- May
- 339
- 1,843
- مدالها
- 3
آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشمهایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوشبو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یالهای شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت:
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمیکنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشمهای آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقبتر رفت و اشکهایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازندهی اوست واقعا حیوان بینظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش میکنند. ولی برای اولینبار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرتانگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید.
آرزو خندید و خیره به آنزوی روبهرویش گفت:
- اولش دستهام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربانتر از یک آشوزوشت است.
آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آنطرف میز پرسید:
- آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه.
آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد.
- آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدنهای پیدرپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد میکنه. خیلی با ابهته مگه نه؟
پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیلرام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که روبهرویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید:
- نام او چیست؟ خیلی زیباست.
رامین از سوال نیلرام لحظهای تعجب کرد اما سریع خود را جمعو جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت:
- او آتشرُخ است. اوم... میخواهی نوازشش کنی؟
نیلرام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خندهی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد:
- توجهی به او نکن، دیوانه است.
صدای شهبانو به گوش رسید که داشت با نقرهفام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت میکرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگهایش را درخشانتر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آنکه با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همانطور که چین دامنش را درست میکرد به حرف آمد:
- یه جورایی اون چهرهی درهم نقرهفام رو درک میکنم. باور کن.
نیلرام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت:
- مثل یه مادر ایرانی رفتار میکنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی.
پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جابهجا شد. شادمان اضافه کرد:
- همانطور اعصاب خردکن و شیرین زبان.
آرزو بالاخره همراه پناه قهقهای زد اما برخلاف آندو، نیلرام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش اینچنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد میکرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر میرسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمیفهمید، اصلا یعنی چه؟
ریوند پس از آنکه آنها آرام گرفتند، مفتخر صرفهای کرد و بلند گفت:
- بگذارید دوستهایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمیکنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشمهای آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقبتر رفت و اشکهایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازندهی اوست واقعا حیوان بینظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش میکنند. ولی برای اولینبار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرتانگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید.
آرزو خندید و خیره به آنزوی روبهرویش گفت:
- اولش دستهام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربانتر از یک آشوزوشت است.
آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آنطرف میز پرسید:
- آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه.
آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد.
- آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدنهای پیدرپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد میکنه. خیلی با ابهته مگه نه؟
پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیلرام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که روبهرویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید:
- نام او چیست؟ خیلی زیباست.
رامین از سوال نیلرام لحظهای تعجب کرد اما سریع خود را جمعو جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت:
- او آتشرُخ است. اوم... میخواهی نوازشش کنی؟
نیلرام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خندهی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد:
- توجهی به او نکن، دیوانه است.
صدای شهبانو به گوش رسید که داشت با نقرهفام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت میکرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگهایش را درخشانتر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آنکه با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همانطور که چین دامنش را درست میکرد به حرف آمد:
- یه جورایی اون چهرهی درهم نقرهفام رو درک میکنم. باور کن.
نیلرام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت:
- مثل یه مادر ایرانی رفتار میکنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی.
پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جابهجا شد. شادمان اضافه کرد:
- همانطور اعصاب خردکن و شیرین زبان.
آرزو بالاخره همراه پناه قهقهای زد اما برخلاف آندو، نیلرام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش اینچنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد میکرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر میرسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمیفهمید، اصلا یعنی چه؟
ریوند پس از آنکه آنها آرام گرفتند، مفتخر صرفهای کرد و بلند گفت:
- بگذارید دوستهایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.