جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 518 بازدید, 23 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
197
1,267
مدال‌ها
2
با باز کردن در اتاق وارد جو خیلی سنگینی شد که برای لحظه‌ای ته دلش خالی شد. دخترک تیله‌های آبی‌رنگش را دور اتاق چرخاند و تنها کسی را که در اتاق مشاهده کرد، خانم اکسلا پشت میز کارش بود. به دلیل اینکه وارد اتاق نشده‌بود نیمی از اتاق در تیر رأس‌ دید او نبود. خانم اکسلا که در حال نوشتن بود با صدای باز شدن در نگاهش را به هیدر داد و بعد با آرامش خاصی اشاره‌ای به داخل زد و گفت:
اکسلا: سلام هیدر، خوش‌ اومدی بیا تو.
هیدر که بی‌صبرانه مشتاق دیدن پدر تازه وارد بود بدون اینکه درنگ کند پا به داخل اتاق گذاشت و وارد شد. دوباره مشتاقانه اطراف اتاق را بازرسی کرد که با نشستن نگاهش روی مرد کنارش سرجایش متوقف شد. بدون آنکه لبخندی بر لب بیاورد یا همانند بقیه بچه‌های دیگر با نشاط و شادی به استقبالش برود، خنثی نگاهش کرد. مرد مقابلش که با آن پالتوی بلند و کلاهی که به زور می‌توانست چهره‌اش را مشخص کند، به نظرش مخوف می‌رسید، تا جایی که یادش می‌آمد به او گفته‌بودند که اسمش ادگار هست پس باید اول او را به اسم بخواند یا پدر صدا بزند؟! چهره‌ی مرد جدی مقابلش اصلاً به داشتن فرزندی به سن و سال او نمی‌خورد؛ چرا که به نظر او جوان به شمار می‌آمد. مرد بدون اینکه توجهی به او بکند از بدو ورودش تا الان، درحال کار کردن با تلفن همراهش بود، پیش خود خیال کرد که ممکن است پدر تازه وارد از دسته آدم‌های بداخلاقی باشد که کل روز را با او درحال جدال و دعوا باشد و نتواند با او مثل آدم دو کلام حرف بزند، و یا او را در اتاق مخصوصش کل روز را حبس کند. با صدای خانم ایزی از ادگار چشم گرفت و نگاهش را به نوک کفش‌هایش دوخت.
خانم ایزی: آقای لانگمن این دختر اسمش هیدر هست، دختر خیلی خوبی هست‌، امیدوارم که باهاش مهربان باشید؛ همین‌طور که می‌دونید هیدر در طول عمرش تنها بوده و این حق مسلم هیدر هست که برای خودش خانواده‌ای داشته باشه، من نمی‌تونم این حق و ازش بگیرم، من نمی‌تونم جای مادرش باشم ولی به هیدر وابسته شدم، پس لطفاً مواظبش باشید. ازتون خواهش می‌کنم.
ادگار تلفنش را درون جیب پالتویش انداخت و سرش را به تأیید حرف‌های خانم ایزی تکان داد. در این مدت حتی نگاهی هم سمت دخترک نینداخته بود. چشم بست و با صدای خش‌دار و بم مردانه‌اش لب زد:
ادگار: بله...ممنون متوجه‌ام، فقط اگه میشه می‌خوام با این دختر حرف بزنم.
اکسلا: بله، چرا که نه.
سر بلند کرد و رو به خانم اکسلا گفت:
ادگار: می‌خوام تنها باشیم.
با این حرفش یک تای ابروی هیدر بالا پرید و موشکافانه حرکات ادگار را زیر نظر گرفت. خانم اکسلا که سر از این کارش در نمی‌آورد و دلیل آن را نمی‌دانست مردد بر تنها گذاشتن آن دو، درون اتاق بود ولی وقتی تحکیم در صدای ادگار را دید بدون هیچ چون و چرای اضافه‌ای همراه خانم ایزی اتاق را ترک کردند. اتاق مدتی کوتاه وارد فضای خفقان قرار گرفته‌بود. گویی انگار هیچ‌ کدام از آن‌ها قصد شکستن آن سکوت را نداشتند. ادگار سرش را پایین انداخت و خودش را با انگشتان دستش مشغول کرد و گفت:
ادگار: بیا بشین، تا آخر حرفم که نمی‌خوای اونجا وایستی؟
هیدر بدون اینکه نگاهی به او بکند با لحنی خیلی سرد گفت:
هیدر: ممنون، من راحتم می‌تونید حرفتون و بزنید.
ادگار که با سخن گستاخانه هیدر برای اولین بار روبه‌رو شده‌بود متعجب سر بلند کرد و برای اولین بار به چهره معصوم و دل‌ربای دخترک خیره‌شد. تا به‌حال به کسی اجازه نداده‌بود که، حرفش را رد بکند و به‌ او بی‌محلی بکند. اخم ملایمی کرد اما هنوز آرامش خودش را حفظ‌ کرده‌بود.
ادگار: من برای راحتی تو نگفتم بشین، حرف‌هام طولانیه گفتم که ممکنه خسته بشی.
ولی هیدر همان طور مصر سرجایش خشک شده‌بود و تکان نمی‌خورد. از همان اول دخترک سر ناسازگاری را با او گرفته‌بود. دخترکی که با دیدنش خاطرات بدش دوباره جلوی چشم‌هایش زنده می‌شد. دخترکی که یادگار روزهای تلخ نوجوانی‌اش بود و اورا به عمق فاجعه سال‌ها پیش می‌برد. هیدر از انتظار متنفر بود و باعث خشمش می‌شد، مکث‌های پی‌درپی ادگار زیادی روی اعصابش رژه می‌رفت. برای اینکه کنترلش را از دست ندهد بند کوله‌اش را چنگ گرفت و آن‌را محکم‌تر بر روی شانه‌اش نگه داشت. وقتی دید دخترک کم‌ نمی‌آورد و برحرفش مصمم است نگاهش را به شومینه داخل اتاق داد و گفت:
ادگار: باشه هرطور دوست داری...چند تا سوال دارم که دوست دارم قبل از اینکه با هم زندگی کنیم جوابشونو بدونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
197
1,267
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ادگار: تو، میدونی برای چی این‌جایی؟
نفسش را آهسته بیرون داد. نمی‌خواست جوابی بدهد که ضعفش را نشان بدهد، پس سعی کرد سکوت کند و جوابی ندهد؛ ولی ادگار مسرتر از آنی بود که بتواند هیدر تصورش کند. گویا که می‌خواست برای زندگی در کنار هم، رضایت قلبی او را هم داشته‌باشد. دوباره به هیدر خیره‌شد و گفت:
ادگار: تو...میدونی من کی هستم و، این‌جا چیکار می‌کنم؟
هیدر نمی‌توانست جواب بدهد، چون خودش هم نمی‌دانست چه بگوید اما یک چیز را با تمام وجودش حس می‌کرد. آن مرد برای او آمده بود، که تنها نباشد، تا خلع تنهایی‌اش را برایش پرکند و درکنارش باشد، حتی وقتی که هنوز بین‌شان فاصله بود ولی؛ این میان باید او هم از دلایل او اطلاع پیدا می‌کرد. برای همین بهترین گزینه جواب این را دید که سوالش را با سوال پاسخ بدهد.
هیدر: بله خانم اکسلا درمورد شما با من حرف زده بود، یعنی الان شما پدر من هستید؟
ادگار از ذوقی که درون صدای دخترک مشاهده می‌شد خيالش راحت شده‌بود با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد و حرفش را تایید کرد ولی هنوز لب‌ باز نکرده بود که هیدر ادامه داد:
هیدر: ولی چرا؟
ادگار: چی چرا؟
هیدر: چرا می‌خواین که پدرم بشین؟ چرا باید از این همه بچه‌ای که اینجا وجود داره باید من‌ و انتخاب می‌کردی؟
با مکث کوتاهی ادامه داد:
هیدر: تو کی هستی؟
هیدر دست‌هایش را مشت کرد. قلبش دیوانه‌وار بر قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و استرسش را زیاد کرده‌بود. جانی از او گرفته‌ شد تا حرف‌های دلش را بزند. حرف‌هایی که از زمانی که متوجه شد مورد انتخاب مردی قرار گرفته‌ است، در دلش مانده بود تا جوابی برای آن پیدا بکند. می‌خواست دلیل پیدا شدن این پدر یهویی را بداند که چرا بعد از این‌ همه مدت سراغش آمده؟ الانی که به خودش گنجانده بود که این زندگی اصلی‌اش است و باید به آن عادت بکند. کف دستانش عرق کرده بود و شاید تنها دلیلش هم می‌تواند جواب ناگواری باشد، که از جانب پدر تازه وارد بشنود. ادگار که سنگينی نگاه هیدر را روی خود دید ازجایش برخاست و قدم زنان به‌سمتش آمد. یک دور با آرامش دور او چرخید و با نگاهش هیدر را برانداز کرد. مقابلش ایستاد و دست درون جیب پالتویش برد و با لحن سرد و محاسبه‌گرانه گفت:
ادگار: قرار شد اینجا من سوال بپرسم و تو جواب بدی.
هیدر حس کرد که قلبش برای لحظه‌ای از تپش ایستاد و منتظر ادامه حرف ادگار بود، ولی ادگار خودش را بی‌تفاوت نشان داد و گفت:
ادگار: ولی مهم نیست، هر سوالی بپرسی من جواب میدم.
گیج لب روی‌ هم سابید و بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت.
هیدر: شما کی هستید و من‌ و از کجا می‌شناسید؟
ادگار: مگه برات فرقی هم میکنه؟
هیدر: حتماً فرق میکنه که دارم میپرسم.
صامت و نافذ زبانی بر لب کشید و بعد از تک سرفه‌ای متفکر به صورتش خیره‌شد.
ادگار: من اسمم ادگار هست و قراره که پدرت بشم، تو رو هم وقتی که همراه بچه‌ها توی زمین بازی بودی اتفاقی دیدم...سوال دیگه‌ای هم هست؟
هیدر: من قانع نشدم.
لبخند محوی روی لب‌های ادگار نشست و همان‌طور که دستش را به کمر پشت سرش قفل کرده بود، چرخید و دوباره روی مبل نشست‌‌ و لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت.
ادگار: مهم نیست، می‌تونی قانع نشی و همین‌طور باقی بمونی دختر کوچولوی من.
هیدر: ولی من مطمئنم که شما این و نمی‌خواین!
ادگار: چی رو نمی‌خوام؟
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
197
1,267
مدال‌ها
2
برای دومین بار او بود که سعی داشت با مکث‌های پیاپی تشری به اعصاب ادگار بزند. ادگار از گوشه‌ی چشمش نگاه کشداری کرد و جمله‌اش را دوباره تکرار کرد.
ادگار: چی رو نمی‌خوام؟
هیدر با تبسمی که بر لب داشت گفت:
هیدر: این‌که...من...با شما...راحت نباشم و نتونم حرف دلم و بزنم.
ادگار نگاه دنباله‌داری به او کرد و با آرامش شمرده‌شمرده گفت:
ادگار: چه فکری توی سرته؟
هیدر: هیچی...فقط...برام سخته.
ادگار: زندگی کنار من؟
هیدر: نه...اعتماد کردن به‌شما، به حس پدری شما نسبت به خودم نمی‌تونم اعتماد بکنم، خواهش میکنم؛ بهم بگو دنبال چی هستی؟ ازمن چی می‌خوای؟
با دیدن هاله‌ای از اشک درون چشم‌های آبی دخترک تپش قلبش بالاتر رفت. به یاد گذشته‌های تلخ و ناگوار، به یاد چشم‌های آشنای دخترک، به یاد سال‌ها تنهایی‌اش. او بعد از آن ماجرا مرد سخت و سنگدلی شده‌بود، که به هیچ‌ک.س رحم نمی‌کرد و بی‌رحمانه آدم می‌کشت. درست بود او یک آدم کش بود که جان میلیون‌ها انسان بی‌گناه را با یک ضربه شصت گرفته‌بود. جان انسان‌های بی‌گناهی که خودش هم از مظلوم بودن آنها خبر داشت، درحالی که از دست‌های پشت پرده هم آگاه بود؛ باز هم تلاشی برای نجات آن آدم‌ها نکرده بود. از هیدر چشم گرفت و با فشردن پلک‌هایش روی هم سعی کرد که مظلومیت بیش‌ از حد دخترک او را اغوا نکند، تا نتواند به اهدافش برسد. ولی هیدر با چهره‌ی ملتمسانه، عاجز و درمانده رخ به رخش ایستاد و گفت:
هیدر: خواهش می‌کنم از من چی می‌خوای...من یه توضیح ازت می‌خوام همین.
ادگار سرش را بالا آورد و ریزبین گفت:
ادگار: به سرنوشت و تقدیر چه‌قدر اعتقاد داری؟
گیج از سوال ادگار چند بار پشت سر هم پلک می‌زند و جوابی برای سوالش پیدا نمی‌کند.
ادگار: سوالم جواب نداشت؟
هیدر: نمی‌دونم ‌...چرا از من می‌پرسی!
پوزخند تلخی زد و نگاه گرفت و قورت دیگری از لیوان ودکااش را خورد. با صورت در هم که ناشی از طعم نوشیدنی بود گفت:
ادگار: پس نمیدونی؟ خب بهتره که من بهت بگم...لحظه‌هایی که داری همشون توی سرنوشتت بوده. هیچ وقت خودت و برای کاری سرزنش نکن چون که تو تقصیری در اون باره نداری...قسمت همیشه دنبالت هست، هر اتفاقی که برات توی این دنیا میفته، بدون که توی تقدیرت نوشته‌شده...حالا هم فکر کن توی سرنوشتت این نوشته‌شده بوده، که تو دختر من بشی و من پدرت...نمی‌دونم که تو در مورد من چی فکر می‌کنی دوست هم ندارم که بدونم پس باید با من مدارا کنی فهمیدی؟
نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با لحن سرد و بدون هیچ احساسی گفت:
ادگار: من زیاد وقت ندارم، یه جایی کار دارم زودتر آماده شو که بریم.
هیدر با نگاهی که غم درونش را به طغیان کشیده بود به مرد خودخواه روبه‌رویش خیره شده‌بود. چرا هیچ وقت کسی حق را به او نمی‌دادند و کار خودشان را با سلیقه خودشان انجام می‌داند. چرا هیچ وقت اختیار زندگی خودش را نداشت و باید به دستورات دیگران عمل می‌کرد؟ هیچ ک.س او را درک نمی‌کرد به جز خانم ایزی. شاید برای همین بود که با او درباره‌ی هر مسائلی راحت‌تر بود و سعی می‌کرد که مشکلاتش را با او در میان بگذارد. به هرحال باید از او جدا شود و باقی عمرش را با این مرد وحشتناک بگذراند. ‌

*****
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
197
1,267
مدال‌ها
2
وقتی ادگار از ماشین پیاده‌شد، هیدر هم به اطاعت از او کوله‌اش را برداشت و پیاده‌شد. ادگار بدون این‌که منتظر او بماند؛ مسیر خانه را در پیش گرفت. هنوز هوا روشن بود ولی؛ با خرد شدن برف‌های زیر پای او که تا مچ پا فرو می‌رفت، می‌توانست به تنهایی در شب برایش خطرناک و دلهره‌آور باشد. درخت‌هایی بلند و سر به فلک کشیده، صدای قارقار پرندگان و مه‌ی که نصف جنگل را پوشانده‌بود، بیشتر ترس را به دلش می‌انداخت. به دنبال ادگار پشت سرش حرکت می‌کرد و مسیر را دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تا حد امکان فاصله‌ی بین‌شان به اندازه‌ی دومتر حفظ کند، تا زیادی نزدیک مرد مخوف که از همین الان به بعد نام پدر را یدک می‌کشد نباشد. هوا به قدری سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود، درحالی که دستانش را بغل گرفته‌بود باز هم از یخبندان جنگل دندان‌هایش روی هم می‌خورد و می‌لرزید. بعد از گذراندن مسیری به یک کلبه چوبی رسیدند. هیدر که تا به ‌حال از پرورشگاه بیرون نرفته‌بود و مکان‌هایی همانند اینجا، برایش جالب و دیدنی بود موشکافانه اطرافش را نظاره کرد. کنار کلبه‌ی چوبی یک تنه قطع شده‌ی درخت و تعدادی تنه‌ی درخت روی زمین افتاده‌بود. کنار دیوار کلبه هم تبری تکیه زده‌بود که مطمئن بود جنس بدنه‌ی تبر، از بهترین نوع فولاد ساخته شده‌بود. با دوباره به حرکت آمدن ادگار نگاهش سمتش کشیده شد. با فشاری که به دستگیره‌ی در داد، با صدای گوش خراش قیژ مانندی باز شد و فضای سوت و کور خانه نمایان شد. کلبه‌ای چوبی در وسط جنگل به حتم می‌توانست یک قرارگاه ترسناک برای دخترک باشد. دید کاملی به فضای خانه نداشت، البته تا زمانی که ادگار کنار در ایستاده‌بود. با کنار رفتنش حال دید بهتری به اجزای خانه داشت. چند قدمی به داخل بر نداشته‌بود که به عقب برگشت و خطاب به او گفت:
ادگار: بیا تو.
آب دهانش را قورت داد و بدون تلف کردن وقت وارد خانه شد.
ادگار: در رو هم ببند، بیرون هوا سرده.
با گوش کردن به حرفش در را هم پشت سرش بست و دوباره نگاهی به نمای داخلی کلبه کرد. سالنی کوچک که یک میز نهارخوری، با دو صندلی که به زور جا می‌شدند. در کنارش آشپزخانه کم مجهزی که فقط می‌توانست در آن در حد غذاهای ساده درست کرد. اتاقی هم قابل دید نبود پس کجا باید شب‌شان را صبح ميکردند؟ این کلبه یعنی که از خانه‌های ویلایی و قصرهای فرمانروایی خبری نبود. خبری از آشپزخانه مجهز که با داشتن فر بتواند کیک‌های خوشمزه و لذیذ بپزد نبود. خبری از اتاق‌های بزرگ و مجزا که پرده، لحاف و کمدهایش هم رنگ باشد نبود. خبری از تفریح‌های دختر پدری یا گردش با دوستان نبود. او رسماً از چاله در آمده و وارد چاه شده‌بود. این یعنی که خودش را از زندان نجات داده تا‌ دوباره وارد زندان ابدی شود؟ ادگار کنار شومینه دیوار رفت و با برداشتن چند تیکه چوب سعی کرد آتشی درست کند. هیدر هم سرا پا با دقت کارهای او را نگاه می‌کرد. بعد از روشن کردن شومینه نگاهی به او کرد و با آرامش گفت:
ادگار: هوای بیرون خیلی سرده...ممکنه که یکم طول بکشه تا خونه گرم بشه.
بعد پالتویش را در آورد و روی چوب‌لباسی آویزان کرد و در ادامه گفت:
ادگار: اینجا هم می‌تونی کاپشنت و آویزان کنی.
هیدر هم به تبعيت از او کاپشن صورتی‌اش را بیرون آورد و روی چوب‌لباسی آویزان کرد و منتظر به او چشم دوخت. مرد دست به کمر گفت:
ادگار: خب...این چیزی هست که می‌بینی. این‌جا خونه‌ی منه و جایی که قراره با هم زندگی کنیم.
یک تای ابرویش بالا پرید و بعد با لحن تقریباً مسخره‌ای گفت:
هیدر: خونه؟ تو به اینجا هم میگی خونه؟ تو خودت به زور اینجا جا میشی بعد چرا من و سربار خودت کردی؟
ادگار پوزخند تلخی زد و روی صندلی غذا خوری نشست. پا روی پا انداخت و به پشت صندلی تکیه زد. دستانش را روی تکیه‌گاه کنار صندلی گذاشت و گفت:
ادگار: ناشکری نکن دختر جون...خدا خوشش نمیاد از نعمت‌هاش بد بگی...یکم منطقی باش...اگه یکم از منطقت استفاده کنی می‌بینی که بهت لطف کردم و تو رو آوردم پیش خودم.
هیدر: منطق؟ داری از کدوم منطق حرف میزنی؟ این چه طور منطقی هست که من ازش نمی‌دونم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: اوین
بالا پایین