- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
وزن سنگینش مانع سرعتش میشد و به آرومی از پلهها پایین میاومد. باعجله از کنارش رد شدم و خودم رو به در ورودی رسوندم. از قسمت شیشهای بیرون رو بررسی کردم که متوجه بیشتر شدن جمعیت نزدیک ساختمون شدم. «لعنتی» زیر لب فرستادم و بهسمت شقایق که حالا پشت سرم وایسادهبود برگشتم.
از روی شونهم به بیرون نیم نگاهی انداخت و پرسید:
- چرا این همه آدم اونجا وایسادن؟
لبخند مصنوعی زدم و لحنم رو خونسرد نگه داشتم.
- نمیدونم و مهم هم نیست؛ بریم که داره دیر میشه.
چارهای جز بیرون رفتن نداشتیم. در رو باز کردم و قدم زیر آسمون تاریک شب گذاشتیم. مردم با دیدن شقایق که از خونه خارج شد بهطرفمون هجوم آوردن و دورمون رو گرفتن. از هر طرف صدای فریاد و ناسزا به گوشمون میرسید.
درحالیکه سعی میکردم مردم رو ازش دور نگه دارم، به چهرهی گیج و ترسیدهی شقایق نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم:
- همه برین عقب؛ وضعیت اون مناسب این شرایط نیست. از هیچی هم خبر نداره!
زن جوونی از سمت راست به شال شقایق چنگ انداخت و با نفرت فریاد زد:
- به درک؛ اون بچه باید بمیره. اون بچهی یه خائنه که خون پدر خ*یانتکارش رو توی بدنش داره.
باعصبانیت دستش رو پس زدم و اسلحهم رو از توی غلاف بیرون کشیدم. از سادهلوحی مردمی که اعتمادشون به فرماندهشون اونقدر ضعیف و مسخره بود که با یه جمله، به همین سرعت از دست رفتهبود احساس خشم میکردم.
- هرکی بخواد به بیگناه آسیب بزنه باید اول از روی جنازهی من رد بشه.
تیر هوایی شلیک کردم و نعره زدم:
- همه برین کنار، یالا!
جمعیت با ترس کنار رفت. آستین شقایقی که از ترس زبونش بند اومدهبود و رنگش پریدهبود رو گرفتم و درحالی که نگاهم رو از مردم احمق نمیگرفتم، با قدمهای بلند به حرکت در اومدیم.
اسلحهی توی دستم باعث شد به سلامت جلوی ساختمونی که خانوادهش توی اون زندگی میکردن بایستیم. آستینش رو رها کردم و با دست آزادم شاه کلید توی جیبم رو بیرون کشیدم. نگاهم به اطراف بود تا مبادا کسی حرکتی انجام بده، اما جمعیت پراکنده شدهبودن و بهنظر میرسید که خطر رفع شده؛ انگار تهدیدم کارساز بود.
در رو باز کردم و با اسلحه بهش اشاره کردم که وارد ساختمون بشه. به محض ورودمون در رو بستم و بهسمت پلهها رفتم.
- عجله کن.
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- تا وقتی که دلیل اتفاق چند دقیقهی پیش رو نگی از جام تکون نمیخورم.
از حرکت وایسادم و نگاهش کردم. چشمهاش قرمز بودن و معلوم بود به زور جلوی خودش رو گرفته تا نقاب قوی بودنش از روی صورتش کنار نره. من نمیتونستم به همسر باردار آروین بگم که شوهرش به جرم خ*یانت دستگیر شده. شرایط کسی که جلوم وایسادهبود مناسب شنیدن این حرفها، اون هم از زبون معاون شوهرش نبود.
از روی شونهم به بیرون نیم نگاهی انداخت و پرسید:
- چرا این همه آدم اونجا وایسادن؟
لبخند مصنوعی زدم و لحنم رو خونسرد نگه داشتم.
- نمیدونم و مهم هم نیست؛ بریم که داره دیر میشه.
چارهای جز بیرون رفتن نداشتیم. در رو باز کردم و قدم زیر آسمون تاریک شب گذاشتیم. مردم با دیدن شقایق که از خونه خارج شد بهطرفمون هجوم آوردن و دورمون رو گرفتن. از هر طرف صدای فریاد و ناسزا به گوشمون میرسید.
درحالیکه سعی میکردم مردم رو ازش دور نگه دارم، به چهرهی گیج و ترسیدهی شقایق نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم:
- همه برین عقب؛ وضعیت اون مناسب این شرایط نیست. از هیچی هم خبر نداره!
زن جوونی از سمت راست به شال شقایق چنگ انداخت و با نفرت فریاد زد:
- به درک؛ اون بچه باید بمیره. اون بچهی یه خائنه که خون پدر خ*یانتکارش رو توی بدنش داره.
باعصبانیت دستش رو پس زدم و اسلحهم رو از توی غلاف بیرون کشیدم. از سادهلوحی مردمی که اعتمادشون به فرماندهشون اونقدر ضعیف و مسخره بود که با یه جمله، به همین سرعت از دست رفتهبود احساس خشم میکردم.
- هرکی بخواد به بیگناه آسیب بزنه باید اول از روی جنازهی من رد بشه.
تیر هوایی شلیک کردم و نعره زدم:
- همه برین کنار، یالا!
جمعیت با ترس کنار رفت. آستین شقایقی که از ترس زبونش بند اومدهبود و رنگش پریدهبود رو گرفتم و درحالی که نگاهم رو از مردم احمق نمیگرفتم، با قدمهای بلند به حرکت در اومدیم.
اسلحهی توی دستم باعث شد به سلامت جلوی ساختمونی که خانوادهش توی اون زندگی میکردن بایستیم. آستینش رو رها کردم و با دست آزادم شاه کلید توی جیبم رو بیرون کشیدم. نگاهم به اطراف بود تا مبادا کسی حرکتی انجام بده، اما جمعیت پراکنده شدهبودن و بهنظر میرسید که خطر رفع شده؛ انگار تهدیدم کارساز بود.
در رو باز کردم و با اسلحه بهش اشاره کردم که وارد ساختمون بشه. به محض ورودمون در رو بستم و بهسمت پلهها رفتم.
- عجله کن.
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- تا وقتی که دلیل اتفاق چند دقیقهی پیش رو نگی از جام تکون نمیخورم.
از حرکت وایسادم و نگاهش کردم. چشمهاش قرمز بودن و معلوم بود به زور جلوی خودش رو گرفته تا نقاب قوی بودنش از روی صورتش کنار نره. من نمیتونستم به همسر باردار آروین بگم که شوهرش به جرم خ*یانت دستگیر شده. شرایط کسی که جلوم وایسادهبود مناسب شنیدن این حرفها، اون هم از زبون معاون شوهرش نبود.