جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,238 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
نه او هیچ‌گاه نمی‌خواست به حسن‌آقا و ناموس و اعتمادش خ*یانت کرده باشد و بخواهد نگاه بد داشته باشد. هیچ‌گاه هم به دوست داشتن ارغوان فکر نکرده بود. او همیشه ارغوان را مانند همتا محجوب و خانم دیده بود. دختر در اطرافش زیاد دیده بود؛ چه در محل کارش و چه از طریق پدرش و مهمانی‌هایش و لقمه گرفته شدنش یا توسط دختران یا پدرش برای تجارت و غیره، اما هر چه در نظرش ارغوان و همتا، بی‌ریا و محجوب و خانم و بی‌غل و غش بودند، دختر و زنان دیگر در از فیس و افاده و توقعات نجومی و چشم و هم‌چشمی و هزار چیز دیگر با هم در رقابت بودند و حالش را بد می‌کردند.
- آقا شهاب.
با صدای زهره که کنار دیوار اتاق ارغوان ایستاده بود و نگاهش می‌کرد، به خود آمد. به‌سمت زهره برگشت و لبه‌ی کتش را بالا زد و دست در جیب کت شکلاتی اسپرتش کرد. زهره تکیه از دیوار گرفت و به‌سمت آشپزخانه رو برگرداند.
- شما بفرمایین! من الان غذا رو آماده می‌کنم.
شهاب ممنونمی زیر لب گفت و پشت درب اتاق ایستاد. تقه‌ای به درب زد و با شنیدن بفرمایین ارغوان درب را با صدای قیژی باز کرد و وارد شد. چشم چرخاند. اتاق این دختر حتی از همتا هم که با وجود پولدار بودنشان ساده بود ساده‌‌تر بود. نه از کامپیوتر و لپ تاپی خبر بود و نه از رنگ اتاق فانتزی دخترانه. به یاد ورشکستگی حسن‌آقا اخم‌هایش درهم رفت. حق این دختر نه این تنهایی بود و نه این خانه کوچک و به دور از دنیای فانتزی‌های دخترانه. با سرفه‌ی ارغوان به خود آمد. تک سرفه‌ی مصلحتی کرد و با اجازه‌ای گفت و روی زمین که با فرش کرم رنگ پوشیده شده بود، نشست و با درآوردن کت، تکیه‌اش را به درب کمد داد و کتش را روی پایش انداخت. نگاهی کوتاه به دختر رنگ پریده کرد و چشم به فرش دوخت.
- بهترین؟
باورش سخت بود شهابی که آرزوی دیدار لحظه‌ایش را داشت حالا در چند قدمی‌اش بعد از آن همه مصیبتی که دیده بود نشسته و نگران حال اوست، اما مگر دو روز پیش نگفته بود عصر باز می‌گردد پس چه شد؟ مگر نمی‌دانست چقدر چشمش به درب خیره مانده بود تا بیاید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
اصلاً مگر نگفته بود که می‌آید تا برای آن کارش دعوایش کند و پیشش حساب پس دهد؟ پس چرا آنقدر دیر کرده بود؟ بدون آن که حواسش باشد اخم را مهمان دو ابروی هلالش کرد و با دلخوری‌ که در صدایش موج میزد گفت:
- چه عصر طولانی!
شهاب تیزتر از آن‌ حرف‌ها بود و سرد و گرم روزگار را با چاشنی طعنه و کنایه‌اش چشیده بود. تا به حال بی‌پروایی و دلخوری او را ندیده بود، ناخودآگاه از حرف و کنایه‌اش لبخندی به لب آورد و سر بلند کرد و در چشمان قهوه‌ای دخترک برای چند ثانیه خیره شد. ارغوان که تازه متوجه دلخوری بی‌جا و گله گذاری‌اش شده بود لب به دندان گزید و با صورت گلگون از شرم سر به زیر انداخت. شهاب چشم از او گرفت و با ته خنده‌ای که در صدایش موج میزد گفت:
- بدقولی کردم، اما دلیل موجه داشتم. اگه یه روزی که فکر می‌کنم نزدیک هم باشه، همه چیز رو گفتم این رو هم میگم؛ اون‌وقت بهم حق می‌دین.
ارغوان که معنی حرف‌های شهاب را متوجه نشده بود، سر بلند کرد و گیج نگاه کرد. شهاب قرار بود چه چیز را برایش توضیح بدهد که قول بازگو کردن این را هم می‌داد؟ با تقه‌ای که به درب خورد. سکوت بینشان حاکم شد و زهره با گفتن《ببخشید طول کشید》با سینی مجمع بزرگ که وسایل ناهار را در آن گذاشته بود وارد شد. شهاب برای کمک به او با گذاشتن کتش روی زمین، بلند شد و با گفتن《بذارین کمکتون کنم》 سینی را از او گرفت و سفره دست‌دوز نرگس‌خانم را جلویشان پهن کرد و با گذاشتن غذاها و ریحان و لیمو و نوشابه سفره را تکمیل کرد و بر سر سفره نشست. زهره به‌سمت ارغوان که روی تخت نشسته بود دست دراز کرد.
- بیا دیگه! آقا شهاب به‌خاطر تو زحمت کشیدن.
شهاب سر بلند کرد که جواب دهد که نگاه میخکوب ارغوان را روی خود دید. ارغوان به محض شکار نگاه شهاب شرمگین سرش را پایین انداخت و میلی ندارمی زیر لب زمزمه کرد. شهاب سلفون ظرف یک‌بار مصرف غذا را باز کرد.
- زحمتی نبود اما ناراحت میشم اگه نخورین.
همزمان با اتمام جمله‌اش صدای دیلینگ آیفون بلند شد. زهره از روی زمین بلند شد و به‌سمت درب پا تند کرد و از اتاق خارج شد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
نگاهش را از آیفون که دکمه‌اش دوباره گیر کرده بود گرفت و با باز کردن درب و خارج شدنش از سالن با گفتن《کیه》 وارد حیاط شد. با گذشتن از کنار حوضی که اعظم‌خانم دوباره با این فصل هوس پر کردنش را کرده بود و هندوانه‌ای داخلش انداخته بود گذشت و با گذاشتن پا روی پله‌ی اول، همزمان درب را باز کرد. دایی حمید و زری‌خانم قابلمه به دست پشت درب ایستاده بودند. زری خانم پا روی پله گذاشت و چادر مشکی طرح گلش را زیر بغل زد‌.
- زهره خانم هم که اینجاست!
زهره با بهت سلامی کرد و در ذهنش نگران حضور شهاب و ناهاری که سه نفره در حال خوردن بودند شد. دایی حمید پشت زری‌خانم راه افتاد و قابلمه را بالا گرفت و در حالی که از حیاط می‌گذشت گفت:
- زری‌خانم چلو مرغ درست کرده بود، گفتیم بیاین پیش ارغوان. البته بهش نگفتیم چون سر زده بهتر بود. نمی‌دونستیم شما هم اینجاین، ولی جای نگرانی نیست چون غذا به اندازه کافی هست.
با سکوت زهره و ایستادنش، در حالی که کفش‌های قهوه‌ایش را درمی‌آورد، سر و بدنش را کمی کج کرد و رو به او سرک کشید.
- چرا ایستادین؟
آنقدر در فکر راه چاره بود که صدای آن‌ها را نمی‌شنید و با صدا زدن چند باره‌اش به خود آمد و بدو‌بدو درب را محکم بست و پشت سرشان پا تند کرد. زری‌خانم ظرف پیرکس سالادش را به طرف زهره گرفت و چادر از سر برداشت.
- دخترم زحمت این رو بکش؛ حتماً خیلی گرسنه‌این! تا بشقاب‌ها رو بیاری من و دایی می‌ریم پیش ارغوان.
با اتمام جمله‌اش پشت درب ایستادند. شهاب به محض شنیدن صدایشان از جایش بلند شد و کتش را دست گرفت و همانطور که دست در آستین کتش کرده بود و آن را می‌پوشید لب زد.
- بهتره من برم! خوبیت نداره که... .
حرفش با تقه‌ای که زری‌خانم با انگشت اشاره‌ی خمیده به درب زده بود و ورود ناگهانی و بی‌معطلی‌اش، نصفه ماند. زری‌خانم با نگاه به سفره و حضور شهاب، آن هم در این خانه بدون حسن‌آقا و سخت‌گیری‌های حمید به پسرش که حسابی دلش را خون کرده بود و شاکی کرده بود، ناگهان فکرهایی که در پس ذهنش نقش بست را به آنی به زبان آورد و قدم برداشته‌ی شهاب را با حرفش به عقب راند.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- حمید اینجا چه خبره؟
نگاه مشکوک و ریز شده‌اش را بین آن دو در گردش انداخت و سرش را به عقب به‌سمت همسرس چرخاند و با اخم‌های درهم به شوهرش توپید.
- بفرما! این هم از ارغوانت! هی تو سر پسر بدبخت من کوبوندی که فلان و بهمان. الان سه هفته آزگار نذاشتی بچه‌م رو ببینم و هی گفتی دل دختر خواهر پاک‌تر از گلم رو شکونده؛ اونوقت... .
با دست اشاره‌ای به ارغوان که رنگ پریده نگاه دودو زده‌اش را به آن‌ها دوخته بود و یک لنگه پا میان زمین و تخت ایستاده بود کرد و ادامه داد:
- اونوقت این نشسته داره با یه مرد غریبه که همکار باباشه ناهار می‌خوره. دیدی این هم... .
شهاب که ادامه حرف خاله زنک زری خانم را نگفته از بر بود، با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و حال زار ارغوان، میان کلامش پرید و چند قدمی جلوتر آمد.
- ببخشید... بهتر ادامه ندین! دختر حسن‌آقا از گلم پاک‌تره! خونه‌ای که توش دارین به دخترش بی‌احترامی می‌کنین خونه‌ی حسن‌آقاست؛ بهتر حرمت شکنی نکنین که اون بنده خدا سر آبروش هنوز هم تنش تو قبر می‌لرزه! من فقط اومدم سری بزنم. ناهار هم گرفتم که... .
چقدر ممنون این مرد نازنین بود. چقدر احساس حمایت و تکیه‌گاه داشتن کرد همین حرف‌های کوچک دلش را گرم کرد و قوت جانی دوباره گرفت. از دست زندایی‌اش حسابی کفری شده بود و از مقایسه‌اش با کار احمد شاکی‌تر. با قوت قلبی که گرفته بود میان کلام شهاب پرید و از تخت پایین آمد. نفس پرحرصی کشید و جرات به خرج داد. کسی حق ندارد او و شهابش را مواخذه کند. پای آبروی پدرش و خودش و شهابش وسط بود.
- زندایی خونه بابای من جای این حرف‌ها نیست! آقا شهاب زحمت کشیدن یه سری زدن. این که شما یه جور دیگه فکر کردین به خودتون مربوطه، اما حق ندارین به من و بابام و آقا شهاب توهین کنین!
زری‌خانم کوتاه نیامد و در حالی که لبه‌ی روسری سیاهش را که با نوار شطرنج مانندی مزیین شده بود درست می‌کرد، پوزخندی زد و با ابروی تتو شده‌ی توک زده‌اش اشاره‌ی به سفره کرد و جواب داد:
- معنی سر زدن هم فهمیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
و زیر لب گفت آنچه نباید می‌گفت.
- دل و قلوه دادن که شاخ و دم نداره!
با تشر حمید که نامش را صدا زد، لب گزید، اما خشم ارغوان را شعله‌ورتر کرد. با صدای بلند در حالی که چانه‌اش از گناه ناکرده می‌لرزید، رو به دایی‌اش که با اخم‌های درهم به شهاب سر به زیر چشم دوخته بود، گفت:
- دایی بهتر از اینجا برین تا من از این بیشتر بی‌حرمت نشدم!
زری‌خانم که به تریج قبایش برخورده بود، با حرف ارغوان ابروهای نازکش بالا پرید و با خشم نگاهی به حمیدش کرد و در حالی‌که از درب خارج میشد تندتند کلمات را با حرص و خشم ادا کرد.
- بیا بریم که از خونه‌ش هم بیرونت کرد! خجالتم نمی‌کشه! حالا تو هی ارغوان ارغوان کن و بگو غذا درست کن یه سر بهش بزنیم، خوب شد همه چیز بهم خورد.
دایی حمید با بهت به‌سمت زری‌خانم سر چرخاند. باورش نمی‌شد. زری‌خانم و آن حرف‌ها؟! مگر هم‌پای ارغوان گریه نکرده بود؟ مگر همانند احمد و مهتابش قربان صدقه‌‌ی او هم نرفته بود؟ مگر نگفته بود که خودم برایش مادری می‌کنم و نمی‌گذارم آب در دلش تکان بخورد؟ پس چه شد؟ هیزم‌ این آتش را بیشتر کردن مادری کردن نبود! قابلمه نسوز نوک مدادی را به‌سمت او هل داد و با چشم غره توپید:
- بسه دیگه! نشنوم چی میگی!
ارغوان که حرف‌های زری‌خانم برایش گران تمام شده بود، از وقاحت کلام زن روبه‌رویش که فهمیده بود بعد از این‌ همه سال هیچگاه او را نشناخته، به سیم آخر زد و هر آنچه در دلش نگه داشته بود را به زبان آورد. دست لرزانش را به کمد گرفت و با صدای لرزانش فریاد زد:
- خجالت رو اون پسرت باید بکشه که من رو بدبخت کرد و بابام رو انداخت سی*ن*ه قبرستون! خجالت رو تو باید بکشی که نتونستی پسرت رو جوری تربیت کنی که دختر جماعت براش وسیله هوا و هوسش نباشن! شما بهتر بری غذا رو برای اون عروست درست کنی و سراغ نوه‌ت رو بگیری و ببینی زیر دست اون پدرش زنده مونده یا نه؟
زری خانم با چشمان قرمز از خشم دست به چهارچوب درب گرفت و به‌سمتش رو‌ برگرداند.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
تا به حال ارغوان را با این زبان کوبنده ندیده بود. همیشه او را دختر آرام و محجوبی دیده بود که مطیع و سر به زیر بود اما حالا. لب باز کرد که او هم بگوید و او را بشوید و پهن کند و دق و دلی این چند وقت ندیدن پسرش را از بابت او خالی کند که با تشر صدای دو رگه از خشم حمید که 《زری گفتم برو》زبانش قفل شد و دهان‌ نیمه‌ بازش بسته. با خشم چادرش را از روی مبل کشید، از راه‌روی کوچک گذشت و درب را عمداً محکم بهم کوبید و از آنجا خارج شد.
بغضی را که سعی در فرو بردنش داشت با کوبیده شدن درب مانند غده‌ی چرکی سر باز کرد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. اوضاع از آنچه فکر می‌کرد خراب‌تر بود. دلش به حال دختر بیچاره می‌سوخت. او که گناهی نکرده بود! جرمش عاشقی بود که هنوز بازگو نکرده و طعم نچشیده، بلوا به پا کرده بود. باید کاری می‌کرد تا این دختر را از فشار روانی خارج می‌کرد. دلش گیر افتاده بود یا می‌خواست ادای دین کند؟ زیر چشمی نیم نگاهی به ارغوان کرد. جلوتر رفت و سر بلند کرد.
- آقاحمید به خداوندی خدا اونجور که... .
زهره که باورش نشده بود این حرف‌ها را آن زری‌خانم مهربان زده باشد و این بلوا را به پا کرده باشد، دست به کار شد و برای اینکه شهاب و ارغوان را از اتهام خارج کند از چهارچوب درب وارد اتاق شد. نگاه از ریش‌های توک‌ زده‌ دایی حمید که لا‌به‌لایش توک‌های نقره‌ای هم خودنمایی می‌کرد گرفت و چشم به پایش که گل قالی را به بازی گرفته بود و نفس پر حرص و صدادارش را بیرون می‌فرستاد دوخت و میان کلام شهاب پرید.
- من نمی‌دونم چرا زری‌خانم اینجوری حرف زدن، اما نه حق آقاشهابه نه ارغوان! این دختر به‌اندازه کافی مشکلات و سختی داره و گذرونده، زری‌خانم هم هر چقدر دلشون از ندیدن پسرشون پر باشه، نباید سر ارغوان که این‌ وسط بیشترین ضربه رو خورده خالی کنن و اونجوری قضاوت کنن! شما خبر نداشتین! چند روز پیش ارغوان از دست پسر شما خودکشی کرد، متوجهین؟ کاش زری‌خانم هم بودن و می‌شنیدن که اگه آقاشهاب که برای کارهای کارگاه اومده بودن اینجا، متوجه نشده بودن، الان ارغوان دیگه پیشمون نبود! امروز هم آقاشهاب برای عیادت اومده بودن. من ناهار گرفته بودم و به رسم‌ ادب نگهشون داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
شهاب به طرفش سر برگرداند و نگاه قدردانش را به چشمان کشیده‌ی او دوخت. چقدر خوب بود که او بلد بود و همه چیز را جور دیگری تعریف کرده بود؛ حتی با وجود اینکه هنوز از او نپرسیده بود که آن وقت شب آنجا، دم خانه حسن‌آقا چه می‌کرده است. برای ارغوان بابت چنین دوستی خوشحال بود. در دل، زهره را بابت هوش و ذکاوتش تحسین کرد و سر به زیر انداخت. با شنیدن قضیه خودکشی ارغوان و نجاتش توسط شهاب نگاه بهت زده و شرمنده‌اش را به شهاب دوخت. چه بر سر دختر خواهرش آمده بود که مردن را به بودن ترجیح داده بود؟! از این که هر روز به او سر نزده بود و غافل شده بود و درگیر احمد و افتضاح به بار آمده‌اش شده بود و دربه‌در دنبال آن دختر بود شرمنده شد و لب به دندان گرفت. دستی به پشت گردنش کشید و عرق شرم نشسته بر پیشانی‌اش را به سر انگشت دیگرش گرفت و به‌سمت ارغوان قدم برداشت و او را در آغوش کشید.
- دایی ببخش که ازت غافل شدم! یه وقت از زری به دل نگیری ها! تو که زری رو می‌شناسی خیلی مهربونه، اما من ورود و بودن احمد رو قدغن کردم و افتادم دنبال اون دختر که ببینم بچه‌شون چی شد و قضیه‌شون چجوری بوده. اوضاع به‌خاطر کاری که با تو کرد تو خونه‌مون یکم بهم ریخته، اون هم مادره دیگه، از بس به این پسر وابسته بود سخته براش این حجم از نبودنش، وگرنه چیزی تو دلش نیست. همین الان بفهمه چیکار کردی دو دستی می‌چسبه بهت.
با اتمام جمله‌اش بوسه‌ای بر سر دخترک زد و در حالی که شانه‌اش را دو دستی گرفته بود نگاه شماتت بارش را به او دوخت و دوباره زمزمه کرد:
- این چه کاری بوده که کردی؟ می‌خوای ما رو تنها بذاری و یه داغ دیگه بذاری رو دلمون؟ تو برامون خیلی عزیزی! فکر ما رو نکردی؟ می‌دونستی خودکشی بزرگ‌ترین گناهه؟! فکر کردی خودت رو خلاص کنی میری پیش اون‌ها؟ می‌دونستی با این کارت مامان و بابات عذاب می‌کشن؟!
حرف‌های دایی‌اش داغ دلش را تازه کرد و گریه‌ آهسته‌اش اوج گرفت. خودش را در آغوش دایی‌اش رها کرد و هق‌هقش را سر داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
***
دو ماه از فوت حسن‌آقا می‌گذشت. مراسم چهلم که برگزار شد احمد هم حضور داشت و هر چه سعی در جلو آمدن و باز کردن سر حرف با او کرده بود یا با اخم پدر روبه‌رو شده بود یا با رو برگرداندن ارغوان و پیدا شدن سر و کله‌ی شهاب. از حضور شهاب و حالت دفاعی‌اش هیچ خوشش نیامده بود و پرسش‌گونه و شاکی، جویای پیدا شدن شهاب شده بود که عاقبت با گرفتن اخبار نادرست از ماجرای آن روز و فکرهای خاله زنک زری‌خانم، شمشیر دو لبه‌اش را برای شهاب تیز کرد و با اخم‌های درهم منتظر بود تا سر فرصت حال او را بگیرد و دمش را قیچی کند. آخر مجلس هر چه اکرم و خانم موسوی و سرمدی و آقای رسولی به رفتنش بر سر کار اصرار کرده بودند ارغوان گفته بود تنها برای استعفا می‌آید و دیگر تمایلی به کار کردن ندارد و با ناراحتی آن‌ها را بدرقه کرده بود.
نامه‌ای که دیشب برای ناشناس از مصیبت‌های وارد شده بر سرش نوشته بود و در آخر گله‌گذاری کرده بود که چرا حالا که او نامه ننوشته خبری از او هم نبوده و فقط برایش پول فرستاده و دیدار را نزدیک نمی‌کند پایان داده بود و در کیفش گذاشت و از خانه خارج شد. زهره داخل ماشین پشت فرمان جلوی درب خانه‌شان منتظرش نشسته بود و طبق همیشه در حال جویدن آدامس نعنایی‌اش بود. با بستن درب به‌سمت ماشین قدم برداشت و با فشردن دست‌گیره و باز شدن درب روی صندلی کنار او نشست‌ و 《سلام راه بیفتی》 زمزمه کرد. همزمان نامه را از کیفش درآورد و به طرف زهره گرفت.
- یادت نره سر خیابونه بنداز داخل صندوق!
زهره نامه را گرفت و با گفتن《ای به چشم》و زدن بوق از خم کوچه گذشت.
با دیدن صندوق پستی با بی‌احتیاطی روی ترمز زد و بی‌هوا درب ماشین را باز کرد که با صدای بوق ممتد موتورسیکلت و نزدیک شدن و خطر تصادفشان، سریع به داخل ماشین پناه برد و درب را بست. ترسیده به موتورسیکلت نگاهی کرد و دست روی قلب پر کوبشش گذاشت. سر از شیشه بیرون آورد و با چشم موتورسیکلت را که از پیچ خیابان گذشت و ناپدید شد را بدرقه کرد. نفس آسوده‌ای کشید و دوباره بی‌هوا درب را باز کرد که با صدای راننده جوانی که با سر کج شده دستانش را با خشم تکان می‌داد رو‌به‌رو شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- یابو چیکار می‌کنی؟ اگه زیرت گرفته بودم الان صد تا آقا و ننه پیدا کرده بودی!
لحن کوبنده و بی‌ادبانه‌ی راننده مانند سیلی در صورتش خورد. با گفتن《الان حالیت می‌کنمی》که با خود زمزمه کرد، با خشم از ماشین پیاده شد و با برداشتن قفل فرمان به‌سمتش خیز برداشت و با خشم فریاد زد:
- یابو خودتی و هفت جد و آبادت!
قفل فرمان را بلند کرد تا به ماشین بکوبد که صدای پرتمسخر 《برو دوزاری》 راننده در جیغ کر کننده لاستیک ماشین هاچ‌بک سفید و دود ایجاد شده از رفتنش گم شد. آمد جواب بدهد که با شنیدن چندین باره نامش از زبان ارغوان بی‌خیال شد و به‌سمت ماشینش قدم برداشت. سرش را از درون قاب شیشه پایین آورد و با نفس‌نفس و صدای گرفته از فریاد خشمگینش لب زد.
- ها چیه هی زهره زهره می‌کنی؟! الان تقصیر من که نبود این پسر بیشعور حرف نامربوط زد‌.
ارغوان چشمانش را بست و با نفس عمیقش آرامش از دست رفته‌اش را از خدا طلب کرد. این روزها زود از کوره در می‌رفت و دلش نمی‌خواست دهان باز کند و حرفی بزند که زهره را ناراحت کند و او هم تنهایش بگذارد. لبش را با دندان‌های سپید ردیف شده‌اش گرفت و چشمانش را باز کرد. نفسش را با فوت بیرون داد.
- حالا اون یه چیزی گفت باید اد اینجا نزدیک خونه ما صدات رو سر بدی و دعوا راه بندازی؟ نمی‌دونی بابام رو این موضوع‌ها حساس بود!
آنقدر از آن راننده و پشتیبانی بی‌جای ارغوان ناراحت بود که آمد بگوید حسن‌آقا که دیگر نیست، اما تا نگاهش به چهره غمگین و بغض کرده‌ی او افتاد، حرفش را خورد و با 《باشه تو درست میگی》 بی‌خیال ادامه‌ی حرف زدن شد و با انداختن نامه داخل صندوق پرماجرا از لب جوب که مابین جدول خط کشی سبز و سفید و ماشینش بود پرید و سوار ماشین شد. گازش را گرفت و به‌سمت قبرستان راهی شد. با رسیدن به قبرستان زیر درخت کاج بلند که به آسمان سرکشی کرده بود ماشین را پارک کرد و همزمان با ارغوان با برداشتن سینی حلوایی که مادرش پخته بود از ماشین پیاده شد، دزدگیر ماشینش را زد و با او هم‌قدم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
بر سر مزار پدرش که تازه سنگ قبر سفیدی همانند مادرش با خط درشت مشکی حسن ستوده نوشته شده بود خیره شد. همه چیز واقعی بود. چرا آن تکه از مغزش هنوز هم نمی‌خواست مرگ پدرش را بپذیرد؟ تاریخ فوت آنقدر به او چشمک زد که تمام صحنه‌ها جلوی چشمانش رژه رفتند. با پاهای سست خم شد و روی زمین خاکی نشست. دو عزیزش درست کنار هم بودند. زهره فاتحه‌اش که تمام شد دستی به چشمان نمناکش کشید و سینی به دست از روی پنجه پا بلند شد.
- برم پخش کنم و برگردم.
می‌خواست ارغوان را تنها بگذارد تا هر چه می‌خواهد و دلش تنگ شده برای پدر و مادرش حرف بزند و راحت باشد. با اینکه چند وقت پیش آمده بود، اما گرد خاکی روی قبرها را پوشانده بود. بطری نوشابه‌ای که پشت گلدان سرامیکی سفید گل شعمدانی پنهان شده بود و بین دو قبر قرار داشت را برداشت و به‌سمت شیر آبی که پشت دو درخت کاج و توت کمی آن طرف‌تر از قبرها قرار داشت قدم برداشت. از میان میله‌های سبز رنگ حصار مانندی که دور حوضچه کوچک آبی رنگ و شیر آب قرار داشت با گذاشتن لنگه‌ی پایش رد شد و با باز کردن شیر آب بطری را پر کرد و دوباره به‌سمت قبرها قدم برداشت. صدای شیون زن و جیغ دخترکی که مادرشان را صدا می‌زدند توجه‌اش را جلب کرد. رو برگرداند تا ببیند چه خبر است که ناگهان چشمش به شهاب و دو مردی که یکی سنش بیشتر بود و عصا به دست و دیگری کلاه نقاب‌دار به سر داشت و به‌سمت قبر پدر و مادرش می‌رفتند افتاد. تیپ مرد کلاه نقاب‌دار ساده و معمولی بود، اما شهاب و مرد مسن‌تر شیک و پیک و کت و شلوار پوشیده بودند. به‌سمتشان تند قدم برداشت که با شنیدن نامش از زبان زهره در جایش متوقف شد و سرش را به‌سمت صدا چرخاند. زهره نفس‌نفس با صورت گلگون روبه‌رویش ایستاد و بریده‌بریده لب زد:
- بگ‌...‌و... بگو کی... رو... د... دیدم؟!
نور آفتاب درست روبه‌رویش بود و چشمانش را اذیت می‌کرد. دستش را بالا برد و سایه‌ی صورتش کرد و نگاه پرسشگرش را به او و لب‌های خشک شده‌اش دوخت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین