- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
طلعت خانم، با دیدن قیافهی مضطرب عروسش، سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو بهخیر کنه.
مستاصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانمجان که مثل تار عنکبوت، پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولندکنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیرهاش بالا پرید. در این بلبشو نمیدانست بخندد یا تعجب کند. طلعتخانم سری از روی تاسف تکان داد.
- امان از تو مادر.
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه جور با هم کنار میان؛ دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمیاش بود. ماهبانویی که از استرس و ضعف بدنش میلرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش، بقیه را محکوم میکرد. لبهای خشکش را از زیر حصار دندانهایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، چرا دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقهاش از عصبانیت چنان نبض میزد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دلسوز بودنش را میخورد. اشکهای لجوجی را که میآمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره، سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خونآلودش هق زد.
- بعد از اینکه اسمت توی شناسنامهام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم؛ همهی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم. حالا طلب چی داری؟
پنجههایش را مشت کرد و با اخمهایی درهم، چشم به گلهای قالی دوخت. دخترک هنوز نمیدانست آدمیان چه قماری رویش کردهبودند. از زور گریه نفسشهایش یکی درمیان بالا میآمد. کف زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
وقتی میگفت برو، آتش میگرفت. با این وضعیت که از همهجا خوردهبود، نمیخواست ماهبانو را از دست بدهد. در جلد عصبیاش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمیذارم. برمیگردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. دخترک، انگار بالای سر جنازه روح مردهاش عجز و مویه میکرد.
- میخوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه، دیگه فریب نمیخورم.
نعرهاش، پردهی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند. کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخمخورده، اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب، تنش را لرزاند. اشکهایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش میرسید. با تهدید و زور میخواست او را پابند زندگی کند که ریشهاش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کلهی مادرش و خانمجان، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی، انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود. شتابزده، در حالی که مردمکهای قهوهای چشمانش میلرزید، بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش، مشتی از موی سیاه خودنمایی میکرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاهتر از فاطمه نیافت. با غضب دست کمکش را پس زد و جنونوار جیغ کشید.
- برو عقب. خوشحالی زندگیم به هم ریخته، نه؟
مات مانده، سر جایش خشک شد. طلعتخانم محکم به گونهاش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تندتند دست زیر پلکهای خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت، هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بیعقلم، هیچی نمیفهمم. چرا من رو به حال خودم نمیذارین؟
فاطمه با وجود دلخوریاش، نمیتوانست این حال و روز ماهبانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که اینقدر بههم ریختی؟
سوالش را بیجواب گذاشت. از کمد ساک کوچکش را بیرون کشید و لباسهایش را همانطور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانمجان محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه، دخترم؟
- خدا عاقبتشون رو بهخیر کنه.
مستاصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانمجان که مثل تار عنکبوت، پشت درب اتاق چنبره زده بود، غرولندکنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی گرفت.
- هیس! یه دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیرهاش بالا پرید. در این بلبشو نمیدانست بخندد یا تعجب کند. طلعتخانم سری از روی تاسف تکان داد.
- امان از تو مادر.
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه جور با هم کنار میان؛ دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمیاش بود. ماهبانویی که از استرس و ضعف بدنش میلرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش، بقیه را محکوم میکرد. لبهای خشکش را از زیر حصار دندانهایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، چرا دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقهاش از عصبانیت چنان نبض میزد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دلسوز بودنش را میخورد. اشکهای لجوجی را که میآمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره، سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خونآلودش هق زد.
- بعد از اینکه اسمت توی شناسنامهام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم؛ همهی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم. حالا طلب چی داری؟
پنجههایش را مشت کرد و با اخمهایی درهم، چشم به گلهای قالی دوخت. دخترک هنوز نمیدانست آدمیان چه قماری رویش کردهبودند. از زور گریه نفسشهایش یکی درمیان بالا میآمد. کف زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
وقتی میگفت برو، آتش میگرفت. با این وضعیت که از همهجا خوردهبود، نمیخواست ماهبانو را از دست بدهد. در جلد عصبیاش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمیذارم. برمیگردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. دخترک، انگار بالای سر جنازه روح مردهاش عجز و مویه میکرد.
- میخوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه، دیگه فریب نمیخورم.
نعرهاش، پردهی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند. کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخمخورده، اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب، تنش را لرزاند. اشکهایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش میرسید. با تهدید و زور میخواست او را پابند زندگی کند که ریشهاش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کلهی مادرش و خانمجان، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی، انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود. شتابزده، در حالی که مردمکهای قهوهای چشمانش میلرزید، بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش، مشتی از موی سیاه خودنمایی میکرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاهتر از فاطمه نیافت. با غضب دست کمکش را پس زد و جنونوار جیغ کشید.
- برو عقب. خوشحالی زندگیم به هم ریخته، نه؟
مات مانده، سر جایش خشک شد. طلعتخانم محکم به گونهاش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تندتند دست زیر پلکهای خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت، هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بیعقلم، هیچی نمیفهمم. چرا من رو به حال خودم نمیذارین؟
فاطمه با وجود دلخوریاش، نمیتوانست این حال و روز ماهبانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که اینقدر بههم ریختی؟
سوالش را بیجواب گذاشت. از کمد ساک کوچکش را بیرون کشید و لباسهایش را همانطور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانمجان محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه، دخترم؟
آخرین ویرایش: