- Aug
- 810
- 3,965
- مدالها
- 2
بغضی در گلویش با مرورِ هرچه امشب از سرشان گذشت نشسته و حالش بیتعریف، چانهاش را به لرز انداخت و حتی از آبِ دهانش برنیامد که سقوط آزادِ این بغض را باعث شود.
انگار پریشانی و بدحالی در این شب فقط مختص به او نبود، وقتی درِ خانهای باز شده و در سالنِ تاریکش قامتِ مردانهای سایهوار به داخل راه یافت. در را که پشتِ سرش بست، دمی را کوتاه ایستاد، سر به سمتِ پنجرهای که پردهی شیری و نازک از مقابلش کنار رفته و نورِ ماه را تا حدی به داخل راه داده بود چرخاند. نگاهِ آبیاش افتاده به آسمانِ شب، همچون آوا این شبِ شومی که گذشت را مرور کرد و حرفهایشان نشسته بر دورِ تکرار، پلکی آهسته زد و رو که گرفت به سمتِ کانتر گام برداشت. کتش را انداخته روی کانتر و نگاهش گره خورده به بطریِ شیشهای و کریستالی که نوشیدنیِ طلایی رنگِ درونش از نیمه هم کمتر شده بود، در سکوتی که حوالیاش پرسه میزد بطری را به دست گرفت، اندکی کج کرده به سمتِ لیوانِ شیشهای و نیمه عریضِ کنارش صدای ریخته شدنِ نوشیدنی درونِ لیوان به گوشش رسید. لیوان که تا نیمه پُر شد و بطری خالی، بطری را به جای اولش بازگرداند و با برداشتنِ لیوان جرعهای از نوشیدنی را که همچون زهرمار بود برایش بیتوجه به سوزشِ گلو مزه_مزه کرد. چراییِ خوش نبودنِ حالِ مسیح رازی بود در صندوقچهی اسرارِ سرنوشت، راضی به فاش شدن هم نبود.
سر چرخانده به سمتِ انتهای کانتر چشمش در تاریکی به قابِ عکسی چوبی و قهوهای روشن افتاد که عکسِ درونش با پخش شدنِ صدای خندهی کودکانهای در سرش تهِ دلش را در یک آن تهی کرد. از درون فرو ریخت این مسیحی که تا این لحظه طبقِ افکارِ آرام، خودش را خونسرد نشان میداد.
پررنگ شدنِ صدای خنده در سرش آنقدر که فشرده شدنِ لیوان در دستش را باعث شد تا جایی که رنگ از سرِ انگشتانش دوید و فرار کرد. گلویش بیاختیار سنگین شد و لبانش را فشرده بر هم لحظهای از فشارِ وارده به اعصابش رو از قابِ عکس گرفت، پلک بر هم نهاد و فشرد، چانه قفل کرد و نفسش تنگ یک آن با فریادی حنجرهسوز تک گامی عقب رفت و لیوان را محکم بر زمین انداخت. صوتِ شکسته شدنِ لیوان پیچیده در دلِ سکوتِ اطراف و صدای شکسته شدنِ مسیح هم ماند برای خودش! نفس زد و قفسهی سی*ن*هاش دردناک و تند جنبیده، سی*ن*هاش از آتشِ دردی که متحمل میشد سوخت که در نهایت تسلیمِ بغض شد و اعصابش آرام گرفت. دندانهایش را فشرده بر هم و نم برق انداخته به دیدگانش آنقدر عقب_عقب رفت تا کنارِ کاناپهی مخمل و مشکی تکیه سپرده به دستهی آن با زانوانی جمع شده بر زمین نشست.
دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش، نگاهش خیره به تکههای شکستهی لیوان بر زمین و ردِ قطرههای نوشیدنیِ پخش شده بر رویش، نفهمید چه زمانی از لرزِ چانه دلِ اشکی آب شد و بی پلک زدن بر گونهاش سقوط کرد. هرچه که بود باز هم فقط شنید... فقط شنید همان صدای خندهی کودکانه و تمام نشدنی را که انگار محکوم بود به تا ابد گوش دادنش نه به حکمِ آرامش و دلنشین برایش؛ این خندهها قصدِ اعدامش را داشتند. مسیح محکوم شده بود به شکنجهای بیپایان، تا آخر عمر مُردن و زنده شدن. نفس از دست دادن و به زندگی برگشتن که اگر تازیانهی صدها ضربه شلاق را متحمل میشد راضی بود تا این چنین محکومیتی!
این شب به پایان میرسید، گذشته از آشفتگیِ آوا و پریشانیِ مسیح، رسیده به ناموری که به سمتِ عمارت حرکت میکرد و فاصلهاش کم با آن، مقابلِ در که چشمش به ماشینی مشکی رنگ افتاد ابروانش را از روی شک درهم پیچید و چشمانش ریز شدند. با فاصله از آن ماشین را نگه داشت و درحالی بود که این تصویر نقش بسته در قابِ مردمکهای چشمانی برق افتاده متعلق به مردی ایستاده در تراس که دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده، در نگاهش جدیت و خونسردی پرسه میزد با بُرندگیِ خاصی که نثارِ قامتِ از ماشین پیاده شدهی نامور شد وقتی که درِ ماشین را محکم بست. این انتهای شب خبرهای خوشی نداشت، وقتی چند نفری هم سیاهپوش از ماشینِ روبهرویی پیاده شدند و نگاهِ نامور که به آنها افتاد یک تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، یک آن در مغزش رعدی زده شد که سرش را به سمتِ چپ و عمارت کج کرد. کج کردنِ سرش کفایت میکرد برای هرچند محو و در سایه شکار کردنِ قامتی که گویا انتظارش را میکشید. این لحظه همان تلفیق دو چشمِ سبز بود با جنگلی که از ترکیبشان پدید میآمد... بیروح، پژمرده، خالی و تاریک! و نامور که گویا هر آنچه درحالِ رخ دادن بود را فقط با همین نگاه فهمید، پوزخندش محو و بیصدا رو به سمتِ مقابل چرخاند و زمزمه کرد:
- چرا تعجب نکردم؟
پایان این شب ختم شد به ضربهای محکم از طریقِ چوب در دستِ فردی پشتِ سرش تا با رقم خوردنِ بیهوشیاش و افتادنِ جسمش بر زمین مردی همچنان ایستاده در تراس و خونسرد و بیحس این صحنه را به تماشا بنشیند. مردی با نامِ همایون!
***
انگار پریشانی و بدحالی در این شب فقط مختص به او نبود، وقتی درِ خانهای باز شده و در سالنِ تاریکش قامتِ مردانهای سایهوار به داخل راه یافت. در را که پشتِ سرش بست، دمی را کوتاه ایستاد، سر به سمتِ پنجرهای که پردهی شیری و نازک از مقابلش کنار رفته و نورِ ماه را تا حدی به داخل راه داده بود چرخاند. نگاهِ آبیاش افتاده به آسمانِ شب، همچون آوا این شبِ شومی که گذشت را مرور کرد و حرفهایشان نشسته بر دورِ تکرار، پلکی آهسته زد و رو که گرفت به سمتِ کانتر گام برداشت. کتش را انداخته روی کانتر و نگاهش گره خورده به بطریِ شیشهای و کریستالی که نوشیدنیِ طلایی رنگِ درونش از نیمه هم کمتر شده بود، در سکوتی که حوالیاش پرسه میزد بطری را به دست گرفت، اندکی کج کرده به سمتِ لیوانِ شیشهای و نیمه عریضِ کنارش صدای ریخته شدنِ نوشیدنی درونِ لیوان به گوشش رسید. لیوان که تا نیمه پُر شد و بطری خالی، بطری را به جای اولش بازگرداند و با برداشتنِ لیوان جرعهای از نوشیدنی را که همچون زهرمار بود برایش بیتوجه به سوزشِ گلو مزه_مزه کرد. چراییِ خوش نبودنِ حالِ مسیح رازی بود در صندوقچهی اسرارِ سرنوشت، راضی به فاش شدن هم نبود.
سر چرخانده به سمتِ انتهای کانتر چشمش در تاریکی به قابِ عکسی چوبی و قهوهای روشن افتاد که عکسِ درونش با پخش شدنِ صدای خندهی کودکانهای در سرش تهِ دلش را در یک آن تهی کرد. از درون فرو ریخت این مسیحی که تا این لحظه طبقِ افکارِ آرام، خودش را خونسرد نشان میداد.
پررنگ شدنِ صدای خنده در سرش آنقدر که فشرده شدنِ لیوان در دستش را باعث شد تا جایی که رنگ از سرِ انگشتانش دوید و فرار کرد. گلویش بیاختیار سنگین شد و لبانش را فشرده بر هم لحظهای از فشارِ وارده به اعصابش رو از قابِ عکس گرفت، پلک بر هم نهاد و فشرد، چانه قفل کرد و نفسش تنگ یک آن با فریادی حنجرهسوز تک گامی عقب رفت و لیوان را محکم بر زمین انداخت. صوتِ شکسته شدنِ لیوان پیچیده در دلِ سکوتِ اطراف و صدای شکسته شدنِ مسیح هم ماند برای خودش! نفس زد و قفسهی سی*ن*هاش دردناک و تند جنبیده، سی*ن*هاش از آتشِ دردی که متحمل میشد سوخت که در نهایت تسلیمِ بغض شد و اعصابش آرام گرفت. دندانهایش را فشرده بر هم و نم برق انداخته به دیدگانش آنقدر عقب_عقب رفت تا کنارِ کاناپهی مخمل و مشکی تکیه سپرده به دستهی آن با زانوانی جمع شده بر زمین نشست.
دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش، نگاهش خیره به تکههای شکستهی لیوان بر زمین و ردِ قطرههای نوشیدنیِ پخش شده بر رویش، نفهمید چه زمانی از لرزِ چانه دلِ اشکی آب شد و بی پلک زدن بر گونهاش سقوط کرد. هرچه که بود باز هم فقط شنید... فقط شنید همان صدای خندهی کودکانه و تمام نشدنی را که انگار محکوم بود به تا ابد گوش دادنش نه به حکمِ آرامش و دلنشین برایش؛ این خندهها قصدِ اعدامش را داشتند. مسیح محکوم شده بود به شکنجهای بیپایان، تا آخر عمر مُردن و زنده شدن. نفس از دست دادن و به زندگی برگشتن که اگر تازیانهی صدها ضربه شلاق را متحمل میشد راضی بود تا این چنین محکومیتی!
این شب به پایان میرسید، گذشته از آشفتگیِ آوا و پریشانیِ مسیح، رسیده به ناموری که به سمتِ عمارت حرکت میکرد و فاصلهاش کم با آن، مقابلِ در که چشمش به ماشینی مشکی رنگ افتاد ابروانش را از روی شک درهم پیچید و چشمانش ریز شدند. با فاصله از آن ماشین را نگه داشت و درحالی بود که این تصویر نقش بسته در قابِ مردمکهای چشمانی برق افتاده متعلق به مردی ایستاده در تراس که دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده، در نگاهش جدیت و خونسردی پرسه میزد با بُرندگیِ خاصی که نثارِ قامتِ از ماشین پیاده شدهی نامور شد وقتی که درِ ماشین را محکم بست. این انتهای شب خبرهای خوشی نداشت، وقتی چند نفری هم سیاهپوش از ماشینِ روبهرویی پیاده شدند و نگاهِ نامور که به آنها افتاد یک تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، یک آن در مغزش رعدی زده شد که سرش را به سمتِ چپ و عمارت کج کرد. کج کردنِ سرش کفایت میکرد برای هرچند محو و در سایه شکار کردنِ قامتی که گویا انتظارش را میکشید. این لحظه همان تلفیق دو چشمِ سبز بود با جنگلی که از ترکیبشان پدید میآمد... بیروح، پژمرده، خالی و تاریک! و نامور که گویا هر آنچه درحالِ رخ دادن بود را فقط با همین نگاه فهمید، پوزخندش محو و بیصدا رو به سمتِ مقابل چرخاند و زمزمه کرد:
- چرا تعجب نکردم؟
پایان این شب ختم شد به ضربهای محکم از طریقِ چوب در دستِ فردی پشتِ سرش تا با رقم خوردنِ بیهوشیاش و افتادنِ جسمش بر زمین مردی همچنان ایستاده در تراس و خونسرد و بیحس این صحنه را به تماشا بنشیند. مردی با نامِ همایون!
***