- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
- دیشب شیفت بودم، صبح که اومدم یوسف گفت که دوباره حالت بد شده و زنگ زدن دکترشمس اومده بالای سرت. اونقدر دعواش کردم که چرا زودتر بهم خبر ندادن؟ شهاب، نمیخوای به حرف دکترشمس گوش بدی و عملت رو جلو بندازی؟ این موضوع شوخیبردار نیست، چرا به فکر خودت و من نیستی؟
شهاب دستی که آزاد بود را روی دست سپیدِ خواهر گذاشت.
- کاری از دستت برنمیاومد، اومدنت الکی بود. خوب کرد که بهت خبر نداد!
همزمان لبان خشک شدهاش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نترس! یکم کار نیمهتموم دارم، باید اول اونها رو سروسامون بدم.
همتا که سر شهاب و عاقبت این حال و اوضاعش حسابی میترسید و این بیخیالی شهاب، ترسش را بیشتر کردهبود، از ترس نبودنش، بغض گلویش را گرفت و اشک جمع شده در چشمان قرمز از خوابش را که به گوشهی چشمش راه پیدا کردهبود، سریع با نوک انگشت گرفت. در حالی که سعی در فرو بردن بغض نهفتهی دوباره در گلویش داشت، بینیاش را بالا کشید و ادامه داد:
- شهاب، من غیر تو کسی رو ندارم ها! اگه تو هم مثل مامان... .
چانهی لرزان از بغضش، مانع ادامه حرفش شد. این روزها حرف زدن راجع به این موضوع برایش سخت شدهبود؛ جان او بود و برادر عزیزکردهاش که بعد از مادرش به او پناه آوردهبود. با اخلاقی که پرویزخان داشت و آن ابهت و سرسختیاش که همیشه راه را برای ارتباط دوستانهی پدر و دختری بستهبود و از آن طرف، احترام و ترس خاصی را بینشان ایجاد کردهبود، باعث شد شهاب که از همان کودکی، خود تجربهی چنین ارتباطی را با پدرش داشتهاست، سعی کند با مهربانی و لوس کردن همتا جای خالی مادرشان و بود و نبود پرویزخان را پر کند تا او احساساتی را که خود از وجود بیبهرهی پرویزخان تجربه کردهبود، تجربه نکند. از این رو، وابستگی همتا را به خود دو برابر کردهبود. شهاب چشم از موی فرق وسط حنا رنگشدهی خاتون گرفت، دست جلو برد و اشک روانه شده بر گونهی گلگون همتا را با سر انگشت پاک کرد.
- همتا، قرار نشد وقتی رک و پوست کنده همهچیز رو برات گفتم، اینجوری بخوای بیتابی کنی! نمیدونم من هم آخر خطم مثل مامان میشه یا نه، اما قرار شده کاری که آقاجون ازم خواسته و خودم از یه جایی به بعد خواستم رو به یه سرانجامی برسونم و بعد برم زیر عمل؛ ولی میبینی که اوضاع بههم ریختهست.
شهاب دستی که آزاد بود را روی دست سپیدِ خواهر گذاشت.
- کاری از دستت برنمیاومد، اومدنت الکی بود. خوب کرد که بهت خبر نداد!
همزمان لبان خشک شدهاش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نترس! یکم کار نیمهتموم دارم، باید اول اونها رو سروسامون بدم.
همتا که سر شهاب و عاقبت این حال و اوضاعش حسابی میترسید و این بیخیالی شهاب، ترسش را بیشتر کردهبود، از ترس نبودنش، بغض گلویش را گرفت و اشک جمع شده در چشمان قرمز از خوابش را که به گوشهی چشمش راه پیدا کردهبود، سریع با نوک انگشت گرفت. در حالی که سعی در فرو بردن بغض نهفتهی دوباره در گلویش داشت، بینیاش را بالا کشید و ادامه داد:
- شهاب، من غیر تو کسی رو ندارم ها! اگه تو هم مثل مامان... .
چانهی لرزان از بغضش، مانع ادامه حرفش شد. این روزها حرف زدن راجع به این موضوع برایش سخت شدهبود؛ جان او بود و برادر عزیزکردهاش که بعد از مادرش به او پناه آوردهبود. با اخلاقی که پرویزخان داشت و آن ابهت و سرسختیاش که همیشه راه را برای ارتباط دوستانهی پدر و دختری بستهبود و از آن طرف، احترام و ترس خاصی را بینشان ایجاد کردهبود، باعث شد شهاب که از همان کودکی، خود تجربهی چنین ارتباطی را با پدرش داشتهاست، سعی کند با مهربانی و لوس کردن همتا جای خالی مادرشان و بود و نبود پرویزخان را پر کند تا او احساساتی را که خود از وجود بیبهرهی پرویزخان تجربه کردهبود، تجربه نکند. از این رو، وابستگی همتا را به خود دو برابر کردهبود. شهاب چشم از موی فرق وسط حنا رنگشدهی خاتون گرفت، دست جلو برد و اشک روانه شده بر گونهی گلگون همتا را با سر انگشت پاک کرد.
- همتا، قرار نشد وقتی رک و پوست کنده همهچیز رو برات گفتم، اینجوری بخوای بیتابی کنی! نمیدونم من هم آخر خطم مثل مامان میشه یا نه، اما قرار شده کاری که آقاجون ازم خواسته و خودم از یه جایی به بعد خواستم رو به یه سرانجامی برسونم و بعد برم زیر عمل؛ ولی میبینی که اوضاع بههم ریختهست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: