جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,066 بازدید, 180 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
***
نگاهش به صفحه‌ی کتاب میان دستش بود، اما فکر و هوشش جای دگر پرسه میزد. تمرکزی برای خواندن مطالب کتاب زیستش نداشت. کلافه نفسش را بیرون داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. حیاط خانه که چند روزی روی خوش به ماه اردیبهشت نشان داده و میزبانی را خوب ادا کرده‌بود، درختانش به سبزی نشسته و به باغی کوچک تبدیل شده‌بود. کتاب را بست و بر روی میز گرد آهنی پیش رویش گذاشت و به تکیه‌گاه صندلی حصیری که رویش نشسته‌بود، تکیه داد. مدتی بود، حال و روزی غریب گریبان‌گیرش شده‌بود، چنان که گویی درمانی برایش وجود نداشت. با اینکه راضیه و تارا بارها به دیدنش آمده‌بودند، اما حسی از تنهایی و غربت بر جانش ریشه زده‌ و کم‌کم او را به‌سوی نیستی سوق می‌داد. با صدای باز شدن دروازه‌ی کرمی‌رنگ خانه، نگاهش به‌ جهت چپ کشیده‌شد. ماشین عمویش را دید که وارد حیاط شد و از جاده‌ی ماشین‌رو به‌سوی پارکینگ گوشه‌ی حیاط رفت. طولی نکشید که عمویش از ماشین پیاده شد و به‌سمت او آمد. دستی به شال صورتی‌رنگ روی موهای بافته شده‌اش کشید و لبخند را مهمان لبان صدفی‌رنگش کرد و از جایش برخاست.
- سلام عموجون! عصرتون بخیر.
عادل عینک آفتابی‌اش را از روی چشمانش برداشت و آن را داخل تک جیب تیشرت قرمزش گذاشت و با روی باز جواب داد:
- سلام به روی ماهت قشنگم!
نزدیک شد و بی‌معطل تن دخترک را به آغوش کشید و بوسه‌ای بر روی سر او زد. دخترک در آغوش امن عمویش آرام گرفت.
- پریا جون رو نیاوردین؟
عادل عقب کشید، ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه عزیزم! امشب بیمارستان شیفت بود.
در جواب عمویش به لبخندی زیبا اکتفا کرد. نگاه عادل به‌سوی کتاب روی میز کشیده‌شد.
- گونش جان، گفتم تلاش کن، اما نه در حدی که شب و روزت رو به درس خوندن اختصاص بدی. می‌دونی صدای مادر و آقاجون دراومده و من رو مقصر می‌دونن؟
متعجب لب زد:
- واقعاً؟!
عادل بر روی یکی از چهار صندلی دور میز نشست و دست او را هم گرفت و وادارش کرد روبه‌رویش بنشیند.
- آره؛ چون مشاور تحصیلت منم، پس مقصر منم که برنامه‌ریزی خوبی برات ترتیب ندادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
او که می‌دانست هدفش چیست، مخالف کلام عمویش بود. با کمی من‌من کردن زمزمه کرد:
- نه عمو شما کارتون درسته. من که کنکور امسال رو از دست دادم؛ پس باید برای سال دیگه سخت تلاش کنم تا به نتیجه‌ی دل‌خواهم برسم.
عادل کتاب را برداشت، درحالی‌که صفحه‌هاتش را آرا‌م‌آرام ورق میزد، گفت:
- تو باهوشی؛ پس می‌تونی رتبه‌ی خوبی بیاری! اگر هم نشد پیشنهاد آقاجون رو عملی می‌کنیم.
با یادآوری پیشنهاد پدربزرگش، ته دلش خالی شد و عرقی سرد بر روی کمرش نشست. سر پایین انداخت و دکمه‌ی پیراهن چهارخانه‌ی صورتی‌‌رنگش را به بازی گرفت و لب زد:
- ان‌شاءالله که قبول میشم و نیازی نیست برم غربت!
عادل با شنیدن صدای به غم نشسته‌ی دخترک، پی به حال خراب او برد و دلش به درد آمد.
- پاشو خوشگله، چمدونت رو ببند که چند روزی می‌خوام ببرمت سفر.
سر بلند کرد و نگاه حیرانش را به عموی مهربانش دوخت و پرسید:
- سفر؟!
- اره یه سفر سه نفره، من و تو و پریا. فردا نزدیک‌های ظهر راهی میشیم... !
بلافاصله بعد از خوردن ناهارشان راهی سفر شدند. کمی از مسافت را پیموده‌بودند که پریا متعجب به‌سمت همسرش که سرخوشانه با آهنگ شادی که از ضبط ماشین درحال پخش بود، لب‌خوانی می‌کرد‌، چرخید و گفت:
- عادل جان! چرا از جاده چالوس نرفتیم؟ مگه نمیریم مازندران؟
عادل خندان نیم‌نگاهی به او انداخت و درحالی‌که با انگشتانش با ریتم آهنگ بر روی فرمان ضرب گرفته‌بود، گفت:
- قرار نیست بریم مازندران. مقصد ما گیلانه.
پریا لنگه‌ای از ابروهای شمشیری قهوه‌ای روشنش را بالا انداخت و کاملاً به‌سمت عادل که شیطنتش گل کرده‌بود، چرخید و گفت:
- ویلای آقاجون که مازندرانه نه گیلان!
عادل از آینه‌ی وسط نگاهی به گونش که از پنجره به بیرون چشم دوخته‌بود، انداخت و گفت:
- گیلان مهمون یکی از دوست‌هام هستیم.
پریا چشم گرد و گفت:
- وا تو که دوست گیلانی نداشتی!
عادل با خنده صدای ضبط را بیشتر کرد و گفت:
- علیسان یه رگه‌ش گیلانیه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
***
پس از بستن درب آهنی سبزرنگ اتاقک گوشه‌ی حیاط با صفایی که گویی تکه‌ای از بهشت بود، نفس عمیقی کشید و هوای پاک بهاری را مهمان ریه‌هایش کرد. چند روزی که مهمان مارجانش بود، پی به این برده‌بود که زندگی در این خانه‌ی قدیمی که میان انبوهی از مجموع درختان هیرکانی قرار داشت و رودخانه‌‌‌ی خروشانی از کنارش عبور می‌کرد، رنگ و بوی دگر داشت و جان تازه به آدمی می‌بخشید. به محض برگشتنش با مارجانش که با شوقی وصف‌ناپذیر حرکات او را زیر نظر داشت، روبه‌رو شد. لبخندی زد و با اشاره به لباس‌های گِلی‌اش، شیطنت را چاشنی کلامش کرد و گفت:
- مارجان، امان از این گاو و گوساله‌تون؛ ببینین چه سر و ریختی رو برام درست کردن!
مارجان با دیدن ظاهر او، با خنده‌ای که بر روی چهره‌ی مهربانش نشسته‌بود، یک گام پیش آمد. از لحظه‌ای که نوه‌ی عزیزش مهمانش شده‌بود، ساعات و دقایقش به خوشی سپری می‌شد.
- تی‌ بلا میسر! من اگه هر بار بخوام این زبان بسته‌ها رو بندازم طویله اینجوری کثیف بشم که دیگه کارم دراومده. الحق که تو فقط باید شهر زندگی کنی و هواپیما برونی.
سر عقب برد و قاه‌قاه خندید. خون میان رگ‌هایش به جوش آمد بابت پیرزن پیش رویش که برای جسم و روح رنجور و خسته‌اش قوت قلب بود. دستان گرم مارجانش را میان دستانش گرفت و به گرمی فشرد.
- به خدا من انقدر دست و پا چلفتی نیستم! این گوساله‌ی شما زیادی چموشه.
دل مارجان بابت اعتراف صادقانه‌ی یکی‌یک‌دانه‌اش ضعف رفت. دستی به صورت او که رگه‌هایی از گِل بر رویش نشسته‌بود، کشید و گفت:
- می‌دونم نور چشمی زهرام. برو تا مهمون‌هات نیومدن دوش بگیر. خوبیت نداره آقای خلبان رو اینجوری ببینن.
سر خم کرد و بوسه‌ای بر سر مارجانش زد.
- چشم عزیزم!
پس از دوش مختصری، میان تک اتاق طبقه‌ی دوم، درحال خشک کردن موهایش بود که صدای بوق ماشین آشنایی را شنید. با سرعت به تیشرت سفیدرنگ روی چمدانش که لباس‌هایش شلخته‌وار اطرافش ریخته‌بودند، چنگ زد و برداشت. درحالی‌که تیشرت را تن زد و سه دکمه‌ی یقه‌اش را می‌بست به بیرون رفت.
- علی جان! مهمون‌هات اومدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
از کنار نرده‌های چوبی آبی‌رنگ به‌‌ پایین نگاه کرد و لبخندی به روی مارجانش که پیراهن محلی سفید با گل‌‌های سرخ به تن کرده و همچون او شوق میزبانی داشت، زد و از ده پله‌‌ی چوبی مرتبط دو طبقه، پایین آمد. کنار مارجانش میان ایوان سرتاسر فرش شده، ایستاد. مارجان دست بر روی کمر او گذاشت و گفت:
- برو استقبال مهمون‌هات.
با لبخند سری تکان داد و از دو پله‌ی ایوان پایین رفت. صندل مشکی‌اش را پوشید و به‌سوی ماشین عادل که هنوز کامل خاموش نشده‌بود، رفت. حال و احوال دلش را که بی‌قراری پیشه کرده‌بود، درک نمی‌کرد. امیدی به آمدن دخترکی که چهل روز از آخرین دیدارشان می‌گذشت، نداشت. با باز شدن درب‌های جلوی ماشین و پیاده شدن عادل و همسرش، نگاه مملو از مهرش را به آن دو دوخت و گامی پیش رفت.
- سلام خوش‌اومدین!
پریا در جواب دادن پیشی گرفت و با ادب و متانت پاسخ خوش‌آمدگویی او را داد.
- حاجی، من میگم چرا از تهرون دل کندی، منم همچین جایی باشم از اون شهر بزرگ و شلوغ به راحتی دل می‌کنم.
ابروهایش را بالا انداخت و سر کج کرد.
- خداییش قبول کن شهرتون دل کندنم داره.
عادل نگاهی تیز و بران نثارش کرد و گفت:
- حالا شد شهر ما؟
لبخند عمیقی زد و به‌سمت عادل که دستانش را از هم گشوده‌بود، رفت. به محض اینکه رفیقش را به آغوش کشید، نگاهش به دخترک که تازه از ماشین پیاده شده و خیره‌اش بود، افتاد. نمی‌دانست دلتنگی بود یا هنوز هم حس مالکیت نسبت به او همچون پیچک بر جانش نشست.
- خوش آمدید! بفرمایید بالا.
با صدای مارجانش که به مهمانان تعارف می‌کرد، از آغوش عادل بیرون آمد، رو به او و همسرش گفت:
- پریا خانم، عادل جان بفرمایید.
عادل و همسرش که جعبه‌ای شیرینی در دست داشت، به‌سمت مارجان که با روی باز منتظرشان بود، رفتند. نگاهش را از آن‌ها گرفت و به‌سمت دخترک که هنوز کنار ماشین مردد ایستاده‌بود و دسته‌ی کیف کوچک قهوه‌ای‌رنگش را میان مشتش می‌فشرد، چرخید. دستانش را میان جیب‌های شلوار گرم‌کن مشکی‌اش فرو کرد و به گرمی سخنش را بیان کرد.
- خیلی خوش‌اومدی!
گونش درحالی‌که شال کرمی‌رنگش را جلو می‌کشید، با صدای لرزان جواب داد:
- سلام، ممنون!
عادت دخترک را از بر بود که هنگام استرس شالش را جلو می‌کشید. نمی‌دانست چه چیز باعث شده‌بود، دخترک هنوز با دیدنش دچار استرس شود؟! با اخمی که بین ابروهایش نشست، یک گام پیش رفت. گودی زیر چشمان و لاغری صورت دخترک حسی ناخوشایندی را به او القا کرد. به محض اینکه دهان باز کرد، سخن بگوید، صدای عادل کلامش را در نطفه خفه کرد.
- گونش، عمو بیا بالا که حسابی خسته‌ای.
کلافه نگاهش را از گونش که مضطرب لب صورتی‌اش را به دندان گرفته‌بود، گرفت. دست چپش را به‌سوی ساختمان دراز کرد و پچ زد:
- بفرما... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
***
همان‌طور که آرام و بی‌حرف میان ایوان، کنار عمویش نشسته‌، به کوه استوار مملو از درختان سرسبز روبه‌روی خانه خیره بود. یقین داشت لقب بهشت زمینی برازنده‌ی این خانه و پیرامونش است. از اینکه پیشنهاد سفر عمویش را پذیرفته‌، خرسند بود و تحولی چشم‌گیر در روحیه‌اش احساس کرده‌بود؛ خصوصاً با میزبانی مرد محبوبش که ندیدنش برایش گران و شب بیداری‌هایی از سر دلتنگی را برایش رقم زده‌بود. چهل روز آرامش از او سلب شده‌بود و حال با دیدن و بودن علیسان گویی در امن‌ترین و بهترین مکان دنیا بود.
- بفرما!
نگاهش را به علیسان که مقابلش خم شده و سینی محتوای یک لیوان شربت بهارنارنج را در دست داشت، دوخت. با استشمام عطر آشنای او گویی جانی تازه در روح خسته‌اش دمیدند. دستش را دراز کرد و لیوان بلند با طرح برگ‌های نارنجی‌رنگ را برداشت و آرام تشکر کرد. علیسان زیر لب جواب او را داد و درست مقابل دخترک و کنار مارجانش نشست. تشنه‌اش بود و برخلاف عادتش، یک نفس شربت را سرکشید. طعم شیرین و خنکی شربت عجیب باب میلش بود. به محض اینکه لیوان را پایین آورد با چهره‌ی خندان علیسان که به‌سختی خنده‌اش را کنترل کرده‌بود، روبه‌رو شد. لحظه‌ای هجوم خون به گونه‌هایش را احساس کرد. سر پایین انداخت و لیوان را زمین گذاشت. انگشتان دستانش را درهم پیچاند و خودش را برای حرکت ناپسندش مؤاخذه کرد.
- علی جان، آقا عادل و خانمش رو به اتاق مهمان راهنمایی کن، تا شام حاضر میشه استراحت کنن، معلومه خسته‌ هستن. گل دخترمونم ببر اتاق خودت و خودت هم بیا اتاق من مستقر شو.
با «چشم» گفتن علیسان سر بلند کرد و گفت:
- ممنون! حاج‌خانم اگه ممکنه من بیام پیش شما، نمی‌خوام جای آقاعلیسان رو ازشون بگیرم.
مارجان درحالی‌که لیوان‌ها را از جلوی مهمانان جمع می‌کرد، جواب داد:
- دختر گلم، راحت باش به من بگو مارجان. من سعادت حاج خانم شدن رو نداشتم. بعدشم من دیگه از این فرصت‌ها پیدا نمی‌کنم که علی بیاد اینجا، می‌خوام این چند روز کنارم باشه.
لبخند دلنشینی بر روی لبانش جا خوش کرد. نگاهش به علیسان افتاد که با نگاهی مملو از مهر و محبت به مادربزرگش چشم دوخته‌بود. لحظه‌ای حس حسادت نسبت به پیرزن در وجودش رخنه کرد؛ زیرا او توانسته‌بود نگاه گرم علیسان را به خود اختصاص دهد. عادل از جایش برخاست و گفت:
- پریا جان، فقط چمدونت رو بیارم؟
پریا با لبخند سر تکان داد و جواب داد:
- بله عزیزم!
- گونش جان، تو هم فقط چمدونت رو می‌خوای؟
کلافه از افکار پوچ و واهی که در ذهنش خطور کرده‌بود، از جایش برخاست و گفت:
- عمون جون، خودمم میام.
پس از بیان سخنش، سریع از کنار عمویش عبور کرد و با پوشیدن کفش اسپرت کرمی‌رنگش به‌سوی ماشین رفت. پس از برداشتن چمدان صورتی‌رنگش از پشت ماشین به‌سوی ایوان برگشت. علیسان که بر روی اولین پله‌ی بین دو طبقه ایستاده‌بود، دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
- چمدون رو بده به من.
معذب شده، با دو دست دسته‌ی چمدان را گرفت و گفت:
- نه ممنون! سنگین نیست خودم میارم.
علیسان یک پله‌ را پایین آمد و بدون اهمیت دادن به جواب او، پایین چمدان را گرفت و آن را از دست او کشید و گفت:
- فاصله‌ی پله‌ها زیاده و پله‌ها هم باریکه.
سپس پله‌ها را یکی در میان بالا رفت. گیج از رفتار او، نیم‌نگاهی به پریا که با لبخندی خاص نگاهش ‌می‌کرد، انداخت. با گونه‌های گلگون شده با احتیاط از پله‌ها بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
به محض رسیدنش به بالا، صدای دسته‌ی مرغ و خروس و اردک‌هایی که به حیاط خانه می‌آمدند، نظرش را جلب کرد. با هیجان به آن‌ها چشم دوخت. چقدر این سبک زندگی لذت‌بخش و باب دلش بود. هر لحظه‌ که می‌گذشت بیشتر شیفته‌ی این بهشت زمینی می‌شد. چنان محو منظره‌ی پیش رویش شده‌بود که لحظه‌ای مکان و زمان را فراموش کرد‌.
- زیباست! مگه نه؟
از شنیدن صدای دلنشین علیسان نگاه از منظره‌ی پایین گرفت، شالش را جلو کشید و با تپق زدن جواب داد:
- آره قش... نگه!
حال و رفتار خودش را درک نمی‌کرد؛ برایش عجیب بود چرا کنار او دچار استرس می‌شد؟ درحالی‌که این مرد منبع آرامشش بود.
- چرا با دیدن من مضطرب و آشفته میشی؟ چرا احساس می‌کنم چشم دیدنم رو نداری؟
با سؤال علیسان یکه‌خورده چشم به او که با صورتی درهم به منظره‌ی روبه‌رو خیره بود، دوخت. نمی‌دانست کدام حرکتش را این‌گونه تعبیر کرده‌بود. نرده‌ی زیر دستش را فشرد و پرسید:
- چی باعث شده اینجوری فکر کنین؟
علیسان لب به دندان گرفت و لحظه‌ای میان چشمان بی‌قرار او خیره شد و پس از کمی مکث گفت:
- خودت فکر کن ببین چیکار کردی.
سپس به‌سوی اتاق رفت. کنار چمدانش زانو زد و با سرعت لباس‌ها و وسایلش را درون چمدان قرار داد. با سه گام بلند، وارد اتاق کوچکی که تمام وسایلش بیانگر یک نوستالژی ناب بود، شد. نگاه از اطراف گرفت و کنار او زانو زد.
- من چیکار کردم؟
دستان علیسان از حرکت ایستاد. صورتش را به‌سمت او چرخاند. با اخم‌هایی که بین ابروهای او نشسته‌بود، هراس به جان دخترک نشست.
- طوری رفتار می‌کنی انگار دشمنتم. بعد از اون شب کذایی زیر و رو شدی. من که گفتم پای غلطی که کردم هستم، اما تو... !
دستش را به نشان سکوت بالا آورد، میان کلام او پرید و گفت:
- لطفاً دیگه این بحث رو ادامه نده.
علیسان با حرص آخرین پیراهن را درون چمدان گذاشت و درب چمدان را بست و گفت:
- لعنت به سبحان‌! لعنت به من!
بغض کرده، لب زد:
- اون بنده‌ی خدا دستش از دنیا کوتاهه.
علیسان از جایش برخاست و با نیشخندی که کنج لبانش جا خوش کرد، به‌سوی درب رفت و گفت:
- پس راضی هستی هر دو لعنت به من برسه.
با جواب زهرآگین او، گویی خنجری به قلبش زدند. با ناراحتی از جایش برخاست و جواب داد:
- وای نه، خدا نکنه!
علیسان که مقابل ورودی اتاق بود، سر به‌سمتش چرخاند و با صدایی مملو از غم و ناراحتی لب زد:
- دلم برای اون گونشی که مهمون خونه‌م بود، تنگه. دلم اون دختری رو می‌خواد که مهربون و ساده بود، نه تویی که نگاه و رفتارت، سرد و خالی از هیچ حسه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
***
دستانش را دور زانوهای جمع شده‌اش حلقه کرده‌ و به دریای آرام که رنگش بین اشعه‌های خورشید متمایل به سبز و آبی بود، چشم دوخته‌بود. از شب گذشته که حرف دلش را به روی دخترک آورده‌بود، از حرکات و صورت دمقش احساس کرده‌بود او را آزرده و دچار عذاب‌وجدان شده‌‌بود. آنقدر در افکار مشوشش غرق شده‌بود که به مهمانانش که درحال عکاسی بودند، هیچ توجه‌ای نداشت.
- حاجی، غرق نشی!
سرش را بلند کرد. عینک دودی‌اش را بر روی موهای آراسته‌اش کشید و در جواب رفیقش به لبخند کم‌جانی اکتفا کرد. عادل کنارش نشست. درحالی‌که پاچه‌ی شلوار جین آبی‌ به بالا تا شده‌اش را پایین می‌کشید، گفت:
- چته علی؟
سرش را به‌طرفین تکان داد و جواب داد:
- چیزی نیست.
عادل که قانع نشده‌بود، دست بر روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- انقدر می‌شناسمت که می‌دونم الان یه چیزی داره اذیتت می‌کنه.
پاهایش را دراز کرد و دستانش را به صورت ستون در پشتش بر روی شن‌های ساحل قرار داد.
- دختر داداشت قبل از اومدن به خونه‌ی شما سرحال‌تر بود، چیکارش کردین؟
عادل با ابروهای بالا پریده، سر کج کرد و از پشت عینک دودی‌اش، میخ صورت خالی از حس او شد.
- الان درد تو سرحال نبودن گونشه؟
سرش را بالا و پایین کرد و لب زد:
- چون زیادی لاغر و بی‌رمق شده.
عادل تک خنده‌ای کرد و زیر چشمی به گونش و پریا که روی کنده‌ی درخت نشسته و درحال صحبت با دو دختر بچه‌ بودند، نگاه کرد و گفت:
- داره درس می‌خونه، یعنی شب و روزش شده درس. هدف بزرگی داره.
با صدای دو مرغ دریایی که بر سر طعمه‌ای با هم در جدال بودند، نگاهش را به آسمان دوخت و لب زد:
- چه خوب!
عادل که پی به حال درونی او برده‌بود، وقت را برای سنجش رفیقش مناسب دید و گفت:
- هر چند ما بهش گفتیم قبول نشه مهم نیست؛ چون آقاجونم پیشنهاد داده بره آلمان.
با شنیدن این جمله چنان شوکه شد که وقتی با سرعت سر به‌سمت عادل چرخاند، رگ گردنش گرفت و صورتش از درد جمع شد. درحالی‌که گردنش را مالش می‌داد، پچ زد:
- چی؟ آلمان؟!
عادل بابت رفتار او، به‌سختی خنده‌اش را کنترل کرد. چشم به دریای پیش رویش دوخت و گفت:
- آره، الانم به اصرار خودش این یک‌ سال هم صبر کردیم؛ وگرنه نظر آقاجونم اینه برن آلمان، هم درمان خودش رو ادامه بده هم گونش به هدفش برسه. با معدل دیپلم بالای گونش و پولی که آقاجون براش کنار گذاشته اونجا براش سر و دست می‌شکونن.
هر کلمه‌‌ای که از دهان عادل خارج می‌شد، گویی خاری به قلب او بود که ضربانش انگشت شمار شده‌بود. از نوک انگشتان پاهایش تا موهای سرش را عرقی سرد فرا گرفت؛ سردی سردتر از یخچال‌های قطب جنوب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
پاسی از شب گذشته‌بود، مهمانان خستگی را بهانه کرده و برای استراحت به اتاق‌هایشان رفته‌بودند. علیسان در اتاق و کنار مارجانش نشسته‌ و با یک‌‌دیگر گرم صحبت بودند. با اینکه دچار سردرگمی و آشفتگی بود، اما هنوز هم با اشتیاق به سخنان مارجانش گوش می‌سپرد و نظر می‌داد. با صدای ترق و تروق پله‌های چوبی بین دو طبقه، از پنجره‌ی اتاق که درست پشت سرش قرار داشت به بیرون نگاه کرد. گونش را دید که از پله‌ها پایین آمده و به‌سوی سرویس بهداشتی گوشه‌ی حیاط می‌رفت.
- این دختر چند سالشه؟
نگاه از بیرون گرفت و در جواب مارجان گفت:
- نوزده یا بیست سالشه.
مارجان درحالی‌که بر روی رخت‌خواب پهن شده‌اش دراز می‌کشید، گفت:
- دختر بدی نیست! فرز و زرنگه! کاش این رو بگیری!
لحظه‌ای با تعجب و چشمان گرد شده، چشم به مارجانش که لبخند ملیحی بر روی لبانش نشسته‌بود، دوخت. مارجان گره‌ی روسری‌ ترکمنی‌اش را باز کرد و سرش را به‌طرفین تکان داد و گفت:
- ها وچه جان چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ منم بیست سال از آقاجانت کوچیک‌تر بودم. به خدا تمام مدتی که زنش بودم احساس نکردم ازم بزرگ‌تره. اتفاقاً زندگیم از همه بهتر بود چون مردَم پخته و عاقل بود.
مردد پچ زد:
- مارجان!
مارجان پتوی طرح پلنگی با ملافه‌ی سفید‌رنگ دورش را تا نزدیکی گردنش بالا کشید و گفت:
- جانم تی بلا میسر!
دستی به پس سرش کشید. نیم‌نگاهی به بیرون انداخت. گونش را لب حوض کوچک حیاط، درحال شستن دستانش دید. نگاه از او گرفت و رو به مارجانش که مشتاقانه منتظر کلام او بود، گفت:
- گونش همون دختریه که یه مدت خونه‌ی من زندگی کرد. همون که با من اسیر سبحان شد.
مارجان از میان چشمان بی‌قرار نوه‌اش پی به حال دل گرفتار شده‌اش برد. درحالی‌که ریزریز می‌خندید، زیر لب شعری به گویش محلی زمزمه کرد. در همان حین اتاق را تاریکی مطلق فرا گرفت.
- ای داد و بیداد! علی جان برق رفت.
علیسان سریع به بیرون نگاه کرد. گونش را دید که سر جایش کنار پله‌ها ایستاده‌بود.
- پاشو پسر، اون فانوس باتری‌خور رو از توی کمد بردار و روشن کن ببر، دختر مردم نترسه.
سریع از جایش برخاست. گوشی‌اش را از تاقچه‌ی پنجره برداشت. چراغ قوه‌‌اش را روشن کرد و از اتاق خارج شد. صدای آرام دخترک که گویی داشت با خودش حرف میزد با صدای جیرک‌جیرک‌هایی که آواز دسته‌جمعی سر می‌دادند، یکی شده‌بود. به‌سمتش رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
- گونش!
نور گوشی‌اش را به‌سمت دخترک گرفت. گونش دستش را بالا آورد و مقابل چشمانش که از شدت نور اذیت شده‌بود، گرفت.
- بله؟
با یک گام در یک قدمی‌اش ایستاد. نمی‌دانست چرا آن لحظه قلبش سر ناسازگاری پیش گرفته‌ و خودش را محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. شاید تحت تأثیر پیشنهاد مارجانش قرار گرفته‌بود. به‌سختی جمله‌اش را بیان کرد.
- برق رفته. ترسیدی؟
گونش دستش را از روی صورتش پایین آورد و لب زد:
- نه.
هر آن ممکن بود، قلبش از سی*ن*ه‌اش بیرون بزند.
- بیا تا بالا باهات میام.
دخترک بدون مخالفت با او همراه شد. دو پله را بالا رفته‌بود که ایستاد، دستش را به‌سمت او گرفت.
- دستت رو بده به من.
گونش با چشمان گرد شده و بی‌پروا میخ صورت او شد و جوابی نداد. علیسان آرام پچ زد:
- می‌ترسم بیفتی.
گونش نرده‌ی چوبی کنارش را گرفت و سر پایین انداخت.
- حواسم هست، نمی‌افتم.
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد و پله‌ها را پیمودند. به محض اینکه به طبقه‌ی دوم رسیدند، گونش قصد داشت سریع‌تر به اتاق برود تا گوشی‌‌اش که به شارژر متصل به پریز برق‌ بود را بردارد، اما علیسان پیش قدم شد و مچ دستش را گرفت و او را به‌سمت خودش چرخاند. به وضوح پریدن رنگ از صورت دخترک را احساس کرد. حلقه‌ی دستش به دور مچ ظریف او را تنگ‌تر کرد.
- گونش نرو... !
دودو زدن تیله‌های شکلاتی براق دخترک، نشان از حیرانی‌اش بود. سر پیش برد، صورتش در یک سانتی صورت بی‌رنگ دخترک قرار گرفت.
- بمون و تو همین مملکت به اهدافت برس. بمون و... !
بغض نشسته بر گلویش اجازه‌ی بیان ادامه‌ی جمله‌اش را نداد. گونش که گویی دنیا را به او بخشیده‌بودند، قلبش به تالاپ و تولوپ افتاده‌ و پروانه‌های باغ دلش به پرواز درآمدند. با چانه‌ی لرزان و چشمان به نم نشسته لب زد:
- علیسان!
فاصله‌ی یک سانتی بینشان را با چسباندن پیشانی ملتهبش به پیشانی یخ‌زده‌ی دخترک پر کرد.
- جانم؟
کلام ملتمسانه‌ی دخترک آتش به جانش انداخت.
- نذار من رو ببرن... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
959
26,428
مدال‌ها
3
***
درحالی‌که تک‌تک دکمه‌های پیراهن سفید فرمش را باز می‌کرد، بدون اینکه روتختی شیری‌رنگ را کنار بزند، لب تخت دو نفره‌ی وسط اتاق دوازده‌ متری ساکن در آن نشست. خسته‌ بود و تأخیر در پروازشان به‌خاطر نقص فنی کلافه‌اش کرده‌بود. با یک حرکت پیراهنش را درآورد و آن را لبه‌ی تاج تخت آویزان کرد. صدایی گوم‌گوم مانند در سرش اکو می‌شد و تنها یک خواب راحت آرامش می‌کرد. بر روی تخت دراز کشید. خنکی روتختی به زیر رکابی سفیدش نفوذ و بدنش مورمور شد. سر بر روی بالشت نرم که یقین داشت قطعاً خواب راحتی را با آن تجربه خواهد کرد، گذاشت. به محض اینکه چشمان سرخش را بر روی هم گذاشت، صدای تک زنگ پیامک گوشی‌اش نظرش را جلب کرد. سر به جهت چپ چرخاند و گوشی‌اش را از روی عسلی چوبی‌رنگ کنار تخت برداشت. با دیدن نام روی صفحه، لبخند جان‌داری بر روی لبانش نشست. سریع صفحه را باز کرد و محتوای پیامک را خواند.
- سلام عزیز! از دیروز که برگشتیم تهران برای زندگی و درس خوندن پر از انگیزه‌م. چقدر خوبه که هستی... !
همین جمله از جانب دلبرکش که هر واژه‌اش همچون عسل کامش را شیرین کرد، کافی بود تا جسم خسته‌اش را جانی تازه بدهد. بندبند وجودش خواستار او و عشق نابش شد. چقدر دوست داشت آن لحظه او کنارش بود و با صدای دلنشینش این کلام زیبا را بیان می‌کرد. به محض اینکه خواست با شماره‌ی گونش تماس بگیرد، گوشی‌اش زنگ خورد و شماره‌ی امیررضا بر روی صفحه افتاد. تماس را برقرار کرد.
- جانم امیر؟
به ثانیه نکشید که صدای شاد و بشاش برادرش به گوشش خورد.
- سلام داداش جان، خوبی؟
سرش را بر روی بالشت جابه‌جا کرد.
- سلام قربونت! تو خوبی؟
- الحمدالله شکر! کجایی داداش؟
با دو انگشت اشاره و شستش، گوشه‌ی چشمان خمارش را مالش داد و جواب داد:
- مشهدم.
صدای امیررضا رنگ گلایه به خود گرفت.
- داداش ده روز شمال بودی، حالا هم مشهد؟ به خدا دلم برات تنگه.
امروز عزیزانش با توجه‌های خالصشان یک زندگی واقعی را به او یادآور شدند. خودش هم دلتنگ برادر و خواهرش بود. به ندرت پیش می‌آمد که این مدت زمان آن‌ها را ندیده‌باشد.
- تا دیروز شمال بودم و امروزم پرواز داشتم برای مشهد. از صبح خروس خون فرودگاهم و تازه دو، سه ساعته رسیدم مشهد و الانم هتلم.
- خسته نباشی داداش! چرا انقدر دیر؟
- پرواز ساعت ده صبح بود، اما هواپیما نقص داشت مجبور شدیم دیر پرواز کنیم.
- آهان، از طرف منم نایب‌الزیارت باش، کی برمی‌گردین؟
پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت.
- چشم‌... ان‌شاءالله فردا!
- پس برای آخر هفته هستی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین