- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
نیلرام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را میجوید، گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اونوقت بهم هدیه میدی؟!
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است، میدانی که چه میگویم؟
نیلرام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشمهایش گرد شدهبودند و نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. آنقدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفیدطلاییاش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شدهاست، نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه میدهد.
نیلرام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد. پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شدهبودند، غالب پرهایش سفیدرنگ بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبههای هر پر کار شدهبود که انگار کسی دقیق آنها را جاگذاری کردهاست، انگار ساعتها وقت صرف آن شدهاست. اما چشمهایش... چشمهایش نیلرام را شدیداً به خود جذب کردهبود. آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- توی چشمهاش انگار دشتی بیانتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانی خاصی گفت:
- بیکران، عنوان زیباییست که برازندهی این آشوزوشت است.
نیلرام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد، سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله، بیکران، عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تأیید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهرهآوری به سمت نیلرام پر زد. نیلرام جیغ کشید و از ترس عقب رفت، اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد. جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون آنکه ذرهای دستش را زخم کند. نیلرام ترسیدهبود و مدام خودش را عقب میکشید، اما جغد آنقدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها دهسانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید که بیکران، چشمهایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بیکران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیلرام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشمهایش را از حدقه بیرون بیاورد یا او را بخورد، صاف ایستاد؛ هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگهداشتهبود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه میکرد. انگار میفهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.
فصل هفدهم
ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیلرام سعی کرد در حیاط عمارت سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشستهبود کنار بیاید، اما زیاد تأثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر درنیامده یا به گوش نرسیدهبود، انگار سعی داشت فقط بیننده باشد. انگار لذت میبرد که میدید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیلرام، کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شدهبود. با خشم خطاب به جغد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف میزنم!
جغد بدون توجه به نیلرام، سرش را چرخاند و به دوردست خیره شد. نیلرام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شدهبود، بدون شک همینطور بود، زیرا محال بود آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازههای واقعی داشتهباشد و پایدار بماند. چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفان فرو میریخت. خب، جادو هر کاری میکرد، میشد گفت اگر واقعی باشد. مردی از دوردست، از پشت عمارت دیدهشد و به این سمت آمد. نیلرام متعجب ابرو بالا انداخت، بالاخره آقا ریوند تشریففرما شدند. با رسیدن ریوند خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد، خطاب به نیلرام گفت:
- با آشوزوشتات چه میکنی؟
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اونوقت بهم هدیه میدی؟!
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است، میدانی که چه میگویم؟
نیلرام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشمهایش گرد شدهبودند و نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. آنقدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفیدطلاییاش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شدهاست، نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه میدهد.
نیلرام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد. پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شدهبودند، غالب پرهایش سفیدرنگ بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبههای هر پر کار شدهبود که انگار کسی دقیق آنها را جاگذاری کردهاست، انگار ساعتها وقت صرف آن شدهاست. اما چشمهایش... چشمهایش نیلرام را شدیداً به خود جذب کردهبود. آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- توی چشمهاش انگار دشتی بیانتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانی خاصی گفت:
- بیکران، عنوان زیباییست که برازندهی این آشوزوشت است.
نیلرام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد، سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله، بیکران، عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تأیید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهرهآوری به سمت نیلرام پر زد. نیلرام جیغ کشید و از ترس عقب رفت، اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد. جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون آنکه ذرهای دستش را زخم کند. نیلرام ترسیدهبود و مدام خودش را عقب میکشید، اما جغد آنقدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها دهسانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید که بیکران، چشمهایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بیکران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیلرام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشمهایش را از حدقه بیرون بیاورد یا او را بخورد، صاف ایستاد؛ هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگهداشتهبود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه میکرد. انگار میفهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.
فصل هفدهم
ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیلرام سعی کرد در حیاط عمارت سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشستهبود کنار بیاید، اما زیاد تأثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر درنیامده یا به گوش نرسیدهبود، انگار سعی داشت فقط بیننده باشد. انگار لذت میبرد که میدید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیلرام، کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شدهبود. با خشم خطاب به جغد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف میزنم!
جغد بدون توجه به نیلرام، سرش را چرخاند و به دوردست خیره شد. نیلرام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شدهبود، بدون شک همینطور بود، زیرا محال بود آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازههای واقعی داشتهباشد و پایدار بماند. چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفان فرو میریخت. خب، جادو هر کاری میکرد، میشد گفت اگر واقعی باشد. مردی از دوردست، از پشت عمارت دیدهشد و به این سمت آمد. نیلرام متعجب ابرو بالا انداخت، بالاخره آقا ریوند تشریففرما شدند. با رسیدن ریوند خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد، خطاب به نیلرام گفت:
- با آشوزوشتات چه میکنی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: