- Apr
- 1,404
- 20,116
- مدالها
- 7
از کنار میز تحریرش گذشت و بهسمت پنجره رفت و از گوشهی پردهی کرم رنگ پنجره اتاقش سرک کشید. زهره چند باری زنگ خانه را زد. حتی حوصله زهره را هم نداشت. با صدای ویبره گوشیاش بهطرف میز پذیرایی که روی آن قرار داشت قدم برداشت و تماس از دست رفته زهره را از روی صفحه تماشا کرد. سرش داشت منفجر میشد و چشمانش از شدت درد قرمز شده بود. زهره بالاخره دست از زنگ زدن برداشت و او را راحت گذاشت. چقدر تنها شده بود، چقدر روحیاتش تغییر کرده بود؛ دیگر چیزی نبود که او را خوشحال کند حتی سر و کله زدن و درد و دل کردن با زهره. سرگردان بود، انگار کلید اصلی قفلهای زندگیاش را گم کرده بود. از کنار مبل سه نفره فیلی رنگشان گذشت و دوباره وارد اتاقش شد. کشوی میز تحریرش را باز کرد و نامههای ناشناس را بیرون کشید؛ حتی از او هم چند وقتی بود خبری نبود. خودش فراموش کرده بود نامه بنویسد، اما از او هم گله داشت. نامهها را کنار زد که نگاهش به انگشتر درون دستش افتاد و یاد احمد در خاطرش زنده شد. بغض گلویش را گرفت. همه این مصیبتها زیر سر احمد بود. اگر به دروغ وارد زندگیاش نشده بود، اگر پنهانکاری نکرده بود، اگر و اگر و هزار اگر دیگر، الان پدرش زنده بود و کنارش، الان آنقدر تنها نبود که احساس پوچی کند. انگشت شست و اشارهاش را دور حلقهی درون انگشتش قرار داد و انگشتر را دور انگشتش چرخاند که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد و همزمان صدای محو ارغوان گفتن احمد به گوشش خورد. از روی صندلیاش بلند شد و دوباره پرده را کمی کنار زد. احمد پشت درب ایستاده بود و با مشت و لگد به جان درب خانه افتاده بود. همزمان زنگ لایت موبایلش بلند شد. با قطع زنگ موبایلش، چندین پیام پشت سرهم برایش ارسال شد. بهسمت گوشی روی میزش قدم برداشت، صفحه را بالا کشید و پیامها را باز کرد. از طرف احمد بود. نگاهش را به پیامها دوخت.
- ارغوان تو رو جان من جواب بده! در رو باز کن! باید برات توضیح بدم.
- ارغوان تو رو جان من جواب بده! در رو باز کن! باید برات توضیح بدم.
آخرین ویرایش: