atefeh.m
سطح
1
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 952
- 26,148
- مدالها
- 3
***
نگاهش به صفحهی کتاب میان دستش بود، اما فکر و هوشش جای دگر پرسه میزد. تمرکزی برای خواندن مطالب کتاب زیستش نداشت. کلافه نفسش را بیرون داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. حیاط خانه که چند روزی روی خوش به ماه اردیبهشت نشان داده و میزبانی را خوب ادا کردهبود، درختانش به سبزی نشسته و به باغی کوچک تبدیل شدهبود. کتاب را بست و بر روی میز گرد آهنی پیش رویش گذاشت و به تکیهگاه صندلی حصیری که رویش نشستهبود، تکیه داد. مدتی بود، حال و روزی غریب گریبانگیرش شدهبود، چنان که گویی درمانی برایش وجود نداشت. با اینکه راضیه و تارا بارها به دیدنش آمدهبودند، اما حسی از تنهایی و غربت بر جانش ریشه زده و کمکم او را بهسوی نیستی سوق میداد. با صدای باز شدن دروازهی کرمیرنگ خانه، نگاهش به جهت چپ کشیدهشد. ماشین عمویش را دید که وارد حیاط شد و از جادهی ماشینرو بهسوی پارکینگ گوشهی حیاط رفت. طولی نکشید که عمویش از ماشین پیاده شد و بهسمت او آمد. دستی به شال صورتیرنگ روی موهای بافته شدهاش کشید و لبخند را مهمان لبان صدفیرنگش کرد و از جایش برخاست.
- سلام عموجون! عصرتون بخیر.
عادل عینک آفتابیاش را از روی چشمانش برداشت و آن را داخل تک جیب تیشرت قرمزش گذاشت و با روی باز جواب داد:
- سلام به روی ماهت قشنگم!
نزدیک شد و بیمعطل تن دخترک را به آغوش کشید و بوسهای بر روی سر او زد. دخترک در آغوش امن عمویش آرام گرفت.
- پریا جون رو نیاوردین؟
عادل عقب کشید، ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه عزیزم! امشب بیمارستان شیفت بود.
در جواب عمویش به لبخندی زیبا اکتفا کرد. نگاه عادل بهسوی کتاب روی میز کشیدهشد.
- گونش جان، گفتم تلاش کن، اما نه در حدی که شب و روزت رو به درس خوندن اختصاص بدی. میدونی صدای مادر و آقاجون دراومده و من رو مقصر میدونن؟
متعجب لب زد:
- واقعاً؟!
عادل بر روی یکی از چهار صندلی دور میز نشست و دست او را هم گرفت و وادارش کرد روبهرویش بنشیند.
- آره؛ چون مشاور تحصیلت منم، پس مقصر منم که برنامهریزی خوبی برات ترتیب ندادم.
نگاهش به صفحهی کتاب میان دستش بود، اما فکر و هوشش جای دگر پرسه میزد. تمرکزی برای خواندن مطالب کتاب زیستش نداشت. کلافه نفسش را بیرون داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. حیاط خانه که چند روزی روی خوش به ماه اردیبهشت نشان داده و میزبانی را خوب ادا کردهبود، درختانش به سبزی نشسته و به باغی کوچک تبدیل شدهبود. کتاب را بست و بر روی میز گرد آهنی پیش رویش گذاشت و به تکیهگاه صندلی حصیری که رویش نشستهبود، تکیه داد. مدتی بود، حال و روزی غریب گریبانگیرش شدهبود، چنان که گویی درمانی برایش وجود نداشت. با اینکه راضیه و تارا بارها به دیدنش آمدهبودند، اما حسی از تنهایی و غربت بر جانش ریشه زده و کمکم او را بهسوی نیستی سوق میداد. با صدای باز شدن دروازهی کرمیرنگ خانه، نگاهش به جهت چپ کشیدهشد. ماشین عمویش را دید که وارد حیاط شد و از جادهی ماشینرو بهسوی پارکینگ گوشهی حیاط رفت. طولی نکشید که عمویش از ماشین پیاده شد و بهسمت او آمد. دستی به شال صورتیرنگ روی موهای بافته شدهاش کشید و لبخند را مهمان لبان صدفیرنگش کرد و از جایش برخاست.
- سلام عموجون! عصرتون بخیر.
عادل عینک آفتابیاش را از روی چشمانش برداشت و آن را داخل تک جیب تیشرت قرمزش گذاشت و با روی باز جواب داد:
- سلام به روی ماهت قشنگم!
نزدیک شد و بیمعطل تن دخترک را به آغوش کشید و بوسهای بر روی سر او زد. دخترک در آغوش امن عمویش آرام گرفت.
- پریا جون رو نیاوردین؟
عادل عقب کشید، ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه عزیزم! امشب بیمارستان شیفت بود.
در جواب عمویش به لبخندی زیبا اکتفا کرد. نگاه عادل بهسوی کتاب روی میز کشیدهشد.
- گونش جان، گفتم تلاش کن، اما نه در حدی که شب و روزت رو به درس خوندن اختصاص بدی. میدونی صدای مادر و آقاجون دراومده و من رو مقصر میدونن؟
متعجب لب زد:
- واقعاً؟!
عادل بر روی یکی از چهار صندلی دور میز نشست و دست او را هم گرفت و وادارش کرد روبهرویش بنشیند.
- آره؛ چون مشاور تحصیلت منم، پس مقصر منم که برنامهریزی خوبی برات ترتیب ندادم.
آخرین ویرایش: