جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,616 بازدید, 119 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
موتور مقابل بزرگترین هتل اصفهان ایستاد. حوا با حالی پریشان از روی موتور غول پیکر پایین آمد.
بی‌توجه به وجود او قدم برداشت؛ اما دستانش در دستان تنومندش اسیر شد.
ثانیه‌ای نکشید که به دنبال خود کشاندش.
با توجه به قدم های بلند شاهو تقریبا قدم برداشتن های حوا به مانند دویدن در آمده بود.
از درب ورودی هتل گذشتند.
ورودی هتل به زیبایی می‌درخشید و آیینه کاری‌های دیوارها هرکسی را به وجد می‌آورد به جز او و احوالات بدش را... .
با آسانسور به طبقه اول رفتند.
بعد از طی کردن مسافتی را در راهرویی طولانی، شاهو کارتی را مقابل در سفید رنگی گرفت، وارد اتاق شدند و بالاخره دستان ظریفش را رها کرد.
حوا با دیدن اتاق کمی محو فضای اطرافش شد، دیوارهای اتاق از میناکاری‌هایی اصیل و خاص پر شده بود.
نگاهش را چرخاند و وسایل لوکس اتاق را با چشمانش رصد کرد و در ادامه چشمانش به شاهو خورد.
با دیدنش که روی مبل با ژست خاصش نشسته بود، همه‌چیز را به یاد آورد و با دلی شکسته قدم‌های خسته‌اش را به سمت صندلی که رو به پنجره بود، برداشت و نشست.
متنفر بود از حضور اجباری‌اش، از پنجره خیره به خیابان ماند.
- پرده رو بکش.
بی‌توجه باز به خیابان خیره ماند و ثانیه‌ای بعد خودش از جا برخاست و پرده را کشید، اتاق در تاریکی فرو رفت.
- از نافرمانی بیزارم.
- من هم از حضور اجباریت بیزارم.
در انتظار همین جمله بود تا منفجر شود.
به ناگهان لیوان آبی که حوا متوجه نشده بود کی به دستانش رسیده بود را به دیوار مقابلش کوبید و صدای شکستنش حوا را از جا پراند.
فرصتی نداد، به‌سمتش یورش آورد و چانه ظریفش را در دست فشرد.
- تو هنوز من رو نشناختی نه؟ تو هنوز من رو به حد انفجار می‌رسونی؟ شاید هم از جون بی‌ارزشت سیری!
این‌بار حوا نیز کوتاه نیامد، دستش را از روی چانه‌اش کنار زد، کمی فاصله گرفت و فریاد کشید:
- آره سیرم، متنفرم از روزی که باهات رو‌به‌رو شدم، من رو از همه چی سیر کردی، حتیٰ از جون بی‌ارزشم.
با حالی بد، فاصله‌ای را که از شاهو گرفته بود، خودش باز به صفر رساند و دستان بزرگش را در دست گرفت و روی گردنش گذاشت.
- بیا همین‌جا تموم کن، همین‌جا راحتم کن، بسه از ذره‌ذره آب کردنم، بسه.
شاهو با چشمان سردش خیره بر اشک‌های جمع شده درون چشمانش شد، حاضر بود بمیرد و کنار او نباشد، مگر تا چه اندازه غیر قابل تحمل شده بود؟
- حاضری بمیری و کنار من نباشی؟!
حوا از لحن آرامش، ناخودآگاه کمی در خود جمع شد، تا به حال با این لحن با او سخن نگفته بود، این چنین آرام و دلگیر!
- داری با رفتارها و کارهات، زندگی رو برام غیر قابل تحمل می‌کنی.
- به‌خاطر این‌که نذاشتم پیش اون پسره یلاقبا بمونی؟
- اون پسر و خانوادش برای من قابل احترامند.
فریاد کشید و دستانش روی گردن حوا کمی تنگ شد.
- نباید باشند، نباید.
چشمانش را عصبی باز و بسته کرد.
با نفس‌هایی که روی صورت حوا پخش میشد ادامه داد:
- بدون اجازه من حق نداشتی بیای. اصلاً بدون اجازه من حق نداری ازم یه قدم فاصله بگیری.
متعجب خیره مرد مقابلش ماند. از او می‌خواست فاصله نگیرد؟
- خودت می‌فهمی چی میگی، اصلا با خودت چندچندی؟
در ذهنش گذشت، به راستی عقل و قلبش با یک‌دیگر چندچند بودند؟
به دیوار پشت سرش چسباندش و حوا از این همه نزدیکی، حال دلش آشوب شد.
- می‌فهمم، صیغه رو تمدید می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
حوا حسی بد تمام مغزش را احاطه کرد.
دستش را روی سی*ن*ه پهناورش گذاشت.
- برو عقب، نمی‌تونی هر زمانی که خواستی ازم استفاده کنی.
دستانش از گردن ظریفش فاصله گرفت و روی چانه‌اش جا خوش کرد، با لحنی آرام گفت:
- تو چی می‌خوای هان؟ هر چیزی به غیر از فاصله از من بخواه.
خیره در چشمانش ماند و به ناگهان زمزمه کرد:
- تا وقتی که من رو برای خودم نخواستی، دیگه محرمت نمیشم.
حوا نیز از جمله‌ای که از دهانش در آمده بود، تمام جانش تعجب را فریاد می‌کشید.
شاهو تکان سختی خورد.
برای خودش؟ مسخره بود!
هرگز اعتراف به خواستن زنی نمی‌کرد.
- این اتفاق هیچ‌وقت نمیفته.
- پس من هم دیگه حاضر به تمدیدش نمیشم.
- فکر می‌کنی من نیازی به اجازت دارم؟
- نه اما اگه به اجبار انجامش بدی، هرگز منه واقعی رو کنارت نخواهی داشت.
شاهو خیره‌اش ماند و به ناگهان رهایش کرد.
قدمی عقب رفت، رو برگرداند و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون زد.
حوای مات مانده را درون اتاق جای گذاشت، صدای محکم بسته شدن درب اتاق حوا را به خود آورد.
دستان لرزانش را روی گلویش کشید، گرمی دستانش را هنوز حس می‌کرد.
کوبش قلبش را دوست نداشت، این حس کشش را نمی‌خواست.
نگاهش روی خورده شیشه‌ها ماند؛ به‌سمتشان قدم برداشت و با دست شروع به جمع کردنشان کرد.
شیشه‌های ریز و درشت را به سختی جمع کرد.
به‌سمت سطل زباله رفت و درست وقتی خواست شیشه‌ها را درون سطل بریزد، کف دست راستش بریده شد و آخ پر دردش بلند شد.
با دیدن خونی که از کف دستش جاری شد، کمی وحشت کرد، از بچگی تا کنون از رنگ خون وحشت داشت.
به سرعت به سمت دست‌شور قدم برداشت، دستش را زیر شیر آب گرفت و دردش بدتر شد.
شالش را باز کرد و روی دستش انداخت، تا حداقل رد خون کف دستش از چشمانش پنهان بماند.
هم‌زمان درب اتاق باز شد و شاهو این‌بار همراه با لپ‌تاپی درون دستانش وارد شد و با دیدن چهره‌ درهمش، ابروهای پهناورش به یک‌دیگر نزدیک شدند، قدم‌هایش را بلندتر برداشت.
- چی‌شده؟!
پر درد زمزمه کرد:
- شیشه‌ها رو جمع می‌کردم، کف دستم رو برید.
منتظر ادامه جمله‌اش نماند و به سرعت دست پنهان مانده زیر شالش را در دست گرفت و شال را به گوشه‌ای انداخت.
با دیدن خون روی دستان سفید رنگش، عصبی نگاهش کرد.
- این وظیفه توعه؟
منتظر جوابی نماند و سمت کمدی در گوشه اتاق رفت.
جعبه کوچکی را بیرون کشید و باند سفید رنگ نازکی را نصف کرده و نزدیکش شد.
کف دست خود را مقابلش گرفت.
- می‌خوام ضدعفونی کنم و دستت رو ببندم. دردت گرفت کافیه دست من رو فشار بدی.
اما حوا محو چهره پر جذبه و جملاتش ماند و ثانیه‌ای بعد درد وحشتناکی از کف دستش بدنش را لرزاند .
به ناگهان با دست سالمش دستان تنومند شاهو را چنگ زد و فشرد.
سوزشش برایش وحشتناک بود و اشک‌هایش بالاخره بهانه‌ای پیدا کردند برای چکیدن. شاهو دستش‌ را به آرامی بست و نگاه خیره‌اش روی رده‌های اشکش جا ماند، این دختر چه غمی داشت؟
بی اراده کمی خم شد و به آرامی کنار گوشش زمزمه کرد:
- چی حالت رو خوب می‌کنه؟
حوا با چشمانی که از اشک برق میزد نگاهش کرد.
ناخودآگاه لب برچید و نگاه شاهو تا روی لبانش کشیده شد و خدا لعنت کند دلبری‌های ناخواسته این دختر را... .
این دختر کمر بسته بود به شکستن غرورش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
اما حوا جایی دیگر سِیر می‌کرد.
خسته بود از این همه تَنش، هنوز چهره متعجب عمو رسول و ساره مقابل چشمانش بود.
به هرسمتی قدم برمی‌داشت، باز بن‌بستی بیش نبود.
ناخودآگاه سرش روی سی*ن*ه پهناور شاهو نشست و قلب شاهو به ناگهان در عین آتش گرفتن، آرام هم گرفت، آخ از آرامش بودن این دختر!
- من خیلی تنهام.
بوی موهای دخترک را به ریه‌هایش هدیه داد. چرا تنها باشد؟ مردی مثل او را کنارش داشت.
مردی که بودنش در کنار کسی به معنای امنیت همیشگی و ابدی بود.
اصلاً چرا کنار این دختر مانده بود.
چرا از تهران به‌خاطر او به اصفهان آمد؟
مگر دخترهای رده بالاتری و با چهره‌های زیباتری، به انتظار گوشه چشمی از او نبودند؟
دستانش را مشت کرد و رگ‌های دستش بیشتر خودنمایی کرد.
در آخر نتوانست خودداری کند و دستش روی خرمن موهایش نشست و ثابت ماند.
اهل نوازش نبوده و نیست.
اصلاً بلد بود؟ خیر حتیٰ به یاد نمی‌آورد تا به حال شوکا تک خواهرش را نیز نوازش کرده باشد.
و اما گرمی دستش روی موهای حوا، لبخند را روی لبان حوا نشاند.
حس خوبش را کجای دلش می‌گذاشت؟
چشم بست و عطر پیراهنش را بویید‌. چشمانش سنگین شد.
دروغ بود اگر می‌گفت امنیت را در این آغوش حس نمی‌کند.
با گذشت دقایقی در سکوت، چشمانش بسته شد و دگر چیزی را حس نکرد.
شاهو سرش را روی صورتش خم کرد، با دیدن چشمان بسته‌اش و خواب بودنش، بیشتر سرش را به سی*ن*ه‌اش فشرد.
شاهوی یخی به کام مرگ می‌رفت.
تمام تنش داغ بود و گرما را تولید می‌کرد، شاهو در برابر قلبش ناتوان شده بود.
اگر کسی می‌فهمید، چه بلایی سر حوا می‌آمد؟
با اخمی عمیق، جسم ظریفش را بیشتر به خود چسباند.
چه کسی جرئت نزدیک شدن به او را داشت؟
صدای حوا در مغزش تکرار شد:
«تا وقتی که من رو برای خودم نخواستی، دیگه محرمت نمیشم.»
محرمش بود و چه کسی می‌توانست مقابل محرم شدنش به شاهو بایستد؟
کمی تکان خورد و به آرامی سر حوا را روی بالش گذاشت.
با حالی پریشان از هتل بیرون زد.
روی موتور نشست و صدای پَرِش موتور سنگینش اطرافیانش را از جا پراند.
عابران با دیدن استایل جذاب و موتور خوش سیمایش، رد چشمانشان به دنبال ویراژ موتورش، کشیده میشد... .
و اما چشمان او یک جفت چشم سبز رنگ خیره کننده را مقابلش می‌دید و بس... .
دست راستش را محکم روی صورتش کشید و تصویر خیالی چشمانش را پس زد.
سرعتش بالاتر رفت و ترجیح داد ساعاتی را به تنهایی، با این حالی عجیب که گریبان گیرش شده بگذراند و دور شد... .


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
چشم گشود و آفتاب سوزانی که از پشت پنجره سراسری، به اتاق سرایت کرده بود، چشمانش را زد.
چشم باریک کرد و به آرامی روی تخت نشست، با دیدن شاهویی که روی کاناپه دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشمانش بود، ابرویی بالا انداخت.
از جا بلند شد و چشم انداخت و با دیدن تلفن همراهش روی میز آرایش سفید رنگ، به‌سمتش قدم برداشت، تلفن همراهش را در دست گرفت و با پنجه پا و کمترین صدای ممکن، وارد بالکن اتاق شد.
قفل صفحه را گشود و با دیدن تماس‌های عمو رسول و ارسلان، لب گزید و بعد از کمی فکر ترجیح داد با ارسلان صحبت کند.
روی حرف زدن با عمو رسولش را نداشت، خجالت‌زده بود در برابرش؛
تماس را برقرار کرد و بعد از چند بوق صدای نگران ارسلان را شنید:
- الو حوا خوبی؟
- سلام ارسلان، آره خوبم نگران نباشید.
- اون روانی کی بود؟ اصلاً براچی باهاش رفتی؟
دهان باز کرد جواب ارسلان را بدهد، به ناگهان گوشی از دستش کشیده شد.
- بار دیگه شمارت رو ببینم، بهت این قول رو می‌دم، بفرستمت جایی که آدمیزاد به چشمت نخوره.
با پایان جمله‌اش، تلفن روی سرامیک‌های بالکن کوبیده شد و حوا با وحشت دستش را روی گوش‌هایش گذاشت.
شاهو با نفس‌هایی که از عصبانیت بیش از اندازه‌اش زیادی تند شده بود، فاصله بینشان را به صفر رساند.
- نخواه باهات بد رفتاری کنم، نخواه مجبور به کاری بشم که ازم بترسی.
حوا با وحشت قدم برداشت و فاصله گرفت، فریاد شاهو باز از جا پراندش:
- ازم نترس، چرا عقب میری هان؟ دیشب تو بغلم لم دادی، الان عقب رفتنت چه کوفتیه؟
با صدای لرزانش زمزمه کرد:
- داد نزن
کلافه نفسی کشید و به داخل اشاره کرد:
- برو آماده شو برمی‌گردیم تهران.
- اما... .
- حرف اضافه نمی‌خوام بشنوم ازت
جمله‌اش را به پایان رساند و جسم لرزان حوا را کنار زد و از بالکن بیرون رفت.
با بغض به جنازه تلفن همراهش خیره شد.
چه از جانش می‌خواست؟
او و رفتارهای دو قطبی‌اش وحشت را به دلش راه میداد.
زانو زد و تلفن همراه و تکه‌های خورد شده‌اش را جمع کرد، سیم کارت را درون جیب شلوارش چپاند.
چشمانش را کمی بست، تا از وحشت قلبش کمی کم کند و بعد از دقایقی طولانی بالاخره از بالکن خارج شد.
چیزی برای جمع کردن نداشت، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
شاهو را ندید، شانه‌ای بالا انداخت که نگاهش به چمدان شیکِ شاهو افتاد.
طی تصمیم آنی جلو رفت و لباس‌های روی کاناپه را درون چمدان هول داد، برایش چروک شدن لباس‌هایش مهم نبود.
از نظرش همین هم زیادی بود برایش، درب چمدان را بست، دسته‌اش را در دست گرفت و کشید، درست در همان لحظه قاب عکسی زیر چمدان نمایان شد.
خم شد و با دیدن چهره زنی با لبخندی زیبا که از نظرش زیادی آشنا بود، ابروانش به بالا کشیده شد.چرا تا این اندازه آشنا بود؟
حتی با دیدنش حس کرد، ضربان قلبش اوج گرفته، دستانش جلو رفت و صورت زن را از پشت قاب عکس نوازش کرد.
این زن چه کسی می‌توانست باشد؟
درب اتاق به ناگهان باز شد و قاب عکس از دستانش سر خورد و روی زمین اثابت کرد.
با صدای شکستن قاب عکس، قلب شاهو نیز چند تکه شد و با قدم‌های بلند خودش را به قاب عکس شکسته رساند.
پر وحشت به قیافه ترسناک شاهو خیره ماند:
- نمی‌خواستم بشکنه یهو وارد اتاق شدی.
چشمان شاهو روی هم فشرده شد، چطور مقابل این دختر باید آرام می‌ماند؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
قاب عکس شکسته و چهره زیبای مادرش که بین شیشه خورده‌ها ناواضح بود، قلبش را فشرد.
با خشمی که سعی بر کنترل کردنش داشت، خم شد و قاب شکسته را در دست گرفت.
بی توجه به حوا چمدان را از دستش کشید و بیرون زد.
حوا نیز به ناچار بعد از پوشیدن مانتو، سر کردن شالش، به دنبالش قدم برداشت.
با قدم‌های بلند شاهو مجبور به دویدن شد.
دقایقی بعد کنارش روی صندلی ماشین نشست.
شاهو عصبی پا روی گاز فشرد و با سرعت از شهر زیبای اصفهان گذشتند.
ماشین به‌سمت اتوبان کاشان حرکت کرد و حوا متعجب به نیم‌رخ شاهو نگاهی انداخت:
- با ماشین میریم؟
- ببخشید که نتونستم برای خانوم بلیط هواپیما تهیه کنم.
- برای خودت میگم، ۴ساعت پشت فرمون اذیت میشی.
نگاهی از گوشه چشم به چشمانش انداخت:
- اگه تو سعی نکنی با روان من دست و پنجه نرم کنی، سخت نمی‌گذره.
- اگه انقدر وجودم برات سنگینه چرا دنبالم اومدی؟
دندان‌هایش را روی هم فشرد، چرا این دختر نمی‌فهمید زمان مناسبی برای بلبل زبانی نیست، او هنوز داغدار قاب شکسته مادرش بود و کاش سکوت کند.
اما حوا این‌بار نیز کوتاه نیامد.
- با تو بودم، پس چرا اگه... .
و فریاد بلند شاهو جمله‌اش را ناکام کرد و چشمانش را از ترس لرزاند:
- دنبالت اومدم که عذابت بدم، با هر رفتارت که برام خوشایند نباشه عذابات اضافه میشه، فهمیدی؟
سکوت حوا باعث شد، باز فریاد بزند:
- زبون درازت رو کوتاه کن، تا خودم دست به کار نشدم، نزار کاری باهات کنم که
شجاعتش را جمع کرد و میان جمله‌اش جَهش زد:
- فکر کردی دیگه چیزی برای از دست دادن دارم؟ نه ندارم، من این مدت بدترین چیزا رو تجربه کردم و از ته دل از خودت و هرچی مربوط به توعه متنفرم.
به ناگهان دست شاهو بالا رفت و حوا ترسیده دستش را روی صورتش حفاظ کرد، بعد از ثانیه‌ای که چیزی حس نکرد، دستش را پایین آورد، مات مانده، سرش را به‌سمت شاهو برگرداند.
- می‌‌می‌خواستی، بزنیم؟
با چشمان به اشک نشسته، خیره در چشمان شاهو ماند، برای اولین‌بار وحشت را درون مردمک چشمانش حس می‌کرد.
شاهو پراسترس پشت سرهم زمزمه کرد:
- نه نه، من اصلاً نفهمیدم که... .
حوا فرصتی به پایان آمدن جمله‌اش نداد و دستش به‌سمت دستگیره در رفت.
ماشین با صدای بدی ایستاد، حوا با عجله از ماشین پایین پرید و با تمام توانش دوید، کاش نرسد، کاش فاصله بگیرد از او و تمام دردهایی که به جانش هدیه داده.
ماشین‌های انگشت شماری با تعجب از کنارشان می‌گذشتند.
دستش از پشت کشیده شد و سرش به سی*ن*ه ستبر شاهو اثابت کرد.
این‌بار لحن وحشت‌زده شاهو او را نیز متعجب کرد:
- نمی‌خواستم اینجوری بشه، نمی‌خواستم
با مشت‌های ضریفش به تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- ازت متنفرم از وجود اجباریت از تمام روزایی که با حضورت زهر شد برام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
شاهو دلش می‌خواست فریاد بزند، که نگوید، نگوید و ترک‌های قلبش را بیشتر نکند.
در دنیا خیلی‌ها نخواستنش را فریاد زدند، پدرش، پدرش از او این شاهو سخت و سنگی را ساخت، او نیز نخواستنش را گاهی فریاد می‌کشید.
از بچگی تلاش کرد موفق شود و چشم‌گیر، طوری که هیچ‌ک.س نخواستنش را نخواهد، بلکه برای خواستنش دست و پا بزنند، و حالا این دختر فریاد میزد نخواستنش را... .
- هرچی بخوای بهت میدم فقط برو، برو از زندگیم
با خشم فک لرزان حوا را در دست گرفت:
- تو با مرگ از من فاصله می‌گیری تو وارد خط قرمز من شدی، متوجهی؟
- لعنت به اون روزی که دیدمت، لعنت به تمام روزایی که این همه درد بهم دادی.
دست شاهو روی سرش نشست و سرش را به سی*ن*ه‌اش فشرد.
با دندان‌هایی که روی هم ساییده میشد، کنار گوشش زمزمه کرد:
- دست بردار از جنگیدن با من، برنده این بازی همیشه منم.
به هق‌هق افتاد و از سر درماندگی زانوانش خم شد، دیگر حتی نای بحث کردن را هم نداشت.
دستان تنومند شاهو زیر بازوانش را گرفت و به‌سمت ماشین کشاندش، با نشستنش درون ماشین شالش را روی صورتش کشید.
دیدن دستان شاهو، او را به یاد دستان بالا رفته دقایق قبلش می‌انداخت و خنجری بود بر قلبش، دستان لرزان خودش نیز خنجری دیگر بود بر روی قلب شاهو؛
بطری آبی به‌سمتش گرفت و با بی‌توجهی‌اش با خشم بطری را روی داشبورد کوبید.
حوا چشمانش را بست و دگر دلش نمی‌خواست تا مقصد چیزی جز سیاهی پشت پلک‌هایش را ببیند.
شاهو دگر کلامی به زبان نیاورد، مغرور بود و اهل ناز کشیدن هرگز نبود.
باید با موضوع بودنش، کنار می آمد، مجبور به کنار آمدن بود... .

***
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
خسته در را پشت سرش بهم کوبید، شاهو او را درب خانه خودش پیاده کرده و گوشزد کرده بود تا فردا آماده شود برای رفتن به عمارت.
بی‌توجه پیاده شده بود اما خوب می‌دانست چاره‌ای جز رفتن به عمارت نداشت.
مطمعن بود، او دست از سرش برنمی‌داشت و کسی در گوشه‌ای از مغزش فریاد می‌کشید، تو نیز دلت رفتن به عمارت را می‌خواهد.
خانه در سکوت فرو رفته بود و با دیدن خانه، باز داغ دله تنهایش زنده شد، خبری از نیکا نداشت حتیٰ از او نیز دور شده بود.
آبی به سر و صورتش زد و رنگ زرد صورتش برایش از پشت آیینه زبان درازی کرد.
شال را از روی سرش کشید و روی کاناپه نشست، تکلیفش از دستش در رفته بود و این اصلاً برایش خوشایند نبود، از این درماندگی و بین زمین و آسمان ماندن، به کجا باید می‌گریخت.
با یاد سیم کارتش، به سرعت از جا برخواست و گوشی دستی حورای کوچکش که مخصوص بازی کردنش بود را از کمد در آورد و با غم سیم‌کارت را جا داد.
روشن شد و آیکون قرمز رنگ شارژ بالای صفحه کلافه‌اش کرد.
شارژ را به پریز زد و گوشی را روی کنسول گذاشت تا شارژ شود.
سمت آشپزخانه قدم برداشت که با صدای زنگ گوشی متعجب به همان سمت بازگشت و شماره ناشناس را شناسایی نکرد.
شانه‌ای بالا انداخت و تماس را وصل کرد:
- الو
- الو دختر کجایی تو؟
شناسایی صدا برایش سخت نبود، ساغر!
بعد از این همه مدت؟ چه می‌خواست؟
- سلام ساغر خوبی؟
- چه عجب دختر، گفتم الان دیگه من رو نمیشناسی، ناجی گذشته و فراموش شده امروز.
منت می‌گذاشت؟ دلش می‌خواست فریاد بزند خدا لعنت کند آن روز و ناجیگری تو را، اما تنها یک جمله کلیشه‌ای را بیان کرد:
- آره دیگه درگیر کار و زندگی؛
- کار و زندگی که زیادی به شاهوخان ختم میشه.
ماتش برد از آمار دقیقی که در دست داشت.
صدای ذوق زده ساغر باز به گوشش رسید:
- دختر شنیدم زیادی باهاش ملاقات داری، تو دیگه کی هستی به‌خدا گنده‌تر از تو نتونسته برا ثانیه‌ای کنارش باشه.
آب دهانش را قورت داد و پر استرس زمزمه کرد:
- خب ناسلامتی براش کار می‌کنم باید ببینمش.
لحن ساغر کمی جدی‌تر شد:
- میخوای بگی ارتباطتون خلاصه میشه تو کار؟ کاری که خیلی وقته حتیٰ اون حوالی دیده نشدی.
تعجبش از اطلاعات ساغر هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
- چرا حاشیه میری ساغر؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
- باید یادت مونده باشه، اون‌روز توی کافه بهت گفتم کمکت می‌کنم، اما این‌کار رو برای خودم هم انجام میدم.
مکثی کرد و جمله اصلی را به زبان آورد:
- نوبتت رسیده حوا، زیادی نزدیکش شدی، یادت نرفته که ما توی یه گروهیم انتقامت که یادت نرفته دختر؟
چرا دلش قطع مکالمه را می‌خواست؟ انگار این تماس ضربه‌ای محکم به مغزش بود و قلبش را سلاخی می‌کرد.
او برای انتقام رفته بود و حال ساغر و وجود ناگهانی‌اش تمام جانش را ذوب می‌کرد، او برای انتقام رفته بود و چرا انتقام و خشمش را به تازگی مدام از یاد می‌برد!؟
- صدام رو که داری حوا؟ نگو که پات لغزیده؟ هوم؟ دلت که نمی‌خواد شاهوخان از حضور تقلبیت تو کارخونش بویی ببره؟
- تهدیدم می‌کنی؟
- نه دختر خوب، دارم نصیحتت می‌کنم، بچسب به تصمیمات اوَلیَت، این عقب نشینی به نفعت نیست.
میان زمین و آسمان وامانده بود و جمله آخر را به مانند خنجری از پشت به‌سمت شاهو رها کرد:
- سر حرفم و تصمیمم هستم.

***

وزش باد صورت بی‌رنگش را نوازش کرد و تکیه‌اش را به تاب چوبی معلق وسط درختان سر به فلک‌زده، داد.
این عمارت قلبش را مچاله می‌کرد و بغضش را تا گلویش هول می‌داد، لبخند پر دردش روی لبانش نشست و در ذهنش حرف‌های ساغر را مرور کرد:
- باید وارد اتاق کارش بشی و تمام مدارک رو به دستمون برسونی.
نگاهش را بالا کشید و خیره به پنجره اتاقی شد که تمام مدتی که در این عمارت بود، در باز شده‌اش را ندیده بود.
چطور می‌توانست؟ چرا پاه‌هایش یاری‌اش نمی‌کرد؟ زمان خواسته بود تا کار را پیش ببرد، اگر می‌فهمید؟ چه بر سر شاهو می آمد؟ می‌شکست؟ به حتم می‌شکست از ماری که در خانه رهایش کرده بود و خبر از نیش زدنش نداشت.
اشکی روی گونه‌اش به صورت مارپیج تا پایین چانه‌اش روانه شد.
حق او بود؟ بود، حقش بیشتر از این‌ها بود.
لبش را پر درد گزید، شاهوی بزرگ را او به زمین میزد، شاهویی که کسی تا به حال نتوانسته بود تنه‌ای به تن زندگی‌اش بزند و حال او با اعتمادش دست و پنجه نرم می‌کرد.
و اما این انتقام چه بود که داشت پشت پا میزد به هرچیزی که قلبش را به اوج می‌رساند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
چشمانش را گرداند و احساس تنهایی بیشتر از هر زمانی به‌سمتش حمله ور میشد، شوکا نیز برای رسیدگی به کارهایش در تهران غیبت داشت و جای خالی‌اش را به خوبی حس می‌کرد.
با صدای درب عمارت تکان سختی خورد و از جا برخواست، ماشین شاهو بعد از آن ماشین دیگری وارد شد و قبل پایین آمدن شاهو، باربد از ماشین دومی پایین آمد و با دیدنش ابرویی بالا انداخت و محترمانه منتظر پایین آمدن شاهو شد.
شاهو با جدیت همیشگی‌اش در دیدگانش ظاهر شد، سنگینی نگاهش، نگاه سرد شاهو را به‌سمتش کشاند.
کاش کسی بود و جلوی جذابیت بیش از اندازه‌اش را دو دستی می‌گرفت.
چیزی کنار گوش باربد زمزمه کرد و بی‌توجه به حضورش به‌سمت ساختمان عمارت قدم برداشت، باربد بعد از رفتن شاهو به‌سمتش قدم برداشت.
- کم پیدایی؟
- دردسرا زیاده.
باربد بت شنیدن جمله‌اش، لبخند کجی زد.
- بعد از اون مسافرت نشد درست درمون ببینمت، بعد از اون هم شنیدم تو عمارت مشغول به کار شدی.
دستانش یخ زد، به بقیه گفته بود در خانه‌اش کار می‌کند؟
کجا بود پدرش تا ببیند دختر لوسه، تیتیش مامانی‌اش حال به عنوان خدمتکار معرفی شده است.
پوزخندی زد، نگاهش چرخید و روی هیکل پر ابهت شاهو که از پشت پنجره خیره‌اش مانده بود افتاد.
خیره به او بود؟ نگاه سنگینش از آن فاصله نیز نفسش را می‌گرفت، با صدای باربد باز نگاهش چرخید:
- قبول نکردی کنار من بمونی و حالا اینجایی به عنوان یه خدمتکار، انقدر حضور من برات غیرقابل تحمل بود؟
اخم‌هایش درهم شد.
- متوجه منظورت نمیشم؟
- منظورم واضحه حوا، اینجا جای توعه؟ غروری که ازت دیدم کجا و اینجا کجا؟
با صدای طیبه هر دو تکان خوردند.
- آقا باربد، آقا صداتون می‌زنند
باربد عصبی چشم فشرد، قدمی عقب برداشت و هم‌زمان گفت:
- باید حرف بزنیم حوا، لجبازی نکن و یه‌جوری باهام ارتباط برقرار کن.
گفت و با عجله داخل رفت، مات مانده به جای خالی باربد نگاه کرد.
نگاهش به پنجره کشیده شد، پرده تکان می‌خورد و کسی نبود.
باربد چه می‌خواست بگوید؟ چرا اضطراب داشت؟
با یادآوری این‌که بقیه حال او را خدمت‌کاری بیش نمی‌دیدند، صدای شکستن قلبش به گوش مغزش نیز رسید.
لبانش لرزید، لعنت به دل‌رحمی‌اش، حال از ورود به آن اتاق مطمئن بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,052
مدال‌ها
2
ساغر گفته بود تنها چند عکس می‌خواهد.
چند عدد عکس به او ضربه جدی وارد نمی‌کرد، با همین عقیده خودش را کمی آرام کرد.
با حال بدی وارد سالن شد که طیبه با عجله چمدان مشکی رنگی را کشید و به‌سمت درب هدایت می‌کرد.
متعجب نگاه کرد، طیبه نگاهش را خواند و با مهربانی گفت:
- آقا امشب رو عمارت نمیاند، دارن میرند سر یه پروژه‌ای، من که سر در نمیارم از این پروژه‌های ناتموم.
گفت و از کنارش رد شد، انگار تمام دنیا دست به دست هم داده بودند، او کار نیمه تمامش را امشب انجام دهد و برای همیشه پشت کند به این همه عذاب... .

****

سیاهی آسمان برایش بیشتر از هرزمان سیاه بود، صدایی دیگر از عمارت به گوش نمی‌رسید و مرد عمارت بی صدا رفته بود و حتیٰ سرافیم از او نگرفته بود، رفتارهای دوگانه‌اش تمام جانش را آشوب کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت و متوجه شد، ساعت از نیمه شب گذشته است.
با پاه‌های لرزانش از جا برخواست و از اتاق بیرون رفت.
همه‌جا در سیاهی غرق بود، قدم برداشت و در آخر روبه‌روی اتاق خواب شاهو ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت و در استرس وارد شد.
وقتی برای هدر دادن زمان نداشت و با وحشت و حالی بد شروع به گشتن کرد.
دقایقی طولانی گذشته بود و هرچه می‌گشت کمتر به نتیجه می‌رسید.
خسته از کنکاش بی‌فایده‌اش نفسی کشید.
کنار تخت زانو زد نشسن و لبان لرزانش را گزید، بیش از هرچیزی می‌خواست کارش تمام شود و از این اتاق پا به فرار بگذارد.
با ناامیدی روی سرامیک سرد اتاق کنار تخت دراز کشید و پر بغض به سقف خیره شد، کاش خدا این آخری را کمی راه می آمد.
چشمانش را دور اتاق مشکی رنگ چرخاند و در آخر نگاهش به کشوی پایین تخت افتاد، که زیاد قابل مشاهده نبود، چشمانش را باریک کرد و به یک‌باره از جا پرید و با عجله به‌سمتش یورش برد.
کشو را گشود، با دیدن کارت طلایی رنگی با اعداد و ارقام عجیب و غریب همراه با کلید بزرگی، چنگ زد و با عجله از اتاق بیرون زد.
به‌سمت مقصد قدم برداشت و قلبش با هرقدم مچاله میشد.
بعد از بالا رفتن از پله‌ها و رسیدنش به آخرین طبقه با نفس نفس مقابل درب مشکی رنگ ایستاد.
دستان لرزانش جلو رفت و در به راحتی با کلیدی که یافته بود، گشوده شد.
آب دهانش هم‌چون زهری قورت داد و داخل رفت.
همه چیز برایش داشت به آسانی می‌گذشت و این کمی برایش عجیب و غریب بود، سعی کرد افکار بدش را پس بزند، سرش را چرخاند و با دقت اتاق خالی را رصد کرد، چیزی جز دیوارهای سفید رنگ ندید و بعد از ثانیه‌ای با دقتی فراوان بالاخره از بین دیوارها، درب کمدی را یافت.
جلو رفت و درب کشویی کمد را گشود، حال مقابلش گاوصندوقی بزرگ برایش زبان درازی می‌کرد.
چشمانش را فشرد، لعنت فرستاد به تمام این ساعاتی که داشت تجربه می‌کرد.
کارت طلایی را رو‌به‌روی دستگاه قرار داد و دستگاه با صدایی آرام گشوده شد.
بی‌خبر از دوربین‌هایی که تک‌تک لحظات بودنش را در اتاق ضبط می‌کرد، دستان سرد و لرزانش را داخل برد و هرچه بود را بیرون کشید،
پوشه آبی رنگی که ساغر طلب کرده بود.
 
بالا پایین