جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,687 بازدید, 173 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
952
26,148
مدال‌ها
3
***
نگاهش به صفحه‌ی کتاب میان دستش بود، اما فکر و هوشش جای دگر پرسه میزد. تمرکزی برای خواندن مطالب کتاب زیستش نداشت. کلافه نفسش را بیرون داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. حیاط خانه که چند روزی روی خوش به ماه اردیبهشت نشان داده و میزبانی را خوب ادا کرده‌بود، درختانش به سبزی نشسته و به باغی کوچک تبدیل شده‌بود. کتاب را بست و بر روی میز گرد آهنی پیش رویش گذاشت و به تکیه‌گاه صندلی حصیری که رویش نشسته‌بود، تکیه داد. مدتی بود، حال و روزی غریب گریبان‌گیرش شده‌بود، چنان که گویی درمانی برایش وجود نداشت. با اینکه راضیه و تارا بارها به دیدنش آمده‌بودند، اما حسی از تنهایی و غربت بر جانش ریشه زده‌ و کم‌کم او را به‌سوی نیستی سوق می‌داد. با صدای باز شدن دروازه‌ی کرمی‌رنگ خانه، نگاهش به‌ جهت چپ کشیده‌شد. ماشین عمویش را دید که وارد حیاط شد و از جاده‌ی ماشین‌رو به‌سوی پارکینگ گوشه‌ی حیاط رفت. طولی نکشید که عمویش از ماشین پیاده شد و به‌سمت او آمد. دستی به شال صورتی‌رنگ روی موهای بافته شده‌اش کشید و لبخند را مهمان لبان صدفی‌رنگش کرد و از جایش برخاست.
- سلام عموجون! عصرتون بخیر.
عادل عینک آفتابی‌اش را از روی چشمانش برداشت و آن را داخل تک جیب تیشرت قرمزش گذاشت و با روی باز جواب داد:
- سلام به روی ماهت قشنگم!
نزدیک شد و بی‌معطل تن دخترک را به آغوش کشید و بوسه‌ای بر روی سر او زد. دخترک در آغوش امن عمویش آرام گرفت.
- پریا جون رو نیاوردین؟
عادل عقب کشید، ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه عزیزم! امشب بیمارستان شیفت بود.
در جواب عمویش به لبخندی زیبا اکتفا کرد. نگاه عادل به‌سوی کتاب روی میز کشیده‌شد.
- گونش جان، گفتم تلاش کن، اما نه در حدی که شب و روزت رو به درس خوندن اختصاص بدی. می‌دونی صدای مادر و آقاجون دراومده و من رو مقصر می‌دونن؟
متعجب لب زد:
- واقعاً؟!
عادل بر روی یکی از چهار صندلی دور میز نشست و دست او را هم گرفت و وادارش کرد روبه‌رویش بنشیند.
- آره؛ چون مشاور تحصیلت منم، پس مقصر منم که برنامه‌ریزی خوبی برات ترتیب ندادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
952
26,148
مدال‌ها
3
او که می‌دانست هدفش چیست، مخالف کلام عمویش بود. با کمی من‌من کردن زمزمه کرد:
- نه عمو شما کارتون درسته. من که کنکور امسال رو از دست دادم؛ پس باید برای سال دیگه سخت تلاش کنم تا به نتیجه‌ی دل‌خواهم برسم.
عادل کتاب را برداشت، درحالی‌که صفحه‌هاتش را آرا‌م‌آرام ورق میزد، گفت:
- تو باهوشی؛ پس می‌تونی رتبه‌ی خوبی بیاری! اگر هم نشد پیشنهاد آقاجون رو عملی می‌کنیم.
با یادآوری پیشنهاد پدربزرگش، ته دلش خالی شد و عرقی سرد بر روی کمرش نشست. سر پایین انداخت و دکمه‌ی پیراهن چهارخانه‌ی صورتی‌‌رنگش را به بازی گرفت و لب زد:
- ان‌شاءالله که قبول میشم و نیازی نیست برم غربت!
عادل با شنیدن صدای به غم نشسته‌ی دخترک، پی به حال خراب او برد و دلش به درد آمد.
- پاشو خوشگله، چمدونت رو ببند که چند روزی می‌خوام ببرمت سفر.
سر بلند کرد و نگاه حیرانش را به عموی مهربانش دوخت و پرسید:
- سفر؟!
- اره یه سفر سه نفره، من و تو و پریا. فردا نزدیک‌های ظهر راهی میشیم... !
بلافاصله بعد از خوردن ناهارشان راهی سفر شدند. کمی از مسافت را پیموده‌بودند که پریا متعجب به‌سمت همسرش که سرخوشانه با آهنگ شادی که از ضبط ماشین درحال پخش بود، لب‌خوانی می‌کرد‌، چرخید و گفت:
- عادل جان! چرا از جاده چالوس نرفتیم؟ مگه نمیریم مازندران؟
عادل خندان نیم‌نگاهی به او انداخت و درحالی‌که با انگشتانش با ریتم آهنگ بر روی فرمان ضرب گرفته‌بود، گفت:
- قرار نیست بریم مازندران. مقصد ما گیلانه.
پریا لنگه‌ای از ابروهای شمشیری قهوه‌ای روشنش را بالا انداخت و کاملاً به‌سمت عادل که شیطنتش گل کرده‌بود، چرخید و گفت:
- ویلای آقاجون که مازندرانه نه گیلان!
عادل از آینه‌ی وسط نگاهی به گونش که از پنجره به بیرون چشم دوخته‌بود، انداخت و گفت:
- گیلان مهمون یکی از دوست‌هام هستیم.
پریا چشم گرد و گفت:
- وا تو که دوست گیلانی نداشتی!
عادل با خنده صدای ضبط را بیشتر کرد و گفت:
- علیسان یه رگه‌ش گیلانیه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
952
26,148
مدال‌ها
3
***
پس از بستن درب آهنی سبزرنگ اتاقک گوشه‌ی حیاط با صفایی که گویی تکه‌ای از بهشت بود، نفس عمیقی کشید و هوای پاک بهاری را مهمان ریه‌هایش کرد. چند روزی که مهمان مارجانش بود، پی به این برده‌بود که زندگی در این خانه‌ی قدیمی که میان انبوهی از مجموع درختان هیرکانی قرار داشت و رودخانه‌‌‌ی خروشانی از کنارش عبور می‌کرد، رنگ و بوی دگر داشت و جان تازه به آدمی می‌بخشید. به محض برگشتنش با مارجانش که با شوقی وصف‌ناپذیر حرکات او را زیر نظر داشت، روبه‌رو شد. لبخندی زد و با اشاره به لباس‌های گِلی‌اش، شیطنت را چاشنی کلامش کرد و گفت:
- مارجان، امان از این گاو و گوساله‌تون ببینین چه سر و ریختی رو برام درست کردن.
مارجان با دیدن ظاهر او، با خنده‌ای که بر روی چهره‌ی مهربانش نشسته‌بود، یک گام پیش آمد. از لحظه‌ای که نوه‌ی عزیزش مهمانش شده‌بود، ساعات و دقایقش به خوشی سپری می‌شد.
- تی‌ بلا میسر! من اگه هر بار بخوام این زبان بسته‌ها رو بندازم طویله اینجوری کثیف بشم که دیگه کارم دراومده. الحق که تو فقط باید شهر زندگی کنی و هواپیما برونی.
سر عقب برد و قاه‌قاه خندید. خون میان رگ‌هایش به جوش آمد بابت پیرزن پیش رویش که برای جسم و روح رنجور و خسته‌اش قوت قلب بود. دستان گرم مارجانش را میان دستانش گرفت و به گرمی فشرد.
- به خدا من انقدر دست و پا چلفتی نیستم! این گوساله‌ی شما زیادی چموشه.
دل مارجان بابت اعتراف صادقانه‌ی یکی‌یک‌دانه‌اش ضعف رفت. دستی به صورت او که رگه‌هایی از گِل بر رویش نشسته‌بود، کشید و گفت:
- می‌دونم نور چشمی زهرام. برو تا مهمون‌هات نیومدن دوش بگیر. خوبیت نداره آقای خلبان رو اینجوری ببینن.
سر خم کرد و بوسه‌ای بر سر مارجانش زد.
- چشم عزیزم!
پس از دوش مختصری، میان تک اتاق طبقه‌ی دوم، درحال خشک کردن موهایش بود که صدای بوق ماشین آشنایی را شنید. با سرعت به تیشرت سفیدرنگ روی چمدانش که لباس‌هایش شلخته‌وار اطرافش ریخته‌بودند، چنگ زد و برداشت. درحالی‌که تیشرت را تن زد و سه دکمه‌ی یقه‌اش را می‌بست به بیرون رفت.
- علی جان! مهمون‌هات اومدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
952
26,148
مدال‌ها
3
از کنار نرده‌های چوبی آبی‌رنگ به‌‌ پایین نگاه کرد و لبخندی به روی مارجانش که پیراهن محلی سفید با گل‌‌های سرخ به تن کرده و همچون او شوق میزبانی داشت، زد و از ده پله‌‌ی چوبی مرتبط دو طبقه، پایین آمد. کنار مارجانش میان ایوان سرتاسر فرش شده، ایستاد. مارجان دست بر روی کمر او گذاشت و گفت:
- برو استقبال مهمون‌هات.
با لبخند سری تکان داد و از دو پله‌ی ایوان پایین رفت. صندل مشکی‌اش را پوشید و به‌سوی ماشین عادل که هنوز کامل خاموش نشده‌بود، رفت. حال و احوال دلش را که بی‌قراری پیشه کرده‌بود، درک نمی‌کرد. امیدی به آمدن دخترکی که چهل روز از آخرین دیدارشان می‌گذشت، نداشت. با باز شدن درب‌های جلوی ماشین و پیاده شدن عادل و همسرش، نگاه مملو از مهرش را به آن دو دوخت و گامی پیش رفت.
- سلام خوش‌اومدین!
پریا در جواب دادن پیشی گرفت و با ادب و متانت پاسخ خوش‌آمدگویی او را داد.
- حاجی، من میگم چرا از تهرون دل کندی، منم همچین جایی باشم از اون شهر بزرگ و شلوغ به راحتی دل می‌کنم.
ابروهایش را بالا انداخت و سر کج کرد.
- خداییش قبول کن شهرتون دل کندنم داره.
عادل نگاهی تیز و بران نثارش کرد و گفت:
- حالا شد شهر ما؟
لبخند عمیقی زد و به‌سمت عادل که دستانش را از هم گشوده‌بود، رفت. به محض اینکه رفیقش را به آغوش کشید، نگاهش به دخترک که تازه از ماشین پیاده شده و خیره‌اش بود، افتاد. نمی‌دانست دلتنگی بود یا هنوز هم حس مالکیت نسبت به او همچون پیچک بر جانش نشست.
- خوش آمدید! بفرمایید بالا.
با صدای مارجانش که به مهمانان تعارف می‌کرد، از آغوش عادل بیرون آمد، رو به او و همسرش گفت:
- پریا خانم، عادل جان بفرمایید.
عادل و همسرش که جعبه‌ای شیرینی در دست داشت، به‌سمت مارجان که با روی باز منتظرشان بود، رفتند. نگاهش را از آن‌ها گرفت و به‌سمت دخترک که هنوز کنار ماشین مردد ایستاده‌بود و دسته‌ی کیف کوچک قهوه‌ای‌رنگش را میان مشتش می‌فشرد، چرخید. دستانش را میان جیب‌های شلوار گرم‌کن مشکی‌اش فرو کرد و به گرمی سخنش را بیان کرد.
- خیلی خوش‌اومدی!
گونش درحالی‌که شال کرمی‌رنگش را جلو می‌کشید، با صدای لرزان جواب داد:
- سلام، ممنون!
عادت دخترک را از بر بود که هنگام استرس شالش را جلو می‌کشید. نمی‌دانست چه چیز باعث شده‌بود، دخترک هنوز با دیدنش دچار استرس شود؟! با اخمی که بین ابروهایش نشست، یک گام پیش رفت. گودی زیر چشمان و لاغری صورت دخترک حسی ناخوشایندی را به او القا کرد. به محض اینکه دهان باز کرد، سخن بگوید، صدای عادل کلامش را در نطفه خفه کرد.
- گونش، عمو بیا بالا که حسابی خسته‌ای.
کلافه نگاهش را از گونش که مضطرب لب صورتی‌اش را به دندان گرفته‌بود، گرفت. دست چپش را به‌سوی ساختمان دراز کرد و پچ زد:
- بفرما... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین