- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب! شبنم با پادرمیانی آنها را به سکوت دعوت کرد.
- بس کنید تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهنازجون شگون نداره.
تکهی آخر جملهاش را با لهجهی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظهای لبخند کمرنگی روی لبانشان نشست، جز مهسا که همچنان خصمانه و وحشی به او مینگریست. با غضب اتاق را ترک کرد و درب را چنان بههم کوفت که لولاهایش صدا دادند. از نفرت درون چشمانش میترسید. مهشید چشم از درب بستهی اتاق گرفت و پوفی کشید.
- نمیدونم این دختره چه مرگشه!
بعد لبخندی از سر شرمندگی به روی ماهبانو زد و اضافه کرد:
- ما که هر کدوم سرمون گرم زندگی خودمونه، مادر و آقاجون هم از بس این بچه رو لوس بار آوردن که تا هجده سالش شد به بهانهی درس گفت میخوام برم کانادا... .
نفسی گرفت و دست به پیشانیاش کشید.
- از وقتی هم واسه خودش آزاد و مستقل شده دیگه خط کسی رو نمیخونه، یه دنده و لجباز! تو به دل نگیر عزیزم.
به لبخند محزونی بسنده کرد. چهکار میتوانست بکند؟ اما ذهنش عجیب برای خود سناریو میچید که نکند حسام قبلاً به مهسا علاقه داشته. حس خوبی به آن دختر نداشت. صحبتهای مهشید از شغل وکالتش و مشکلات ریز و درشت موکلانش که با آنها سر و کله میزد، کمی او را از فکر و خیال دور کرد. برخلاف خواهر نچسبش شخصیت دوستداشتنی و مهربانی داشت که نزدیکی خاصی در کنارش احساس میکرد. شمارهاش را داد و گفت که هر زمان بخواهد میتواند تماس بگیرد و به عنوان خواهر بزرگتر رویش حساب باز کند. آدمها در زندگی میروند و میآیند، مهم این است که تا هستند قدرشان را بدانی و از تجربههایشان بهره ببری. در این دنیا همکلام شدن با آدم خوشفکر و دانایی مثل مهشید ارزش بالایی داشت. همگی با هم سفرهی هفتسین بزرگ و زیبایی چیدند. حال و هوای عید را دوست داشت، انگار واقعاً آدمی دوباره از نو متولد میشد. دلش برای جمع کوچک خانهشان و ماهی قرمزی که مدام مراقب بود یک وقت نمیرد تنگ بود. از پشت پردهی اشک نگاهش به حسام برخورد کرد. گاهی وقتها با خودش میگفت شوهرش همین مردی بود که همیشه به ظاهرش میرسید و موهایش را با ژل و تافت حالت میداد؟ لبخندهای کمیابش شاید نصیب هر کسی نمیشد و گاهی وقتها جوری نگاهش میکرد که از درون مثل کورهی آتش میسوخت. صدای بلند توپ سال نو او را از این افکار ضد و نقیض خارج کرد. لبخند عمیقی روی لبش نشست. چشمانش به نگاه خیره و سنگین حسام گره خورد. انگار هزاران حرف در پس مردمکهای لغزانش داشت، حرفهایی که خودِ مرد مقابلش هم از پر و بال دادن به آن میهراسید و میخواست یکجوری از آن فرار کند. حسام با خود فکر کرد آیا بهار بعدی هم ماهبانو در کنارش است؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمیدانست. ماهبانو زودتر از او نگاهش را گرفت. عرق سرد بر تنش نشسته بود و قلبش هری میریخت. این دیگر چه حالی بود؟ بهتر دید حواسش را به بقیه دهد. صدای بلند مهشید میآمد که با شوهر و دخترش تماس تصویری گرفته بود. حنانه خودش را در آغوش پدرش انداخت و گفت:
- عیدی ما رو ندادیها باباجون!
با این حرف شلیک خندهی همه به هوا رفت. حاجحسین شوخطبعانه پسگردنی آرامی به او زد.
- ای پدرسوخته! پس واسه عیدی نزدیکم شدی، نه؟
حنانه کارش را خوب بلد بود و به قول ستارهجون جا باز کنی در دل آدم داشت. دو طرف صورت گندمی و اصلاح شده پدرش را محکم بوسید.
- من غلط بکنم؛ اول شما، بعد پول.
در دل گفت:
«بیچاره سیامک!»
یک روز آقای دکتر برایش تعریف میکرد:
«که حنانه برام مثل یه دختربچهست. به عشقش از سرکار میام خونه باید نیمساعت برام حرف بزنه تا خستگی از تنم در بره.»
- بس کنید تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهنازجون شگون نداره.
تکهی آخر جملهاش را با لهجهی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظهای لبخند کمرنگی روی لبانشان نشست، جز مهسا که همچنان خصمانه و وحشی به او مینگریست. با غضب اتاق را ترک کرد و درب را چنان بههم کوفت که لولاهایش صدا دادند. از نفرت درون چشمانش میترسید. مهشید چشم از درب بستهی اتاق گرفت و پوفی کشید.
- نمیدونم این دختره چه مرگشه!
بعد لبخندی از سر شرمندگی به روی ماهبانو زد و اضافه کرد:
- ما که هر کدوم سرمون گرم زندگی خودمونه، مادر و آقاجون هم از بس این بچه رو لوس بار آوردن که تا هجده سالش شد به بهانهی درس گفت میخوام برم کانادا... .
نفسی گرفت و دست به پیشانیاش کشید.
- از وقتی هم واسه خودش آزاد و مستقل شده دیگه خط کسی رو نمیخونه، یه دنده و لجباز! تو به دل نگیر عزیزم.
به لبخند محزونی بسنده کرد. چهکار میتوانست بکند؟ اما ذهنش عجیب برای خود سناریو میچید که نکند حسام قبلاً به مهسا علاقه داشته. حس خوبی به آن دختر نداشت. صحبتهای مهشید از شغل وکالتش و مشکلات ریز و درشت موکلانش که با آنها سر و کله میزد، کمی او را از فکر و خیال دور کرد. برخلاف خواهر نچسبش شخصیت دوستداشتنی و مهربانی داشت که نزدیکی خاصی در کنارش احساس میکرد. شمارهاش را داد و گفت که هر زمان بخواهد میتواند تماس بگیرد و به عنوان خواهر بزرگتر رویش حساب باز کند. آدمها در زندگی میروند و میآیند، مهم این است که تا هستند قدرشان را بدانی و از تجربههایشان بهره ببری. در این دنیا همکلام شدن با آدم خوشفکر و دانایی مثل مهشید ارزش بالایی داشت. همگی با هم سفرهی هفتسین بزرگ و زیبایی چیدند. حال و هوای عید را دوست داشت، انگار واقعاً آدمی دوباره از نو متولد میشد. دلش برای جمع کوچک خانهشان و ماهی قرمزی که مدام مراقب بود یک وقت نمیرد تنگ بود. از پشت پردهی اشک نگاهش به حسام برخورد کرد. گاهی وقتها با خودش میگفت شوهرش همین مردی بود که همیشه به ظاهرش میرسید و موهایش را با ژل و تافت حالت میداد؟ لبخندهای کمیابش شاید نصیب هر کسی نمیشد و گاهی وقتها جوری نگاهش میکرد که از درون مثل کورهی آتش میسوخت. صدای بلند توپ سال نو او را از این افکار ضد و نقیض خارج کرد. لبخند عمیقی روی لبش نشست. چشمانش به نگاه خیره و سنگین حسام گره خورد. انگار هزاران حرف در پس مردمکهای لغزانش داشت، حرفهایی که خودِ مرد مقابلش هم از پر و بال دادن به آن میهراسید و میخواست یکجوری از آن فرار کند. حسام با خود فکر کرد آیا بهار بعدی هم ماهبانو در کنارش است؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمیدانست. ماهبانو زودتر از او نگاهش را گرفت. عرق سرد بر تنش نشسته بود و قلبش هری میریخت. این دیگر چه حالی بود؟ بهتر دید حواسش را به بقیه دهد. صدای بلند مهشید میآمد که با شوهر و دخترش تماس تصویری گرفته بود. حنانه خودش را در آغوش پدرش انداخت و گفت:
- عیدی ما رو ندادیها باباجون!
با این حرف شلیک خندهی همه به هوا رفت. حاجحسین شوخطبعانه پسگردنی آرامی به او زد.
- ای پدرسوخته! پس واسه عیدی نزدیکم شدی، نه؟
حنانه کارش را خوب بلد بود و به قول ستارهجون جا باز کنی در دل آدم داشت. دو طرف صورت گندمی و اصلاح شده پدرش را محکم بوسید.
- من غلط بکنم؛ اول شما، بعد پول.
در دل گفت:
«بیچاره سیامک!»
یک روز آقای دکتر برایش تعریف میکرد:
«که حنانه برام مثل یه دختربچهست. به عشقش از سرکار میام خونه باید نیمساعت برام حرف بزنه تا خستگی از تنم در بره.»
آخرین ویرایش: