههای رنجور و نحیفش زیر سنگینی این حجم از غم خم میشد. صدای حرف زدن حسام با موبایل، از راهرو به گوش میرسید. شاخکهایش فعال شدند. به زبان بیگانهای با فرد پشت خط بحث میکرد؛ حتماً به کارش مربوط میشد. بوی دم کشیدن غذا بینیاش را پر کرد. از جا برخاست که لحظهای جلوی چشمانش سیاهی رفت. دست بر صندلی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. قلبش تیر میکشید. چند ثانیه زمان برد تا به حالت اول برگشت. نفسش به زور از سی*ن*ه خارج میشد. بزاق خشک شدهی دهانش را به زحمت قورت داد و لیوان آبی برای خودش ریخت. همان لحظه حسام پا در آشپزخانه گذاشت. دست چپش، ناشی از ضعف اعصاب میلرزید. لیوان میان پنجههایش فشرده شد. نمیخواست به طرفش برگردد، وجودش را به کل نادیده گرفت. او هم انگار مثل همیشه از روی دندهی چپ بلند شدهبود که صندلی را به طرز بدی عقب کشید و رویش نشست.
- اگه ناهار حاضره، زود بکش که باید برم.
لحن بدخلق و طلبکارش عصبانیتش را بیشتر کرد. قیافهی درهمش بیربط به مکالمهی تلفنیاش نبود. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد و بیهیچ حرفی سمت قابلمهی روی گاز رفت. فکرش هزار راه پرسه میزد، بهقدری که موقع خورشت ریختن حواسش نبود و نصف فسنجان به گوشه و کنار ظرف پرت شد. در این بین نمیدانست چرا بغضش گرفتهبود. پلو حسابی تهدیگ انداختهبود. خودش که اشتهایی نداشت. ترشی، زیتون، سبزی و هر چه که لازم بود را روی میز چید. در این لحظات، حسام با دقت و نگاهی تیزبین حرکاتش را رصد میکرد. بوی غذا تمام آشپزخانهی نقلیشان را گرفتهبود. گوشیاش زنگ خورد. سریع چشم از دخترک گرفت و جواب داد:
- چیشد وهاب؟ با اون یارو صحبت کردی؟
مثل همیشه چاپلوس و چربزبان شروع به صحبت کرد:
- بله آقا، خیالتون تخت. تا شنبه چای و روغن داخل انبارتونه.
ماهبانو با کنجکاوی به مکالمهاش گوش میداد. برعکس بقیه که در عید به گشت و گذار میرفتند، کارش بیشتر شدهبود. نفهمید مرد پشت خط چه گفت که اخمهایش بهطور غلیظی پیشانیاش را چین داد.
- طرف حساب من اونه، نه نوچهاش. پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟
او بیشتر از آن مرد بیچاره ترسید. همه به نوعی رعیت و پادویش بودند که باید طبق گفتههایش اوامرش را درست انجام دهند. خودش را مشغول کار نشان داد. درب کابینت را باز کرد و از درون قفسهاش ظرف و لیوانی برداشت. حسام عصبی تلفن را از گوشش فاصله داد.
- یهدقیقه سر و صدا نکنی، نمیشه نه؟
نصفهشب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو میخزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجهی پا قدم برداشت. از لای درب نیمهباز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشستهبود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جستوجوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس میآمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمیتوانست عکس رویش را درست ببیند. نفسهایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کردهاست! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف میآید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت. تشنگیاش را فراموش کرد. سریع وارد اتاق شد و دربش را بست. دست بر قلبش گرفت. نفسنفسزنان خودش را روی تخت انداخت. مگر خوابش میبرد؟ ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید تهتوی قضیه را درمیآورد.
***
چشم از هوای مهآلود شهر گرفت و به رد سوختگی روی دستش چشم دوخت. مچش را روی شیشهی نمناک پنجره گذاشت؛ خنکیاش آرامش اندکی به بندبند وجودش بخشید. دیشب حواسش نبود و موقع درست کردن شام روی مچ دستش روغن داغ پرید. چقدر حسام نیش و طعنهاش زد. آخر سر هم گفت حوصلهی قیافهی ماتمزده و خوردن غذاهای بیمزهاش را ندارد. رفت و تا صبح به خانه برنگشت. اکنون هم که بود، چه بودنی! مسکنی خورد و بیحال پشت میز نشست. سرش را بین دستانش گرفت. انگار در مغزش زنبور لانه ساختهبود. صدای برخورد کفشهایی که روی پارکت قدم میگذاشت شانههایش را پراند. اگر به خودش بود یک مدت از این شهر و آدمهایش دور میشد. دلش برای دوران شیرین نوجوانی لک زدهبود که تا تعطیلات تابستان فرا میرسید، یکماه تمام پیش خانمجونش در رودبار میماند. قدر آن روزهای بیدغدغه را ندانست و آرزو میکرد زودتر قاطی آدم بزرگها شود؛ خبر نداشت که دیو سیاهی دنیای شیرین و رنگیاش را ازبین میبرد. شانههای رنجور و نحیفش زیر سنگینی این حجم از غم خم میشد. صدای حرف زدن حسام با موبایل، از راهرو به گوش میرسید. شاخکهایش فعال شدند. به زبان بیگانهای با فرد پشت خط بحث میکرد؛ حتماً به کارش مربوط میشد. بوی دم کشیدن غذا بینیاش را پر کرد. از جا برخاست که لحظهای جلوی چشمانش سیاهی رفت. دست بر صندلی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. قلبش تیر میکشید. چند ثانیه زمان برد تا به حالت اول برگشت. نفسش به زور از سی*ن*ه خارج میشد. بزاق خشک شدهی دهانش را به زحمت قورت داد و لیوان آبی برای خودش ریخت. همان لحظه حسام پا در آشپزخانه گذاشت. دست چپش، ناشی از ضعف اعصاب میلرزید. لیوان میان پنجههایش فشرده شد. نمیخواست به طرفش برگردد، وجودش را به کل نادیده گرفت. او هم انگار مثل همیشه از روی دندهی چپ بلند شدهبود که صندلی را به طرز بدی عقب کشید و رویش نشست.
- اگه ناهار حاضره، زود بکش که باید برم.
لحن بدخلق و طلبکارش عصبانیتش را بیشتر کرد. قیافهی درهمش بیربط به مکالمهی تلفنیاش نبود. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد و بیهیچ حرفی سمت قابلمهی روی گاز رفت. فکرش هزار راه پرسه میزد، بهقدری که موقع خورشت ریختن حواسش نبود و نصف فسنجان به گوشه و کنار ظرف پرت شد. در این بین نمیدانست چرا بغضش گرفتهبود. پلو حسابی تهدیگ انداختهبود. خودش که اشتهایی نداشت. ترشی، زیتون، سبزی و هر چه که لازم بود را روی میز چید. در این لحظات، حسام با دقت و نگاهی تیزبین حرکاتش را رصد میکرد. بوی غذا تمام آشپزخانهی نقلیشان را گرفتهبود. گوشیاش زنگ خورد. سریع چشم از دخترک گرفت و جواب داد:
- چیشد وهاب؟ با اون یارو صحبت کردی؟
مثل همیشه چاپلوس و چربزبان شروع به صحبت کرد:
- بله آقا، خیالتون تخت. تا شنبه چای و روغن داخل انبارتونه.
ماهبانو با کنجکاوی به مکالمهاش گوش میداد. برعکس بقیه که در عید به گشت و گذار میرفتند، کارش بیشتر شدهبود. نفهمید مرد پشت خط چه گفت که اخمهایش بهطور غلیظی پیشانیاش را چین داد.
- طرف حساب من اونه، نه نوچهاش. پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟
او بیشتر از آن مرد بیچاره ترسید. همه به نوعی رعیت و پادویش بودند که باید طبق گفتههایش اوامرش را درست انجام دهند. خودش را مشغول کار نشان داد. درب کابینت را باز کرد و از درون قفسهاش ظرف و لیوانی برداشت. حسام عصبی تلفن را از گوشش فاصله داد.
- یهدقیقه سر و صدا نکنی، نمیشه نه؟
آخرین ویرایش: