جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,758 بازدید, 412 پاسخ و 66 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,297
45,714
مدال‌ها
3
مادر با چهره‌ای درهم مقابلمان ظاهر شد. نگاهی به هر دونفرمان انداخت و بعد روی چهره‌ی من متوقف شد.
- این همه عجله واسه چیه؟
نگاهم را از مادر گرفتم.
- دیرمون شده، باید زود برگردیم.
از کنار دست مادر رد شدم. چمدان را بلند کرده‌بودم تا تندتر قدم بردارم. مهری دستپاچه دنبال من راه افتاد و همزمان گفت:
- ببخشید مادر، باید بریم.
مادر ناباورانه «مهری» گفت و پریزاد هم از در آشپزخانه بیرون زد و پرسید:
- چی شده مهرزاد؟
باعجله «خداحافظ پری» گفته و داخل راهرو پیچیدم.
- مهری سبدو بردار!
«چشم» مهری را نشنیدم، اما صدای پرتحکم مادر مرا مقابل جاکفشی میخکوب کرد.
- داری فرار می‌کنی؟
برگشتم مهری سبد را برداشته‌بود، نگاهی به من کرد و من به مادر چشم دوختم.
- نه، چرا فرار کنم؟
رو به مهری کردم.
- عجله کن، بیا، دیر شد.
مهری سریع «چشم» گفت و خواست قدمی بردارد که مادر با گفتن «کجا؟» بازوی او‌ را گرفت و نگه داشت. مهری ناخودآگاه آخ گفت و من که کفشم را از جاکفشی مقابل پایم انداخته‌بودم، میخکوب شدم. رو به طرف آن‌ها گرداندم. همان بازوی ضرب‌دیده‌ی مهری در دست مادر بود. مهری سبد را رها کرده و با چشمان ترسیده، لبش را به دندان گرفته‌بود. مادر با چشمان درشت شده نگاهش را به بازوی مهری دوخته بود. حتی پریزاد هم نزدیک شد. چمدان را زمین گذاشتم تا جلو‌ رفته و مهری را با خود بیاورم که مادر قبل از رسیدنم رویه‌ی تن مهری را از همان قسمت شانه عقب زد و نگاهش به رد بنفش و سبز شده‌ی کمربند افتاد. قلبم درون پاهایم‌ ریخت. پلک‌هایم‌ را لحظه‌ای فشردم. دیگر تمام شد. مادر دید. پریزاد هین ترسیده‌ای کشید و مادر با غیظ تمام گفت:
- این... این چیه مهرزاد؟
باید کاری می‌کردم. پیش رفتم.
- هیچی نیست.
دنبال بهانه‌ای می‌گشتم، سریع و بی‌فکر گفتم:
- گیر کرد به در ماشین.
چشمان مهری به لرزه افتاده و نگاهش میان من و مادر در گردش بود. مادر بازوی مهری را رها نکرد و انگشت دیگرش را به طرف من گرفت و با غیظ بیشتری گفت:
- مهرزاد تو به من قول دادی، به خاک برومند قسم خوردی این دخترو اذیت نمی‌کنی.
دست دیگر مهری را گرفتم.
- اذیت نکردم.
مادر بازوی مهری را تکان داد:
- تو اونو زدی، فکر نکن می‌تونی سرمو شیره بمالی.
دلهره‌ی از دست دادن مهری به جانم افتاده‌بود، دست مهری را به طرف خودم کشیدم.
- نزدمش مامان!
مادر هم‌ مهری را طرف خودش کشید.
- دروغ نگو مهرزاد! بگو چندبار دیگه زدیش؟
تا «مامان!» گفتم میان کلامم آمد.
- خوب جواب اعتمادمو دادی، دستت درد نکنه.
عصبی شده و صدایم را کمی بالا بردم.
- این کارها چیه؟ دیرم شده، بذار بریم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,297
45,714
مدال‌ها
3
مادر محکم مهری را عقب کشید و دستش از دستم رها شد.
- تو آزادی بری، ولی مهری اینجا‌ می‌مونه، می‌مونه تا من بفهمم دست پسرم‌ تا کجا کج رفته، چقدر بدقولی کرده و این طفل معصوم رو اذیت کرده، برعکس تو من سر قولم هستم، گفتم بفهمم این دخترو زدی طلاقشو‌ ازت می‌گیرم، حالا هم‌ وای به حالت اگه بفهمم قبل دیشب هم باز زدیش، روزگارتو سیاه می‌کنم مهرزاد! نمی‌ذارم دیگه ببینیش.
کننترل صدایم از دستم در رفت و با صدای بلندی گفتم:
- یعنی چی مامان؟ چیکار به زندگی ما دارید؟ من زندگی‌ خوبی دارم‌، چرا می‌خواید خرابش کنید؟
- تو‌ شاید، ولی مهری زندگی‌ خوبی نداره.
نگاه مصمم مادر مرا مستأصل کرد. با لحن ملتمسی گفتم:
- نکنید با من، من پسرتونم.
مادر با خشم‌ بی‌سابقه‌ای به من نگاه می‌کرد.
- کسی که بعد اون همه حرف و اتمام‌حجت، برام اونقدر احترام قائل نبود که یه ذره به نگرانی‌های من فکر‌ کنه به نظرت پسرمه؟
به معنای واقعی کلمه داشتم سقوط می‌کردم. اگر مهری را از من جدا می‌کردند، تمام زندگیم جلوی چشمانم نابود میشد. جلو‌ رفتم و با لحن دلسوزانه‌تری گفتم:
- مامان! اصلاً غلط کردم، بذارید بریم.
مادر سرش را محکم تکان داد.
- هنوز مونده به غلط‌کردن بیفتی، نمی‌ذارم این دختر زیر دست تو هر روز تن و بدنش بلرزه، فکر‌ کردی کسی نیست پشتش وایسه؟ گفتم‌ مهری دختر منه و باور نکردی، حالا کاری می‌کنم باور کنی، برو... برو فقط وقتی برگرد که بخوای طلاقنامه‌ رو امضا کنی.
لحظاتی به چشمان خشمگین مادر‌ نگاه کردم. هیچ‌وقت چنین تحکمی را از او‌ ندیده‌بودم. نگاهم‌ را به طرف مهری که سربه‌زیر اشک می‌ریخت و شانه‌هایش تکان می‌خورد، چرخاندم. عمر خوشبختی من همین‌قدر کوتاه بود؟ نه، دیگر‌ طاقتم طاق شد. من مهری را ساده به دست نیاورده‌بودم که ساده از دست بدهم. نمی‌گذاشتم هیچ‌کـس مهری را از من بگیرد، حتی اگر آن فرد مادرم باشد. اخم کردم و محکم گفت:
- من زنمو طلاق نمیدم، اون همراه‌ من برمی‌گرده.
مادر‌ سرش‌ را تکان داد.
- برگرده که باز هر وقت دلت کشید این بیچاره رو بزنی؟ مهری پیش من می‌مونه، مثل دختر خودم نگهش می‌دارم، نمی‌ذارم همراه تو بیاد.
چشمانم را درشت کردم.
- مامان...!
مادر میان کلامم آمد و درحالی که دستش را به طرف در دراز کرده‌بود، فریاد زد:
- برو... برو مهرزاد... مهری دیگه زن تو نیست... .
وا رفتم. چه می‌کردم؟ به همین راحتی مادر، زنم را از من گرفت. نگاهم را به مهری دوختم که سرش را بلند کرده و با چشمان سرخ و خیس به من نگاه می‌کرد. انگار التماسم می‌کرد و منتظر اقدامی از طرف من بود، اما من واقعاً نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ مادر دست مهری را کشید تا با خود ببرد.
- دخترم‌! بیا بریم بشین، مهرزاد باید تنها برگرده.
هنوز یک قدم برنداشته‌بودند که مهری با نه بلندی دستش‌ را از دست مادر جدا کرد و به طرف من دوید.
- من هم میرم.
مادر متعجب از رفتار مهری به طرف ما برگشت و نامش‌ را صدا زد. مهری دست مرا گرفت و خودش‌ را به من چسباند.
- من نمی‌مونم، من‌ میرم.
از کار‌ مهری‌ جان دوباره‌ای گرفتم و دستش را محکم چسبیدم‌. مادر دو قدم‌ به طرف ما برداشت.
- مهری‌جان از مهرزاد نترس، بمون پیش‌ خودم، اگه اینجا‌ بمونی دیگه نمی‌تونه اذیتت بکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,297
45,714
مدال‌ها
3
مهری‌ با دست دیگرش هم دست مرا‌ چسبید و‌ همان‌طور‌ که اشک‌ می‌ریخت، چند بار سرش را تکان داد.
- نه نمی‌مونم.
مادر‌ نزدیک‌تر شد.
- دخترم بمون اینجا، لازم نیست از مهرزاد بترسی، اگه باهاش بری باز تو رو‌ می‌زنه.
مهری‌ خود را پشت سرم‌ کشید.
- نه آقا منو نمی‌زنه... من نمی‌مونم... من با آقا میرم‌ خونمون.
مادر‌ دست روی شانه‌ی او‌ گذاشت.
- عزیزم، اینجا‌ هم‌ خونه‌ی‌ توعه، من هم‌ مادرتم‌ و‌ پریزاد هم‌ خواهرته، اینجا کسی اذیتت نمی‌کنه، ولی اگه برگردی توی‌ اون‌ خونه‌ باز مهرزاد تو ر‌و‌ می‌زنه.
مهری صورتش را پشت کمرم چرخاند و‌ سعی کرد خودش را پنهان کند. با لحن تندی که مخصوص‌ زمان‌های استرسش بود گفت:
- نه... آقا منو‌ نمی‌زنه... من نمی‌مونم...‌ من با آقا میرم... آقا منو ببرید... نذارید بمونم... دستم به در‌ گیر کرده... آقا منو‌ نمی‌زنه... آقا توروخدا منو‌ ول نکنید... منو هم‌ ببرید.
مهری‌ همچون‌ کودکی کم‌سن شده‌بود. من این‌ خصلتش را می‌شناختم‌ که در‌ هنگام‌ ترس شدید بر او‌ غلبه می‌کند، اما مادر‌ و‌ پریزاد با بهت به او‌ نگاه‌ می‌کردند. مادر‌ فقط‌ توانست نامش‌ را صدا بزند. من اما‌ با خرسندی کمی برگشتم‌ تا او‌ که خود را پشت سرم‌ پنهان‌ کرده‌بود را کامل‌ در آغوشم‌ بگیرم و با نوازش‌ موهایش آرام‌ گفتم:
- باشه عزیزم.. باشه میریم... هیچ‌کـس نمی‌تونه تو‌ رو‌ از من جدا کنه.
کمی‌ خم‌ شدم و‌ سرش‌ را بالا‌ آوردم‌ اشک‌هایش‌ را پاک‌ کردم و گفتم:
- گریه نکن عزیزم! برمی‌گردیم‌ خونمون، مطمئن باش!
سعی کرد دیگر‌ گریه نکند و سر تکان داد. سبد را از روی زمین برداشتم و‌ به دستش دادم.
- اینو‌ بردار بریم.
باز هم سر تکان داد و‌ همان‌طور که با فشردن لبش‌ سعی می‌کرد گریه نکند «چشم» گفت. شالی که‌ روی گردنش افتاده‌بود را روی‌ سرش‌ آوردم‌ و بعد رویه را در تنش مرتب کردم.
- برو کنار ماشین تا من هم بیام.
مهری بدون آنکه حرف دیگری‌ بزند، مطیعانه سر تکان داد، به طرف در‌ رفت و بعد از پوشیدن کفشش خارج شد. در تمام‌ رگ و پی‌هایم‌ جشن‌ پیروزی‌ برقرار بود. با نگاهم‌ او را بدرقه کردم و با صدای مادر‌ برگشتم.
- مهرزاد! تو با این دختر چیکار‌ کردی؟ اون کامل اسیر تو‌ شده.
از تعبیر مادر اخم کردم.
- نه مامان، من کاری نکردم؛ فقط مهری زندگی با منو دوست داره، می‌دونه دوستش دارم، بدون همدیگه هم نمی‌تونیم زندگی کنیم.
کمی مکث کردم و با غرور ادامه دادم.
- من و‌ مهری باهم خوشبختیم، لطفا مزاحم خوشبختی ما نشید.
برای اینکه از دل مادر هم دربیاورم، روی شانه‌اش را بوسیدم و گفتم:
- خداحافظ مامان!
مادر‌ جوابی به من نداد. نگاهش پشت سر مهری به در مانده‌بود. سرم را به طرف پریزاد چرخاندم که از ابتدای راهرو با خشم نگاهم می‌کرد. با او هم‌ خداحافظی کردم. از او هم‌ جز تکان سری از سر تأسف جوابی نشنیدم. دیگر ماندن جایز نبود. برگشتم، کفشم را پوشیدم، دسته‌ی چمدان را گرفتم و خارج شدم. با سرعت از حیاط خارج شده و خودم‌ را به ماشین رساندم. انگار می‌ترسیدم‌ نظر مهری برای همراهی با من عوض شود. به محض خروج از خانه در ماشین را برای مهری باز کردم. او سوار شد و من وسایلمان را در صندوق‌عقب گذاشتم. سریع پشت رل قرار گرفته و بلافاصله ماشین را به حرکت درآوردم.
 
بالا پایین