- Jul
- 624
- 10,126
- مدالها
- 2
درحالی که در یک دستش چمدان، روی شانهاش کیف و کولهاش و در دست دیگرش دست کوچک پرهام بود؛ از پلهها پایین آمد. تصمیمش را گرفتهبود؛ میخواست تا قبل از آمدن سامان، این عمارت را ترک کند. دیگر نمیخواست بماند؛ تا همینجا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کردهبود. با پایین آمدنشان از آخرین پله، طلعت که مشغول گردگیری میز و وسایل داخل سالن بود، دست از کارش کشید و به سمتشان آمد. با نزدیک شدنش، پرهام با همان گرفتگی و بغضی که در چهرهاش هم نمایان بود، گفت:
- سلام طلعتجون.
طلعت به رویش لبخندی زد.
- سلام گل پسر.
و رو به سمت او کرد و پرسید:
- کجا دارین میرین؟!
سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش میشد.
- من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن، ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون.
طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان میکرد، با صدایی آرام گفت:
- یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ میخوای من رو با آقا سامان در بندازی؟
سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد.
- نه، من فقط میخوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم، اومدن به من این خونه اشتباه بود.
نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد:
- شما هم میتونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین.
طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهرهی گرفتهی پرهام انداخت.
- نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد، بعدش اگه خواستی برو.
نچی از سر کلافگی گفت.
- نمیتونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمیتونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین!
طلعت با ناراحتی نگاهش کرد.
- آخه من که...
با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمیداشت، نفس کلافهای کشید و کلافهتر بیرونش داد. مثلاً میخواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبهرویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش میکرد. طلعت به سمت سامان چرخید و گفت:
- سامانجان من...
حرفش با بالا آمدن دست سامان، ناتمام ماند.
- الان نه طلعت؛ بعداً.
به پرهامی که دست او را در دستش میفشرد و با خجالت به سامان نگاه میکرد، اشارهای کرد و ادامه داد:
- این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون.
طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد.
- بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم.
پسرک سر بالا انداخت.
- نمیخوام.
به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبهها، دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این همه بودن در این عمارت، همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شدهبود، کنار گوشش زمزمه کرد:
- برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟
- سلام طلعتجون.
طلعت به رویش لبخندی زد.
- سلام گل پسر.
و رو به سمت او کرد و پرسید:
- کجا دارین میرین؟!
سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش میشد.
- من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن، ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون.
طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان میکرد، با صدایی آرام گفت:
- یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ میخوای من رو با آقا سامان در بندازی؟
سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد.
- نه، من فقط میخوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم، اومدن به من این خونه اشتباه بود.
نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد:
- شما هم میتونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین.
طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهرهی گرفتهی پرهام انداخت.
- نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد، بعدش اگه خواستی برو.
نچی از سر کلافگی گفت.
- نمیتونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمیتونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین!
طلعت با ناراحتی نگاهش کرد.
- آخه من که...
با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمیداشت، نفس کلافهای کشید و کلافهتر بیرونش داد. مثلاً میخواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبهرویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش میکرد. طلعت به سمت سامان چرخید و گفت:
- سامانجان من...
حرفش با بالا آمدن دست سامان، ناتمام ماند.
- الان نه طلعت؛ بعداً.
به پرهامی که دست او را در دستش میفشرد و با خجالت به سامان نگاه میکرد، اشارهای کرد و ادامه داد:
- این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون.
طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد.
- بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم.
پسرک سر بالا انداخت.
- نمیخوام.
به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبهها، دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این همه بودن در این عمارت، همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شدهبود، کنار گوشش زمزمه کرد:
- برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟
آخرین ویرایش: