جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,835 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر لب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمی‌خواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی می‌راند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد. هیچ‌کدام تلاشی برای شکسته شدن سکوت بینشان انجام نمی‌دادند. شرایط هردویشان تعریفی نداشت. تا به خانه رسیدند، آن‌قدر حالش بد بود که سریع‌ و زودتر از حسام پیاده شد. زیر باران تند بهاری، چندباری میان راه سکندری خورد. قطره‌های آب مثل شلاق بر صورتش سیلی می‌زدند. لنگه‌های کفشش را گوشه‌ای از ایوان پرت کرد و پا در خانه گذاشت. گرمای مطبوع داخل که به تن یخ زده‌اش خورد، دندان‌هایش تریک‌تریک صدا دادند. خودش را با مشقت فراوان به اتاق‌خواب رساند. کم‌کم چشمانش آماده‌ی باریدن شدند. بدون تعویض کردن لباس‌هایش روی تخت خزید و بلند زیر گریه زد. فقط دلش می‌خواست این بغض آویزان و لعنتی دست از سر گلویش بردارد. دلش به حال خودش می‌سوخت. مشت به تخت کوبید و جیغش را در بالش خفه کرد. ناخن‌هایش پوست کف دستش را به سوزش انداختند. حسام تا وارد اتاق شد چشمش به دخترک افتاد که با همان لباس‌های بیرون، رو به شکم دراز کشیده‌بود. صدای ریز هق‌هقش را می‌شنید. دستی به شقیقه‌‌ی پردردش کشید. بسته‌ی مسکنی از داخل کشو بیرون آورد و بدون آب بلعید؛ تلخی‌اش را حس نکرد. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. امشب خواب بر او حرام بود. لا اله الا اللهی گفت و سرجایش نیم‌خیز شد.
- بسه دیگه، پاشو لباس‌هات رو عوض کن.
دخترک با چشمان اشکی به‌طرفش چرخید. نوک بینی‌اش قرمز شده‌بود و چشمان متورم و پف کرده‌اش، در اثر گریه مثل بادام دیده‌میشد.
- خودت چرا عوض نکردی؟
صدایش ضعیف و گرفته از گلو بیرون آمد. به پهلو خوابید و دست زیر سرش گذاشت. حوصله‌ی نگهداری از یک دختربچه‌ی لوس و نق‌نقو را نداشت. خیسی پلک‌هایش را گرفت.
- کور شدی دیوونه! واسه داداشت خوشحال نیستی مگه؟
انگار با خودش هم مشکل داشت که هی مدام یادآوری می‌کرد. ماه‌بانو با دست صورتش را پوشاند، مثلاً در این حالت کسی او را نمی‌بیند!
- چرا هستم.
اخم کرد و دستانش را از جلوی صورتش برداشت.
- پس کم نصفه‌ شبی مخم رو تیلیت کن. به اندازه‌ی کافی اعصابم داغون هست.
لرزش چانه‌اش دست خودش نبود. چرا همه چیز مثل روز اول شده‌بود؟ حسام که بلد نبود آرامش کند، زیر لب ناسزا داد و پشت به او خوابید. آن‌شب تا نزدیکی‌های صبح با فکری مشغول اشک ریخت و غصه خورد.
***
هر چقدر به مراسم عقدکنان نزدیک می‌شدند حالش به مراتب بدتر و حسام هم بدخلق‌تر میشد. حنانه به او زنگ زده‌بود تا با هم برای جشن لباس بخرند‌؛ اما اصلاً دل و دماغ بیرون رفتن نداشت.
- تو حالت میزون نیست ماهی! ناسلامتی دامادی برادرته، باید سنگ‌تموم بذاری.
سری به غذا زد. تا درب قابلمه‌ی برنج را برداشت، بخار غذا دستش را سوزاند. سریع درب را رها کرد که با صدای بدی روی گاز افتاد. نوک انگشتش را گزید. لعنتی! بدجور می‌سوخت. حنانه از آن‌طرف خط نگران شد.
- چی‌شد دختر؟
لبش را از درد به‌هم چسباند و انگشتش را زیر شیر آب سرد گرفت.
- چیزی نیست، دستم سوخت.
زیر لب غرغر کرد:
- مراقب باش. اگه نمیای پس من تنها با سیامک برم؟
کلافه شد.
- آره... آره برو.
کمی باهم حرف زدند و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
نصفه‌شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌آمد. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جست‌و‌جوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ‌مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس می‌آمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمی‌توانست عکس رویش را درست ببیند. نفس‌هایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده‌است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف می‌آمد. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت. تشنگی‌اش را فراموش کرد. سریع وارد اتاق شد و دربش را بست. دست بر قلبش گرفت. نفس‌نفس‌زنان خودش را روی تخت انداخت. مگر خوابش می‌آمد؟ ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید ته‌توی قضیه را درمی‌آورد.
***
چشم از هوای مه‌آلود شهر گرفت و به رد سوختگی روی دستش چشم دوخت. مچش را روی شیشه‌ی نمناک پنجره گذاشت. خنکی‌اش، آرامش اندکی به بند‌بند وجودش بخشید. دیشب حواسش نبود و موقع درست کردن شام، روی مچ دستش روغن داغ پرید. چقدر حسام نیش و طعنه‌اش زد. آخر سر هم گفت حوصله‌ی قیافه‌ی ماتم زده و خوردن غذاهای بی‌مزه‌اش را ندارد. رفت و تا صبح به خانه برنگشت. اکنون هم که بود، چه بودنی! مسکنی خورد و بی‌حال پشت میز نشست. سرش را بین دستانش گرفت. انگار در مغزش زنبور لانه ساخته‌بود. صدای برخورد کفش‌هایش که روی پارکت قدم می‌گذاشت شانه‌هایش را پراند. اگر به خودش بود یک مدت از این شهر و آدم‌هایش دور میشد. دلش برای دوران شیرین نوجوانی‌ لک زده‌بود که تا تعطیلات تابستان فرا می‌رسید، یک ماه تمام پیش خانم‌جانش در رودبار می‌ماند. قدر آن روزهای بی‌دغدغه را ندانست و آرزو می‌کرد زودتر قاطی آدم بزرگ‌ها شود؛ خبر نداشت که دیو سیاهی دنیای شیرین و رنگی‌اش را ازبین می‌برد. شانه‌های رنجور و نحیفش زیر سنگینی این حجم از غم خم میشد. صدای حرف زدنش با تلفن، از راهرو به گوش می‌رسید. شاخک‌هایش فعال شدند. به زبان بیگانه‌ای با فرد پشت خط بحث می‌کرد؛ حتماً به کارش مربوط میشد. بوی دم کشیدن غذا بینی‌اش را پر کرد. از جا برخاست که لحظه‌ای جلوی چشمانش سیاهی رفت. دست بر صندلی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. قلبش تیر می‌کشید. چند ثانیه زمان برد تا به‌حالت اول برگشت. نفسش به زور از سی*ن*ه خارج میشد. بزاق خشک شده‌ی دهانش را به زحمت قورت داد و لیوان آبی برای خودش ریخت. همان لحظه حسام پا در آشپزخانه گذشت. دست چپش، ناشی از ضعف اعصاب می‌لرزید. لیوان میان پنجه‌هایش فشرده‌شد. نمی‌خواست به‌طرفش برگردد، وجودش را به کل نادیده گرفت. او هم انگار مثل همیشه از روی دنده‌ی چپ بلند شده‌بود که صندلی را به طرز بدی عقب کشید و رویش نشست.
- اگه ناهار حاضره، زود بکش که باید برم.
لحن بدخلق و طلب‌کارش عصبانیتش را بیشتر کرد. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد و بی‌هیچ حرفی سمت قابلمه‌ی روی گاز رفت. فکرش هزار راه پرسه می‌زد، به‌قدری که موقع خورشت ریختن حواسش نبود و نصف فسنجان به گوشه و کنار ظرف پرت شد. در این بین نمی‌دانست چرا بغضش گرفته‌بود. پلو حسابی ته‌دیگ انداخته بود. خودش که اشتهایی نداشت‌. ترشی، زیتون، سبزی و هر چه که لازم بود را روی میز چید. در این لحظات، حسام با دقت و نگاهی تیزبین حرکاتش را رصد می‌کرد. بوی غذا تمام آشپزخانه‌ی نقلی‌شان را گرفته‌بود. گوشی‌اش زنگ خورد. سریع چشم از دخترک گرفت و جواب داد:
- چی‌شد وهاب؟ با اون یارو صحبت کردی؟
مثل همیشه چاپلوس و چرب‌زبان شروع به صحبت کرد:
- بله آقا، خیالتون تخت. تا شنبه چای و روغن داخل انبارتونه.
ماه‌بانو با کنجکاوی به مکالمه‌اش گوش می‌داد. برعکس بقیه که در عید به گشت و گذار می‌رفتند، کارش بیشتر شده‌بود. نفهمید مرد پشت خط چه گفت که اخم‌هایش به‌طور غلیظی پیشانی‌اش را چین داد.
- طرف حساب من اونه، نه نوچه‌اش. پس تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟
او بیشتر از آن مرد بیچاره ترسید. همه به نوعی رعیت و پادویش بودند که باید طبق گفته‌هایش اوامرش را درست انجام دهند. خودش را مشغول کار نشان داد. درب کابینت را باز کرد و از درون قفسه‌اش ظرف و لیوانی برداشت. حسام عصبی تلفن را از گوشش فاصله داد.
- یه دقیقه سر و صدا نکنی، نمی‌شه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت.
معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت.
همان‌طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد.
حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش را به‌سمت خروجی آشپزخانه کشید.
- کجا؟ بشین ناهارت رو بخور.
ایستاد و به‌طرفش کمی چرخید. سعی کرد حرص درونش را مخفی کند.
- خودت بخور، من... .
نگذاشت حرفش به فعل برسد، لیوان دوغ نصفه‌اش را محکم روی میز کوبید که از ترس هر دو پلکش پرید.
- ترکی حرف می‌زنم متوجه نمی‌شی؟
صورتش توی‌هم رفت. دست‌به‌سی*ن*ه شد و لب جلو برد.
- غذا خوردن هم زوریه مگه؟
روشن بود که اصلاً از حاضرجوابی‌اش خوشش نیامده. برق خشم در چشمانش درخشید و گره ابروهایش شدت بیشتری گرفت.
- آره زوریه. این‌قدر با من یکی به دو نکن ماهی.
دستی در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد.
- خسته شدم از دستت. خدا من رو بکشه که اسیر آدمی مثل تو شدم.
با بلند شدن از صندلی‌اش سریع لب گزید و از حرفش پشیمان گشت. پاهایش میخ زمین شدند. چنان مثل شیر زخمی نگاهش می‌کرد که آب دهانش در گلو پرید. سرفه‌اش گرفت. حسام دست پشت لبش کشید و دندان قروچه‌ای کرد. این دختر انگار متولد شده‌بود که زندگی‌ را به کامش زهر کند. سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد‌. هم‌چنان سرفه می‌کرد. با خشونت بازویش را گرفت و چند ضربه به پشتش زد.
- دلت واسه اخلاق سگیم تنگ شده نه؟
سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد. شوری اشک را روی لبش احساس کرد. نفسی گرفت.
- ولم کن. تو همیشه اخلاقت سگیه، کی خوب بودی؟
شاکی و هشدارگونه نامش را صدا زد:
- ماهی!
رو به صورتش پرخاش کرد:
- چیه؟ چرا راحتم نمی‌ذاری؟
عصبی پلک باز و بسته کرد.
- دیگه داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! حوصله‌ی کل‌کل با تو یکی رو ندارم. مثل آدم بشین با هم ناهار بخوریم، وگرنه جور دیگه‌ای باهات برخورد می‌کنم.
دوست داشت خفه‌اش کند. آن‌قدر دلش پر بود که با تمام قدرتش مشت به‌ سی*ن*ه‌‌اش کوبید‌.
- ایشاالله بمیری که من یه نفس راحت بکشم.
این حرف ناخواسته از دهانش پرید و منظور بدی نداشت. یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. ساکت و نفس‌زنان به چشمان متعجبش نگاه انداخت. انتظار داشت سرش فریاد بکشد؛ اما انگار نفس هم نمی‌کشید. از رنگ سفید صورتش ترسید. بازویش را آرام تکان داد‌.
- حسام؟!
در چشمانش رگه‌هایی از غم و دلخوری سرک می‌کشید که سعی داشت پنهان کند. دلش یک جوری شد، کاش زبان به دهان می‌گرفت.
- خب حرصم میدی، از ته دلم که نگفتم.
بالاخره واکنش نشان داد، تلخ به روی دخترک لبخند زد. می‌خواست حرفش را توجیه کند؛ اما آب ریخته که جمع نمی‌شد. جمله‌ در گوشش زنگ زد. انگار کسی با پتک بر سرش کوبید و گفت: «حقیقت همینیه که شنیدی.»
چه کار کرده بود که دخترک آرزوی مرگش را داشت‌؟ در دل گفت:
«چیکار نکردی!»
ماه‌بانو به جبران گفته‌اش لب باز کرد تا معذرت‌خواهی کند؛ هنوز حرف میم از دهانش خارج نشده‌بود که دست به معنای سکوت بالا آورد و چشم بست.
- هیچی نگو، نمی‌خوام بشنوم.
لب‌هایش مثل ماهی که از آب گرفته‌اش باشند، همان‌طور در هوا باز ماند. مقابل چشمانش قدمی به‌عقب برداشت و نیشخند زد. نگران به‌سویش رفت.
- من... من... وایسا.
قادر نبود جلوی رفتنش را بگیرد، انگار که از اول نبود. صدای محکم درب خانه و بعد جیغ لاستیک‌های اتومبیل، او را به خود آورد. غذاهای نخورده‌ی روی میز مثل تیر قلبش را شکافت و زخمی کرد. ناهار نخورده کجا رفت؟ همان‌جا کنار ستون آشپزخانه، با زانو روی زمین افتاد. اصلاً تازگی‌ها حساس شده‌بود که سر یک حرف از خانه قهر می‌کرد. موهایش را دور انگشتش پیچاند و به جان پوست دور ناخنش افتاد. تا غروب خودخوری کرد. نگرانش بود؟ دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. در این وضعیت، فاطمه از پشت تلفن برایش حرف می‌زد و او در این دنیا سیر نمی‌کرد.
- وای این‌قدر خسته‌ام که نگو. سر خرید حلقه، یعنی مهران کفرم رو درآورد. چقدر سخت پسند بود و من خبر نداشتم! بعد به ما دخترها گیر میدن.
گوشش به او بود و هر از گاهی به ناچار در صحبت همراهی‌اش می‌کرد. پنجره را باز کرد و به آسمان تاریک خیره شد.
دیگر باید پیدایش شود.
- امشب حسام رو راضی کن بیاین این‌جا‌. چیه آخه تو خونه خودت رو حبس کردی!
شنیدن نام حسام، عرق سرد بر تنش نشاند. فاطمه الو‌‌، الو می‌گفت. همان‌طور بی‌خداحافظی تماس را قطع کرد و سریع شماره‌ی حسام را گرفت. از دلشوره پاهایش سست شده‌بودند. یک بوق، دو بوق، آن‌قدر منتظر ماند که قطع شد. دوباره و چند باره گرفت. دور سالن شروع به قدم زدن کرد و زیر لب ذکر می‌خواند. الان پیدایش میشد. خودش را با جمع‌وجور کردن آشپزخانه سرگرم کرد تا فکر و خیال او را از پا درنیاورد. غذاهای ناهار را گرم کرد و دستی به سر و روی خانه کشید. باید اختیار زندگی‌اش را در دست می‌گرفت. قصه‌ی او و امیرعلی تمام شده‌بود. هر چند بی‌علاقه به این زندگی تن داد؛ اما هر چه بود شوهرش حسام بود و باید برای درست کردن ستون‌های سست این زندگی خشتی می‌نهاد. شمعی روشن کرد و کش مویش را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده‌بود پف و وز وزی شده‌بود. به‌سختی، اول با روغن مو گره‌هایش را باز کرد و بعد شانه‌شان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانه‌هایش ریخت. عقربه‌های ساعت دلهره‌اش را بیشتر می‌کردند. تلویزیون را روشن کرد. بی‌هدف کانال‌ها را عوض می‌کرد، حوصله‌‌ی دیدن چیزی را نداشت. یعنی تا الان به موبایلش یک نگاه نینداخته؟ این‌بار شماره‌ی محل کارش را گرفت. صدای گوینده‌ی زن که خاموش بودن تلفن را اعلام می‌کرد خونش را به جوش آورد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفت. همه امشب در خانه‌شان جمع بودند، کسی خبر نداشت که او چه دردی می‌کشد. سرش را بین دستانش گرفت. نفهمید چقدر همان‌جا ماند و چشمانش به درب خشک شد. صدای آشنای اتومبیلی که از دور می‌آمد نور امیدی را بر دلش تابید. سریع عین فنر از جا کنده‌شد. هیچ‌وقت این‌طور از آمدنش خوشحال نشده‌بود. سراسیمه پرده را کنار زد. نور چراغ‌های ماشینش را که دید، دستپاچه و مضطرب از خانه بیرون رفت و به ایوان شتافت. تمام جانش چشم شده‌بود که از اتومبیل بیرون بیاید. با نزدیک شدنش، لبخند از لبانش پر کشید و بند دلش پاره‌شد. چشمان قرمز، بوی مشمئز کننده‌ی سیگار و ماده‌ای ناآشنا، باعث سیخ شدن موهای تنش شد. نکند؟! نه، امکان نداشت، حسام هیچ‌وقت از این کارها نمی‌کرد. تمام سر و رویش خیس از آب بود. پایین پله‌ها تازه چشمش به او افتاد. کمی مکث کرد و بعد ابروهایش توی‌هم کشیده‌شد. ندیده‌اش گرفت، از کنارش گذشت و وارد خانه شد. ماه‌بانو را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
«نصفه‌شبی با چنین وضعی آمده‌بود و آن‌وقت قیافه هم می‌گرفت.
پشت سرش به‌داخل رفت. با آن راه رفتن شل و وا رفته‌اش خیلی زود به پایش رسید.
- هیچ معلوم هست کجا بودی؟ صدبار به موبایلت زنگ زدم.
میان راهرو ایستاد و به‌ طرفش سر کج کرد. پوزخند تمسخرآمیز گوشه‌ی لبش، حرص درونش را قلقلک داد.
- باید بهت توضیح بدم؟
لحن دورگه‌اش در آن لحظه، حال هر کسی را به‌هم می‌زد. جدی و محکم، مقابلش قد علم کرد.
- باید بهم بگی کجا بودی.
اشاره به دکمه‌های باز پیراهن و لکه‌های زرد روی یقه‌ی نامرتبش کرد. بغض مثل یک قلوه سنگ، راه نفسش را بست.
- می‌دونی چی کشیدم؟
لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. اعتنایی نکرد، بی‌توجه کنارش زد. مانع ریزش اشک‌های سمجش شد. نباید خودش را می‌باخت. جای شکرش باقی بود که با خوردن نوشیدنی تعادلش را حفظ می‌کرد. تا وارد اتاق شد، خواست درب را ببندد که خودش را سریع به درون انداخت. شاکی شد.
- برو بیرون حوصله‌ات رو ندارم.
دلش از این همه سردی گرفت. چانه‌ی لرزانش را جمع کرد.
- خیلی بی‌فکری حسام! من که معذرت خواستم، چرا زندگی رو این همه سخت می‌کنی؟
بی‌خیال دستی در هوا تکان داد. روی تخت نشست و جوراب‌هایش را از پا در‌آورد. آب موهایش را گرفت و دکمه‌های لباسش را یکی‌یکی به نوبت باز کرد. کم‌ محلی‌هایش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟! لباس تمیزی برایش آورد و کنارش روی تخت نشست.
- امشب همه خونه‌ی حاج‌بابا هستن الا من و تو.
نیشخند زد و رکابی‌ مشکی‌اش را هم از تن بیرون کشید.
- علی جونت هم هست؟
ای خدا! این مرد فقط بلد بود آینه‌ی دقش شود. بوی نامطبوع الکل معده‌اش را تحریک کرد. سرزنش در نگاهش نشست.
- واسه چی سراغ زهرماری رفتی؟ نمی‌دونی گناهه؟
صدای دخترک در آن لحظه، مثل تیزی چاقو دیواره‌ی مغزش را خراش می‌داد. احساس گرمای شدیدی می‌کرد. فقط یک شلوارک پوشید و با بالاتنه‌ی برهنه، روی تخت به‌حالت درازکش درآمد.
- ادعای پاکیتون گوش فلک رو کر کرده خانم! توی دین شما فکر کردن به مرد دیگه‌ای جز شوهر گناه نیست؟
خسته و عاصی خودش را به سمتش کشید. چرا این بحث را تمام نمی‌کرد؟ انگار از درون داشت منفجر میشد.
- پای اون رو وسط نکش، من که... .
لحن پربغضش باعث شد که به یک‌باره کنترلش را از دست بدهد. چون شیر زخمی روی تخت نیم‌خیز شد که ترسیده سیخ سرجایش نشست. نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- من چی هان؟ عذر بدتر از گناه نیار خانم! تو شاید به من متعهد باشی؛ اما فکر و دلت هنوز پیش اون استواره. فکر کردی نمی‌فهمم این چند وقته واسه چی از این رو به اون رو شدی؟ باز دیدیش و دلت هوایی شده. با خودت میگی کاش این حسام لعنتی نبود، کاش یه بلایی سرش بیاد که دیگه... ‌.
انگار نمی‌خواست تمام کند. چرا تیشه به ریشه‌ی خشکیده‌اش می‌زد؟ حس می‌کرد تمام دنیا جلوی سنگر سستش جبهه گرفته‌اند. بیچاره‌وار از جایش بلند شد. کجا را داشت برود؟
- حرف حقیقت تلخه، نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
خیسی صورتش را گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانی‌اش، نشان می‌داد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده.
- من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم می‌کنی؟ درباره‌ی من چی فکر کردی؟
انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه جا رانده رساند. مچ دستش زیر فشار انگشتان گرمش می‌سوخت. مجبورش کرد روی تخت بنشیند؛ انگار از رفتنش می‌ترسید. منتظر ماند چیزی بگوید؛ اما این مرد خسته‌ و آشفته‌ای که دستش را رها کرد و به موهایش چنگ انداخت، دردش چیز دیگری بود.
- تو عاشقشی، تو هم میری؛ از این جهنم خودت رو خلاص می‌کنی و میری.
نمی‌فهمید از چه حرف می‌زند. نمی‌خواست به اندیشه‌های ترسناک ذهنش پر و بالی دهد؛ مدام به او هشدار می‌دادند که هر چه هست به آن قاب عکس مرموز مرتبط است و بس. این مرد از چیزی در گذشته عذاب می‌کشید که می‌خواست دوباره از دل خاک بیرون بزند. نزدیکش شد که خشک و تلخ پسش زد و عصبی غرید:
- واسه من نقش بازی نکن.
چرا همچین می‌کرد؟ با سری افتاده از او فاصله گرفت و گوشه‌ی تخت زانوهایش را در بغل گرفت. آن همه زهرماری، یک ذره هم زورش را کم نکرده بود.
- خسته‌ام حسام. چی کار کردی با من که به مرگ راضی‌ام؟
ساده بود که فکر می‌کرد مرد مقابلش با دیدن حال بد و ناراحتی‌اش قدری دلش به رحم می‌آید و از خر شیطان پیاده می‌شود. چشمانش هیچ حسی جز رعب و وحشت به آدم منتقل نمی‌کرد.
مگر چقدر گنجایش داشت؟ آن‌قدر در اعماق فکر و خیالش غوطه‌ور بود که متوجه‌ی نزدیکی‌اش نشد. دیگر نوازش شدن موهایش به او آرامش نمی‌داد؛ انگار با هر برخورد کوچکی تنش لمس میشد. پلک روی هم فشرد.
- تو دوستم نداری، فقط داری خودت رو گول می‌زنی. من اسباب‌بازیت نیستم، این نمایش مسخره رو تموم کن.
دست از عذاب دادنش برنمی‌داشت. رفتارهای ضد و نقیضش برایش قابل هضم نبود. نفس‌های گرم و پر از حرصش پوست گوش و گردنش را سوزاند.
- زندانیت می‌کنم ماهی‌، نمی‌ذارم ببینیش.
خون در رگ‌هایش منجمد شد. مردد به‌طرفش سر چرخاند. رنگ کبود صورتش با آن لبخند کریهه‌ی گوشه‌ی لبش، تضاد زشتی ایجاد می‌کرد و هم‌خوانی نداشت.
- تو..‌. تو حالت خوب نیست.
قهقهه هیستریکی سر داد و تن بی‌نوایش را در حصار بازوانش گرفت. هین ضعیفی از ته گلویش برخاست. مثل یک گرگ که شکارش را گیر می‌اندازد، دریده و پر طمع، قصد نداشت آزادش بگذارد.
- می‌دونی سزای زن‌های خ*یانت‌کار چیه؟
گنگ سری به طرفین تکان داد. او که خ*یانت نکرده‌بود. داشت هذیان به‌هم می‌بافت. هیچ شباهتی به حسامی که می‌شناخت نداشت. یک دفعه، چیزی مثل خوره به جانش افتاد. در مغزش صدای اعلان هشدار بلند شد. آمد خود را از آغوشش رها دهد که محکم و پر خشونت از موهایش کشید؛ سرش یک لحظه گیج رفت.
- کجا دختر حاجی؟ دختر حاج‌طاهر که نمی‌ترسه، هوم؟
رنگش درجا پرید. چه داشت سرهم می‌کرد؟ به چشمان غریب و تیره‌اش خیره شد.
- ح... حسام!
اصلاً نمی‌شنید، انگار در این وادی سیر نمی‌کرد. ذهنش بیش از حد مسموم شده‌بود و نمی‌خواست باز دوباره کسی را از دست بدهد؛ نمی‌گذاشت گذشته تکرار شود. انگشتان قوی و زبرش دور گلویش حلقه شدند. دخترک از کاری که می‌خواست بکند واهمه پیدا کرد. ناباور سر تکان داد و تخت سی*ن*ه‌اش کوبید که سیلی در گوشش نواخته شد، تنش میان پنجه‌های قدرتمندش می‌لرزید. حتم داشت جای انگشتان سنگینش روی گونه‌اش می‌ماند. وجودش لبریز از کینه و نفرت شد.
- حالم از آشغالی مثل تو به‌هم می‌خوره. با این وضع، مگه می‌ذاری دلم رو بهت خوش کنم!
یک آن جنون به او دست داد. روی تخت پرتش کرد و مثل بختک به جانش افتاد.
- گفته بودم حاضرم بکشمت ولی سهم اون بی‌بته نشی. حتی اجازه نمی‌دم نگاهش بهت بیفته، اجازه نمی‌دم.
فشار انگشتانش روی گلویش بیشتر و بیشتر میشد.‌ توان معنی کردن جملاتش را نداشت. شوری اشک، لب‌های خشکش را خیس کرد. چشمانش از حدقه بیرون زد. همانند لقبش، برای ذره‌ای هوا دست و پا می‌زد. آخ که امشب خدا هم بنده‌ی تنها و سیاه‌بختش را فراموش کرده‌بود. کلمات میان خس‌خس سی*ن*ه‌اش نامرتب از دهانش خارج می‌شدند.
- ول... ولم.. کن... آخ.
با ناخن‌هایش گردنش را خراش داد. از فرط تقلا و جنبش؛ دانه‌های سرد عرق روی صورت بی‌رنگ و گچش نشست. لب‌هایش تکان می‌خوردند؛ اما هیچ آوایی از آن خارج نمی‌شد. نفهمید دلش سوخت یا چیز دیگر، دستانش از دور گلویش شل شدند. انگار تازه فهمید دارد چه‌کار می‌کند. رهایش کرد و وحشت‌زده چنگ به موهای آشفته‌اش انداخت. هوای تازه به ریه‌های مرد‌ه‌اش جان داد. سرفه‌های خشک و پی‌در‌پی از گلویش خارج می‌شد‌. در حالی که نیم‌خیز می‌گشت، مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و با تمام وجود نفس کشید. امشب مرگ را جلوی چشمانش دیده‌بود. حسام دستان لرزان خود را مقابل صورتش گرفت و زیر لب اصوات نامفهومی زمزمه کرد. حتی نمی‌خواست صدای تنفرآمیزش را هم بشنود. پشیمانی‌اش دردش را دوا نمی‌کرد. گوش‌هایش را گرفت.
- برو بیرون عوضی!
کلافه دست بین موهای سیاه و نم‌دارش فرو برد. خواست نزدیکش شود که جیغ کشید:
- نزدیکم نشو بی‌شرف!
دستش روی پایش مشت شد‌. به‌طور خودکار در قالب سابقش فرو رفت و اخم بر چهره نشاند.
- کاریت ندارم.
حنجره‌اش می‌سوخت. کاری نداشت؟ اگر یک خرده دیگر می‌گذشت نفسش به‌کل قطع میشد. شانه‌‌هایش روی ویبره رفتند. بالش را سپر بلای خود کرد.
- جلو نیا، تو دیوونه شدی.
گره‌ ابروهایش بیشتر به‌هم پیچید.
- گفتم دم‌پرم نپیچ ماهی! هی سرم غر زدی. چرا شخم می‌زنی به اعصاب ضعیفم؟
هم‌زمان بالش را با یک ضرب به‌طرف دیگری پرت کرد. صدای کوبش قلبش را در گوشش می‌شنید. محال بود از زیر دستش جان سالم به در ببرد.
- تو رو خدا! من غلط کردم. هر جور می‌خوای باش. اصلاً... اصلاً... .
انگشت بین دو لب به‌هم چفت شده‌اش گذاشت و سر جلو آورد. نگاهش در تمام اجزای صورتش می‌چرخید و چشمان ترسیده‌ی ماه‌بانو، از گردنبند آویز مردانه‌ی طلایی‌اش بالاتر نمی‌رفت.
- هیش! گریه نکن. بذار یه خرده لمست کنم؛ اجازه بده آروم شم.
جرئت جم خوردن نداشت‌. از بوی تنش تهوعش گرفت و بینی‌‌اش چین افتاد. سرش در چند سانتی صورتش بی‌حرکت ماند. نگاهش، حال رنگ خستگی و سردرگمی به خود گرفت. صدایی در سرش مدام می‌گفت: « که تو اسیر این زن شدی!» اما ذهنش، می‌خواست این نظریه‌‌ی ترسناک را انکار کند، که باز مثل گذشته باز قصد عذاب دادن دخترک را دارد.
لب‌های خشک و کبودش تکان خوردند:
- چی میشد هیچ‌کََس دورمون نبود... .
مشت کم‌رمقش را به سی*ن*ه‌ی فراخش کوبید.
- ازت بدم میاد.
غم صورتش را پوشاند. انگار این طالعش بود که همه، کیلومترها از او دور باشند. کمی فاصله گرفت و مثل طفلی مظلوم، کنارش سر روی بالش گذاشت. دخترک، چشم از این نمایش مضحک گرفت. دسته‌ای از موهای فرفری‌اش به بازی گرفته‌شد. تا آمد تصویر رو‌به‌رویش را در عقلش بگنجاند، نوک بینی تیزش میان تار موهایش نشست و عمیق بو کشید.
- فقط خودمون باشیم و بس، به دور از مگس‌های مزاحم دورمون.
دست و پایش یخ زد. چانه‌اش روی سرش قرار گرفت. این رفتار و حرف‌ها غیرعادی بودند. چه در آن نوشیدنی افتضاح می‌ریختند که آدم را این‌چنین دیوانه می‌کرد؟
- من که نمی‌فهمم چی میگی، کسی به من و تو کاری نداره.
دست نوازشش بین موهایش نشست. نمی‌دانست با کدام شخصیتش سو بگیرد؛ کم‌کم داشت دچار دوقطبی میشد.
- بهت گفته بودم قبول زندگی با من راه برگشتی برات نداره ماهی.
گیج و منگ سر بالا گرفت. جمله‌اش طوری بود که هراس بدی در دلش ریشه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه‌ها می‌گذشتند و هوا رو به تاریکی می‌رفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش می‌کرد. مضطرب انگشتانش را به‌هم قلاب کرد.
- دیر شد، پاشو همه منتظرمونن.
از آن شب به بعد خیلی چیزها تغییر کرد. این شخصیت جدیدش اصلاً برایش قابل درک نبود. یادش به روز سیزده‌به‌در افتاد که همان را هم زهرش کرد. نفهمید دلش از کجا پر بود که آن روز نه خودش از خانه بیرون رفت و نه گذاشت او جایی برود. چقدر مهشید پشت تلفن اصرار کرد که آخرین روز ماندنشان در ایران دور هم جمع بشوند و آقا طاقچه بالا گذاشت‌. به جای او خفت خورد و خجالت کشید. افکارش را پس زد و از سر اندوه نفس پردردی کشید.
- الان وقت فیلم دیدنه؟ خیلی خوش‌خیالی اگه فکر کنی مثل اون دفعه به حرفت گوش میدم.
بی‌خیال بودنش به آتش درونش بیشتر دامن می‌زد. خونسرد یک نگاه کوتاه به ساعت بند استیلش انداخت و بعد تای ابرویش را ماهرانه بالا داد.
- هنوز وقت داریم، عجله نکن.
حرفش برای او باد هوا بود. دوست داشت آن چشم‌های خوشگلش را از کاسه دربیاورد. می‌خواست دقش دهد، هدف دیگری نداشت. غرغرکنان از روی مبل بلند شد و جلوی کنسول ایستاد. خودش را در آیینه‌ی گرد بزرگ مقابلش برانداز کرد. آرایش ملایمی که کرده‌بود، صورتش را زیباتر نشان می‌داد؛ مخصوصاً با آن سایه‌ی ارغوانی محو که رنگ سیاه چشمانش را براق‌تر می‌کرد. لباسش را به همراه ستاره‌جون خریده بود؛ یک پیراهن مجلسی و شیک یاسی که بالاتنه‌ی سنگ‌دوزی داشت و از کمر به پایین پارچه‌‌‌ی ساتن می‌خورد. آستین‌های پفی و حریرش به دلش می‌نشست. با یک دست دامنش را بالا گرفت و چرخ کوتاهی دور خودش زد. لبخند کم‌رنگی روی لبش نقش بست که با یادآوری بدبختی‌هایش زیاد ماندگار نماند. ایستاد و به چهره‌ی گرفته و غم‌زده‌ی دخترک درون آیینه خیره شد. تلفن حسام زنگ خورد. تلویزیون را خاموش کرد و جواب داد:
- به‌به! کم‌کم داشتم نگرانت می‌شدم بکتاش‌خان!
زیرچشمی نگاهش کرد. هر چه گوش تیز کرد چیزی دستگیرش نشد. اصلاً این بکتاش چه کسی بود که تازگی‌ها وقت و بی‌وقت مزاحم زندگی‌شان میشد؟ چه سر و سری با حسام داشت؟ از شامه‌اش بوهای خوبی نمی‌رسید؛ این روزها به همه چیز حدس و گمان بد داشت.
انگار نمی‌خواست دل و قلوه دادنش را با بکتاش سیریش تمام کند.
- مثل این‌که به ما اعتماد نداری مرد! گفتم که فعلاً شرایط اومدن به دبی رو ندارم، با میثم هماهنگ کن.
می‌خواست آن‌سر دنیا برای چه کاری برود؟
حرف زدنش که تمام شد سرش هنوز در گوشی بود. داشت منفجر میشد. از حرص یک پایش را زمین کوبید.
- بریم دیگه حسام، وایسادی چی رو نگاه می‌کنی؟
برزخی سر بالا گرفت و بعد نگاهش اسکن‌وار، از نوک پا تا فرق سرش چرخید. رد اخم کم‌رنگی بین ابروهای کشیده و مرتبش جا خوش کرد.
- با این لباس می‌خوای بیای؟
قیافه‌اش آویزان گشت. این مرد فقط بلد بود ذوقش را کور کند.
- آره، انتظار داری با چادر توی جشن داداشم حاضر بشم؟!
واضح بود که از رفتن به این میهمانی به هیچ وجه راضی نیست و بالاجبار همراهی‌اش می‌کند. کت تک طوسی‌اش را از بالای مبل برداشت و روی پیراهن سرمه‌ایش پوشید.
- نه؛ ولی یقه‌ات زیادی بازه. فکر کنم خیاط پارچه کم آورده‌بود.
زیر لب ادایش را درآورد که تیز به طرفش برگشت.
- چیزی گفتی؟
دستپاچه شد.
- نه... میگم... میگم... .
ناگهان طوطی‌وار جمله‌اش را کامل کرد:
- زیادی حساسی. لباس‌های بقیه رو ببینی اون‌وقت چی میگی؟
چپ‌چپ نگاهش کرد و سوئیچش را از روی جای‌کفشی چنگ زد. پوست سفید و مخملی دخترک در آن یقه‌ی چهارگوش و خشتی لباس به وضوح پیدا بود. مدام فکر می‌کرد قرار است در جشن، همه به ماه‌بانو خیره شوند. کم‌کم داشت از این حس‌های مسخره‌اش می‌ترسید. صدای ویبره‌ی موبایل دخترک در کیفش لرزید. دکمه‌ی سبز را فشرد که لحن شاکی مادرش، در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود پشت خط پیچید:
- دختر می‌خوای نصفه شب بیای بگو. خوبه خواهر دامادی! باید از دیشب می‌اومدی. چی بگم به تو... .
حسام در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید، اشاره کرد که در ماشین منتظرش است. سری برایش تکان داد و هم‌زمان تند‌تند میان حرف مادرش پرید:
- داریم میایم قربونت برم، الان راه می‌افتیم.
پوفی از پشت گوشی کشید.
- بیاین، بیاین که منتظریم.
سرسری خداحافظی کرد و موبایلش را درون کیف انداخت. بین مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد. مثل همیشه مسلط رانندگی می‌کرد. کمی به نیم‌رخ متفکر و جدی‌اش خیره ماند که از سنگینی نگاهش چشم از جاده گرفت و برای چند لحظه به طرفش سر چرخاند. سریع پشتش را به او کرد و شقیقه‌اش را به شیشه‌ی مرطوب تکیه داد.
- چته؟ زبون شیش‌متریت رو خوردی؟!
اخم ریزی بین ابروهای هلالی‌ سیاهش نشست. انگار حسام عادت کرده‌بود که همیشه به هم بپرند و مدام پاچه‌ی هم را بگیرند. چیزی نگفت و مشغول تماشای اتومبیل‌های در حال عبور شد. صدای نفس صدادار و عمیقش را شنید و بعد از چند ثانیه سرعت ماشین شدت بیشتری گرفت. زیرزیرکی نگاهش کرد. رگ گردنش متورم شده‌بود و چاقو هم خط اخمش را نمی‌توانست ببرد. این همه عصبانیت از کجا می‌آمد؟ سر در کوچه را با لامپ‌های رنگی آذین بسته‌بودند. جشن در منزل حاج‌مالکی برگزار میشد. از این‌که امیرعلی را ببیند کمی می‌ترسید؛ حوصله‌ی دردسر تازه‌ای را نداشت. سعی کرد از پیش حسام جم نخورد. جلوی درب ورودی، گوسفند نر بزرگی را بسته‌بودند. فقط آن پرتقال‌‌های درشت روی دو شاخش دیدنی بود. حیوان بیچاره! خبر نداشت که قرار است در عاقبت گوشتش طعمه‌ی لذیذی بشود. در حیاط نقلی و باصفای روبه‌رویش، جا برای گذر نبود. همه در حال تکاپو بودند. آهنگ ملایم و عاشقانه‌ای در حال پخش بود و تک و توک میهمان، پشت میزها به چشم می‌خورد. نگاهی به ریسه‌های قلبی شکل بالای سرش انداخت که از آن نور زیبایی ساطع میشد. کنار میز بزرگ پلاستیکی مستطیل شکلی، مادرش را دید که به همراه خاله‌نرگس و چند تن از زن‌های فامیل، گرم اختلاط بودند. کت و دامن فیروزه‌ای بر تن داشت که تیله‌های درشت دریایی‌اش را سبزآبی نشان می‌داد. موهای رنگ شده‌ی بلوطی‌ و لب‌های قیطانی خندانش، آثاری از جوانی را در صورتش هویدا می‌کرد که نشان می‌داد این زن در گذشته تا چه اندازه زیبا بوده‌است. حسام به جمع آقایان پیوست و او هم برای احوال‌پرسی به سوی مادرش رفت. اول از همه نرگس‌خانم متوجه‌ی دیدنش شد که حرفش را با زن مقابلش قطع کرد و لبخند‌زنان پیش آمد. مثل همیشه موقر و ساده لباس می‌پوشید. آرایش صورتش در حد یک رژ کم‌رنگ و قدری سرخ‌آب و سفیدآب بود که گونه‌هایش کمی رنگ بگیرد. یک تار مو هم از زیر روسری‌اش دیده‌نمی‌شد. در آغوش پر مهرش فرو رفت.
- خوش اومدی دخترم.
هنوز هم دخترش بود! چقدر این زن تواضع و فروتنی داشت. با بقیه هم سلام و احوال کرد. مادرش با دلخوری، بی‌آن‌که خوش و بشی کند طعنه زد:
- بالاخره افتخار اومدن دادی؟!
غمگین لبخند زد. مادرش چه می‌دانست که در این چند روز چه استرسی متحمل شده؟ چه خبر داشت از زندگی دردانه‌اش که باید شوهرش را با هزار خواهش و تمنا راضی می‌کرد تا در جشن عقد برادرش حاضر شود؟ نرگس‌خانم ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی دخترک کوبید و ملیح خندید.
- خوبیت نداره خواهر! امشب جای این حرف‌ها نیست.
طلعت‌خانم چیزی نگفت و نفس صداداری کشید. از دیدن خانم‌جون که به سمتشان می‌آمد، بی‌اختیار افکار پریشانش پراکنده‌شدند و از سر شوق و هیجان به سمتش پرواز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زن بیچاره همان‌جا، بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفش‌ها، الان می‌افتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقی‌مانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغوش کشید و بوسه به روی گونه‌های نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پرآرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه شور زندگی در وجودش جریان داشت و به خودش می‌رسید. گیسوان موهای حنا خورده‌اش از زیر روسری سفید گل‌دارش دیده میشد. یک‌بار برایش گفته بود که آن قدیم‌ها، در جوانی موهایش را چهار گیس می‌بافت و همه‌ی دختران روستا به حالش غبطه می‌خوردند. می‌گفت وقتی که پدربزرگ برای اولین بار در آبادی او را دید اسمش را گیسو خواند و بعد از ازدواج هم فقط او حق داشت که به همین نام صدایش بزند. حال با گذشت زمان، دیگر اثری از مواج موهای بلندش نبود.
- دلم واستون یه ریزه شده بود زربانوجون.
وقتی که از هم جدا شدند، چند چشم کنجکاو و درشت شده رویشان می‌چرخید. پاک آبرویش رفت. رو نداشت به مادرش نگاه کند. حتمی اگر موقعیت درستی داشت پهلوهایش را از نیشگون سوراخ می‌کرد. خانم‌جون در حالی که سعی داشت برق خندان چشمانش را مخفی کند، اخم‌آلود گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و چشم‌غره‌ی بدی رفت.
- دِ من به تو چی بگم؟ انگار آدم ندیده!
لبخند عریضی روی لبانش جان گرفت.
قربان ابراز احساساتتش میشد.
کنارش مشغول قدم زدن گشت و زبانش به چاپلوسی جنبید:
- یه زربانو که بیشتر نداریم.
چپکی نگاهش کرد.
- باز گفت! این عشوه‌ها رو واسه شوهرت بریز، نه من که تر و خشکت کردم.
لبخندش جمع شد. خوب بلد بود سنگ روی یخش کند. خانم‌جون علاقه‌اش را زیاد نشان نمی‌داد و در رفتارش می‌توانستی مشاهده کنی. مطمئن بود که او را بیش از باقی نوه‌ها دوست دارد و به همین دلیل اسمش را هم‌آوا با نام قدیمی خودش گذاشت. مادرش می‌گفت قرار بود اول مهسا بگذارند. همان بهتر که هم‌اسم آن جن بوداده نشد.
برای تعویض لباس به درون خانه رفت. کم از بازار شام نداشت. شتر با بارش گم میشد. چند فرد غریبه هم درونش گرد هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودند.
هیچ شناختی از آن‌ها نداشت و حدس می‌زد از اقوام دور فاطمه باشند. زیرپوستی، جوری که جلب توجه نکند از کنارشان گذشت. در راهروی باریک و کوتاه، دو اتاق نیمه‌باز وجود داشت که وارد یکی از آن‌ها شد. سریع مانتوی مجلسی طلایی‌اش را درآورد و دستی به پیراهنش کشید. شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد. نگاه راضی‌ به خود در آینه انداخت و چشم از کنکاش صورتش برداشت. چرخید برود که دستگیره تکان خورد و لحظه‌ای بعد، قامت بلند و هیکلی در چهارچوب درب نمایان شد. از دیدن شخص رو‌به‌رویش دلش هری پایین ریخت. دستپاچه و هول کرده کمی عقب رفت که به دیوار چسبید. دیدگان حیرانش روی صورت و چشمان ناباورش هرز می‌رفت. قطعاً به‌ فکرش هم خطور نمی‌کرد او را در این‌جا ببیند. از درب فاصله گرفت و دستش را تکیه‌گاه دیوار کرد. کت و شلوار خوش‌دوخت براق نسکافه‌ای بر تن داشت که زیرش پیراهن سفیدی می‌خورد.
نگاه ولگردش را کنترل کرد و تمام توانش را در پاهایش جمع کرد. قدم‌های سنگینش تا وسط اتاق دوام آورد. امیرعلی از شوک بیرون آمد و سد راهش شد. مردمک‌های لرزان و ترسیده‌‌ی دخترک بالا آمد و سوالی نگاهش کرد. لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست. تا این حد از حضورش وحشت داشت؟ یکی از دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. هوای خفه‌ی اتاق راه نفسش را می‌بست. عقلش این زن را از خود می‌راند و قلبش مثل هر بار از دستش نافرمانی می‌کرد. آن آیینه شفاف دل‌فریب چشمانش تمام هست و نیستش را نابود می‌کرد. ماه‌بانو شرایط خود را درک نمی‌کرد. بوی عطرش از این فاصله‌ی اندک تمام بینی‌‌اش را پر کرده‌بود؛ همان بوی آشنا که روز تولد دو سال پیشش به او هدیه داد و هنوز هم از آن مارک استفاده می‌کرد. صدای تپش قلبش را در گوشش می‌شنید.
- من... من... .
چرا به لکنت افتاده بود؟ امیرعلی بدون اندیشه‌ای، درب اتاق را کامل به‌هم بست، از صدایش شانه‌هایش بالا پرید. به طرفش برگشت و با دو قدم بلند فاصله را تمام کرد. نگاهی که همیشه به او آرامش می‌داد، حال ناآرام و حریص در صورتش دو‌دو می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
یک جای کار می‌لنگید. آژیر خطر در مغزش دمید. قدمی عقب رفت و به در و دیوارهای سفید اتاق چشم دوخت‌. سقف دور سرش می‌چرخید. انگار در یک زندان مخوف گیر افتاده‌باشد که رهایی از آن امری محال به نظر می‌رسید.
- امیر؟
صدایش زد. چقدر محتاج شنیدن نامش از زبان دخترک بود. حالش به همانند معتادی می‌ماند که با وجود خبر داشتن از ضرر و زیان مواد، باز هم به سمتش کشیده‌ می‌شود.
- حسام حق داشت بهم بگه بی‌لیاقت! دستی‌دستی توی دهن گرگ فرستادمت.
از تصور عملی کردن فکر شومش، مثل برق گرفته‌ها سر عقب برد. جیغ بلندش، به گمان در صدای موسیقی و همهمه بیرون گم شد. به گریه افتاد.
- امیرعلی، تو که نامردی بلد نبودی.
دستش آمد روی صورتش بنشیند که میان راه متوقف شد. ابرو درهم کشید. از چشمانش خون می‌بارید.
- صدام نزن، من رو به خودم نیار. تو از اول هم سهم من بودی، مگه نه؟
بدنش روی ویبره رفت. دوستش داشت؛ اما در این لحظه حاضر بود بمیرد تا دست نامحرمی به تنش برسد.
- نه... نه، تو دیوونه شدی... .
بزاق دهانش را قورت داد و هق زد.
- می‌خوای با ماه‌بانو چی کار کنی؟
مدام نزدیک میشد، تا جایی که لبه‌ی سنگی طاقچه به شانه‌اش خورد و تمام روزنه‌ها برایش بسته شدند. چشمانش جور غریبی بود، انگار تمام غم عالم را در آن ریخته‌باشند. یک دستش را بالای سرش روی دیوار گذاشت و سر خم کرد.
- شب و روزم رو یکی کردی. قرار بود خانم خونه‌ام شی.
صدای بم و محکمش تحلیل رفت و نم اشک در چشمانش نشست. پر شالش بین انگشتانش اسیر شد. چانه‌اش لرزید. چرا فکر کرده بود امیرعلی آزارش می‌دهد؟ از دیدن تصویر روبه‌رویش ضربان قلبش به تب و تاب افتاد. قطره‌های مزاحم و سمجی که از گوشه‌ی چشمان مرد مقابلش تا روی ته‌ریشش راه پیدا می‌کرد، جان از تنش ربود. حال هر دویشان مثل این بود که آرزوهای بر باد رفته‌شان را تماشا می‌کنند. زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند، به زحمت خودش را سرپا نگه داشت.
- امیر!
پارچه‌ی نازک شال، از اشک خیس شد. سر بالا گرفت و لبخند تلخی به رویش زد.
- رقت‌انگیز شدم نه؟ نابودم کردی بانو، نابود.
حصار دستش را برداشت و عقب کشید. چنگ بین موهای مجعد سیاهش فرو برد و جلوی دراور ساده و کوچک چوبی گوشه‌ی اتاق ایستاد. لب‌های خشک دخترک، بی هیچ آوایی از هم باز شدند. دیگر از یاد برده بود که روزی بانوی کسی بود‌؛ حسام ماهی صدایش می‌زد. بغض راه نفس کشیدنش را بست.
- چرا؟
آب دهانش را به سختی قورت داد و چند پلک سریع و پشت سر هم زد تا اشکش فرو نریزد. امیرعلی چشم از مرد شکست‌خورده‌ی مقابلش که در آیینه به او دهان‌کجی می‌کرد گرفت و به طرف دخترک چرخید.
- چرا چی؟ چی می‌خوای بگی؟ الان خوشبختی؟ کنارش خوشبختی تا دلم آروم بگیره؟
دلش مالامال از غم شد. بار عذاب‌وجدان روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. دستش بند شالش شد تا از سرش نیفتد.
- باید برم، درست نیست.
خودش انگار تازه پی به عمق فاجعه برد. درون این اتاق، با مرد غریبه و نامحرمی چه خلوتی داشت؟ دستپاچه به سمت درب مشکی رنگ رفت که فهمید هدفش چیست و مانع راهش شد. آستانه‌ی تحملش برید. حرص و خشم در وجودش شعله زد و سوزاند.
- هیچ معلومه داری چه غلطی می‌‌کنی؟
اخم‌آلود به درب تکیه داد و هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.
- دارم روشنت می‌کنم. بی‌خیال این بازی شو، می‌خوای چقدر به خودت عذابت بدی؟
حرف‌هایش را نمی‌فهمید. خواست از سر راه کنارش بزند؛ اما در مقابل زورش چیزی در چنته نداشت.
- جیغ می‌زنم همه بریزن این‌جا، به خدا می‌زنم.
شاکی شد. تکیه‌اش را برداشت و محکم غرید:
- باید اول حرفم رو بشنوی، بعد هر جا خواستی بری آزادی.
از حرص صورتش سرخ شد و تن صدایش بالا رفت:
- نمی‌خوام بشنوم، برو عقب.
از این کشمکش به ستوه آمد.
- چرا همیشه حرف خودت رو پیش می‌بری؟ بفهم که حسام آدم درستی نیست. هر چی زودتر از دستش خلاص شی واسه خودت بهتره.
کلماتی که قاطع و شمرده از دهانش خارج بیرون می‌آمد، مثل پتک بر سرش کوبیده‌میشد. سردرگم لب تکان داد:
- اون... اون شوهرمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
چهره‌اش یک آن درهم رفت. ماه‌بانو لب گزید و رو گرفت. صدای نفس سنگینش را شنید. جو بدی بینشان حاکم بود.
- تو از یه چیزهایی خبر نداری.
اضطراب و دلهره بدنش را سبک و خالی کرد. تیله‌های مرددش لغزید.
- بگو، چرا واضح نمی‌گی؟
دست بین موهایش کشید و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. هر آن می‌ترسید کسی سر برسد و آن دو را با هم ببیند. چرا این‌قدر طولش می‌داد؟ نگاهش از درب بسته‌ی اتاق کنده نمی‌شد.
- حسام خلاف می‌کنه.
آن‌قدر ناگهانی گفت که کم ماند از شدت شوک بی‌هوش شود. یکه خورده، سر به سمتش چرخاند.
- چ... چی؟
نمی‌دانست نگرانی در چهره‌اش به خاطر اوست و یا حسام. قدمی پیش آمد و لب بالایش را به دندان گرفت.
- شواهد این رو نشون میده.
پلکش پرید. شانه‌های نحیفش لرزیدند.
- چی‌... چی داری میگی؟
از ترحم نگاهش خوشش نمی‌آمد. امیرعلی ایستاد و نفس صداداری کشید.
- نمی‌دونم چطور بهت توضیح بدم. من خودم شخصاً توی این کار نیستم، اما بهم خبر رسیده که حسام توی بازار اخلال می‌کنه، از این بارهای خارجی رو غیرقانونی وارد کشور می‌کنه.
دلش پر از خون شد. دست بر قلب ناآرامش گرفت. امیرعلی بی‌مراعات، پرده از راز پنهانی برمی‌داشت که معلوم نبود سرش به کجا می‌رود.
- حتم دارم با کله‌گنده‌ها در ارتباطه که تا الان گیر نیفتاده. خیلی زرنگه، نم پس نمی‌ده. رفتم حجره و باهاش حرف زدم، اما حرف به گوشش نمی‌ره، فقط تهدید و ناسزا.
چرا این کابوس تمام نمی‌شد؟ محکم گوش‌هایش را گرفت.
- دروغ میگی، دروغ. حسام خلاف‌کار نیست!
حال بد دخترک عذابش می‌داد. کاش می‌توانست آرامش کند و بگوید:
«فکر هیچی رو نکن، من که نمردم.»
حس بدی دائم در ذهنش پرسه می‌زد که نکند ماه‌بانویش دل به دل آن مرد داده باشد. ترسش را مخفی کرد و نزدیک‌تر شد.
- اون رو به حال خودش بذار. به فکر خودت باش، می‌دونی چی سرت میاد؟ حسام براش مهم نیست، از سر طمع و پول هنگفت چشم‌هاش کور شده
الان بود که فشارش بیفتد و نقش بر زمین شود. ترحمش را نمی‌خواست. مثل کولی‌ها تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- فکر کردی با این حرف‌ها که معلوم نیست راسته یا دروغ، ازش جدا میشم؟ برات متأسفم آقا‌علی! متأسف.
اخم کرد. هیچ خوشش نمی‌آمد این‌قدر از آن مرد حمایت می‌کرد. دست به روی کتش کشید و دندان به‌هم فشرد.
- من اون‌قدر حقیر نشدم که واسه زندگی کسی نقشه بکشم. وظیفه دیدم بگم، مختاری هر تصمیمی بگیری.
کمرش تا شد. بی‌توجه به جسم مچاله شده‌اش از کنارش گذشت و او را در آن اتاق نفرین شده پشت سر گذاشت. جان دادنش را ندید. صدای کوبیده شدن محکم درب، او را به خودش آورد. با گرفتن دیوار خودش را بالا کشید. حالش مثل دریای خروشان بود. حرف‌هایش در ذهنش رژه می‌رفت. خوب می‌دانست که دروغ نمی‌گوید؛ اما دلش بدجور سر ناسازگاری داشت. رنگ و رخسارش را از دیدگان همه پنهان کرد. با چه مشقتی از آن‌جا خارج شد، خدا می‌دانست. میهمان‌ها یکی‌یکی می‌رسیدند و کمتر میز خالی وجود داشت. حتی صدای نرم مارتیک هم به او آرامش نمی‌داد. نگاهش به حسام افتاد که با چشم دنبالش می‌گشت. پنجه‌های دستش ناخودآگاه مشت شدند. تخم نفرت در دلش قد کشید. حس می‌کرد با گذشت چندین ماه، هنوز این مرد را نمی‌شناسد. خشم تمام وجودش را به سخره گرفت. نمی‌خواست بازیچه‌ی دست کسی شود. عصبی به راهش ادامه داد. نزدیک میز بود که همان‌ لحظه ستاره‌جون و حنانه هم خودشان را به او رساندند. جلویشان حفظ ظاهر کرد و سعی کرد خونسرد باشد. آرام سلام داد، صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. در آغوش گرمی فرو رفت. دستانش به حالت خبردار کنار تنش آویزان ماندند.
- دلم برات یه ریزه شده بود دخترم. چرا یه سری به ما نمی‌زنی؟
نباید جوری رفتار می‌کرد که شک کنند، البته که با اخلاق‌های این چند وقت اخیر شازده پسرشان، چیزهایی دستگیرشان شده‌بود. لبخند زورکی در جواب مهربانی این زن بر لب نشاند و حنانه را بوسید. هیکل توپرش در آن کت و شلوار خوش‌دوخت و زیبای کرمی، کشیده‌تر دیده میشد.
- مثل پرنسس‌ها شدی عزیزم!
نور چراغ‌ها، به عسل چشمانش جلوه بیشتری بخشید. نمکین خندید و چشمکی زد.
- به پای شما که نمی‌رسیم عروس! خوب حرف رو به حاشیه می‌کشی‌ها.
شیطنت‌های این دختر اجازه‌ی سرد بودن نمی‌داد. لب‌هایش کمی کش آمد. این روزها لبخند‌هایش هم مزه‌ی زهر می‌دادند. بعد از رفتنشان نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد. جام شیشه‌ای پایه‌دار را برداشت و به مایع سرخ درونش چشم دوخت. احساس تشنگی می‌کرد. شیرینی شربت، کمی از عطش درونش کاست. نگاه خیره و سنگینی را روی خودش احساس کرد. سر بالا گرفت. چشمان حریص و براق حسام، روی اندام و صورتش می‌چرخید؛ انگار برای اولین بار بود که او را می‌دید. با نزدیک شدنش یادش به حرف‌های امیرعلی افتاد و حالش بد شد. چطور می‌توانست جلویش نقش بازی کند؟ بازیگر قهاری بود. لحظاتی گذشت که گرمای دستش، تن خزان‌زده‌اش را در خود بلعید. مات و بی‌حرف سر بالا گرفت. سرانگشت دستانش، تار موی آویزان روی پیشانی‌اش را کنار زد.
- خوشگل شدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
زیر نگاه جسور و تشنه‌اش پوزخندی زد. در باورش جمله‌ی احمقانه‌ای به‌نظر می‌رسید. کم از این تعریف‌ها می‌کرد. قادر به کالبدشکافی این مرد نبود و نمی‌دانست باید با کدام بعد از شخصیتش سو بگیرد. حسام، از سکوتش سر نزدیک برد و موشکافانه چشم باریک کرد.
- حرف بدی زدم؟
بوی عطر تند و تلخش که با سیگار ادغام شده‌بود بینی‌ دخترک را چین داد. جلوی خودش را گرفت تا یک سیلی محکم در گوشش نکوبد. اشاره‌ی ریزی کافی بود که قلبش دهان باز کند و بغض و غصه‌های ناشنیده‌ی درونش شکسته شود، آن‌وقت ویرانه‌هایش جمع شدنی نبود. پشت کمرش داغ شد. حس مشمئز کننده‌ای وجودش را فرا گرفت. از این لمس شدن‌ها خوشش نمی‌آمد.
- بریم اون‌طرف بشینیم.
رغبتی در همراهی‌ کردنش نداشت، به‌اجبار مثل ربات دنبالش کشیده شد. زندگی زجرآور و پر ملالی که با آن دست و پنجه نرم می‌کرد تمام عزت‌نفس و انگیزه‌اش را از درون کشته بود. ذهنش ندا می‌داد که همانند کرم ابریشم در خود تنیده شود و پیله‌ی ناامیدی دورش را بشکافد. پروانه شدن به شرط ترک دنیای خاکستری‌اش می‌ارزید؛ اما شاید می‌ترسید از آزاد شدن، آن بیرون خطراتی به انتظارش نشسته بود که تنها از پسشان برنمی‌آمد. میان راه، صدای حرف زدن چند نفر او را از حرکت بازداشت. سر بالا گرفت که چشمش به حاج‌آقا مستوفی در کنار پدرش افتاد.
«همین را فقط کم داشت.
نمی‌دانست بماند و یا برود.
به‌واقع که چوب‌خطش برای امشب پر بود. برای رفتن باید از کنارشان می‌گذشت. حسام متوجه‌ی معطل کردنش شد. کلافه به عقب برگشت و دستش را گرفت.
- وایسادی چی رو نگاه می‌کنی؟
سرش روی تنش سنگینی می‌کرد و قدرت واکنش و یا کلامی نداشت. اگر دستان قدرتمند حسام نبود، شاید نقش بر زمین میشد. با نزدیک شدنشان صدای حرف زدنشان خوابید. معذب به بازوی مرد کناری‌اش چسبید و زیرلبی سلام داد. حسام برخلافش، خیلی خونسرد با حاج‌آقا مستوفی و پسرش دست داد. جلل‌الخالق! از شرمندگی رو نداشت در چشمان مجید نگاه کند. حس می‌کرد خراب شدن زندگی‌اش تاوان نه‌ گفتنی بود که سرنوشتش را تغییر داد. در بینشان به چهره‌ی غریبه‌ای برخورد که تا به حال او را جایی ندیده‌بود. ریزبینانه از پایین تا بالایش را رصد کرد. هیکل لاغر و پوست گندمگونی داشت. پیوند ابروهایش چهره‌اش را گرفته‌تر نشان می‌داد. در آن چادر سرتاسر سیاه فقط گردی صورتش معلوم بود. یک‌بار از زبان مادرش شنیده.بود که پسر حاج‌مستوفی با یکی از دختران نجیب که از خانواده‌ی روحانی هستند ازدواج کرده. باورش نمی‌شد که نامزد مجید دختری به این کم‌سن و سالی باشد، فوقش هجده سال می‌خورد. کنار هم مثل فیل و فنجان بودند!
زهره‌خانم از نگاه خیره‌اش، بادی به غبغب انداخت و لبخند بدجنسی لب‌های باریک و بی‌رنگش را زینت داد. هنوز هم به‌خاطر جواب منفی که در گذشته داده‌بود چشم دیدنش را نداشت. در حین درست کردن چادر مجلسی‌اش که مدام از سرش لیز می‌خورد دست پشت کمر تازه عروسش گذاشت و شروع به معرفی‌اش کرد:
- میترا‌جان عروس گلم... .
بعد به‌سمت دخترک چرخید و اضافه کرد:
- این خانم هم خواهر داماده عزیزم.
در دل خندید. جوری پز عروسش را می‌داد که انگار از اول، او کشته‌مرده‌ی پسرش بود و نتوانسته‌بود به مراد دلش برسد. در آن جو سنگین قدم پیش گذاشت و دستش را به سوی دخترک جوان گرفت.
- از آشناییت خوش‌وقتم عزیزم.
و لبخند مصنوعی کنج حرفش بر لب نشاند. چشمان کشیده‌ی میشی‌اش که عضو چشم‌گیر صورتش بود کمی درشت شد. با یک تای ابروی بالا رفته به دست دراز شده‌اش نگاه کرد و بعد بی‌میل، در حد لمس شدن نوک انگشتانش با او دست داد.
- مرسی. فکر نمی‌کردم خواهر داماد شما باشین!
و به دنبال حرفش نگاه عجیبی به سر و شکل و لباسش انداخت که یک لحظه فکر کرد شاید لُخت باشد. مثل این‌که از آن دست جماعتی بود که جز نوک دماغشان جایی را نمی‌دیدند و خودشان را برتر از دیگران می‌دانستند. خیلی سریع از آن فضای متشنج دور شد. نگاه آخر مادرش از خاطرش پاک نمی‌شد. حتماً در ذهنش می‌گفت:
«اگه به مجید جواب مثبت داده بودی الان حال و روزت این نبود.»
با اعصابی خراب پشت میز نشست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین