جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,208 بازدید, 129 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
به سرعت از تمام صفحات مدارک عکس گرفته و گزینه ارسال را با دستان لرزانش زد.
پوشه را باز به داخل هول داد که هم‌زمان چیزی از لابه‌لای پوشه پایین افتاد، خم شد و ماتش برد.
نفسش بند آمد، قلبش تپش گرفت.
صدای خرناس نفس‌هایش برای خودش هم حال بر هم زن بود، زانوانش سست شد و فرود آمد.
عکس زنی با لبخند زیبایش در فرم سفید رنگش، مادرش که نبود؟
چرا با قرمز دور عکسش خطی کشیده شده بود و ضربدر قرمز رنگی پایین عکس!
اشک‌هایش از یک‌دیگر پیشی گرفتند، نشانه‌های قرمز روی عکس که به معنای مرگ به ثمر رسیده مادرش نبود که؟
تخت سی*ن*ه‌اش بیشتر بالا پایین شد، چقدر دلش برای چهره مهربانش تنگ شده بود.
با لبان لرزانش زمزمه کرد:
- مامان، مامان جونم.
عکس را به سی*ن*ه‌اش فشرد و هوای مسموم داخل اتاق را بلعید، چقدر نبودش را حال بیشتر حس می‌کرد، اینجا در اتاق قاتلش، چطور بچه آن مرد را به شکم کشید و از مردنش عزاداری کرد؟ آن بچه را به عنوان آینه دق می‌خواست چه کند؟
با صدای در که بی هوا باز شد، با وحشت از جا پرید و با دیدن قامت باربد، زبانش بند آمد، باربد با عجله به سمتش قدم برداشت:
- بلندشو باید برگردی اتاقت.
- تو، تو اینجا چیکار می‌کنی؟
عصبی نگاهش کرد.
- برو اتاقت، وقت نیست، شاهو برگشته.
به‌سمت درب هولش داد و از اتاق بیرونش کرد. در ثانیه‌های آخر چشم باربد به عکس درون دستانش افتاد و عکس را از دستش بیرون کشید و با عجله به اتاق برگشت.
دست‌های حوا به دنبال عکسی که از دستانش دور میشد کشیده شد، اما عکس به جای قبلی‌اش برگشته بود.
باربد با عجله از اتاق بیرون زد و با دیدنش که هنوز گیج و شوکه ایستاده بود، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، دستش را کشیده و با قدم‌های بلند به‌سمت اتاقش کشاند و به داخل هولش داد.
- باید بری تو حموم دوش بگیری، باید صدای آب به گوش شاهو برسه.
مات نگاهش کرد، که باربد عصبی تکانش داد.
- می‌فهمی حوا؟ شاهو داره میاد عمارت، کاری که گفتم رو انجام بده.
حوا بی هواس سری تکان داد و بی جان به‌سمت حمام قدم برداشت و وارد حمام بزرگ اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
حال وقت شکستنش بود، کف حمام فرو ریخت و اشک‌هایش شروع به باریدن کردند.
عکس مادرش در اتاق شاهو به معنای یکی از پروژه‌های فسادی‌اش بود.
به معنای آتش زدنشأن، چرا انتظار داشت مرگ خانواده‌اش به دست شاهو دروغی بیش نباشد؟
حال سوال‌های زیادی در سرش فریاد می‌کشید. به تازگی حتی به قاتل بودن آن مرد فکر نکرده بود و چرا از یاد برده بود زخم‌هایش را؟
با وحشت دستش را روی سرش گذاشت و هق‌هق آرامش را رها کرد.
حقیقتی در قلب و مغزش فریاد می‌کشید، انگار احساساتش را حال درک می‌کرد.
با دیدن عکس مادرش باز هم پشیمان بود از خیانتش به شاهو، قلبش داشت آتش می‌گرفت.
نمی‌توانست به‌مانند آنها بد باشد و این را دیر فهمیده بود.
به‌سرعت صفحه گوشی را باز کرد و با دیدن عکس‌هایی که از سمت ساغر دیده شده بود، چشمانش را با درد بست.
تمام شده بود، او مردی را که سخت به هرکسی اعتماد می‌کرد را شکسته بود.
کاش نفهمد از کجا خورده است، کاش کمرش خم نشود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
با خستگی اما محکم قدم به سالن گذاشت و پله‌ها را بالا رفت، وارد سالن بالا شد.
ناخودآگاه نگاهش به‌سمت اتاق حوا کشیده شد.
صدای ضعیف آب از اتاقش به گوشش رسید و خواست عقب‌گرد کند که به ناگهان درب اتاق باز شد و قیافه سر تا پا خیس حوا با لباس‌های چسبیده به بدنش به‌مانند تیری به چشمانش اصابت کرد.
قدمی به جلو برداشت که حوا فرصتی نداده و به‌ماننده طوفانی سهمگین به تخت سی*ن*ه‌اش یورش برد.
شاهو تکان سختی خورد و علامت سوال‌های زیادی در سرش نمایان شد.
به آغوشش پناه آورده بود؟
کم‌کم به خود آمد و دستان مردانه‌اش که تا به حال کسی را به آغوش نکشیده بود، دور تن ظریف حوا پیچیده شد.
هق‌هق حوا قلبش را مچاله کرد، بیشتر به خود فشردش؛
- چی‌شده؟ دختر زبون درازمون از چیزی ترسیده؟
کلمات محبت آمیزش ناله حوا را بیشتر برانگیخت، اگر می‌فهمید چه برسرش آورده باز هم این چنین بامحبت صحبت می‌کرد؟
سرش را بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشرد و باز صدای محکم و مردانه‌اش را به جان خرید.
- مریض میشی، بریم تو اتاق لباست رو عوض کن، بعد باهم حرف میزنیم، باشه؟
به‌مانند کودکی لجباز سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و شاهو بی‌توجه به مخالفتش به‌سمت اتاق قدم برداشت و طیبه را صدا زد.
طیبه به سرعت در سالن بالا حاضر شد و با دیدن وضعیت حوا پاتند کرد.
- خاک بر سرم، خانوم این چه وضعیه؟
شاهو با حالی خراب، اشاره ای به طیبه کرد و آرام زمزمه کرد:
- کمکش کن لباسش رو عوض کنه.
طیبه جلو رفت، دست‌های حوا را گرفت و به طرف تخت وسط اتاق هدایتش کرد، در لحظه آخر حوا دستش را از دست طیبه بیرون کشید و باز وحشت‌زده به‌سمت شاهو یورش برد و به ناگهان دو طرف صورت شاهو را در دست گرفت.
با دندان‌هایی که از سرما برهم می‌خورد پُر وحشت زمزمه کرد:
- دوستم داشته باش توروخدا.
طیبه متعجب دست‌های پیرش را روی لبانش قرار داد تا هین بلندش به گوش کسی نرسد و شاهو مات ماند، نگاهش روی دندان‌های لرزانش کشیده شد، هذیان می‌گفت؟
با دستان ظریفش صورت سنگین شاهو را تکان داد.
- دوستم داری؟
نگاه شاهو به‌سمت چشمانش کشیده شد و قطرات اشک را در چشمانش دید، چه بر سر این دختر آمده بود؟
دستان حوا را از صورتش جدا کرد، دست راستش را زیر چشمان حوا کشید و اشکانش را پاک کرد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
- باید لباس‌هات رو عوض کنی.
باز هم غرورش قد علم کرده بود، هنوز در خلوت خودش هم، قانع به این حس نشده بود، چه برسد به بیان کردنش.
طیبه نیز از این نرمش مرد عمارت دهانش باز مانده بود، شاهو را چه به این مهربانی ها؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
لبخند روی لبان رنگ و رو رفته حوا نشست، به ناگهان چشمانش بسته شد و درحال سقوط بود که دستان محکم شاهو، باز ناجی‌اش شد.
در نبودش چه بلایی بر سر این دختر آمده بود که این‌گونه حالش آشوب بود؟
تن نحیفش را به آغوش کشید و روی تخت به آرامی رهایش کرد، حضور طیبه را کنارش حس کرد، با حالی پریشان زمزمه کرد:
- طیبه حواست بهش باشه، لباساش رو سریع عوض کن.
رو برگرداند و خیره در چشمان طیبه ادامه داد:
- باید حالش رو خوب کنی، این یه دستوره، مشکلی بود با دکتر فیروزفر تماس بگیر، برگشتم حالش خوب شده باشه.
گفت و از اتاق بیرون زد، باید فرار می‌کرد از آن همه احساس درون آن اتاق.
وارد اتاقش شد و چنگی به پیپ روی میزش زد، با همان لباس‌های نَم‌دارش وارد تراس شد و کامی عمیق از پیپ گرفت.
نباید به اینجا می‌رسیدند و حال که رسیده بودند باید حفظش می‌کرد، گذشتن از او دیگر برایش امکان پذیر نبود، حس مالکیت عمیقی را در خود حس می‌کرد.
اما حوا اگر گذشته‌اش را می‌فهمید، اگر از کارهایش سر در می آورد، باز هم کنارش می‌ماند؟
پیپ را در دستانش فشرد.
باید بماند... .
این‌بار اجباری از جنس بودن شاهو، این وسط بود.

***

هرکدام از کارکنان اصرار به ورود داشتند، اما از این تخلف سنگین در شرکت هرگز نمی‌گذشت، چشمانش را فشرد، خسته بود تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود، حال بد حوا روی او نیز تاثیر گذاشته بود.
دستش را روی میز کوبید که مجد با وحشت از جا پرید.
- همشون رو اخراج کن، تو کارخونه‌ی من جای این آدما نیست.
مجد بدون حرفی، با ترس فقط سری تکان داد و شاهو با اشاره دست نشان داد دیگر نمی‌خواهد ببیندش.
با بیرون رفتنش تلفن همراهش را نگاهی انداخت.
تماس‌های بی‌پاسخ مانده صالحی در چشمانش نفوذ کرد، کلافه شد، کارهای شرکت تمام میشد، کارهای کارخانه به‌سمتش یورش می آوردند.
تماس را برقرار کرد، بوق اول نخورده صالحی جواب‌گو شد.
- سلام آقا خسته نباشید.
- بگو صالحی می‌شنوم؟
- آقا برای چک کردن محصولات تشریف نمیارید؟
سعی کرد آرام باشد.
- چند بار بگم سر این مسائل مزاحم وقت من نشو؟
صالحی وحشت‌زده زمزمه کرد:
- معذرت میخوام آقا؛
- کافیه، حرفی مونده؟
- نه آقا، فقط خانوم نوری حسابدار شرکت هم بعد از چندماه تاخیر امروز برگشتند، البته این رو برای آقا باربد شرح دادم، می‌دونم این کارها برای شما وقت گیره.
تکان سختی خورد، حوا به کارخانه رفته بود؟ با آن حال بدی که داشت چطور صبح به کارخانه رفته بود، اصلاً با اجازه چه کسی؟
کلافه دستی روی صورتش کشید.
- باشه صالحی، تا چند دقیقه دیگه خودم میام کارخونه.
بدون خداحافظی قطع کرد، کتش را چنگ زد و با قدم‌های بلند از شرکت بیرون زد.
به‌سرعت وارد محوطه شرکت شد و درون ماشین نشست، به محض سوار شدنش صدای جیغ لاستیک‌هایش به آسمان برخواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
ساعتی بعد که به کندی برایش گذشته بود، وارد پارکینگ کارخانه شد و روی ترمز زد.
از ماشین پایین آمده و وارد کارخانه شد. کارکنان با دیدنش دست از کار برداشتند و ادای احترام کردند، نگاه خیره و پچ‌پچ خوشحالی خیلی‌ها را شنید و بی اهمیت قدم برداشت، قبل از این‌که وارد اتاقش شود، رو به منشی با صدای محکمی اعلام کرد:
- حسابدار بخش مرکزی، خانوم نوری رو بگید سریع به اتاقم بیاند.
وارد اتاق شد و کتش را روی آویز انداخت و با اخم روی صندلی‌اش نشست، با انگشتانش شروع به ضرب گرفتن روی میز کرد و چشمانش را بست.
سعی کرد آرامشش را حفظ کند، تا بتواند به آرامی با او برخورد کند.
دقایقی بعد صدای در آمد و حوا با جسه ظریفش وارد اتاق شد.
خواست دهان باز کند که حوا سریع ابرویی بالا انداخت و ثانیه‌ای بعد صالحی نیز پشت سرش وارد اتاق شد و باعث شد اخم‌هایش بیشتر درهم شود.
- کی به تو اجازه داد وارد بشی صالحی؟
صالحی متعجب قدمی به عقب برداشت.
- آقا برای چک کردن... .
بی حوصله فریاد کشید:
- بیرون باش.
ثانیه‌ای نکشید که صالحی از درون اتاق محو شد و حال شاهو بود و حوایی که سعی می‌کرد نشان ندهد ترسیده است.
- با اجازه کی الان اینجایی؟
- محل کارمه.
نگاه خشمگینش را به سرتاپایش انداخت،
سری تکان داد و برگه‌ای از کشوی میز بیرون کشید، امضایی روی برگه زد و برگه را روی میز مقابل حوا پرت کرد.
- اوکی کارته من هم صاحب‌کارت، پس اخراجی.
پوزخندی روی لب‌های قلوه‌ای و صورتی رنگش نشست.
- چیزی که زیاده کاره آقای جهان‌آرا.
انگار دیشب و حال بد و خواسته دوست داشتنش را به یاد نمی آورد، که باز این‌چنین با او رفتار می‌کرد.
- اون کسی که بهت کار بده حکم مرگش رو امضا کرده.
گفت و با بی‌خیالی به صندلی‌اش تکیه زد.
- تو میخوای من رو تو اون عمارت لعنتی حبس کنی؟
- تو این‌طور فکر کن.
انگار کم‌کم از مجادله کردن با این دختر لذت می‌برد و حسابی سرگرمش می‌کرد.
با اخم خواست از اتاق بیرون برود.
- رفتی بیرون سریع وسایلت رو جمع کن و این طرفا هم نیا دیگه.
- اگه اینجا نمونم جایی دیگه میرم سرکار، من آدم خونه موندن نیستم.
از جا برخواست سمتش رفت، در فاصله کمی نگاهش کرد.
- گوش بده به حرف‌هام فعلا تو عمارت بمونی بهتره، جریان فیروز رو فراموش کردی؟
- فراموش نکردم، اما خودت حتی یک روز هم نمی‌تونی تو عمارت موندگار بشی، از من چه توقعی داری؟
ابرویی بالا انداخت و با لحنی که حوا به تازگی از او می‌دید به آرامی زمزمه کرد:
- نکنه از غیبت من تو عمارت و ندیدنم شاکی هستی؟
اجازه اظهار نظری به حوا نداد و در ادامه با جدیت گفت:
- باهام بحث نکن، وسایلت رو جمع می‌کنی و برمی‌گردی عمارت.
این‌بار حوا کوتاه آمد و به‌سمت در رفت، دستگیره در را کشید و باز شدنش همانا و روبه‌رو شدنش با حامد نیز همانا!
ابروهای حامد با تعجب بالا پرید و به‌ سرعت پوزخندی روی لبانش ظاهر شد، صدای محکم شاهو باعث شد حوا بی‌حرف با چشم‌های پر از حرفش، از کنار حامد بگذرد.
- می‌تونی بری حوا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
با دور شدن حوا، حامد وارد اتاق شد.
ذهن حامد روی صمیمیت شاهوخان در برابر حوا گیر کرده بود، از کی نام حوا را بر زبان می‌آورد؟
او مردی بود که کسی صمیمتش را ندیده بود و حال لحن صمیمی شاهوخان... .
- یادم نمیاد اجازه داده باشم وارد اتاق شی.
حامد بدون مقدمه چینی زمزمه کرد:
- چی‌شد که به این همه خوش خدمتیم یهو پشت کردید شاهوخان؟
با اخم به چشم‌های پر از حرف حامد خیره ماند.
- به‌خاطر کی؟ به‌خاطر دختری که حالا صمیمتتون باهاش تو چشم همه نفوذ کرده.
صدای شاهو کمی بالا رفت و با دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- حامد نمی‌خوام عصبانیتم خِِرت رو بگیره، پس بسلامت.
- عصبانیتتون با پشت کردنتون بهم خِرم رو گرفت، بد هم گرفت.
شاهو این‌بار از جا برخواست، به‌سمتش قدم برداشت و تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- بیرون
حامد از ضربه دست شاهو به عقب کشیده شد و باز ادامه داد.
- میرم شاهوخان، فقط اومدم اینجا که بگم من نیستم اما حواسم به خیلی چیزها هست، به کسایی که سعی می‌کنند زمینتون بزنند.
با پایان جمله‌اش، عقب‌گرد کرد.
به‌سمت در رفت، اما جمله شاهو قدم‌هایش را سست کرد.
- چی رو بین جمله‌هات جا انداختی؟
لبخند غمگینی روی لبانش نشست، سوالی که باید پرسیده می‌شد، از سمت شاهو بالاخره پرسیده شده بود.
رو برگرداند و با لبخند غمگینی زمزمه کرد:
- اینکه شاهوخان قلبش گرم شده.
کمی سرش را کج کرد و ادامه داد:
- اینکه حوا هم چشمش شما رو گرفت، مثل همیشه شانسی برای کسی در مقابل شاهوخان باقی نمیمونه.
چیزی درون سرش منفجر شد و دستانش مشت شد، صدای درب اتاق و جای خالی حامد تکانش داد.

****

کیف و وسایلش را عصبی روی تخت پرت کرد، او نخواسته بود درون کارخانه‌اش کار کند و حال باز باید این عمارت درندشت را تحمل می‌کرد.
درب اتاق زده شد و طیبه وارد شد.
- خسته نباشی خانوم.
لبخند بی‌جانی تحویلش داد.
- ممنون طیبه جان.
- نیکا خانوم اومده، تو اتاق مهمان منتظرتونند.
با جمله طیبه از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون زد.
دلتنگ بودنش بود، دلتنگ حرف زدن‌هایشان، چقدر ازهم دور شده بودند.
درب اتاق را گشود و نیکا قبل از او در آغوشش چپید:
- نامرد نامرد.
گفت و مشتش را نثار حوا کرد، چشمان هردو خیس بود.
- حق داری.
- من باید از باربد... .
حرفش را خورد چشم‌های متعجب حوا روی صورتش ماند، او با باربد؟
پس از سمت باربد متوجه شده بود از اصفهان برگشته است.
- چرا حرفت رو خوردی؟
نیکا مظلومانه نگاهش کرد:
- چیز خاصی نیست.
حوا کوتاه نیامد، جایه نیکا بین این قوم نبود.
- نیکا داری چی رو ازم پنهون می‌کنی؟ از کی تا حالا ما چیز مخفی بینمون بوده؟
نیکا پر استرس دستان حوا را چنگ زد.
- نه بخدا، باور کن همه‌چیز سریع پیش رفت.
- چی سریع پیش رفت؟
نیکا لب گزید و زمزمه کرد:
- رابطه سطحی بین من و باربد.
سوتی ممتمد در مغزش به صدا در آمد، گیج بود، اصلا نیکا کی باربد را دیده بود؟
به یاد نداشت تا به حال شاهد دیدارشان بوده باشد.
- تو کی باربد رو دیدی؟
نیکا با خجالت سر به زیر انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
- همون اوایل که اومدی عمارت، اومد دم در خونه و از حال تو پرسید، گفت از بعد کیش ازت بی خبره و اون شد استارت دیدنمون.
عصبی از جا برخواست و دور اتاق قدم زد.
- تو هزار بار بعد از اون روز من رو دیدی و کلامی بهم حرفی نزدی؟
نگاهش را در نگاه خیس نیکا انداخت.
- پس بگو سرت گرم بود که سایت سنگین شده، اونم با کی؟ باربد!
نیکا دهان باز کرد حرفی بزند، که حوا دستی بلند کرده و اجازه نداد.
- چیزی نگو نیکا، همین الان این رابطه مسخره رو تمومش می‌کنی.
- نمی‌کنم.
کلمه‌ای که از دهان نیکا بیرون آمد، به‌مانند تیری رها شده، روی مغز و قلبش اثابت کرد.
تمام نمی‌کرد؟ باربد تا این اندازه برایش مهم شده بود که در مقابلش بایستد؟
متعجب زمزمه کرد:
- تموم نمی‌کنی؟
این‌بار نیکا با اخم قدمی به‌سمتش برداشت.
- نه نمی‌کنم، درست مثل تو که خیلی جاها که نه، باید گفت هیچ‌وقت به حرف من احترام نزاشتی.
اشاره‌ای به اطرافش کرد و ادامه داد:
- مگه اون‌روزی که من ازت خواستم دست برداری از این جماعت، بهم گوش دادی، که انتظار داری همیشه دست به سی*ن*ه گوش به فرمان باشم. الان هم درست شنیدی، تموم نمی‌کنم چون حالم خوبه تو این رابطه.
با پایان جملاتش که حوا را شوکه کرده بود، سمت در رفت، نیکا بخاطر وجود باربد روبه‌رویش ایستاده بود؟
باربدی که چندبار علنی از خوده او درخواست‌های نابه‌جا داشته‌.
قدمی به‌سمت نیکا برداشت که نیکا فرصتی به او نداد، از در بیرون رفت و در را با صدای بدی رو به حوا بست.
با صدای در حوا نیز فرو ریخت.
همه‌چیز پیچیده شده بود، نیکا را به میدان کشیده بودند، باید باربد را می‌دید، وگرنه آرام نمی‌گرفت، دو دستی نیکا را به قهقران هدایت نمی‌کرد.
به سمت کمد پا تند کرد...‌ .
***

پر استرس با دستان لرزانش روی میز ریتم گرفت و پای راستش را عصبی تکان داد.
مخفیانه از عمارت بیرون زده بود، عمارت برایش مثل قبل ممنوعیات نداشت.
با دست چشمانش را فشرد، از استرس سردرد بدی گرفته بود.
با صدای صندلی مقابلش به یک‌باره از جا پرید، باربد با لبخند مضحکش حال مقابلش نشسته بود.
- چه عجب بالاخره کوتاه اومدی و حاضر شدی هم رو ببینیم.
عصبی پوست لبش را کند، باربد دستی بلند کرد برای گارسون و سالاد سزاری سفارش داد و باز خیره در چشمانش شد.
- تو چیزی نمی‌خوری؟
حوا عصبی خودش را جلوتر کشید و با خشم زمزمه کرد:
- تمومش کن باربد.
باربد ابرویی بالا انداخت.
- از چی حرف میزنی، چی رو باید تموم کنم؟
عصبی ضربه‌ای روی میز زد و میز کناری متعجب به‌سمتشان خیره شدند.
- خودت خوب می‌دونی منظورم چیه، تموم کن این مسخره بازی رو؛
بی‌خیالی باربد هر لحظه بیشتر آتشش میزد.
- اگر بفهمم رابطت با نیکا هنوز ادامه داره، برات بد میشه، خیلی بد.
از جا برخواست که جمله باربد تنش را لرزاند.
- شاهو می‌دونه یه مار خوشگل و جذاب رو داره تو آستین پرورش میده؟
قلبش با وحشت، به صدا در آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
- بشین حواجان بشین، که هردومون کارهای زیادی داریم باهم.
ناتوان روی صندلی سقوط کرد، به یاد آورد آن شب لعنتی را که باربد به ناگهان سر رسیده بود و او را از آمدن شاهو مطلع کرده بود، اصلاً از کجا می‌دانست، او در آن اتاق نحس هست؟
- چرا این کار رو می‌کنی؟
- باید بدونی تو هیچ‌وقت نمی‌تونی کنار شاهو باشی.
قلبش از این حقیقتی که زیادی آشکار بود، ترک برداشت.
- هی دختر تو چه فکری با خودت کردی؟ اصلاً می‌دونی شاهو کیه؟ تو در کنار شاهو؟
قهقهه زد و ادامه داد، تا بیشتر از این دخترک مقابلش را ناامید کند.
- احمقی؟ بهترین‌ها در اختیارش بودند و بعد از مدتی به درک واصل شدند.
لبانش لرزید، باربد خم شد و با اخم زمزمه کرد:
- حوا این رو هرگز فراموش نکن، تو دقیقاً روبه‌روشی، نه کنارش، با کاری که چند شب پیش انجام دادی، این رو انتخاب کردی.
- چرا سعی می‌کنی عذابم بدی؟
پربغض ادامه داد:
- این وسط توام داری بهش خ*یانت می‌کنی.
پوزخندی روی لبان باربد نشست.
- آره من هم دارم از پشت بهش ضربه میزنم، درست مثل تو... .
جمله‌اش در سرش تکرار شد.
« مثل تو »
« مثل تو »
« مثل تو »
آری مثل او، او نیز از پشت خنجر زده بود.
- ادای آدم خوب‌ها رو در نیار حوا، تو از همه بیشتر بهش ضربه زدی.
خیره در چشمانش آرام زمزمه کرد:
- بزار بگم چرا، چون شاهو حداقل به تو محبت‌های ریزی داشته، نگو نه که خبرهاش دسته اول تو دستمه، اما ما چی؟ محبتی وجود نداشته، تا بوده دستورهای احمقانش بوده، پس این وسط هرجور حساب کنیم تو بیشتر از همه بهش ضربه زدی.
کمی سکوت کرد و این‌بار جمله‌اش را پُرنفرت زمزمه کرد:
- اما شاهو باید نابود بشه و میشه، این رو مطمئن باش.
حوا جمله آرامش را خودش نیز، به سختی شنید.
- چرا تو هم این‌کار رو باهاش می‌کنی؟
پوزخند زهرگینی روی لبانش نشست و جمله‌اش در سر حوا اکو شد.
- چون یه روزی تنها دختری که قلبم رو به لرزش در آورد رو ازم گرفت، اما این‌بار دیگه نمی‌زارم.


***

با حالی بد وارد عمارت شد، کاش کسی بود و با اطمینان می‌گفت تمام این اتفاقات اخیر کابوسی بیش نبوده است.
سر بلند کرد و با دیدن ماشین شاهو درون عمارت قالب تهی کرد و لب گزید، همین را کم داشت، آن‌قدر افکارش درگیر شده بود و در خیابان‌ها قدم زده بود که متوجه تاریک شدن آسمان نشده بود.
طیبه از در سالن بیرون آمد و با دیدنش وسط حیاط عمارت، به‌سمتش پا تند کرد.
- کجایی خانوم؟ کجایی دردت به سرم؟ آقا عمارت رو کرده جهنم، نگاه به ساعت کردی خانوم؟ اصلاً تاریکی شب رو دیدی.
هرچه جمله طیبه طولانی‌تر میشد وحشتش بیشتر میشد، در همان دقایق درب سالن با صدای بدی باز و بسته شد و اولین چیزی که در چشمانش نفوذ کرد، چشمان به خون نشسته‌اش بود.
قدمی به عقب برداشت که قدم‌های بلند شاهو فرصتی به بیشتر عقب رفتنش نداد و بازوی ظریفش اسیر دستان تنومندش شد.
به‌سمت سالن کشیده شد، جرعت کلامی حرف زدن نداشت، وارد سالن شدند و با خشم به گوشه‌ای هولش داد و فریادش در عمق جانش نفوذ کرد.
- خوبی بهت نیومده، سازش بهت نمیاد.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- امشب باز اون کلمات عربی لعنتی خونده میشه، ببینم کی می‌تونه اعتراضی داشته باشه.
نزدیکش شد و روی صورت وحشت زده‌اش خم شد.
- پیش خودت گفتی هیچ چیزی بینمون نیست، اون صیغه کوفیتی هم تموم شده، باز آزاد شدم، آره؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
آره بلندش از جا پراندش، سرش را ترسیده تکان داد که، شاهو عصبی‌تر تکانش داد.
- می‌ترسی ازم، آره؟ می‌ترسی و از این غلطا می‌کنی؟
این‌بار با وحشت زمزمه کرد:
- من فقط چند ساعتی بیرون رفتم.
انگشت اشاره‌اش را مقابل چشمانش تکان داد.
- امشب باز اون صیغه کوفتی خونده میشه.
جرعتی به خرج داد.
- تا کی می‌خوای همه‌چیز رو با زور جلو ببری؟
پوزخندی روی لبان شاهو نشست.
- تا همیشه، قدرت شاهو تا ابد پابرجاس.
با صدای در سالن هر دو رو برگرداندند و مردی مرتب و مسن وارد سالن شد، شاهو با دیدنش باری دیگر بازوی ظریفش را جنگ زد و روی مبل نشاندش.
از ذهن حوا گذشت، کِی با این مرد هماهنگ کرده بود؟
مرد مسن، نگاهی به چشمان پر اشک حوا انداخت و جرعت کلامی حرف نامربوطی را نکرد. بالاخره روی مبلی جاگیر شد و با اشاره سر شاهو، کلماتی را بیان کرد و زمزمه آرامش به گوش شاهو نیز رسید:
- آماده‌ای دخترم؟
حوا مظلومانه نگاهش چرخید و روی نگاه خشن شاهو ماند، تا کی می‌خواست با این وضعیت پیش برود؟ اصلا‍ً چرا خودش داد و بیداد نمی‌کرد؟ چرا رضایتی ته ته قلبش موج میزد؟
مرد نگاهی به هردو انداخت و با کلمه بسم الله شروع به خواندن کرد و دقایقی بعد باز محرم یک‌دیگر و نامحرم‌ترین یک‌دیگر شدند.
مرد بعد از اتمام کارش به سرعت از جا برخواست و بعد از خداحافظی سرسری از عمارت بیرون زد.
حوا با چشم‌های بی روح و دل مرده‌اش با ناتوانی از جا برخواست و از کنار شاهو گذشت که با اخم مچ دستش را در دست گرفت.
- کجا؟
سرد در چشمانش خیره شد.
- بهت قول میدم یه روز از این زورگویی‌هات پشیمون میشی.
شاهو بی‌توجه به جمله‌اش، ضربه آخرش را زد.
- می‌خوام خانوادت رو ببینم.
تکان سختی خورد، قلبش چرا نمیزد؟ ماتم زده خیره‌اش ماند و شاهو با پوزخند بازویش را کشید و به خود نزدیک‌ترش کرد.
- چیه؟ یادت اومد بی‌ک.س و کاری؟ تو دار دنیا یه دایی بی‌غیرت داری که اصلاً تا حالا سراغی ازت نگرفته، پس چرا تویی که تو این دنیا هیچ‌ک.س رو نداری، برا منه شاهوخان ناز می‌کنی؟ نکنه پیش خودت فکر کردی نازت خری‌دار داره؟
این‌بار نتوانست خوددار باشد و با خشم مشت‌های پشت سَر همش روی سی*ن*ه ستبر شاهو برخورد کرد و فریادش در سراسر سالن پیچید.
- خفه شو، خفه شو، بی‌ک.س و کار تویی، تو که مقابل یه دختر ایستادی، اصلاً می‌دونی چیه؟
خیره در چشم‌های به خون نشسته شاهو شد و تفی کنار پایش انداخت و ادامه داد:
- از خودت و عمارتت و سلطنتت متنفرم.
کارکنان با فریادهای پیچیده در سالن هرکدام در گوشه کناری پنهان شدند.
جواب جملتاش شد، مشت‌های شاهو که به دیوار پشت سرش اثابت می‌کرد.
- ببند دهنت رو، ببند، عصبیم نکن از خدا بی‌خبر.
حوا با تنی لرزان بین دیوار و تن شاهو وا رفت و روی زمین نشست.
به‌مانند نوزادی بی‌پناه دستانش دور زانوان لرزانش پیچیده‌ شد، نفس‌نفس زدن‌های شاهو به گوشش نشست و خیسی اشک‌هایش را روی صورتش حس کرد.
دقایقی گذشت که به آرامی مقابلش زانو زد، دست زخم شده‌اش زیر چانه‌اش نشست و صورتش را بلند کرد، با لحنی که تا به حال از او نشنیده بود، زمزمه کرد:
- نمی‌خوام اینجوری بشه، نمی‌خوام جلوی تو پست فطرت باشم، توروخدا باهام راه بیا، باهام راه بیا دختر خوب.
لبان حوا لرزید و زمزمه کرد:
- من بی‌ک.س و کار نیستم.
چشم‌های شاهو روی هم فشرده شد و به ناگهان سرش را به سی*ن*ه‌اش چسباند، چقدر به یک‌دیگر نیاز داشتند و هرکدام به دنبال راهی فرار از یک‌دیگر بودند... .

***
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
پشت به او روی تخت دراز کشید، به دستور شاهو درون این اتاق جاگیر شده بود و باز هم سکوت کرده بود در برابر زورگویی‌اش، خسته بود از این همه تَنش؛
هنوز باورش برایش سخت بود که ساعاتی قبل باز هم، محرم این مرد شده بود.
سیاهی شب در چشمانش نفوذ کرد، لبانش لرزید و اشکانش بالش زیر سرش را خیس کرد.
شاهو نیز در کنارش خیره به سقف اتاق، به جسم ظریف کنارش فکر می‌کرد، دستانش مشت شده‌اش را بیشتر فشرد، تا مبادا به جسم کنارش نزدیک شود، بس بود هرچه شاهو قدم برداشته بود و حال نوبت او بود قدمی بردارد.
از خدا خواست ناتوانی‌اش در مقابل این دختر به گوش احدی نرسد.
حوا نگاهش چرخید و روی ساعت نشست، اشک‌هایش را با دست پس زد و روی تخت نشست.
از جا برخواست، به آرامی قدم برداشت و درب تراس را گشود و بعد از بستن در، روی صندلی نشست، حال عمارت با تمام بزرگی‌اش زیر پاهایش بود.
شاهو چشمانش را محکم فشرد و بی‌توجه به او پتو را روی جسم بزرگش تنظیم کرد و سعی کرد به سرعت بیشتری به عالم خواب پناه ببرد.
اما درست دقایقی بعد با صدای هول‌زده حوا از جا پرید و جسم لرزان حوا را مقابلش دید.
- یکی روی دیوارهای عمارت بود.
با جمله وحشت‌زده حوا با عجله از تخت پایین آمد و به‌سمت تراس قدم‌های بلندش را برداشت، هم‌زمان با تلفن همراهش شماره‌ای گرفت و به تمام نگهبان‌ها هشدار داد.
نگاه تیزبینش را از تراس در اطراف عمارت چرخاند و کمی بعد خیره به چشم‌های ترسیده حوا زمزمه کرد:
- چیزی نیست تو برو بخواب.
حوا بی‌توجه به جمله‌اش بازوی تنومندش را چنگ زد و خودش را به هیکل بزرگش چسباند.
- خودم دیدم شاهو، بخدا سایشون رو دیدم.
شاهو سعی در آرام کردنش کرد.
- باشه من که نگفتم دروغ میگی، گفتم تو برو استراحت کن، من مدیریت می‌کنم.
حوا مطیع سری تکان داد و خواست به داخل برگردد که به ناگهان شعله آتشی وسط عمارت به یک‌باره روشن شد.
جیغ وحشت‌زده حوا درون عمارت پیچید و درون آغوش شاهو پناه گرفت.
شاهو اما خیره به تابی بود که تمام دوران کودکی‌اش را ساخته بود و حال درون آتشی بزرگ می‌سوخت.
جسم لرزان حوا را بیشتر فشرد، ثانیه‌ای بعد تمام نگهبان‌ها، وسط حیاط سعی بر خاموش کردن آتش داشتند.
حوا با چشم‌های اشکی‌اش خیره به چشم‌های به خون نشسته شاهو شد و زمزمه کرد:
- اینا کی هستند که پاشون تا تو عمارتت هم باز شده؟
شاهو به آرامی سرش را پایین آورد و خیره‌اش شد.
- می‌خواند شاهویی نباشه.
تنش لرزید، اگر او نباشد چه برسرش می‌آمد؟ نبودنش برایش غیرقابل هضم بود.
- باهاشون چیکار کردی که نمی‌خواند باشی.
- فقط موفق بودم.
اشکی از چشم‌های حوا چوشید که، انگشت شاهو به‌سرعت روی قطره اشکش نشست.
- دیگه گریه نکن.
- از این وضعیت می‌ترسم.
- نمی‌تونند کاری با تو داشته باشند.
- من نمی‌خوام کاری با تو هم داشته باشند.
چیزی در قلب شاهو فرو ریخت، این دختر چه داشت که حال به‌جای اینکه تمام نگهبان‌ها را بازخواست کند و زمین و زمان را بابت این اتفاق بر هم بدوزد، کنارش ایستاده و حال بدش را التیام می‌بخشد؟
- گریه نکن، وگرنه نمی‌تونم با این حال ولت کنم و برم به امنیت اینجا رسیدگی کنم.
حوا ترسیده بازویش را بیشتر چنگ زد.
- نه نه، هرجا بری من هم باهات میام.
سری تکان داد.
- باشه، برو یه چیزی بپوش بیا بریم.
حوا به‌ سرعت داخل رفت و سرسری چیزی پوشید و به همراه شاهو به حیاط عمارت رفتند، همه داخل حیاط تجمع کرده بودند و سبحان با خشم همه را بازخواست می‌کرد و حتیٰ از طیبه مهربان عمارت نیز چشم پوشی نکرده بود.
حوا با دیدن لحن تند سبحان در برابر طیبه، با اخم جلو رفت و مقابل سبحان ایستاد‌.
- چه خبرته سبحان، نمی‌تونی اینجوری با طیبه حرف بزنی.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,095
مدال‌ها
2
سبحان متعجب نگاهش را سمت شاهو کشاند و با دیدن نگاه خیره شاهو روی حوا، شانه‌ای بالا انداخت، سمت شاهو قدم برداشت، کنارش ایستاد و به آرامی زمزمه کرد:
- از همه حرف کشیدم، چیزی دستگیرمون نمیشه، یکی وارد عمارت شده که عمارت رو از بَر بوده، یکی هم از داخل عمارت کمکش کرده‌.
شاهو متفکر نگاه خیره‌اش به‌سمت تاب دوران بچگی‌اش کشیده شد، که سبحان کاغذی مقابلش گرفت.
- این رو بخونید تو حیاط بود.
نگاهش به کاغذ کشیده شد و به سرعت از دستان سبحان چنگش زد و شروع به خواندن کرد.
« این شروع کاره کم‌کم همه چیزهای قشنگ زندگیت رو از دست میدی، راستی چی از دختری که پاهات براش لغزیده می‌دونی شاهوخان؟ به نظرت حوا نوری همون آدمی که نشون میده هست؟ »
ناخودآگاه سرش را بلند کرد و خیره به حوا شد، دخترک با مهربانی از طیبه دل‌جویی می‌کرد و به رویش لبخند میزد، چه چیزی را باید در موردش می‌دانست؟
بی‌ک.س بودنش را؟
یا خانواده از دست رفته‌اش را...!
تنها همین اطلاعات اندک را از او داشت، آن را هم مدیون سبحان بود.
اصلاً چرا در موردش به خوبی تحقیق نکرده بود، به ناگهان با خشم کاغذ را مچاله کرد و درون جیب شلوارش چپاند، قصد بهم ریختن ذهنش را داشتند، وگرنه حوا چه چیز برای مخفی کردن داشت.
چند قدم آن طرف‌تر حوا نگاهش به حرکاتش خورد، چه چیز را مچاله کرد؟
شاهو با فکری بهم ریخته اشاره‌ای به‌سمتش کرد.
- راه بیوفت، برمی‌گردیم تو بالا.
قدم‌های بلندش را جلوتر از حوا برداشت.
حوا نیز پشت سرش دوید، پا به پای شاهو از پله‌ها بالا رفتند و وارد اتاق شدند.
شاهو بی‌توجه به حضورش تیشرت مشکی رنگش را از تنش بیرون کشید و وارد حمام شد، ذهنش آشوب بود، به خوبی می‌دانست تمام اتفاقات زیر سر فیروز نیست و شخصی دیگر هم این وسط به بازی گرفته زندگی‌اش را؛
حوا متعجب خیره به در حمام ماند و به ناگهان با به یاد آوردن کاغذی که شاهو درون جیبش چپانده بود، به آرامی به در رخت‌کن نزدیک شد و با بی‌صداترین حالت ممکن در را گشود و با دیدن شلوار شاهو روی سرامیک‌ وسط رخت‌کن، با لبخند شلوار را در دست گرفت و به سرعت کاغذ را از جیب شلوار بیرون کشید، کاغذ مچاله درون جیب شلوار گرمکن مشکی رنگش را باز کرد و جملات درشت روی کاغذ پاهایش را سست کرد، دستش را بند دیوار کرد، نفسش به سختی بالا آمد، ناخودآگاه قطره اشکی از چشمانش چکید، دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد و حال شاهدش بود.
بالاخره دست به کار شده بودند برای به تاراج بردن آبرویش در مقابل شاهو؛
 
بالا پایین