جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,959 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- چته؟ چرا این‌قدر دویدی که نفست بالا نمیاد؟
زهره دست روی سی*ن*ه‌‌ی به خس‌خس درآمده‌اش گذاشت و عاقبت، روی شکم خم شد و چند سرفه‌ی کوتاه کرد و ارغوان را واداشت چند ضربه به پشتش بزند‌. نفسش که بالا آمد، بی‌هوا بطری را از دست او گرفت و یک‌دفعه سر کشید. با مزه‌ی بدی که به دهانش نشست، چهره‌اش را درهم کرد و به حالت عق‌مانند رویش را برگرداند و با چهره‌ی درهم و صدای گرفته نجوا کرد:
- اَه حالم به‌هم خورد؛ مزه‌ی لجن می‌داد!
ارغوان به‌سمت شهاب برگشت و با دور شدنشان از قبرها، پایش را با حرص بر زمین خاکی کوبید و صدای خشمگینش را با چشم‌‌غره نثار زهره کرد.
- ای بمیری زهره! رفتن که... .
زهره نگاهش را به مسیر نگاه او دوخت. با دیدن آن‌ها، شتاب‌زده دست او را گرفت و با خود به‌سمت آن‌ها کشاند و با هیجان، تند‌تند کلمات را ادا کرد:
- می‌خواستم همین رو... که شهاب رو دیدم؛ اگه بدونی از چه..‌. پیاده شد!
صدای خش‌دار و گرفته‌ی زهره با آن کلمات ادا شده‌ی نصفه‌ونیمه در صدای اکو شده‌ی مداحی که چند قبر آن‌طرفشان از بلندگو در حال خواندن نوحه‌ای برای خانواده‌ی عزاداری بود‌، گم شد. ارغوان که از حرف‌های نصفه‌ونیمه‌ی او سر درنیاورده‌بود و بابت کشیده شدن دست و درد ایجاد شده در کتفش کلافه شده‌بود، دستش را دو دستی از میان دستان سرد او با گفتن «وای دستم رو کندی!» کشید و با صدای بلندی نجوا کرد:
- وای، نمی‌فهمم چی میگی! بلندتر بگو.
همزمان با اتمام جمله‌اش، در حالی که کتفش را گرفته‌بود و ماساژ می‌داد سر جایش ایستاد. زهره با دیدن دستان خالی‌اش، به‌سمت او برگشت و هول‌هولکی و با قدم‌های تند، به‌سمت ارغوان که هاج و واج نگاهش می‌کرد قدم برداشت. پشت او ایستاد و او را به‌طرف درخت سروی که مابین درخت زیتون و پرچین شمشادها قرار داشت هل داد. با شنیدن غرغرهای ارغوان، از پشت سر دست روی دهان او گذاشت و با حصار کردن دست دیگرش روی گوش او، آرام در گوشش زمزمه کرد:
- هیس! نمی‌خوام بدزدمت که... یه لحظه آروم بگیر و اون‌جا رو تماشا کن تا بهت بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
همزمان دست دراز کرد و با انگشت اشاره‌اش به آن‌طرف خیابان که وسط قبرستان بود اشاره کرد. ارغوان دست زهره را از جلوی دهانش پایین آورد، نفس عمیقی کشید و نگاهش را به اشاره‌ی دست او دوخت. باورش نمی‌شد؛ چیزی که می‌دید دور از انتظارش بود! مرد کلاه نقاب‌دار، درب را برای شهاب و آن مرد مسن باز کرد و خود جلو، جای راننده نشست و ماشین را به حرکت درآورد. چیزی که برایش عجیب‌تر بود، ظاهر متفاوت شهاب و آن ماشین مدل‌بالا بود که حتی اسمش را هم نمی‌دانست. زهره دست‌به‌کار شد و همان‌طور که دوباره دست ارغوان را می‌گرفت و با خود می‌کشاند، تندتند کلمات را با هیجان ادا کرد:
- باورت میشه لامبورگینی داشت؟ اون مرد هم احتمالاً رانند‌ه‌ش بود. تو که گفتی وضع شهاب یه‌کم بهتر از ماهاست؛ این که از یه‌کم بیشتره! لباس‌هاش رو نگاه!
ارغوان که حالا خودش هم کنجکاوتر شده‌بود و در ذهنش هزار علامت سؤال شکل گرفته‌بود، با او قدم‌هایش را تندتر کرد و به سرعت قدم‌هایش افزود و به حالت دو درآورد.
- وای زهره، دارم دیوونه میشم. شهاب این سری فرق داشت. راست میگی؛ تیپش با همیشه فرق می‌کرد. همیشه خوشتیپ بود اما الان کت و شلوارش مارک بود! خیلی شیک‌تر از قبل بود‌. دارم دیوونه میشم، انگار این شهاب اون شهاب نبود.
زهره با رسیدن به ماشینش، دزدگیر را زد و همزمان با او سوار شد و با استارت ماشین چنان گازش را گرفت که ارغوان از ترس هینی کشید. همزمان دست روی قفل درب گذاشت، لبانش را محکم روی هم فشرد و نگاه وحشت‌‌زده‌اش را بین او و جاده در گردش انداخت.
- زهره دیوونه شدی؟! چرا این‌قدر تند میری؟
زهره دنده‌ را عوض کرد و بی‌توجه به صدای بوق کشیده‌ی ماشین بغلی‌اش که قصد سبقت گرفتن داشت، پدال گاز را بیشتر فشرد و در حالی که از گرمای درونی حاصل از هیجان و تند راه رفتنش، مانتوی مشکی‌اش را برای خنک شدنش تکان می‌داد نیم‌نگاهی به ارغوان کرد.
- تو کنجکاو نشدی بفهمی چرا این شهاب با اون شهاب فرق داره؟
ارغوان نگاهش را به جلو دوخت و با دیدن ماشین شهاب که کمی جلوترشان بود، لبان خشکش را با زبان تر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- کنجکاو که هستم. حالا دیگه بهشون رسیدیم، یه‌کم سرعتت رو کم کن؛ قبض روح شدم!
خودش هم نمی‌دانست حالش چرا این‌طور شده است. مگر کنجکاوی در خونش نبود؟ مگر تا سر از احوال کسی درنمی‌آورد، رهایش نمی‌کرد؟ پس چرا الان مردد بود؟ شاید زیادی خواستن شهاب و فهمیدن این که نکند او هم سرش کلاه گذاشته و خود واقعی‌اش را نشان نداده یا شاید هم آدم خطرناکی باشد، مانع از کنجکاوی‌اش میشد. دلش می‌خواست روی کنجکاوی‌اش سر پوش بگذارد. آمد بگوید که زهره بیا بی‌خیال این موضوع شویم‌، اما با دیدن خیابان محل کارش که ماشین شهاب در آن پیچید، دهانش نیمه‌باز ماند و تنها یک جمله گفت:
- نزدیک محل کارمه!
زهره با توقف ماشین شهاب، چند متر پایین‌تر از او کنار جدول خیابان که پرچین زیبای شمشاد‌ها دیوار سبزی ایجاد کرده‌بود، مابین دو ماشین پارک کرد و در حالی که ترمز دستی را می‌کشید، زیر لب زمزمه کرد:
- تا حالا کسی رو تعقیب نکرده‌بودم؛ هیجانش صدهزاره!
دستی به چشمان خسته‌ی قهوه‌ایش کشید، مژه‌ی افتاده در چشمش را با کلافگی گرفت و با من‌من و تردید، با سری پایین با خود زمزمه کرد:
- شاید این‌جا کاری نداره یا با رئیسمون کار داره. اصلاً شاید اون‌هایی که باهاشن، شریکی چیزی بودن.
مهلت حرف زدن به زهره را نداد و افکار پریشانش را که در درونش ولوله بر پا کرده بودند، با لب و لوچه‌ای آویزان زیر لب دوباره نجوا کرد:
- نه؛ پس این ریخت و لباس و ماشین چی؟ این که اون راننده در رو براشون باز کرد چی؟
کلافه بود. سر بلند کرد و نگاه نگران زهره را روی خود دید. سکوت، تنها راه چاره برای افکار پریشانش بود. دوباره به‌جلو چشم دوخت. تمام وجودش چشم شده‌بود؛ چیزی درونش می‌گفت هنوز هم امید است به این که شهاب هیچ ربطی به محل کار او نداشته باشد، اما با پیاده شدن و وارد شدنش به آن‌جا مانند یخ وا رفت. بدون فکر، هول‌زده دسته‌ی درب را گرفت و با باز کردنش، لنگه‌ی پایش را بیرون گذاشت که با صدای زهره متوقف شد. به‌سرعت رویش را به‌سمت او برگرداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- کجا میری؟!
درب را بیشتر باز کرد و دستی روی گونه‌های ملتهب و قرمز از خشم و اضطراب درونی‌اش کشید.
- باید تکلیفم مشخص بشه که اون این‌جا چیکار می‌کنه!
زهره به‌طرف او خم شد و با گرفتن دستش، او را به‌سمت خود کشاند. همزمان درب سمت خود را باز کرد و در حالی که دستی به موی فر بیرون آمده‌ی روی پیشانی‌اش می‌کشید، گفت:
- تو بمون، من میرم. این‌جوری عاقلانه‌تره؛ نگهبان تو رو می‌شناسه و ممکنه زودتر خبر بده که تو اومدی.
نه، باید کاری می‌کرد. باید خودش دست‌به‌کار میشد و با شهاب رو‌به‌رو میشد، باید خودش با چشمان خود می‌دید تا عقل وامانده‌‌اش قبول می‌کرد که این شهاب، آن شهابش نیست. دوباره دستش را به‌سمت درب برد.
- خب بشناسه؛ این‌جوری که بهتره! راحت از آقای اکبری می‌پرسم. اصلاً می‌خوام با شهاب رو‌به‌رو بشم.
زهره که در جریان کامل همه‌ی اتفاقات شرکت و ندیدن مدیرش بود و حدس‌هایی زده‌بود، زودتر از ماشین پیاده شد و سرش را از چهارچوب درب پایین آورد.
- تو الان مغزت کار نمی‌کنه! مگه نمی‌خوای تهش رو بفهمی؟ با این اتفاق‌هایی که افتاده، یه حدس‌هایی می‌زنم. بهتره بذاری من کارم رو انجام بدم.
به چشمان او زل زد. زهره که بدش را نمی‌خواست؛ همیشه راه حل‌های او بهتر از تصمیمات هول‌زده‌ی خودش بود. اطمینان درون چشمان کشیده‌ی او چنان به وجودش نشست که دست‌گیره‌ی مشکی‌رنگ را رها کرد، دل به او سپرد و «باشه»ای زیر لب زمزمه کرد. زهره لبخندی زد و بدو‌بدو از پیاده‌روی باریک کنار پرچین شمشاد‌ها گذشت و خود را به شرکت رساند. از سه پله‌ی هلالی‌شکل بالا رفت، دست‌گیره‌ی سبزرنگ و سفت را محکم هل داد و با هن‌هن وارد شد. دست روی سی*ن*ه گذاشت و مستقیم پیش آقای اکبری که در حال خوردن چای درون استکان کمرباریکش بود رفت.
- سلام عمو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
آقای‌اکبری چای داخل نعلبکی‌اش را طبق عادت هورت کشید و سر از پنجره‌ی سوئیتش بیرون آورد.
- سلام باباجان! با کی کار داری؟
تنها حرفی که به ذهنش آمد که راه را برای دانستن باز کند و از پرسیدن سوال بیشتر جلوگیری کند، یک جمله راجع به ارغوان بود و بس. دستی به لب‌های صدفی‌ کالباسی‌رنگش کشید.
- راستش من از طرف خانم ستوده اومدم؛ نامه‌ی استعفاش رو آوردم. خودش حالش خوب نبود که بیاد. می‌تونم با رئيس شرکت ملاقات داشته باشم؟
با اتمام جمله‌اش نفسی گرفت و چشم به موی جوگندمی کم‌پشت اکبریِ لاغراندام و ریزجثه دوخت‌‌. این موضوع را عنوان کرده‌بود تا آقای‌اکبری بگذارد او برود بالا تا ببیند شهاب با که کار داشته، آن‌جا چه می‌کند و آیا نسبتی با رئیس شرکت دارد؟ آقای‌اکبری دستی به ته‌ریشش که توک‌های سفید مایل به جوگندمی‌اش، صورتش را برفی کرده‌بود و ناهماهنگی زشتی بین ریش و سبیلش ایجاد شده‌بود، کشید و با ناراحتی چهره درهم کشید.
- خدا پدرشون رو رحمت کنه! غم پدر و مادر تا ابد روی سی*ن*ه‌‌ی آدم درد بی‌درمون میشه و سنگینی می‌کنه‌.
صدای آهنگ ملایمی که از رادیوی کنار دستش در حال پخش بود را با جلو بردن دست و پیچاندن آن دکمه‌ی سیاه‌رنگ کم کرد.
- از اتفاق، دخترم خوش‌شانسی! همین الان آقای مهندس رفتن بالا.
زهره که هنوز هم شک داشت که آیا درست شنیده‌‌است یا نه، چشمان مشکی مضطربش را ریزتر کرد و با تردیدی که در صدا و چشمانش موج میزد، لب زد:
- کدوم مهندس؟
با شنیدن کلمه‌ی «گل!» کشیده و بلند و هیجانی از زبان گوینده‌ی تلویزیون، به‌سرعت چشم از دختر روبه‌رویش که پوست لبش را با کندن به خون انداخته‌بود گرفت و به تلویزیون دوخت. سال‌ها بود که این عادت را با خود همراه داشت؛ نه دل از رادیو‌یش می‌کند و نه از فوتبالش، آن هم اگر بازی بین دو رقیب قرمز و آبی بود. نیم‌ساعتی از بازی بین دو تیم گذشته‌بود و گلی که پرسپولیس به حریف مقابل زده‌بود و دمغ شده‌بود، حسابی سرگرمش کرده‌بود. سرش را با تأسف به چپ و راست با گفتن «چه شوت بدی» تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
چشم از تلویزیون ال‌ای‌دی نصب شده به روی دیوار گرفت، به آسانسور دوخت و دست اشاره‌اش را به آن سمت نشانه گرفت. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما صدای دوباره‌ی گوینده در فضای سوئیتش پیچید و دهانش نیمه‌باز ماند.
- آفرین به حسینی! با شیرجه‌ی جانانه‌‌ای که می‌زنه، خوش‌موقع توپ رو مهار می‌کنه.
با خوشحالی دو دستش را به حالت تشویق محکم به‌هم کوبید و بدون آن که چشم از بازیکن قرمزپوش بگیرد، با حواس‌پرتی و مکث بین کلماتش نجوا کرد:
- با آسانسور بری... آخ جلالی، تکل کن جون من... !
با سرفه‌ی زهره تازه متوجه دختر شد. نیم‌نگاهش را بین جلالی، بازیکن استقلال و زهره در گردش انداخت.
- طبقهٔ چهارمه... بزن دیگه... آقای جهان‌آرا.
زهره آمد که سریع بالا برود، اما با باز شدن درب و دیدن نیم‌رخ شهاب که با مرد کت و شلوار مشکی پوشیده‌ای که داخل پرونده‌ی آبی‌رنگی را به او نشان می‌داد، لعنتی زیر لب زمزمه کرد و بدون آن که به آقای‌اکبری فرصتی برای نگاه کردن و حرف زدن بدهد، تندتند به حالت دو به‌سمت درب قدم برداشت. با شتاب و هر چه توان در پایش بود، به‌سرعت از آن‌جا خارج شد و به‌سمت پیاده‌رو دوید. با برگرداندن سرش و چک کردن آن که آیا شهاب هم بیرون می‌آید یا نه، همزمان به زن و مردی که خلافش در حال گذر از پیاده‌رو بودن تنه‌ای زد که باعث شد تلو‌تلو بخورد و صدای «خانم حواست کجاست؟!» زن چادری را بشنود. در آخر، پایش با آن شتاب و برخورد ناگهانی لغزید و به زمین افتاد. در حالی که کف دستش را به زمین تکیه داده‌بود، با زانوی کشیده شده روی سنگ‌فرش و چهره‌ای درهم بلند شد. زن در حالی که او را با نگرانی نگاه می‌کرد چادرش را به زیر بغل زد و نگاه مهربانش را به او دوخت.
- خانم خوبی؟ چی شدی؟
زهره با تکان دادن خاک نشسته به‌روی شلوار لی آبیَش، از روی زمین بلند شد و در حالی که شال شکلاتی‌رنگش را که تقریباً روی شانه‌اش افتاده‌بود روی سر مرتب می‌کرد، با بیرون زدن شهاب چشم از زن گرفت و تند‌تند کلمات را در حالی که عقب‌عقب به‌سمت ماشینش قدم برمی‌داشت ادا کرد و صدایش را سر داد:
- خانم من معذرت می‌خوام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
نماند که جواب زن را بشنود. سریع از میان پرچین شمشادهای سبزرنگ به زور خودش را بیرون کشید و به‌سمت ماشینش قدم برداشت. با رسیدن و گرفتن دست‌گیره‌ی درب، با شتاب پشت فرمان نشست و با بستن درب، سوئیچ را چرخاند و پا روی گاز گذاشت. ارغوان که صورت قرمز و برافروخته و هن‌هن کردن زهره حسابی گیجش کرده‌بود، با نگرانی انگشتانش را مشت کرد و ناخن‌هایش را در کف دستش فرو کرد و کامل به‌طرف زهره چرخید.
- چی شد؟
زهره پا روی گاز فشرد و با بوق برای ماشین عقبی به‌راه افتاد.
- نمی‌دونم. شهاب اومد بیرون، نتونستم برم بالا.
نگاهش را به جلو انداخت و با راه افتادن ماشین شهاب، دوباره رو به زهره کرد.
- پس تو رفتی چیکار کنی؟! نپرسیدی اینجا چیکار می‌کنه؟ چرا این‌قدر دویدی؟
زهره با صدای بو‌ق‌بوقی که ماشین عقبی راه انداخته‌بود، نگاهش را از داخل آینه جلوی ماشین به عقب انداخت و برای راننده اخمی کرد و با لایی کشیدن به‌سمت چپ، راه را برای ماشین عقبی که «هوی یابو!» گفتن را با صورت برافروخته راه انداخته‌بود باز کرد. کمی عقب‌تر از ماشین شهاب، در تعقیبش پا روی گاز فشرد و برای کاهش استرسش دستی به چشمش که مداد سیاهش زیرش پخش شده‌بود کشید و رو به ارغوان کرد.
- در داشبورد رو باز کن، یه آدامس بده! دارم از هیجان می‌میرم.
نگاه میخکوب ارغوان که رویش سنگینی کرد، گوش از صدای قیژقیژ موتوری که در آن اوضاع پسر جوان قصد تک زدن داشت ‌گرفت و نگاهش را به جلو در گردش انداخت.
- بابا چیز خاصی نشد که! اول یه سؤال چرت کردم که مدیر این‌جا کیه و از طرف تو براش پیغام آوردم، فامیل مدیرتون رو گفت که الان آقای جهان‌آرا رفتن بالا. تا اومدم بگم پس میرم ببینمشون، یه‌دفعه شهاب از آسانسور... .
با شنیدن نام جهان‌آرا چنان به‌‌طرفش برگشت که صدای تیک گردنش را زهره هم شنید. هاج و واج دست دراز شده‌اش را با دست دیگرش چنگ انداخت و با تعجب و بهت، با لکنت زبان میان کلامش پرید:
- چ‌... چی... گفتی؟!
زهره با گفتن «آبی از تو گرم نمیشه» سریع به‌سمت داشبورد خم شد و در حالی که نگاهش را بین داخل داشبورد و جلو در گردش انداخته‌بود، آدامس نعنایی‌اش را برداشت، در دهان گذاشت و پوستش را با حرف زدن از دهان بیرون کشید و بریده‌بریده‌گفت:
- هیچی... گفت جهان‌آرا... مدیرتونه دیگه. تعجب نداره!
برای لحظه‌ای حس کرد قلبش ایستاده‌است. چه می‌شنید؟ جهان‌آرا؟! باورش نمی‌شد. این فامیلی شهاب بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
مگر می‌شد شهاب مدیر آن‌جا باشد؟ روز مصاحبه و چند باری که خواستار دیدار با مدیر که فامیلی‌اش را آریانژاد گفته‌بودند شده‌بود را خوب به یاد داشت، اما هیچ‌گاه قسمتش نشد که از نزدیک دیداری داشته باشند. اصلاً چرا فراموش کرده‌بود دقیقاً روز مصاحبه‌اش بود که کفش‌های چرم براق شهاب را برای یک لحظه دیده‌بود و همزمان، بوی ادکلن آشنایش به مشامش خورده‌بود؟ آن روز آن‌قدر استرس کار جدید و روبه‌رو شدن با افراد جدید را داشت که به کل حس ششم و کنجکاوی‌اش فروکش کرده‌بودند و متوجه نشده‌بود؛ یعنی اصلاً پیش خود فکرش را هم نمی‌کرد آن‌ها نشانه‌هایی از شهاب باشند. کاش کمی حواسش را مثل همیشه بیشتر جمع کرده‌بود، اما عشق به شهاب همیشه مانع کنجکاوی‌اش شده‌بود. اصلاً چرا شهاب باید پنهان می‌کرد که آن دفتر و دستک را دارد؟! چه قصدی از دروغ گفتن داشت؛ آن هم برای ثروتمندی‌اش؟ پس شغلی که با پدرش داشت چه؟ آن کارگاه چه؟ هیچ‌کدام از آن‌ها به‌هم ربطی نداشتند. خدایا، چه می‌شنید؟ یعنی شهاب هم مانند احمد او را بازی داده‌بود؟! نه، نه! باورش نمی‌شد. آن‌قدر غرق در فکر بود که صدای زهره را نشنید و با دستی که به شانه‌اش خورد، با هین بلندی نگاه بهت‌زده‌اش را گرداند و با دهان باز و چشمان درشتِ از حدقه‌ بیرون‌زده‌ از تعجبش، به او خیره شد. زهره دنده‌ را عوض کرد و در حالی که آدامسش را تند‌تند می‌جوید تا استرسش فروکش کند، مانند ماشین شهاب سربالایی را بالا رفت و کلمات را میان جویده‌هایش ادا کرد:
- چته؟ چرا مثل جن‌دیده‌ها نگاهم می‌کنی؟ مگه چی دیدی؟
دست روی اهرم مشکی‌رنگ گذاشت و با صدای قیژش شیشه را پایین آورد. آن نسیم خنک، گرمای وجودی‌ داغ کرده‌اش را تسکین می‌داد. چند نفس عمیق کشید و با وارفتگی نالید:
- زهره، شهاب هم بهم دروغ گفت!
زهره نگاهش را از درختان سرو قامت کشیده به آسمانِ غروب کرده گرفت و از خم پیچ جاده گذشت.
- یعنی چی؟
نگاهش را به پلاک ماشین دوخت؛ این ماشین خودش جرم بزرگی برای نگفتن حقیقت از سوی شهاب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- یعنی این یکی هم بازیم داد. جهان‌آرا فامیلی شهابه!
زهره نگاه ناباورش را از جاده‌ی پر پیچ‌وخم گرفت و به چشمان غم‌زده‌ی او دوخت. هر چه می‌گذشت، شهاب معمایی‌تر میشد و هیجان و اشتیاقش را برای فهمیدن و سر درآوردن از مرموز بودنش بیشتر می‌کرد. در پی اتومبیل شهاب وارد کوچه شد، بر سر کوچه ایستاد و چراغ‌های جلوی ماشین را خاموش کرد. این روزها کمی چشمانش دید درستی نداشتند و ضعیف شدنشان را با تنگ و ریز کردن برای دید بهتر نشان می‌دادند. با باز شدن درب و وارد شدن ماشین شهاب، سر بلند کرد و در حالی که با انگشتانش روی فرمان سیاه‌رنگ ضرب گرفته‌بود، نگاهش را به پلاک سفید روی دیوار دوخت و نام کوچه‌ی خاطره سبز را زیر لب زمزمه کرد. دیگر آن‌جا کاری نداشت. دست پشت صندلی شاگرد گذاشت، به پشت سرش سر چرخاند و با دنده عقب، گازش را گرفت و راهیِ بازگشت از راهِ رفته شد.
بغض گلویش را گرفته‌بود. نه، باورش نمی‌شد! شهاب نباید از چیزی که در قلب و ذهنش جا گرفته‌بود فاصله بگیرد و آدم دیگری باشد. شهاب جان و دلش بود. تیر خلاصی برای کم آوردن این روزهایش شهاب بود؛ اگر او هم رنگ عوض می‌کرد، ارغوان دیگر نه امیدی به آینده داشت و نه دیگر توان زندگی کردن. زهره لب به دندان سپید درشتش گرفت و نگاهی به چشمان به اشک نشسته‌ی او کرد و پا روی گاز گذاشت.
- بغض نکن! فعلاً بریم تا بعد دنبالش راه بیفتیم که سر از کارهاش دربیاریم. الان خونه‌ش رو بلد شدیم. با گریه که کاری درست نمیشه!
قطره‌ی اشک سمجی که هر چه سعی در مهار کردنش کرده‌بود و آخر به روی گونه‌اش سرازیر شده‌بود را با سر انگشت گرفت و با صدای لرزان از بغضش گفت:
- کجا میری؟ برگرد!
زهره از خم جاده گذشت و نفس کلافه‌ای کشید و با فوت بیرون داد.
- کجا برگردم؟ دیوونه شدی؟! بابا این‌جا لواسونه، جای باکلاس‌ها و پولدارهای تهرون! ماشینش رو ندیدی؟ خونه‌ش؟ حتی راننده داشت! این شهاب، اون شهاب نیست. تو باید بشینی ببینی منظور شهاب از اینکه خودش رو یه جور دیگه جا زده چیه! چرا شرکت به اون بزرگی داره، اما با بابای تو اومده تو اون کارگاه کوچیک و شریک شده؟ باید ببینی چرا تو رو استخدام کرده؟ باید ببینی چرا فامیلیش رو بهت دروغ گفتن؛ باید ببینی چرا با وجود این شغل و رییس بودنش اومده تو کار چوب و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
کلافه دستی به موهای شکلاتی‌رنگش که به احترام عزاداری‌اش، ریشه‌‌ی سیاهش ترکیب ناجوری را روی سرش درست کرده‌بود کشید.
- ارغوان، شهاب خیلی مشکوکه! باید بری پیش حاج‌محمود.
***
دیشب با یاد آن لحظه‌ها که مانند سربازِ سمج، رژه‌هایشان را روی اعصابش نشانه گرفته‌بودند شب بدی را گذرانده‌بود و نه توانسته‌بود غذایی بخورد و نه خوابی به چشمانش آمده‌بود. زهره تنهایش نگذاشته‌بود و پیشش مانده‌بود. بعد از خوردن چند لقمه صبحانه آن هم به اصرارهای زهره، به وقت اذان ظهر به‌طرف مسجد نزدیک خانه‌شان راه افتادند. با اینکه مادر زهره چند روز پیش برایش لباس آورده‌بود تا لباس سیاه از تن درآورد و از عزا دربیاید، اما دلش نیامده‌بود. کم کسی را از دست نداده‌بود که حالا به راحتی لباس شادی تن کند و همه‌چیز را فراموش کند. پدرش، آن کوه استوار و تکیه‌گاه امن همیشگی‌ و هم‌زبان آن خانه‌ی سوت و کور را از دست داده‌بود. نزدیک مسجد که شدند، چادر مشکی عربی‌ای که مادرش چند سال قبل از مکه برایش سوغات آورده‌بود را روی سر انداخت. نگاهش را به گل‌دسته‌ی استوانه‌ای‌شکل کشیده‌ای که اذان از بلندگوی کنارش در حال پخش بود، دوخت. همزمان چشم از کاشی فیروزه‌ای مناره گرفت و همراه زهره، با بالا رفتن از سه پله‌ی کرمی‌رنگ وارد مسجد شد. کفش‌های مشکی اسپرتش را درآورد و در جاکفشی فلزی سبزرنگ گذاشت و از میان چند زن که در حال احوال‌پرسی با یک‌دیگر بودند، با «ببخشید» گذشتند. در ردیف جانمازهای یک‌سره سبزرنگ ایستاده‌بود و نگاهش را به پنکه سقفی دوخته‌بود. صدای اقامه‌گو که از بلندگو با آن صدای اکومانند در فضا پیچید و همزمان صدای صوت نمازگزاران و تکان خوردن لب‌هایشان، او را به خود آورد و مانند همه در صف نماز جماعت به صف ایستاد. تشهد که توسط آقا خوانده شد، سلام نمازش را داد و تسبیح شرابی‌رنگ دانه‌درشتی که در جانماز گذاشته شده‌بود را برداشت و چادرش را جلو کشید. تنها روزنه‌ی نزدیک شدنش به خدا همان نماز و درد و دل کردنش بود که می‌توانست راحت حرف‌هایش را بازگو کند و از او طلب مدد کند. از بی‌پناهی‌اش بغض گلویش را گرفت و اشک مهمان چشمش شد. ‌
- خدایا، تو همیشه کمکم کردی؛ من هیچ‌ک.س رو غیر از تو ندارم. خدایا، شهاب دیگه نه! شهاب رو دیگه ازم نگیر! نذار این رو هم از دست بدم. نمی‌خوام باور کنم شهاب اونی که تو دلم خونه کرده نیست! خدایا، بذار این یکی برام بمونه. خدایا، کمک کن حاج‌محمود کمکم کنه. خدایا، فقط تو برام موندی، امیدم رو ناامید نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین