- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر لب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمیخواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی میراند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد. هیچکدام تلاشی برای شکسته شدن سکوت بینشان انجام نمیدادند. شرایط هردویشان تعریفی نداشت. تا به خانه رسیدند، آنقدر حالش بد بود که سریع و زودتر از حسام پیاده شد. زیر باران تند بهاری، چندباری میان راه سکندری خورد. قطرههای آب مثل شلاق بر صورتش سیلی میزدند. لنگههای کفشش را گوشهای از ایوان پرت کرد و پا در خانه گذاشت. گرمای مطبوع داخل که به تن یخ زدهاش خورد، دندانهایش تریکتریک صدا دادند. خودش را با مشقت فراوان به اتاقخواب رساند. کمکم چشمانش آمادهی باریدن شدند. بدون تعویض کردن لباسهایش روی تخت خزید و بلند زیر گریه زد. فقط دلش میخواست این بغض آویزان و لعنتی دست از سر گلویش بردارد. دلش به حال خودش میسوخت. مشت به تخت کوبید و جیغش را در بالش خفه کرد. ناخنهایش پوست کف دستش را به سوزش انداختند. حسام تا وارد اتاق شد چشمش به دخترک افتاد که با همان لباسهای بیرون، رو به شکم دراز کشیدهبود. صدای ریز هقهقش را میشنید. دستی به شقیقهی پردردش کشید. بستهی مسکنی از داخل کشو بیرون آورد و بدون آب بلعید؛ تلخیاش را حس نکرد. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. امشب خواب بر او حرام بود. لا اله الا اللهی گفت و سرجایش نیمخیز شد.
- بسه دیگه، پاشو لباسهات رو عوض کن.
دخترک با چشمان اشکی بهطرفش چرخید. نوک بینیاش قرمز شدهبود و چشمان متورم و پف کردهاش، در اثر گریه مثل بادام دیدهمیشد.
- خودت چرا عوض نکردی؟
صدایش ضعیف و گرفته از گلو بیرون آمد. به پهلو خوابید و دست زیر سرش گذاشت. حوصلهی نگهداری از یک دختربچهی لوس و نقنقو را نداشت. خیسی پلکهایش را گرفت.
- کور شدی دیوونه! واسه داداشت خوشحال نیستی مگه؟
انگار با خودش هم مشکل داشت که هی مدام یادآوری میکرد. ماهبانو با دست صورتش را پوشاند، مثلاً در این حالت کسی او را نمیبیند!
- چرا هستم.
اخم کرد و دستانش را از جلوی صورتش برداشت.
- پس کم نصفه شبی مخم رو تیلیت کن. به اندازهی کافی اعصابم داغون هست.
لرزش چانهاش دست خودش نبود. چرا همه چیز مثل روز اول شدهبود؟ حسام که بلد نبود آرامش کند، زیر لب ناسزا داد و پشت به او خوابید. آنشب تا نزدیکیهای صبح با فکری مشغول اشک ریخت و غصه خورد.
***
هر چقدر به مراسم عقدکنان نزدیک میشدند حالش به مراتب بدتر و حسام هم بدخلقتر میشد. حنانه به او زنگ زدهبود تا با هم برای جشن لباس بخرند؛ اما اصلاً دل و دماغ بیرون رفتن نداشت.
- تو حالت میزون نیست ماهی! ناسلامتی دامادی برادرته، باید سنگتموم بذاری.
سری به غذا زد. تا درب قابلمهی برنج را برداشت، بخار غذا دستش را سوزاند. سریع درب را رها کرد که با صدای بدی روی گاز افتاد. نوک انگشتش را گزید. لعنتی! بدجور میسوخت. حنانه از آنطرف خط نگران شد.
- چیشد دختر؟
لبش را از درد بههم چسباند و انگشتش را زیر شیر آب سرد گرفت.
- چیزی نیست، دستم سوخت.
زیر لب غرغر کرد:
- مراقب باش. اگه نمیای پس من تنها با سیامک برم؟
کلافه شد.
- آره... آره برو.
کمی باهم حرف زدند و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
- بسه دیگه، پاشو لباسهات رو عوض کن.
دخترک با چشمان اشکی بهطرفش چرخید. نوک بینیاش قرمز شدهبود و چشمان متورم و پف کردهاش، در اثر گریه مثل بادام دیدهمیشد.
- خودت چرا عوض نکردی؟
صدایش ضعیف و گرفته از گلو بیرون آمد. به پهلو خوابید و دست زیر سرش گذاشت. حوصلهی نگهداری از یک دختربچهی لوس و نقنقو را نداشت. خیسی پلکهایش را گرفت.
- کور شدی دیوونه! واسه داداشت خوشحال نیستی مگه؟
انگار با خودش هم مشکل داشت که هی مدام یادآوری میکرد. ماهبانو با دست صورتش را پوشاند، مثلاً در این حالت کسی او را نمیبیند!
- چرا هستم.
اخم کرد و دستانش را از جلوی صورتش برداشت.
- پس کم نصفه شبی مخم رو تیلیت کن. به اندازهی کافی اعصابم داغون هست.
لرزش چانهاش دست خودش نبود. چرا همه چیز مثل روز اول شدهبود؟ حسام که بلد نبود آرامش کند، زیر لب ناسزا داد و پشت به او خوابید. آنشب تا نزدیکیهای صبح با فکری مشغول اشک ریخت و غصه خورد.
***
هر چقدر به مراسم عقدکنان نزدیک میشدند حالش به مراتب بدتر و حسام هم بدخلقتر میشد. حنانه به او زنگ زدهبود تا با هم برای جشن لباس بخرند؛ اما اصلاً دل و دماغ بیرون رفتن نداشت.
- تو حالت میزون نیست ماهی! ناسلامتی دامادی برادرته، باید سنگتموم بذاری.
سری به غذا زد. تا درب قابلمهی برنج را برداشت، بخار غذا دستش را سوزاند. سریع درب را رها کرد که با صدای بدی روی گاز افتاد. نوک انگشتش را گزید. لعنتی! بدجور میسوخت. حنانه از آنطرف خط نگران شد.
- چیشد دختر؟
لبش را از درد بههم چسباند و انگشتش را زیر شیر آب سرد گرفت.
- چیزی نیست، دستم سوخت.
زیر لب غرغر کرد:
- مراقب باش. اگه نمیای پس من تنها با سیامک برم؟
کلافه شد.
- آره... آره برو.
کمی باهم حرف زدند و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
آخرین ویرایش: