جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,131 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
وزن سنگینش مانع سرعتش می‌شد و به آرومی از پله‌ها پایین می‌اومد. باعجله از کنارش رد شدم و خودم رو به در ورودی رسوندم. از قسمت شیشه‌ای بیرون رو بررسی کردم که متوجه بیشتر شدن جمعیت نزدیک ساختمون شدم. «لعنتی» زیر لب فرستادم و به‌سمت شقایق که حالا پشت سرم وایساده‌بود برگشتم.
از روی شونه‌م به بیرون نیم نگاهی انداخت و پرسید:
- چرا این همه آدم اونجا وایسادن؟
لبخند مصنوعی زدم و لحنم رو خونسرد نگه داشتم.
- نمی‌دونم و مهم هم نیست؛ بریم که داره دیر میشه.
چاره‌ای جز بیرون رفتن نداشتیم. در رو باز کردم و قدم زیر آسمون تاریک شب گذاشتیم. مردم با دیدن شقایق که از خونه خارج شد به‌طرفمون هجوم آوردن و دورمون رو گرفتن. از هر طرف صدای فریاد و ناسزا به گوشمون می‌رسید.
درحالی‌که سعی می‌کردم مردم رو ازش دور نگه دارم، به چهره‌ی گیج و ترسیده‌ی شقایق نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم:
- همه برین عقب؛ وضعیت اون مناسب این شرایط نیست. از هیچی هم خبر نداره!
زن جوونی از سمت راست به شال شقایق چنگ انداخت و با نفرت فریاد زد:
- به درک؛ اون بچه باید بمیره. اون بچه‌ی یه خائنه که خون پدر خ*یانت‌کارش رو توی بدنش داره.
باعصبانیت دستش رو پس زدم و اسلحه‌م رو از توی غلاف بیرون کشیدم. از ساده‌لوحی مردمی که اعتمادشون به فرمانده‌شون اون‌قدر ضعیف و مسخره بود که با یه جمله، به همین سرعت از دست رفته‌بود احساس خشم می‌کردم.
- هرکی بخواد به بی‌گناه آسیب بزنه باید اول از روی جنازه‌ی من رد بشه.
تیر هوایی شلیک کردم و نعره زدم:
- همه برین کنار، یالا!
جمعیت با ترس کنار رفت. آستین شقایقی که از ترس زبونش بند اومده‌بود و رنگش پریده‌بود رو گرفتم و درحالی که نگاهم رو از مردم احمق نمی‌گرفتم، با قدم‌های بلند به حرکت در اومدیم.
اسلحه‌ی توی دستم باعث شد به سلامت جلوی ساختمونی که خانواده‌ش توی اون زندگی می‌کردن بایستیم. آستینش رو رها کردم و با دست آزادم شاه کلید توی جیبم رو بیرون کشیدم. نگاهم به اطراف بود تا مبادا کسی حرکتی انجام بده، اما جمعیت پراکنده شده‌بودن و به‌نظر می‌رسید که خطر رفع شده؛ انگار تهدیدم کارساز بود.
در رو باز کردم و با اسلحه بهش اشاره کردم که وارد ساختمون بشه. به محض ورودمون در رو بستم و به‌سمت پله‌ها رفتم.
- عجله کن.
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- تا وقتی که دلیل اتفاق چند دقیقه‌ی پیش رو نگی از جام تکون نمی‌خورم.
از حرکت وایسادم و نگاهش کردم. چشم‌هاش قرمز بودن و معلوم بود به زور جلوی خودش رو گرفته تا نقاب قوی بودنش از روی صورتش کنار نره. من نمی‌تونستم به همسر باردار آروین بگم که شوهرش به جرم خ*یانت دستگیر شده. شرایط کسی که جلوم وایساده‌بود مناسب شنیدن این حرف‌ها، اون هم از زبون معاون شوهرش نبود.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
دوباره اون لبخند مصنوعی و مسخره رو روی لبم کاشتم.
- یه سری سوءتفاهم‌ها به وجود اومده. شایان موذی باز توطئه چیده، اما لازم نیست نگران باشی؛ خودمون حلش می‌کنیم.
انگشت‌هاش رو توی هم فشار داد.
شقایق: چه سوءتفاهم‌هایی؟
سرم رو تکون دادم و به دروغ جواب دادم:
- باور کن منم چیز زیادی نمی‌دونم؛ به محض این‌که رسیدم به پایگاه، آروین بهم گفت که شما رو بیارم اینجا.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و قدمی به‌سمت در برداشت.
شقایق: پس میرم که خودم ازش بپرسم.
مثل گلوله‌ای که از اسلحه‌ی توی دستم شلیک شده به‌طرفش رفتم و جلوش وایسادم.
- به من گوش بده زن داداش؛ خودت وضعیت رو دیدی. برای بچه خطرناکه! برو خونه و وقتی پارسا اومد ازش بپرس؛ اون احتمالاً چیزهای بیشتری از من می‌دونه.
ترس و عصبانیت توی چشم‌هاش موج می‌زد.
شقایق: حالا تو به من گوش بده داداش؛ اومدی خونه‌ی من و با صورت رنگ گچ بدون این‌که اجازه بدی وسایلم رو بردارم، گفتی باید من رو بیاری اینجا. به محض این‌که از خونه خارج شدم کلی آدم ریختن سرم و چیزهای گفتن که هیچی ازشون نفهمیدم. اون‌ها حتی بچه‌ی من رو از نسل یه خائن خطاب کردن و لایق مرگ دونستن!
دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. چند سال زندگی با آروین باعث شده‌بود که عادت‌هایی شبیه به اون داشته‌باشه.
شقایق: حالا تو اینجا وایسادی و انتظار داری من توی خونه و بی‌خبر از همه‌جا بشینم و منتظر یکی باشم تا بیاد و شاید بهم یه چیزی بگه تا از این وضعیت در بیام؟
با کلافگی دستم رو توی موهام فرو کردم.
- خواهش می‌کنم برو توی خونه. تو حالا یه مادر هم هستی؛ لطفاً کاری نکن که زندگی اون بچه هم توی خطر بیفته.
چند ثانیه توی سکوت بهم خیره شد. پوزخندی زد و به‌طرف پله‌ها حرکت کرد.
شقایق: حق با توعه؛ باشه!
با کمی فاصله ازش از پله‌ها بالا رفتم و روی آخرین پله وایسادم. زنگ در رو زد و منتظر موند. می‌دونستم بلاتکلیفی چقدر سخته، اما چاره‌ای نبود.
در باز شد و مادرش با خوشحالی به داخل خونه هدایتش کرد که بدون توجه به من داخل رفت. در مثل یه هیولا نوری که از داخل خونه می‌اومد رو فرو خورد و بسته شد.
حالا باید با تمام سرعتم به جلسه می‌رفتم تا ببینم حرف‌های کدوم یکی از افراد همچین تأثیری رو روی مردم گذاشته و از همه مهم‌تر، تمام تلاشم رو بکنم تا شایان به عنوان جایگزین انتخاب نشه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
خروجم از ساختمون و طی کردن مسیر برگشت به بخش، توی شرایطی گذشت که هیچ درکی از اطراف نداشتم. تمام حواس و ذهنم به مسائل چند ساعت اخیر بود و سعی می‌کردم هضمشون بکنم و به مردم و نگاه‌های عصبانی و گیجشون بی‌توجه باشم.
پشت در اتاق کنفرانس وایسادم و دستم رو روی صورتم کشیدم. مردم بیرون ساختمون تجمع کرده‌بودن و منتظر تصمیم بخش آلفا بودن. فضای سنگین پایگاه از یه طرف و بهم‌ریختگی ذهنم از طرف دیگه، کاملاً کلافه‌م کرده‌بود.
نفس عمیقی کشیدم و با هول دادن در به‌سمت مخالفم وارد سالن بزرگ شدم. مردان و زنانی که نشان‌های فرماندهی اون‌ها رو از بقیه‌ی آلفاها متمایز می‌کرد، دور میز بزرگ دایره‌ای شکل نشسته‌بودن. زیر نگاه خیره‌شون و درحالی که با ورودم به نشونه‌ی احترام از روی صندلی‌ها بلند برخاسته‌بودن، به‌طرف بالای سالن حرکت کردم. روی صندلی‌ای که کنار صندلی بزرگ توی رأس میز قرار داشت، نشستم و به شایان که سمت دیگه‌ی صندلی نشسته‌بود نیم نگاهی انداختم.
جایگاه خالی‌ای که بین ما وجود داشت مخصوص آروین بود و حالا با دستگیر شدن اون، این صندلی تا زمان انتخاب آلفای بعدی خالی می‌موند.
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و با صدای محکم و بلند همه‌ی حضار رو خطاب قرار دادم:
- امروز اینجا جمع شدیم تا یه تصمیم حیاتی و مهم رو بگیریم... !
***
«شقایق»
برای بار هزارم پرسیدم:
- ساعت چنده؟
بابا بدون این‌که به ساعت روی دیوار نگاه کنه جواب داد:
- هنوز یک دقیقه هم از آخرین باری که پرسیدی نگذشته!
دست مامان روی پام قرار گرفت.
مامان: نیم ساعته که بی‌وقفه پات رو تکون میدی؛ خودت رو کنترل کن!
دستش رو کنار زدم و با حرص جواب دادم:
- نمی‌دونم چرا همه‌تون انتظار دارین آروم باشم، اون هم وقتی که هیچ‌ک.س در مورد آروین هیچی بهم نمیگه؟!
دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
مامان: چون ما هم هیچی نمی‌دونیم. علاوه‌بر اون باید حواست به وضعیت خودت و بچه هم باشه!
بابا با کلافگی از روی مبل بلند شد.
بابا: میرم ببینم توی این قبرستون چه خبره.
سرم رو تکون دادم و درحالی که دلم برای یه خبر پر می‌زد، مخالفت کردم.
- نه، اون‌ها حتی چشم دیدنمون رو هم ندارن.
خواست چیزی بگه که زنگ در باعث شد با سرعت نور به‌سمتش بدوم. در رو باز کردم و به پارسا نگاه کردم. دستش رو کشیدم و باعجله در رو پشت سرش بستم. نگاهم رو حتی یک میلی‌متر هم از چشم‌های عصبانی و نگرانش تکون نمی‌دادم.
- پارسا بهم بگو اون بیرون چه خبره؟!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به‌طرف سالن هدایتم کرد. روی اولین مبل نشست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. روبه‌روش روی مبل دیگه‌ای نشستم و تکرار کردم:
- بهم بگو اون بیرون چه خبره؟!
مشتش رو به دسته کوبید و بدون حرف بهم نگاه کرد. انگار سعی داشت ذهنش رو مرتب بکنه و توی گفتن حرف‌هاش مردد بود. صدای مامان از پشت سر به گوشم رسید:
- چه بلایی سرمون اومده پارسا؟
نفسش رو بیرون فرستاد و با احتیاط شروع به صحبت کرد:
- توی آزمایشگاه بودم که یکی از بچه‌ها اومد و ازم پرسید در مورد اتفاقاتی که افتاده شنیدم یا نه؛ وقتی دید دارم با تعجب نگاهش می‌کنم چیزی گفت که واقعاً ترجیح می‌دادم توی زمین فرو برم ولی اون حرف رو نشنوم.
به‌سمت جلو خم شد و دستی به ته‌ریش روی صورتش کشید.
پارسا: میگن آروین خ*یانت کرده؛ میگن وقتی از یه راه مخفی از پایگاه بیرون رفته و با یکی از مهم‌ترین استرنجرها برنامه‌ی حمله به پایگاه رو چیده، مادر یکی از آلفاهایی که توی حمله‌ی استرنجرها به پایگاه کشته شده‌بوده، دیدتش. وقتی این خزعبلات رو شنیدم باعجله مرخصی گرفتم تا بیام خونه.
با کلافگی از روی مبل بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.
پارسا: توی کل مسیر مجبور بودم زمزمه‌های مردمی که حتی اون حمله رو هم زیر سر آروین می‌دونستن، بشنوم.
جلوم وایساد و توی چشم‌هام خیره شد.
پارسا: ولی مهم نیست اون احمق این کارها رو کرده یا نه؛ هرکسی که بخواد به خواهر و خواهرزاده‌ی من آسیب بزنه باید اول از روی جنازه‌ی من رد بشه.
بابا که تا حالا ساکت بود، شروع به حرف زدن کرد. صدای آروم و خسته اما مطمئنش توی خونه پیچید:
- اون داماده منه و خیلی وقته می‌شناسمش. درسته که آدم سیاست‌مدار و گاهاً غیرقابل پیش‌بینی‌ای به نظر می‌رسه، اما مسئولیت‌پذیر و وفاداریش نسبت به این پایگاه و مردمش برای من ثابت شده. موضوع چیزی بیشتر از این حرف‌هاست!
پارسا به‌سمت بابا برگشت.
پارسا: منظورت چیه بابا؟
نگاهش رو روی همه‌ی ما چرخوند.
بابا: این‌که همه چیز این‌قدر سریع و یهویی پخش شد و با این شدت مورد بزرگ‌نمایی و باور قرار گرفت عجیب نیست؟!
اخم‌های پارسا توی هم رفتن و غرق فکر شد.
پارسا: و این‌که با این عجله فرمانده‌ها جلسه رو برگزار کردن... ! انگار شایان و بقیه از قبل آمادگی این چیزها رو داشتن. من ماهان رو توی راه بخش آلفا دیدم و به نظر می‌رسید از نظر ذهنی شدیداً تحت فشاره!
مشت‌هایی که ناخودآگاه قفل شده‌بودن رو باز کردم.
- یعنی سعی دارن با استفاده از این موضوع حواس مردم رو پرت کنن و یه چیزی رو پنهون کنن؟
مامان متفکرانه کنارم نشست.
مامان: بعید نیست! ولی نقش آروین این وسط چیه؟ ماهان توی کدوم جبهه‌ست؟
درحالی که کمی آروم‌تر شده‌بودم، توی فکر فرو رفتم و به سکوت حاکم توی خونه گوش سپردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نمی‌دونم چقدر توی اون حالت موندیم، ولی با صدای زنگ در تقریباً از جا پریدیم. پارسا بدون این‌که فرصت واکنشی رو به ما بده به‌طرف آیفون رفت و جواب داد:
-بله؟
قطع شدن صداش و سکوتش نشون می‌داد که داره با دقت به صحبت‌های طرف مقابل گوش میده. دستش رو پشت کمرش گذاشت و بی‌حرکت موند. چند ثانیه بعد با عصبانیت گوشی رو سرجای اولش برگردوند و به‌سمت ما برگشت.
اخم روی صورتش باعث شد با احتیاط و ترس از چیزی که ممکن بود بشنوم، ازش بپرسم:
- کی بود؟
سؤالم رو نادیده گرفت. نگاهش رو به همه‌ی ما خیره کرد و سعی کرد صداش رو بدون احساس نگه داره:
- بهتره شقایق اینجا نباشه!
عصبانی شدم.
- اول و آخر که متوجه میشم، ولی می‌خوام از یه دوست بشنوم نه از یه دشمن.
کمی نگاهم کرد و چیزی زیر لب گفت.
- آروین برکنار شد و قراره اول ماه آینده محاکمه بشه؛ حدود بیست روز دیگه!
زبونم بند اومد و نگاهم توی چشم‌هاش قفل شد. فشار دست مامان روی دستم رو حس کردم. توی سکوت نگاهی به همشون انداختم. واضح بود که به خاطر من واکنش واقعیشون رو مخفی کردن و لب‌هاشون رو روی هم فشار میدن.
صدای خش‌دار و غمگین بابا درحالی که نگاهش رو از صورتم نمی‌گرفت، سکوت سنگین رو شکست:
- واقعاً ماهان همچین دستوری داده؟!
خنده‌ی عصبی پارسا به گوشم رسید. چند بار لب‌هام رو از هم فاصله دادم، اما هیچ کلمه‌ای از بینشون بیرون نیومد؛ شوکی که بهم وارد شده‌بود بیشتر از اون بود که بتونم فکر کنم.
***
(ماهان)
دختر تازه وارد برش‌های کاغذ رو بین اعضا پخش کرد و به هرکدوم از اون‌ها یه خودکار داد.
توی سکوت نشستم و خیره بهشون، منتظر موندم. زمانی که هر فرد حاضر توی اتاق فرد مورد نظرش به عنوان آلفای جدید رو می‌نوشت، من طبق قانون حق انتخاب و یا اظهارنظر نداشتم؛ طبیعتاً معاون بهترین انتخاب برای جانشینی بود و همین باعث می‌شد که برای رعایت عدالت، به اون اجازه‌ی رأی ندن.
سرم رو چرخوندم و به شایان نگاه کردم که با بی‌خیالی مشغول نوشتن بود. نیشخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. زمانی که تمام خودکارها دوباره روی میز قرار گرفتن، دختر برگه‌ها رو جمع کرد و با دور زدن میز، کنار صندلی آلفا وایساد.
نفسم حبس شده‌بود و مثل تمام زن و مردهایی که دور میز نشسته‌بودن، به دختر خیره موندم. اولین برگه باز شد و نگاه آلفای مسئول رأی‌گیری روی اون به چرخش دراومد. ثانیه‌ای بعد صداش توی سکوت اتاق پیچید:
- ماهان!
نفسم آزاد شد و نگاهم همراه با دستش حرکت کرد. برگه‌ی دوم رو بیرون کشید و اسمی که روی اون نوشته شده‌بود رو خوند:
- شایان!
اخم کردم ولی نمی‌تونستم اعتراضی بکنم؛ هیچ قانونی نبود که بقیه رو از رأی دادن به مشاور پایگاه منع کنه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با باز شدن هر برگه و هربار شنیدن اسم شایان، شعله‌های آتیش با شدت بیشتری توی وجودم زبونه می‌کشیدن. آخرین برگه رو از روی میز برداشت و بالا آورد.
دختر: شایان!
کاغذ رو پایین انداخت و احترام نظامی محکمی خطاب به تمام افراد گذاشت. صدای بلند و بدون لرزشش گوشم رو پر کرد:
- سه رأی برای ماهان و دوازده رأی شایان.
روی پاشنه‌ی پا به‌طرف شایان چرخید و خیره بهش با صدای واضح اعلام کرد:
- فرمانده منطقه‌ی نظامی پنجم از این لحظه به بعد شما هستید قربان؛ موفق باشید!
با کرختی به صندلی تکیه دادم و به زن و مردهایی که روزی کنارشون می‌جنگیدم خیره شدم؛ ناراحتی توی چشم‌های اون سه نفر که با لب‌های خندون و راضی دوازده فرمانده دیگه در تضاد بودن، باعث می‌شد بفهمم که تمام این سال‌ها توی اشتباه بودیم. این دوازده نفر همون‌هایی بودن که اکثرشون توسط آروین آموزش دیده‌بودن، اولین اسلحه‌شون رو از دست اون گرفته‌بودن و سال‌های زیادی تحت حمایتش بودن، اما حالا با لب‌های خندون نشسته‌بودن و راضی از جناحی که انتخاب کردن، منتظر سقوط و نابودی کامل آروین بودن.
من اومده بودم تا بتونم خائنی که مردم رو برعلیه آروین تحریک کرده‌بود و از شایان دستور گرفته‌بود رو پیدا کنم؛ غافل از این‌که پیدا کردن افراد وفادار بین این همه موش خیلی سخت‌تر بود!
بلند شدن اون دوازده نفر باعث شد دو مرد و یه زن باقی‌مونده، با فشردن دسته‌ی صندلی بین انگشت‌هاشون خودشون رو مجبور به بلند شدن کنن. توی نگاه کاشانی، کیمیا و معینی که رئیس بخش تولیدکننده‌ها بود، چیزی جز نفرت دیده نمی‌شد، اما مجبور بودن از بقیه تبعیت کنن.
پاهام رو مجبور به تکون خوردن کردم و از روی صندلی بلند شدم. دست‌ها کنار سر قرار گرفتن و صدای کوبیده‌شدن پاها روی زمین، اتاق رو پر کرد. بدون حرکت و تکرار کار بقیه، خیره به شایان که با چشم‌های براق و هیجان‌زده به صحنه‌ی اعلام تبعیت مهم‌ترین افراد پایگاه زل زده‌بود، موندم و پوزخندم با صدای پای بقیه همراه شد. واکنشم که به معنی عدم تبعیت ازش بود رو با بالا انداختن ابروش جواب داد و چشم ازم برنداشت.
با دست اشاره کرد که بشینیم. به محض نشستن همه، شروع به صحبت کرد:
- من یه نظامی نیستم و ترجیح میدم به‌جای آلفا، رئیس خطاب بشم.
صدای مردی که روی نزدیک‌ترین صندلی به من نشسته‌بود، اومد:
- با خائن چیکار کنیم رئیس؟
خنده‌ی کوتاهی کرد که متوجه از ته دل بودنش شدم.
شایان: این پایگاه جزو مهم‌ترین دارایی‌های منه و حالا به عنوان فرمانده این پایگاه، موظف به مراقبت و حمایت از اونم؛ بنابراین به عنوان اولین دستورم، می‌خوام اون خائن توی اولین روز از ماه جدید محاکمه بشه.
دست‌هام روی پاهام مشت شدن. سنگینی نگاه چند نفر روی خودم، باعث شد دنبال مبدأش بگردم و متوجه نگاه خیره و عصبانی اون چند نفر بشم. لبم رو از داخل گاز گرفتم و سرم رو تکون دادم؛ توی این لحظه، هر حرکتی می‌تونست همه‌ی ما چهار نفر رو نابود کنه و آروین و خانواده‌ش رو توی وضعیت بدتری قرار بده. فعلاً باید توی سکوت می‌موندیم، نقشه می‌کشیدیم و برای فرصت مناسب لحظه‌شماری می‌کردیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
از روی صندلی بلند شد و با حرکت دست به بیرون دعوتمون کرد.
شایان: اتمام جلسه؛ می‌تونین به کارهاتون برسین.
اولین نفر از در خارج شد و لشکر طرفدارهاش هم پشت سرش اتاق رو ترک کردن. تنها شدنمون باعث شد که کاشانی با خیال راحت صحبت کنه:
- چیکار باید بکنیم؟
سرم رو توی دست‌هام گرفتم و روی میز خم شدم.
- نمی‌دونم.
صدای عقب رفتن صندلی و به دنبال اون، صدای کیمیا از بین انگشت‌هام وارد گوشم شدن:
- با آروین صحبت کردی؟
سرم رو بالا گرفتم و مردمک چشم‌هام رو بین نگاه‌های منتظرشون گردوندم.
- هیچی نگفت؛ نه راهنمایی‌ای کرد و نه هدایتی! فقط بهم گفت شقایق رو به خونه‌ی پدر و مادرش ببرم.
معینی تکیه‌ش رو از پشتی صندلی گرفت و کلافه پرسید:
- اونجا دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ من باورم نمیشه چیزی که این‌ها میگن واقعیت داشته‌باشه.
کیمیا تک‌خنده‌ی آرومی کرد:
- هرچیزی که شایان میگه، فقط برعکسش رو باور کن!
چشم‌هام رو بستم.
- بهم گفت هیچ‌ک.س آمادگی شنیدن حرف‌هاش رو نداره، انگار داشت از رازی محافظت می‌کرد که به نفع همه‌ست؛ واقعاً منظورش رو متوجه نمیشم اما خودش ظاهراً خیلی مطمئن و جدی بود!
صدای کفش‌های بدون پاشنه‌ی کیمیا توی اتاق پیچید. جلو اومد و به لبه‌ی میز تکیه داد.
کیمیا: وضعیت شقایق چطور بود؟
لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
- من چیزی بهش نگفتم ولی مطمئناً تا حالا باخبر شده؛ واقعاً امیدوارم اتفاقی برای هیچ‌کدومشون نیفته.
به کاشانی و معینی نگاه کرد.
کیمیا: من و ماهان میریم به شقایق سر بزنیم؛ شماها هم فعلاً برگردین سر پست‌هاتون تا بعداً یه فکری به حال خودمون بکنیم.
معینی: آروین چی؟
سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم.
- فعلاً نباید بهش نزدیک بشیم؛ شایان و افرادش منتظر بهونه هستن.
کاشانی پوزخند زد و همون‌طور که به‌سمت در خروجی می‌رفت، با حرص جواب داد:
- کار همه‌مون ساخته‌ست؛ نه تنها ما، بلکه اون مردم احمق زودباور هم توی دردسر افتادن.
حرفم باعث شد که برای ثانیه‌ای متوقف بشه:
- حواست به پارسا باشه؛ احتمالاً اون هم با واکنش بد مردم و همکارهاش روبه‌رو میشه.
سرش رو تکون داد و از سالن خارج شد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
اولین قدم رو به‌سمت در برداشتم که کیمیا بهم یادآوری کرد:
- حواست به آرین هم باشه؛ شرایط اون به خاطر نسبت نزدیک‌تری که با آروین داره، به مراتب بدتره. علاوه بر اون، جزو آلفاها هم هست!
از روی شونه نگاهی بهش کردم.
- حواسم هست؛ اگه می‌خوای بیای، پس عجله کن.
سرش رو برای معینی تکون داد و دنبالم راه افتاد. از راهرو عبور کردیم و پله‌ها رو پایین اومدیم که حواسمون به سروصدای توی سالن ورودی ساختمون جلب شد. با قدم‌های بلند و کنار هم جلو رفتیم و با چیزی که دیدم، پوست لبم رو گاز گرفتم.
با پشت دست لب خونیش رو پاک کرد و رو به پسری که جلوش وایساده‌بود با عصبانیت فریاد زد:
- دهنت رو ببند عوضی؛ هرچیزی که الان داری به خاطر آلفاست.
پوزخند پسر عصبانیتش رو بیشتر کرد:
- درستش اینه که بگی آلفای سابق؛ اون الان دیگه آروین خائنه.
دستش به‌سمت اسلحه‌ی روی کمرش رفت که با دیدن لرزش محسوسش نعره زدم:
- اینجا چه خبره؟
زمزمه‌ی کیمیا به گوشم رسید:
- جهت یادآوری باید بگم با توجه به ظاهرش و لرزش دست‌هاش، اگه همین الان جلوشون رو نگیری قطعاً خون اون احمق سرامیک‌ها رو نجس می‌کنن؛ واقعاً پتانسیلش رو داره!
صدای پسر بلند شد:
- این عوضی داره از اون خائن حمایت می‌کنه!
با قدم‌های محکم جلو رفتم و اجازه دادم صدای محکمم توی سالن بپیچه:
- دهنت رو ببند.
جلوی پسر دیگه وایسادم و دستم رو جلو بردم.
- اسلحه!
خواست از خودش دفاع کنه:
- اما... !
حرفش رو قطع کردم:
- همین الان آرین... ! اسلحه رو بده.
تفنگ رو از توی غلاف بیرون کشید و توی دستم گذاشت.
پسر ادامه داد:
- آره؛ مثل داداش عوضیت از کنترل خارج شدی!
دست‌هاش مشت شدن.
آرین: دهنت رو آب بکش وقتی زندگیت رو مدیون داداش منی.
خواست چیزی بگه که بدون توجه به افسرهایی که دایره‌وار دورمون وایساده‌بودن، به‌طرفش چرخیدم و گلوله‌ای جلوی پوتینش توی زمین کاشتم.
- خفه میشی یا خودم نفست رو ببرم بچه کارآموز؟
دهن بازش با وحشت بسته‌شد و به جلوی پوتینش خیره شد. راضی از رنگ پریده و لب‌های بهم دوخته‌شدش، بهش نگاه می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
جلو رفتم و رخ به رخش وایسادم. ابروم رو بالا انداختم و توی چشم‌هاش خیره شدم.
- توی جلسه‌ی چند دقیقه پیش بودی؟
گیج جواب داد:
- نه قربان!
سرم رو کمی کج کردم.
- دوره‌ی آموزشیت تموم شده؟
معذب از نگاهم پابه‌پا شد.
پسر: نه قربان!
لبخندی کج زدم و لوله‌ی اسلحه رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم. با ابرو به آرین که پشت سرم وایساده‌بود، اشاره کردم:
- پس باید دهنت رو ببندی و به ارشدت احترام بذاری؛ مخصوصاً که اون یه فرد حقیقی جدا از آلفای سابق محسوب میشه.
آب دهنش رو قورت داد.
پسر: قربان... !
فشار کمی به ماشه وارد کردم که نگاهش میخ حرکت انگشتم شد.
- بی احترامی به ارشد مصادف با انفرادی برای دو روزه؛ فکر نکنم دلت بخواد با کسی مثل من در بیفتی پسر، مخصوصاً وقتی پیامدش چیزی بیشتر از انفرادی باشه.
نگاهش رو بالا نیاورد و توی همون حالت ادامه داد:
- متوجه هستم قربان.
لبخند مهربونی زدم و قدمی به‌سمت راست رفتم. حالا هر دو روبه‌روی هم قرار گرفته‌بودن. سرش رو بالا آورد و به آرین نگاه کرد. دستش رو بالا آورد و احترام نظامی گذاشت.
پسر: بابت اشتباهم متأسفم قربان؛ امیدوارم من رو ببخشید.
سرم رو تکون دادم و منتظر واکنشی از طرف آرین نموندم. با سر به هردوشون اشاره کردم و دستور دادم:
- هر دو نفر میرن انفرادی و حق هیچ ملاقاتی رو هم ندارن.
جمعیت اطرافمون احترام گذاشتن و چهار نفر جلو اومدن. زیر بازوی کارآموز و آرین رو گرفتن و به‌سمت پله‌های منتهی به بازداشتگاه حرکت کردن.
با پراکنده شدن جمعیت، کیمیا جلو اومد و به در اشاره کرد:
- کارت خوب بود؛ فعلاً بازداشتگاه امن‌ترین مکان براش محسوب میشه. بریم که دیر شد.
نفسم رو فوت کردم، اسلحه رو غیر مسلح کردم و به‌طرف خروجی راه افتادم. با رسیدن جلوی نگهبانی، اسلحه رو روی میز گذاشتم و از ساختمون خارج شدیم.
قدم به خیابون خلوت که با نور ماه روشن شده‌بود، گذاشتیم که به‌سمت کیمیا چرخیدم.
- تو برو پیش شقایق و خانواده‌ش؛ من هم میرم پیش الهه خانم.
سرش رو تکون داد.
کیمیا: درست نیست توی این وضعیت تنها بمونه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- سعی می‌کنم اون رو هم پیش شقایق و خانواده‌ش بیارم؛ این‌طوری کنترل شرایط راحت‌تره.
از هم جدا شدیم و هر کدوم مسیر مشخصی رو در پیش گرفتیم. دستم رو بالا آوردم و به عقربه‌های نقره‌ای ساعت مچیم نگاهی انداختم. خوشبختانه دیر وقت نبود و مطمئن بودم که قرار نیست الهه خانم رو از خواب بیدار کنم.
***
(شقایق)
دراز کشیده‌بودم و به سقف سفید نگاه می‌کردم. چند ثانیه پیش صدای زنگ در به گوشم رسیده‌بود اما مطمئن بودم قرار نیست کسی که وارد خونه میشه آروین باشه. صدای باز شدن در و پشت سر اون، صدای احوال‌پرسی خانوادم با کیمیا توی خونه پیچید.
کیمیا: شقایق خوابیده؟
پارسا جواب داد:
- نیم ساعتی میشه که توی اتاقش مونده، اما بیداره.
کیمیا: پس با اجازه!
تقه‌ای به در خورد که نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- بفرمایید.
در اتاق باز شد و کیمیا با کت و شلوار طوسی‌رنگش وارد شد. لبخندی به نگاه‌های منتظر خانوادم که پشت در وایساده‌بودن، زد و در رو بست. دستم رو روی تشک فشار دادم و سعی کردم بشینم که باعجله جلو اومد و بهم کمک کرد.
کنارم روی تخت نشست و اجازه دادیم سکوت بینمون برای چند لحظه باقی بمونه. بالاخره به حرف اومدم:
- تو هم توی جلسه بودی، درسته؟
سرش رو تکون داد.
- اما ماهان معاون پایگاهه؛ چرا اون رأی نیاورد ولی اون هم کارش درسته؟
به آرومی جوابم رو داد:
- فقط سه نفر بهش رأی دادیم؛ مطمئنم که شایان با بقیه‌ی فرمانده‌ها دستشون توی یه کاسه بوده.
پوزخند زدم و به نیم‌رخش نگاه کردم.
- چرا کیمیا؟ مگه آروین کم توی این همه سال به همشون خدمت کرده؟ من خودم شاهد بودم که حتی وقت‌هایی هم که سرکار نبود، باز هم فکرش درگیر کار بود؛ یعنی هیچ‌ک.س این‌ها رو ندید یا حس نکرد که این‌قدر راحت همه چیز رو باور کردن و پشتش رو خالی کردن؟
سرش رو چرخوند و نگاهم رو جواب داد:
- همه‌ی این‌ها رو می‌دونم شقایق جان، اما شایان دست‌پرورده‌ی مقر فرماندهیه؛ تمام این مدت سعی می‌کردن که پایگاه رو تحت سلطه بگیرن و سیاسیش کنن اما آروین سرراه بود. حالا که تمام فرمانده‌های نظامی و بخش‌های دیگه رو خریدن، شایان عملاً تبدیل شد به پادشاه منطقه‌ی پنجم و آروین هم توی تله افتاد.
- مردم قبول نمی‌کنن که سیاسی بشیم!
سرش رو تکون داد.
کیمیا: فعلاً حق با توعه، اما باید ببینیم اون مشاور عوضی چه خوابی برای ما دیده.
 
بالا پایین