جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,366 بازدید, 127 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
درحالی که در یک دستش چمدان، روی شانه‌اش کیف و کوله‌اش و در دست دیگرش دست کوچک پرهام بود؛ از پله‌ها پایین آمد. تصمیمش را گرفته‌بود؛ می‌خواست تا قبل از آمدن سامان، این عمارت را ترک کند. دیگر نمی‌خواست بماند؛ تا همین‌جا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کرده‌بود. با پایین آمدنشان از آخرین پله، طلعت که مشغول گردگیری میز و وسایل داخل سالن بود، دست از کارش کشید و به ‌سمتشان آمد. با نزدیک شدنش، پرهام با همان گرفتگی و بغضی که در چهره‌اش هم نمایان بود، گفت:
- سلام طلعت‌جون.
طلعت به رویش لبخندی زد.
- سلام گل پسر.
و رو به ‌سمت او کرد و پرسید:
- کجا دارین میرین؟!
سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش می‌شد‌.
- من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن، ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون.
طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان می‌کرد، با صدایی آرام گفت:
- یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ می‌خوای من رو با آقا سامان در بندازی؟
سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد.
- نه، من فقط می‌خوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم، اومدن به من این خونه اشتباه بود.
نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد:
- شما هم می‌تونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین‌.
طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی پرهام انداخت.
- نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد، بعدش اگه خواستی برو.
نچی از سر کلافگی گفت.
- نمی‌تونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمی‌تونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین!
طلعت با ناراحتی نگاهش کرد.
- آخه من که...
با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمی‌داشت، نفس کلافه‌ای کشید و کلافه‌تر بیرونش داد. مثلاً می‌خواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبه‌رویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش می‌کرد. طلعت به‌ سمت سامان چرخید و گفت:
- سامان‌جان من...
حرفش با بالا آمدن دست سامان، ناتمام ماند.
- الان نه طلعت؛ بعداً.
به پرهامی که دست او را در دستش می‌فشرد و با خجالت به سامان نگاه می‌کرد، اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
- این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون‌.
طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد.
- بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم.
پسرک سر بالا انداخت.
- نمی‌خوام.
به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبه‌ها، دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این ‌همه بودن در این عمارت، همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شده‌بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
- برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
با رفتن طلعت و پرهام به آشپزخانه، سامان که تا آن لحظه‌ اخم‌آلود و خیره نگاهش می‌کرد، چند قدم جلوتر آمد و روبه‌رویش ایستاد. حالا و از آن فاصله‌ی کم می‌توانست به خوبی رگ‌های خونی چشمانش و فشرده‌شدن آرواره‌هایش بر روی هم را ببیند. آب دهانش را با ترس قورت داد. هیچ نمی‌دانست این مرد عصبانی پیش رویش تا لحظاتی دیگر چه خواهد کرد و از واکنش اویی که می‌دانست جانش برای پدرش در می‌رود، هراس داشت.
- تو چی‌کار کردی با ما؟ چی‌کار کردی؟!
ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت. این لحن آرام و زمزمه‌وار هیچ تناسبی با آن ابروهای در هم گره‌خورده نداشت. سامان درحالی که سرش را با تأسف تکان می‌داد، دوباره پرسید:
- چی‌کار کردی با زندگی ما؟!
خواست قدم دیگری به عقب برود که با فریاد سامان سر جایش میخکوب شد‌.
- چرا این‌کار رو کردی؟!
از صدای فریاد سامان، طلعت از آشپزخانه بیرون دوید و وحشت‌زده به سامان خیره‌ شد‌.
- آروم باش سامان‌جان!
سامان نگاه کوتاهی سمت طلعت انداخت و با دوباره دوختنِ نگاهش به او با تحکم گفت:
- شما برو طلعت‌جان؛ من و این خانوم یه خورده حسابایی با هم داریم.
طلعت نمی‌توانست روی حرف سامانی که می‌دانست در این چند ساعت فشار روحیِ زیادی را متحمل شده حرفی بزند، بنابراین رفتن را به ماندن ترجیح داد و به آشپزخانه برگشت. با رفتن او سامان دست به سی*ن*ه زد و سوالش را دوباره تکرار کرد. دهانش را چندین بار باز و بسته کرد و با لکنت گفت:
- م... من کاری نکردم... تقصیر... تقصیر شما بود که مجبور شدم همه چیز رو بگم.
اخم‌های سامان بیش از پیش در هم گره خورد.
- واسه من آسمون ریسمون نباف‌.
دوباره فریاد کشید:
- چرا اون مدارک لعنتی رو برداشتی؟!
با آمدن نام مدارک، دسته‌ی چمدان از دستش رها شد و صدای افتادنش سکوتی که پس از فریاد سامان ایجاد شده‌بود را شکست. چشمان گشادشده از وحشتش را به سامانی که صورتش از فرط عصبانیت به کبودی می‌زد دوخت. از کجا ماجرای برداشتن مدارک را فهمیده‌بود؟! چطور چنین چیزی را فهمیده‌بود؟!
- م... من... من نمی‌فهمم شما چی می‌گین؛ اصلاً نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنین.
سامان دندان روی هم سابید. حرص و عصبانیت در چهره‌اش مشهود بود، اما با این‌حال سعی می‌کرد آن پوزخند تمسخرآمیز را روی لب‌هایش حفظ کند.
- نمی‌فهمی؟ جالبه!
با حرص فریاد کشید:
- دِ آخه به‌خاطر همین مدارک لعنتی شرکت ما رو پلمپ کردن؛ برای پدرم حکمِ بازداشت صادر کردن. می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی همین که از بیمارستان مرخص بشه، یک راست باید بره زندان!
چشمانش سیاهی رفت؛ دست به نرده‌ی پله‌ها گرفت تا سقوط نکند. احتشام قرار بود به زندان بیفتد؟! برای مدارکی که او برداشته‌بود؟! برای آن مدارک لعنتی باید می‌رفت زندان؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
دستش را مشت کرد. لعنتی به داوودی و خودش فرستاد. تمامش تقصیر آن مردک بود! آن مردک لعنتی با آن مدارک چه‌ کرده‌بود؟! چه کرده‌بود که به‌خاطرش احتشام باید به زندان می‌افتاد؟! لعنت به او! تمام این‌ها تقصیر او بود که برای پول وارد این خانه شده‌بود، اما با این‌حال نمی‌توانست حقیقت را بگوید. اگر سامان حقیقت را می‌فهمید، او به زندان می‌رفت و بعد تکلیف برادرش چه می‌شد؟! حتی... حتی ممکن بود داوودی بلایی سر برادر کوچکش بیاورد. با این فکر، قلبش لرزید. نه! نمی‌توانست اجازه دهد که بلایی سر برادر کوچکش بیاید. نمی‌توانست! سرش را تندتند تکان داد.
- من... من نمی‌فهمم از کدوم مدارک حرف می‌زنین.
مشت‌شدن دست سامان را دید و می‌دانست که به این راحتی‌ها، حرفش را باور نخواهد کرد.
- از اون مدارک لعنتی که تو دزدیدیشون. آخ که چقدر به بابا گفتم: 《گمشدن اون مدارک کار توئه،》 ولی حرفم رو قبول نکرد!
قلبش از غصه فشرده‌ شد. سامان به احتشام گفته‌بود که برداشتن مدارکش کار اوست؟! یعنی سامان به او اعتماد نداشت؟! یعنی حتی دوستش هم نداشت؟! پس آن‌همه توجه، برای چه بود؟ اشک میان چشمانش جمع شد. علاقه‌ای در کار نبود؟ حتی به عنوان برادر هم، دوستش نداشت؟! از این فکر حرصش گرفت. حالا که او برای سامان یا احتشام مهم نبود، چرا آن‌ها باید برای او مهم می‌بودند؟! سر بالا گرفت و با حرص گفت:
- من نمی‌فهمم شما چی دارین میگین؛ من اصلاً از اون مدارکی که ازش حرف می‌زنین خبر ندارم‌.
سامان با حرص سر تکان داد.
- که از اون مدارک خبر نداری! باشه عیبی نداره، ولی وای به‌حالت اگه بفهمم دروغ گفتی و برداشتن اون مدارک کار تو بوده؛ اون‌وقت روزگارت رو سیاه می‌کنم!
چند قدمی عقب‌تر رفت و درحالی که انگشتش را برای تهدیدش بالا گرفته‌بود، ادامه داد:
- در ضمن، فکر نکن که حرفات رو درباره این‌که دختر پدرمی، باور کردم.
و چرخید و یک راست از عمارت بیرون رفت. با بیرون رفتنش، همان اندک انرژی‌اش هم ته کشید و تن سست و بی‌حالش را روی پله‌ها رها کرد. با شنیدن صدای در، طلعتی که تا آن لحظه‌ به زور خودش را در آشپزخانه پابند کرده‌بود از آشپزخانه بیرون آمد و به ‌سمت او که با رنگ‌‌ و رویی پریده روی پله‌های ابتدایی نشسته و سر به زیر انداخته‌بود رفت.
- آقا سامان کجا رفت؟ این ماجرای بازداشت چی بود که داشت می‌گفت؟!
با خستگی سر بلند کرد و به طلعت چشم دوخت. انگار تمام احساساتش با همان یک جمله سامان ویران شده‌بود. انگار که حقیقتِ پذیرفته‌نشدنش توسط این خانواده‌، مثل یک سیلی دردناک به صورتش کوبانده شده‌بود.
- می‌گفت برای آقای احتشام حکم بازداشت صادر کردن.
طلعت با چشمان گشادشده نگاهش کرد.
- خاک به سرم! بازداشت چرا؟!
با بی‌حالی سرش را تکان داد و زیرلب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
آرام و دست در دست پرهام، از میان گل‌و‌لای وسط کوچه رد شد. نگاهش از کوچه‌ی تنگ و جوی بدبوی وسط آن تا خانه‌های کوچک و قدیمی در رفت‌و‌آمد بود. دلش برای این محله‌های پایین شهر، این خانه‌های کوچک و درب‌و‌داغان و حتی مردم عجیب و غریب و خاله‌زَنَکش هم تنگ شده‌بود. دلش می‌خواست حالا که تا اینجا آمده‌بود، سری هم به خانه خودشان می‌زد، اما نمی‌خواست ریسک کند. می‌ترسید سامان خودش یا کسی را به دنبال او به آنجا فرستاده‌باشد؛ گرچه که همین حالا هم بعید نبود که سامان از جایش خبردار شده‌باشد، اما حداقل اینطور خیالش از بابت امنیت پرهام راحت بود. جلوی در آبی‌رنگ کوچک که چند جایش ردی از زنگ‌زدگی دیده‌می‌شد، ایستاد. زنگ کوچک و تک کلیدیِ روی دیوار را که فشرد، پرهام پرسید:
- مگه نمی‌خواستیم بریم خونه خودمون؟ پس چرا اومدیم اینجا؟!
لبخندی به پسرک زد.
- قراره یه چند روز مهمون خاله رزی باشیم؛ بعدش میریم خونه خودمون.
چند لحظه‌ بعد صدای «کیه؟» گفتن سهند، برادر کوچک رزی بلند شد و او در جوابش گفت:
- ماییم خاله، در رو باز کن.
***
رزی سینی چای به ‌دست از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی که چال ‌گونه‌اش را نمایان کرده‌بود، به سمت او آمد. کمی جمع‌وجورتر نشست و دستی به موهای ریخته بر روی پیشانی‌اش کشید.
- بفرما؛ اینم یه چایی لب‌سوز و لب‌دوز واسه رفیق بی‌معرفت خودم.
از کلمه بی‌معرفتی که رزی گفت، لبخند تلخی به لبش نشست. حق هم داشت که به او بی‌معرفت بگوید؛ آنقدر در این چندوقته دردسر داشت که سر زدن به او و سودی را از یاد برده‌بود. رزی استکان چای را پیش‌رویش گذاشت و با نگاهی به چهره‌ی گرفته‌اش با تعجب گفت:
- ناراحت شدی پری؟ من باهات شوخی کردم!
او هم لبخند محوی زد. ناراحتی‌اش از حرف رزی که می‌دانست یک گلایه پنهان‌شده در لفافه شوخی است نبود. ناراحتی‌اش از خودش بود؛ از خودش که برای دور و اطرافیانش جز دردسر چیزی نداشت
- نه بابا ناراحت چیه؟ فقط یکم فکرم مشغوله.
رزی قندی گوشه لپش گذاشت و پس از نوشیدن جرعه‌ای از چایش پرسید:
- مشغول چی؟ راستی نگفتی چی‌شد که از اون خونه اومدی بیرون؟ تو که می‌گفتی حقوقت خوبه و کارت هم سخت نیست.
با یادآوری احتشام و دردسری که برایش به‌وجود آورده‌بود، آهی کشید. کاش می‌توانست کاری برایش بکند، اما نمی‌توانست جان برادرش را به خطر بیاندازد. نمی‌‌توانست چنین ریسکی بکند و خودش را با داوودی در بیاندازد.
- خودم که نیومدم بیرون، اخراجم کردن.
رزی ابروهای نازک و قهوه‌ای‌رنگش را با تعجب بالا انداخت‌‌.
- اخراجت کردن؟! چرا؟!
به آرامی پلک زد و پوزخندی روی لبش نشست.
- واسه این‌که فکر می‌کردن از خونه‌شون دزدی کردم.
رزی هینی از ترس و تعجب کشید و دست روی دهان باز مانده‌اش گذاشت.
- وای! بازم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
با یادآوری آن مردک که پولش از پارو بالا می‌رفت و به‌خاطر بیست ‌هزار تومان پولی که گم کرده‌بود، کیف و تمام لباس‌های او را گشته‌بود، پوزخندش عمق گرفت. از این دسته آدم‌ها در زندگی‌اش کم نبود؛ کسانی که تحقیرش کرده‌بودند. کسانی که تمام غرور و احساسش را مثل سامان، نابود کرده‌بودند. سرش را تکانی داد. آخرِ تمام افکارش به سامان یا احتشام می‌رسید. نیم‌نگاهی سمت پرهامی که به دنبال سهند دورتادور خانه می‌دوید انداخت و سعی کرد ذهنش را از فکر سامان و احتشام خالی کند.
- من رو بی‌خیال؛ تو از خودت بگو، سرکار نمیری؟
رزی دوباره لبخند زد.
- چرا میرم، ولی امروز رو از آقای حسینی رییس شرکتمون مرخصی گرفتم که کنار تو باشم.
با شرمندگی سر به زیر انداخت. کاش می‌توانست یک روز تمام محبت‌های او و سودی را جبران کند، اما چطور؟ حالا و با این اوضاع قمردرعقرب زندگی‌اش هیچ‌کاری برای خودش هم نمی‌توانست بکند؛ چه برسد به دیگران!
- شرمنده‌ام رزیتا مزاحم کار تو هم شدم؛ کاش می‌تونستم این‌ همه محبتت رو جبران کنم!
رزی از لفظ رزیتا و تعارف او اخم محوی کرد. او و سودی تنها زمانی رزی را با نام کاملش صدا می‌کردند، که ناراحت بودند و حوصله آن ظاهرسازی کلامی را نداشتند و رزی هیچ دلش نمی‌خواست اویی که برایش همیشه الگوی مقاومت و سرسختی بود را این چنین گرفته و ناراحت ببیند.
- اِ این حرف‌ها چیه میزنی دیوونه؟ بعد عمری اومدی اینجا، حرف از مزاحمت میزنی؟
لبخندی زد و با لحنی که سعی می‌کرد کمی از لحن شوخ سودی را داشته‌باشد، ادامه داد:
- بعد هم نگران جبرانش نباش، سقف خونتون که درست شد، میایم با سودی چند روز سرت خراب میشیم. در ضمن دیگه به من نگو رزیتا که کلاهمون بدجور میره تو هم‌؛ افتاد؟
از لحن لوتی‌منشانه رزی که اصلاً هم تناسبی با آن صدای نازک و آرامش نداشت، هر دو به خنده افتادند.
***
خسته و کلافه غلتی زد و در آن تاریکی اتاق چشم به سقف نم‌گرفته‌ی خانه دوخت. بیشتر از یک ساعت بود که از این پهلو به آن پهلو می‌شد و خواب به چشمانش نمی‌آمد. فکرش مشغول بود؛ مشغول سامان و احتشام. نمی‌دانست عاقبت احتشام چه می‌شود. نگران بود که مبادا احتشام با آن قلب بیمارش، راهی زندان شود. نگران بود که نتواند با استفاده از پول یا آشناهایی که داشت، فکری برای آن مدارکش بکند. پوفی کشید و پشت هم پلک زد. حتی نمی‌دانست داوودی با آن مدارک چه کرده که احتشام به‌خاطرش قرار است به زندان برود. مردک لعنتی انگار از اول هم قصدش همین بود که احتشام را زمین بزند؛ وگرنه دلیلی نداشت برای به‌ دست آوردن این مدارک، آن ‌همه پول خرج کند. دندان‌هایش را با خشم روی هم فشرد. حالا کم‌کم داشت حقایق را می‌فهمید. چقدر احمق بود که خیال می‌کرد داوودی قرار است از طریق آن مدارک پولی به جیب بزند! با شنیدن صدای آرام آلارم موبایل رزی سر به سمت او چرخاند. رزی در جایش نیم‌خیز شد و برای این‌که آلارم موبایلش سهند و پرهامی را که کمی آنطرف‌تر خوابیده‌بودند بیدار نکند، آلارم را با سرعت قطع کرد.
- صدای موبایل تو بود؟
رزی با تعجب نگاهی به سمت او انداخت و آرام پرسید:
- آره؛ بیدارت کردم؟
به پهلو چرخید و درحالی که نگاهش خیره به رزی که از داخل رختخواب بلند می‌شد بود، دستش را اهرم سرش کرد.
- نه بیدار بودم. کجا داری میری؟
رزی از روی میز تحریر گوشه‌ی اتاق نایلونی را برداشت و درحالی که در آن تاریکی آرام و محتاطانه به‌ سمت در قدم برمی‌داشت، گفت:
- میرم داروهای مامان رو بدم؛ تو بخواب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته‌بود، جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده‌بود. از این‌که مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمین‌گیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده‌بود، که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود تا روزهایی که از همه جا می‌برید به آغوش او پناه می‌آورد، اما مادرش نبود. دعاهایش او را شفا نداده و آرزوهایش هم او را برنگردانده‌بود. رزی که وارد اتاق شد، چشمانش را بست. نه می‌خواست فکر او را با دیدن بی‌خوابی‌اش مشغول کند و نه حوصله‌ی حرف زدن از مشکلاتش را داشت.
***
نفسش را کلافه بیرون داد و با صدایی آمیخته با بغض و حرص نالید:
- گند زدم سودی؛ گند!
سودی هم انگار کلافه شده‌بود که پوفی کشید و گفت:
- ای بابا! خب یه کلمه هم به من بگو چی‌کار کردی؟
دستش را بند ریشه موهایش کرد. داشت از فکر و خیالِ احتشام دیوانه می‌شد.
- اون مدارک رو تحویل داوودی دادم و...
صدای مبهوت و متحیر سودی کلامش را قطع کرد:
- چی؟!
نچی کرد و دستی به صورتش که از شدت حرص و ناراحتی داغ شده‌بود کشید.
- تقصیر من نبود؛ تهدیدم کرد، گفت پرهام رو میکشه!
بغضش را قورت داد و ادامه داد:
- به‌خاطر این مدارک، میخوان احتشام رو بندازن زندان.
صدای «وای!» گفتن با استیصال سودی را شنید و بغض کرد. کم مانده‌بود بنشیند و به‌خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌بود، زار بزند. سکوت سودی که طولانی شد نالید:
- سودی؟!
پس از لحظه‌ای مکث، صدای جدی سودی در گوشش پیچید‌‌.
- می‌خواستی ازش انتقام بگیری؟
از سوال سودی جا خورد. انتقام؟! پیش از این به انتقام فکر کرده‌بود، اما هیچ‌وقت بیشتر از فکرش پیش نرفته‌بود. اصلاً او نمی‌توانست از مردی که مادرش تا آخرین لحظه‌‌ی عمرش دوستش داشت، انتقام بگیرد.
- نه؛ گفتم که تهدیدم کرد، گفت یه بلایی سر پرهام میاره. تو بودی چی‌کار می‌کردی؟
سودی نفسش را عمیق و آه‌مانند بیرون داد.
- حالا کجایی؟ خبری ازش داری یا نه؟
پلک بست و تصویر احتشام پیش چشمانش جان گرفت. یعنی حالا کجا بود؟ زندان بود یا بیمارستان؟
- دو روزه به بهونه‌ی تعمیر سقف خونه‌‌مون اومدم خونه‌ی رزی تا آب‌ها از آسیاب بیوفته؛ خبری هم ندارم. راستش زنگ زدم ببینم تو می‌تونی بری واسم ازشون خبر بگیری؟
تعلل سودی را که دید با اضطراب گوشه‌ی انگشتش را به دندان گرفت. نمی‌خواست برای خبر گرفتن به تلفن عمارت یا شماره‌ی سامان زنگ بزند و سودی تنها امیدش بود.
- باشه، بذار ببینم چی‌کار می‌تونم واست بکنم.
نفسش را عمیق بیرون داد.
- خراب‌کاری نکنی سودی!
صدای پوزخند سودی را شنید و موبایلش را دست به دست کرد.
- به، من رو دست کم گرفتیا! من خودم یه پا کماندو‌ام.
از لحن سودی لبخند زد. تنها کسی که می‌توانست در بدترین شرایط هم لب او را به خنده باز کند، این دختر پر شر و‌ شور بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
تماس را که قطع کرد، از اتاق بیرون آمد. با دیدن پرهام و سهند که سرگرم تماشای تلویزیون بودند، لبخند تلخی به لبش آمد. سودی گفته‌بود «برادرش نقطه ضعفش شده و برای او هرکاری خواهد کرد.» آهی کشید. پر بیراه هم نگفته‌بود؛ پس از مرگ مادرش برای آینده برادرش همه کاری کرده‌بود. نگاه از پسرها گرفت و به ‌سمت در آشپزخانه که از داخل آن سروصدای ظرف و ظروف به گوشش می‌رسید رفت. با دیدن قامت کوچک سارا که کنار گاز ایستاده‌بود، ابروهایش از تعجب بالا پرید.
- چی‌کار می‌کنی ساراجان؟!
سارا به سمتش برگشت و لبخندی زد.
- دارم غذا رو گرم می‌کنم.
سرش را آرام تکانی داد و به سارایی که دوباره مشغول هم زدن غذاها شده‌بود خیره شد. دخترک کاملاً شبیه رزی بود؛ همان چشمان عسلی و کشیده، همان صورت گرد و سفید که کمی هم کک‌و‌مک داشت و همان موهای مواج و قهوه‌ای که آن‌ها را بافته و روسری قرمز کوچکی که به سر داشت، نیمی از آن‌ها را پوشانده‌بود. جلوتر رفت و گفت:
- بذار من کمکت کنم.
دخترک دستان خیسش را به گوشه بلوز زرشکی‌رنگش کشید و گفت:
- نه؛ خودم می‌تونم ممنون.
پوفی کشید و با تکیه به کابینت‌های فلزی و کهنه دست به سی*ن*ه ایستاد. سارا عجیب او را به یاد کودکیِ خودش می‌انداخت. یاد آن روزهایی که مجبور بود در زمانی که مادرش به سرکار می‌رفت، کارهای خانه را انجام دهد. در این یکی، دو روز دیده‌بود که سارا پس از آمدن از مدرسه تمام کارهای خانه، مثل جارو زدن، ظرف شستن و لباس شستن را انجام می‌دهد و این قلبش را به درد می‌آورد. یک دختر ده، یازده ساله باید به فکر درس و آینده‌اش می‌بود، نه به فکر انجام کارهای خانه. با دیدن سینی فلزی که ظرفی سوپ و یک لیوان آب و چند خشاب قرص در آن بود، پرسید:
- این سوپ برای مادرته؟
سارا از روی آبچکان چند عدد بشقاب برداشت و درحالی که آن‌ها را می‌شمرد تا به‌‌ اندازه‌ی همه باشد گفت:
- بله.
سینی را از روی کابینت برداشت و گفت:
- من غذای مادرت رو می‌برم.
سارا سرش را تندتند تکان داد.
- نه لازم نیست، من خودم می‌برم؛ شما بیاید با بچه‌ها ناهار بخورین. فکر کنم غذا گرم شده‌باشه.
لبخند محوی زد. این دختر درست مثل او خیلی بزرگ‌تر از سنش رفتار می‌کرد. انگار خاصیت فقر این بود که کودکان را زودتر از موعد به بلوغ فکری می‌رساند. لبخندی به صورت معصوم و آرام دخترک زد.
- تو با بچه‌ها ناهارتون رو بخورین، منم همراه مادرت غذام رو می‌خورم.
سینی را برداشت و بی‌آنکه اجازه دهد که دخترک تعارفی بکند، از آشپزخانه بیرون زد و سمت اتاق دیگر خانه قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
وارد اتاق که شد با دیدن خاله شیرین، مادر رزی که داخل رختخوابش نشسته و کتاب می‌خواند، لبخندی به لبش نشست.
- سلام خاله شیرین.
خاله شیرین با دیدنش لبخندی زد.
- سلام پری‌جان، خوبی؟
به‌ سمتش رفت و سینی را روی زمین گذاشت.
- خوبم ممنون، شما خوبین؟
خاله شیرین با دستان لرزان، عینک ته‌استکانی‌اش را از روی چشمان عسلی‌رنگش که چروک‌های ریز و درشت احاطه‌اشان کرده‌بودند، برداشت و آرام سر تکان داد. نگاهش را در صورت رنگ‌پریده و تکیده‌‌اش چرخی داد. لاغری‌اش، چشمان ضعیفش، پای قطع شده‌ و حتی کلیه‌هایش که این‌روزها مثل سابق کار نمی‌کرد، همه از عوارض بیماری‌اش بود. ظرف سوپ را از داخل سینی برداشت و به دستش داد.
- نمی‌دونم چی‌شد که دلم خواست امروز با شما غذا بخورم.
و نگاهی به بشقاب سوپ خودش انداخت. دلش نمی‌آمد جلوی خاله شیرینِ دیابتی‌اش، قیمه‌ای که رزی درست کرده‌بود را بخورد.
- برای من برنج و نون خوب نیست، تو چرا سوپ می‌خوری؟
قاشقی از سوپ را به دهانش گذاشت و گفت:
- امروز یکم گلودرد داشتم؛ فکر کنم سرماخوردم، سوپ بخورم بهتره.
با حرفش لب‌های باریک خاله شیرین به لبخند محوی باز شد و او هم لبخند زد. قاشق دیگری از سوپ را به دهانش گذاشت. مزه‌اش با این که نمک و روغن نداشت، زیاد هم بد نبود. نگاهی به خاله شیرین که به آرامی مشغول غذا خوردن بود انداخت. فکرش سمت ملکتاج رفت؛ نمی‌دانست حالا چه کسی از او مراقبت می‌کند. یعنی طلعت غذایش را داده‌بود؟ در دلش دعا ‌کرد که داروهایش را فراموش نکرده‌باشد به موقع بدهد. شاید هم حالا پرستار دیگری استخدام کرده‌بودند تا مراقبش باشد. از این فکر آهی کشید و به بشقاب غذایش خیره شد. اگر می‌خواست با خودش روراست باشد، باید می‌گفت که برای پیرزن دلتنگ و بیش از آن نگران است.
- خوبی پری‌جان؟
لبخند دستپاچه‌ای زد و سر تکان داد.
- بله، خوبم... خوبم ممنون.
دست خاله شیرین روی دستش قرار گرفت‌.
- مطمئنی؟ اگه چیزی شده به من بگو، تو هم مثل دختر منی.
لب‌هایش لرزید. چانه‌اش لرزید و قبلاً بارها این جمله را از زبان طلعت شنیده‌بود.
- پری‌جان؟
دستش را از زیر دست خاله شیرین بیرون کشید و تند و دستپاچه اشک‌هایی که می‌رفت تا از چشمانش سرازیر شود را پاک کرد. چرا این فکرها دست از سرش برنمی‌داشت؟! چرا این افکار راحتش نمی‌گذاشت؟! با دو دست لرزانش صورتش را پوشاند. دیگر نمی‌توانست به این وضعیت ادامه دهد. داشت دیوانه می‌شد! دیگر نمی‌توانست اینطور زندگی کند. دیگر نمی‌توانست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
موبایلش را میان پنجه‌اش می‌فشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده‌بود را نوازش می‌کرد. این بوق‌های آزاد و کش‌دار، کلافه‌اش کرده‌بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بی‌پاسخ، تماس وصل شد و صدای خواب‌آلود سودی در گوشش ‌پیچید.
- الو؟
نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده‌بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد.
- سلام، چی‌شد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟
سودی با کلافگی غر زد:
- اَه یه دقیقه امون بده!
دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. این‌که سودی بخواهد او را درک کند، محال به‌نظر می‌رسید. با عجز نالید:
- بگو دیگه سودی!
سودی پوفی کشید. می‌دانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده.
- خیلی خب، رفتم پرس‌و‌جو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن به‌خاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه.
پلک بست و نفس عمیقی کشید.
- دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم می‌فهمم.
سودی در گوشش فریاد کشید:
- چی؟!
لبش را گزید و از داخل آینه‌ی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود، که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده‌باشد.
- چته سودی؟ گوشم کر شد!
سودی با حرص ولی آرام‌تر از قبل گفت:
- دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چی‌کار؟! می‌خوای تو رو هم بندازن زندان؟!
سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کرده‌بود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده‌بود.
- نمی‌تونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه.
سودی بغض‌آلود زمزمه کرد:
- ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمی‌مونه بالاخره یه فکری برای خودش می‌کنه.
چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد.
- نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم.
سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمده‌اش را فرو بنشاند.
- پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان، اون چی میشه؟
نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده‌بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده‌بود.
- فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش.
سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت.
- معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟
لب‌هایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت، طاقت دلخوری او را دیگر نداشت.
- سودی؟!
سودی هم بغض کرده‌بود. پس از خانواده‌اش و آن محمدِ بی‌معرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتی‌شان بغض و با گریه‌شان گریه کند.
- جانم؟
آرام و بغض‌آلود لب زد:
- ازم دلخور نباش.
سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغض‌آلود، گفت:
- دلخور که نیستم؛ فقط دلم می‌خواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیس‌بندری می‌پختیم، اینقدر می‌زدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش!
و بغض‌آلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
- آخ‌جون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعت‌جون!
لبخند تلخی به چهره‌ی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچه‌‌ی بن‌بستی که به آن عمارت منتهی می‌شد، دوخت. نمی‌دانست در انتهای این کوچه‌ی پر از خانه‌های ویلایی و درخت‌های چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیبایی‌اش را برای او از دست داده‌بود، چه چیزی انتظارش را می‌کشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذاب‌آور و دیوانه‌کننده بود. آرام و قدم‌زنان کوچه را طی کردند و روبه‌روی در بزرگ مشکی‌رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمی‌ترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بی‌آنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجان‌زده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته‌بود، وارد عمارت شد. پرهام دوان‌دوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده‌بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد.
- طلعت‌جون؟ عمو علی؟
با لبخند محوی تنها نظاره‌گر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالی‌اش برای او به یک دنیا می‌ارزد. پیش از آن‌که اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید.
- سلام پسرگلم، خوبی؟
پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد.
- بلاخره برگشتی؟
با شرمندگی، سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده‌بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر، چیزی نداشت!
- تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق می‌کنم از نگرانی؟
لب روی هم فشرد. جوابی برای سؤالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید:
- آقا سامان هست؟
طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت:
- آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه.
سر تکان داد و چمدان به‌ دست وارد عمارت شد. نیم‌نگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید:
- کارشون خیلی طول می‌کشه؟
طلعت شانه‌ بالا انداخت.
- نمی‌دونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت می‌کنن.
نگاهی به او که همچنان چمدان به‌دست وسط سالن ایستاده‌بود انداخت و ادامه داد:
- تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه.
با ناراحتی نالید:
- آخه...
طلعت میان حرفش آمد:
- نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم می‌گفت که دوباره برمی‌گردی؛ خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود.
سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانی‌اش نشسته‌بود‌ و خوب می‌دانست که در این خانه محبت‌هایی را دریافت می‌کرد که حقش نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین