- Apr
- 1,404
- 20,108
- مدالها
- 7
نه او هیچگاه نمیخواست به حسنآقا و ناموس و اعتمادش خ*یانت کرده باشد و بخواهد نگاه بد داشته باشد. هیچگاه هم به دوست داشتن ارغوان فکر نکرده بود. او همیشه ارغوان را مانند همتا محجوب و خانم دیده بود. دختر در اطرافش زیاد دیده بود؛ چه در محل کارش و چه از طریق پدرش و مهمانیهایش و لقمه گرفته شدنش یا توسط دختران یا پدرش برای تجارت و غیره، اما هر چه در نظرش ارغوان و همتا، بیریا و محجوب و خانم و بیغل و غش بودند، دختر و زنان دیگر در از فیس و افاده و توقعات نجومی و چشم و همچشمی و هزار چیز دیگر با هم در رقابت بودند و حالش را بد میکردند.
- آقا شهاب.
با صدای زهره که کنار دیوار اتاق ارغوان ایستاده بود و نگاهش میکرد، به خود آمد. بهسمت زهره برگشت و لبهی کتش را بالا زد و دست در جیب کت شکلاتی اسپرتش کرد. زهره تکیه از دیوار گرفت و بهسمت آشپزخانه رو برگرداند.
- شما بفرمایین! من الان غذا رو آماده میکنم.
شهاب ممنونمی زیر لب گفت و پشت درب اتاق ایستاد. تقهای به درب زد و با شنیدن بفرمایین ارغوان درب را با صدای قیژی باز کرد و وارد شد. چشم چرخاند. اتاق این دختر حتی از همتا هم که با وجود پولدار بودنشان ساده بود سادهتر بود. نه از کامپیوتر و لپ تاپی خبر بود و نه از رنگ اتاق فانتزی دخترانه. به یاد ورشکستگی حسنآقا اخمهایش درهم رفت. حق این دختر نه این تنهایی بود و نه این خانه کوچک و به دور از دنیای فانتزیهای دخترانه. با سرفهی ارغوان به خود آمد. تک سرفهی مصلحتی کرد و با اجازهای گفت و روی زمین که با فرش کرم رنگ پوشیده شده بود، نشست و با درآوردن کت، تکیهاش را به درب کمد داد و کتش را روی پایش انداخت. نگاهی کوتاه به دختر رنگ پریده کرد و چشم به فرش دوخت.
- بهترین؟
باورش سخت بود شهابی که آرزوی دیدار لحظهایش را داشت حالا در چند قدمیاش بعد از آن همه مصیبتی که دیده بود نشسته و نگران حال اوست، اما مگر دو روز پیش نگفته بود عصر باز میگردد پس چه شد؟ مگر نمیدانست چقدر چشمش به درب خیره مانده بود تا بیاید؟
- آقا شهاب.
با صدای زهره که کنار دیوار اتاق ارغوان ایستاده بود و نگاهش میکرد، به خود آمد. بهسمت زهره برگشت و لبهی کتش را بالا زد و دست در جیب کت شکلاتی اسپرتش کرد. زهره تکیه از دیوار گرفت و بهسمت آشپزخانه رو برگرداند.
- شما بفرمایین! من الان غذا رو آماده میکنم.
شهاب ممنونمی زیر لب گفت و پشت درب اتاق ایستاد. تقهای به درب زد و با شنیدن بفرمایین ارغوان درب را با صدای قیژی باز کرد و وارد شد. چشم چرخاند. اتاق این دختر حتی از همتا هم که با وجود پولدار بودنشان ساده بود سادهتر بود. نه از کامپیوتر و لپ تاپی خبر بود و نه از رنگ اتاق فانتزی دخترانه. به یاد ورشکستگی حسنآقا اخمهایش درهم رفت. حق این دختر نه این تنهایی بود و نه این خانه کوچک و به دور از دنیای فانتزیهای دخترانه. با سرفهی ارغوان به خود آمد. تک سرفهی مصلحتی کرد و با اجازهای گفت و روی زمین که با فرش کرم رنگ پوشیده شده بود، نشست و با درآوردن کت، تکیهاش را به درب کمد داد و کتش را روی پایش انداخت. نگاهی کوتاه به دختر رنگ پریده کرد و چشم به فرش دوخت.
- بهترین؟
باورش سخت بود شهابی که آرزوی دیدار لحظهایش را داشت حالا در چند قدمیاش بعد از آن همه مصیبتی که دیده بود نشسته و نگران حال اوست، اما مگر دو روز پیش نگفته بود عصر باز میگردد پس چه شد؟ مگر نمیدانست چقدر چشمش به درب خیره مانده بود تا بیاید؟
آخرین ویرایش: