جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,921 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- از بچگی عاشق خواهرم بودم، شارلی! اوج جوونیم، خواهرم یه بخشی از زندگی من بود؛ حتی بالاتر از هر عالم و آدمی... ۲۷ سالم بود که جلوی چشم‌هام جون داد!
شکه به نیم‌رخش نگاه کردم، به دریا خیره بود. با نفرت خاصی تک‌تک کلماتش رو بیان می‌کرد و ادامه داد:
- صحنه‌ی مرگ خواهرم رو جلوی چشم‌هام غرق خون دیدم! خودکشی کرده بود.
لبخند تلخی زد و نگاهم کرد.
- دردامون طورایی مشترکه، این‌طور نیست؟
شکه سر تکون دادم‌، باورش سخت بود!
از تعجبم خندید و دستش رو به روی پیشونی خیسم کشید. موهای حالت‌دارش از شدت بارون خیس بود و روی صورتش ریخته بود و جذاب‌ترش کرده بود.
مردد گفتم:
- چرا؟ چرا خودکشی کرد؟
لبخند تلخش رو حفظ کرد و زمزمه‌ کرد:
- یه بی‌همه‌چیز عاشقش کرد و بعد ولش کرد!
شکه سر تکون دادم. سوالی نپرسیدم تا اذیت نشه! غم خودم رو فراموش کرده بودم، عادتم شده بود با کوچک‌ترین اتفاق‌ها برای آدم‌ها قلبم فشرده میشد و خودم رو یادم می‌رفت.
به صدای بارون گوش می‌دادیم که گفت:
- هیچ وقت نخواه از کسی انتقام بگیری که قدرتش هزار برابر تو باشه! اون‌وقته که قدرتش گریبان‌گیرت رو می‌گیره، انتقام از دریا میشه انتقام از جونت!
مثل همیشه حرف‌هاش به دلم نشست، قشنگ حرف میزد!
اشک‌هام خشک شده بود و لبخندم پررنگ‌تر شد. بارون هر لحظه شدیدتر میشد و جسم و خیس‌تر!
نگاهش رو به چشم‌هام سوق داد و گفت:
- بیا به هم یه قولی بدیم، این‌که تو قول بدی با گذشتت کنار بیای و من قول بدم تا آخرش کنارت باشم؛ قبوله؟
کامم شیرین شد، حرف کلمه‌ش برام جزء به جزء شیرین بود!
خندیدم و گفتم:
- قبوله!
متقابلاً خندید و با تن صدای شادی برخلاف دقایقی پیش گفت:
- اوه! موش آب‌کشیده شدیم، بلند شو بریم تو کلبه.
نمی‌دونستم چیشد که قبول کردم و قول دادم، نمی‌دونستم چیشد که بهش اعتماد کردم و از کنارش بودن لـ*ـذت برم؛ اما همون آرامش و قولی که داده بودم ورق جدیدی رو از زندگیم باز کرد!
آینده‌ی من تیکافی بود که به سرعت از حادثه گذر می‌کرد؛ اما من باید می‌خواستم که تغییر کنم، وقتی بخوام هیچ‌ک.س جلو دارم نمیشد!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به خودم اومدم و خودم رو تو کلبه دور پتو دیدم و باز هم لرزیدم‌. صدای برخورد دندون‌هام بهم کاملاً مشهود بود، شنتیا قهقه‌ای زد و در حالی که از سوئیت خارج میشد گفت:
- نلرز عزیزم. الان گرمت میشه، من برم یه چای مشتی بذارم.
و از کلبه خارج شد.
با چشم‌های گرد به افق نگاه کردم، جانم؟ این به من گفت؛ عزیزم؟ انگار قند رو تو دهنم آب کرده بودم از این حس شیرین! حقیقت رو باور می‌کردم و نمی‌اومدم مثل این رمان‌ها بگم این به چه جرمی به من گفتم عزیزم و فلان! در حقیقت روزگارما، کم‌تر کسی پیدا میشه برای جدل انداختن یک کلمه!
با این فکر لبخند شیطانی زدم و دست‌هام رو زیر پتو بهم کوبوندم و زدم:
- مریلا تو چه‌قدر فرشته‌ای آخه!
خوشم میاد بعد از یه حادثه، کلاً غمش برای یک‌ الی دو ساعته!
***
جیغ زدم:
- نکبت بی‌پدر کدوم گورستونی بودی؟
صدای خنده‌ی مهیار کامم رو به شیرینی دعوت می‌کرد! از پشت تلفن صدای خنده‌ش و بعد خودش اومد:
- مریلا باز دو دقیقه زنگ زدم جیغ‌جیغ نکن‌ها!
دهن‌کجی کردم و برگ‌های باغ‌ رو، تو دست‌هام نوازش کردم‌.
گفتم:
- نکبتی دیگه! حالا چرا زنگ زدی؟
می‌تونستم قیافه‌ی پوکرش رو کاملاً تصور کنم!
جواب داد:
- خیلی عذرمی‌خوام مزاحم شدم! ناراحتی؟
ژست فکر کردن گرفتم و دستی به ساحلی بلندم کشیدم و چند قدم به‌طرف در گاراژی عمارت برداشتم‌.
- اوم خواهش می‌کنم؛ مشکلی نداره‌‌.
بعد از گفتن "بروباباای" ادامه داد:
- شنیدم بایرام برگشته! کدوم قبرستونی بود که الان دلش هـ*ـوس برگشتن کرده؟
با یادآوری روز گذشته و دعوای بالام با بایرام، اخم‌هام به وضوح در هم‌ شد و جواب دادم:
- برگشته. مشکلات زیادی براش پیش اومده بود، قبل این‌که عمو بمیره مثل این‌که از زنده بودن زن‌عمو افسانه به بایرام گفته بود و بایرام این سال‌ها بعد از پیدا کردن زن‌عمو فهمید که سرطان داره و... .
بایرام پسرعموی من‌ نبود؛ بلکه رفیقم بود! هر چه‌قدر هم دعوا می‌کردیم باز هم پشت هم بودیم! دلیلی نداشت پشتش رو خالی کنم؛ اما نیازه به گوش‌مالی حسابی بود!
بعد از مکثی ادامه دادم:
- امشبم با جاسمین این‌جا دعوتن، الاناست که برسن؛ زن‌عمو هم هفته‌ی بعد می‌رسه ایران.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
می‌تونستم چهره‌ی حیرت زده‌ش رو تصور کنم، برای همین زبونش قفل کرده بود و چیزی نمی‌گفت!
با صدای زنگ در عمارت، گوشی از گوشم فاصله دادم و سریع گفتم:
- مهیار فکر کنم اومدن، بعداً بهت زنگ می‌زنم؛ فعلاً.
و سریع قطع کردم و به‌طرف در دویدم‌.‌ برای اطمینان از این‌که فرد دیگه‌ای نباشه، کلاه رو دوشی ساحلیم رو، روی موهام‌ گذاشتم در رو باز کردم که با دیدن چهره‌ی رفیعی اخم‌هام درهم شد.
لبخندی که زد باعث شد دندون‌های زردش نمایان بشه! دستی به پوست بد‌رنگش کشید و گفت:
- سلام خانوم.
با صداش که آدم رو یاد مرد‌های چاله میدون می‌انداخت، چهره‌م در هم شد و در رو کمی باز کردم و اشاره دادم:
- بیا تو.
با همون لبخند مزخرفش لبخندی زد و پرو پرو وارد حیاط شد، با اخم‌؛ اما آروم گفتم
- رد کن بیاد جنس‌ها رو!
دست‌هاش تو جیبش فرو رفت و در همون حین جواب داد:
- چشم خانوم.
سه بسته بی‌رنگ رو تو دست‌هام گذاشت. لبخند روی ‌هام نشست و کاور زیپی کوچیک رنگش رو درون رودوشی ساحلیم گذاشتم و گفتم:
- خیلیه‌خوب، پولش رو کارت به کارت می‌کنم. می‌تونی بری!
واضح از خونه بیرونش کردم! خیلی بی‌پروا لبخندش وسعت گرفت و موهای ژولیده‌ش رو داخل شالش فرستاد و گفت:
- راستی خانوم... آمار کسی که گفتید رو درآوردم!
ابروهام رو سوالی تکون دادم، ژست لاتی گرفت و باناخن‌هاش وررفت و ادامه داد:
- والا خانوم، از خدا پنهون نیست و از شما چه پنهون! رفتیم اون‌جا و یکم داد و بی‌داد راه انداختیم و آخر هم تهدید کردیم دفعه‌ی بعد تک‌تکشون رو از پنجره پرت می‌کنیم پایین که یارو دفترداره گفتش که یه بابایی به اسم "شهره طهماسبی" این عکس‌ها و نامه‌‌ها رو فرستاده!
با شنیدن اسم فرد، قهقه‌ی بلندی زدم! ان‌قدر خندیدم که اشک از چشم‌هام سرازیر شد! رفیعی عین بز نگاهم می‌کرد که همین باعث شد به خنده‌م خاتمه بدم. چهره‌ی به جانبی گرفتم و گفتم:
- خب خوبه، داری میری در رو هم ببند.
و دیگه توجهی به رفیعی نکردم. با شنیدن صدای در عمارت، باخیال راحت به‌طرف میزوصندلی باغ رفتم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
لبخنده گنده‌ای روی صورتم جولان می‌داد، شهره طهماسبی! خودش بود. کسی که علاقه‌ی خاصی داشت من رو از سامر جدا کنه... هنوز هم دست بردار نبود؟ دست‌مریزاد!
هیچ‌وقت آدم حسودی نبودم، چرا که حسادت به بعضی آدم‌ها باعث میشه گند زده بشه به زندگیشون!
پِیِش رو نگرفتم در صورتی که در آینده از کرده‌م پشیمون شدم، آینده‌ای که معنی سیاهی رو برام معنا کرد!
***
بشقاب ژله رو تو دست‌هام گرفتم و با چشم‌های ستاره‌ای بهش زل زدم، اشتهایی برای غذا نداشتم؛ اما از تنقلات نمی‌تونستم بگذرم!
قاشقی از ژله رو تو دهانم گذاشتم و از طعم بی‌نظرش کام گرفتم، آلبالویی! عالی بود؛ اما اولین قاشق با سوال مامان به زهرمار تبدیل شد.
- میگم مریلا، اون خانومه که عصر اومد در خونه کی‌بود؟ ندیده بودمش!
فکم تکون خورد. قاشق تو ظرف آرکوپال سفید رنگ روی میز افتاد و باعث شد مامان برگرده و از گاز فاصله بگیره‌، قاشق رو برداشتم و دستپاچه لبخند ضایعی زدم و با قورت دادن آب دهانم گفتم:
- خانومه؟ اِ آهان چیزه مامان، می‌دونی... .
تای ابروش رو بالا انداخت و دونه‌دونه ظرف‌های کثیف شام رو تو ماشین ظرف‌شویی انداخت و گفت:
- چیزه؟
در آن‌واحد چهره‌ی خون‌سردی به خودم گرفتم و قاشق دیگه‌ای از ژله رو تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- هیچی. یکی از خیاط‌های تولیدی بود؛ اخراجش کرده بودم که اومده بود برای این‌که دوباره برگرده سرکار و فلان!
اخم‌هاش رو در هم کرد و گردنبند طلای سنگینش رو روی گردنش انداخت و گفت:
- عجب! که این‌طور.
با ورود جاسمین به آشپزخونه حس رهایی پیدا کردم!
نیشش باز بود.
- چرا این‌جایی نکبت؟ تک‌خوری خاک‌برسر؟ آریامهر ورق آورده می‌خوایم بازی کنیم؛ بدون تو و شرط‌بندیات امکان نداره زنیکه!
و بعد دستم رو عین کش به طرف سالن کشید، اون‌ وسط نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم!
بازوم رو به بازوی جاس کوبیدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- دمت گرم مشتی، نبودی سرم لای گیوتین بود!
متعجب ایستاد و دستش رو به ریسه‌ی راه‌رو وصل کرد و گنگ زد:
- هن؟ مگه چه غلطی کرده بودی؟
با یادآوری عصر و وجود چندش رفیعی خندیدم و با ناخن‌هام خراش‌های ریزی روی پیشونیش کاشتم و آروم گفتم:
- این رفیعی چندش اومده بود در عمارت جنس آورده بود و آمار دفتردار پست‌چی رو درآورده بود، حالا مامان گیر داده بود این زنه کیه!
جاسمین با اخم حاصل از درد محکم روی دستم کوبید و گفت:
- کرم داری؟
با مکث ادامه داد:
- ببینم، آمار اون پست‌چیه چیشد خب؟
شونه‌ای بالا انداختم و به مجسمه‌ی طلایی و بزرگ کنار سالن نگاه کردم، همیشه عاشق این مجسمه بودم!
با نیش‌خند گفتم:
- شراره طهماسبی رو یادته؟ اون زنیکه نامه و عکس‌ها رو فرستاده بود.
پشت‌بندش صدام رو تغییر دادم و گفتم:
- این یه اخطاره!
حالت صدام رو عادی کردم و ادامه دادم:
- آخه خاک بر اون سرت کنم، کم‌تر فیلم خارجی ببین! یکی نیست بگه تو اخطار دادن می‌دونی چیه؟
با حرف‌هام جاسمین بدتر از من رو هوا زد و از خنده ویراژ می‌رفت که با ته خنده و چاشنی که تو صورتم پدیدار بود گفتم:
- بسه بابا مردی! پاشو بریم.
به خنده‌ش خاتمه داد و در نهایت جدی گفت:
- به بایرام رو بدی، کشتمت می‌دونی که!
چشم‌هام رو ریز کردم و محکم تو کمرش کوبوندم و آروم گفتم:
- بریم دادا، هوات و دارم مشتی!
مثل خودم چشم‌هاش رو ریز کرد و در حینی که به طرف سالن می‌رفتیم گفت:
- نوکرتم اوسا!
موقع رفتن بایرام و آیارمهر، چهره‌ی جدی بایرام باعث میشد من هم جدی باشم، در حین رفتن جوری که فقط جاسمین بشنوه زد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- مامانم تا هفته‌ی دیگه میاد که هیچ، خودم باید حدوداً پنج الی شیش ماه خارج از کشور باشم؛ اما بعدش به خدمتت می‌رسم! ساکت رو برای رفتن به کمپ جمع کن.
پس یعنی نفهمیده بود من هم اعتیاد دارم؟ اگر می‌فهمید قطعاً بی‌چاره می‌شدم و درگیری با مامان رو نمی‌خواستم! مادر بود و حق داشت.
جاسمینه مغرور، با لجاجت نگاهی به چشم‌هاش انداخت و گفت:
- می‌بینیم.
بایرام پوزخند حرص دراری زد و سر تکون داد، خب دیگه عالی شد!
قطعاً اگر به‌خاطر دعوت مامان نبود، هیچ‌کدوممون قادر به دیدن هم نبودیم!
***
تکه‌ای از رشته‌خشکار رو، تو دهانم گذاشتم؛ عاشق طعم شیرینش بودم! در همون حین برای شنتیا با لبخند تایپ کردم:
- الان که نمی‌تونم؛ باشه، پس خودت آگهی‌های تالار رو چاپ کن.
و سند کردم. در همون حین مامان نگاه گذرایی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به تلوزیون دوخت، از صفحه‌ی چت خارج شدم و به تلوزیون نگاه کردم.
فیلم صائقه‌ی سیاه بود!
رو به مامان گفتم:
- مامان چه تدارکاتی می‌خوای ببینی برای اومدن زن‌عمو؟ تو اصلاً باورت میشه؟
لبخند کجی زد‌. هنوز هم مثل گذشته زیبا و جوون بود! چایش رو از ‌هاش فاصله داد و روی عسلی کنارش گذاشت.
- من می‌دونستم گلاره زنده‌ست؛ این درخواست خوده ماجدی بود.
شک زده دست از جوییدن شیرینیم برداشتم و با بهت نگاهش کردم، این حرف چه معنایی داشت؟
شکه زدم:
- چرا؟ چه‌طور می‌دونستی؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
تغییری تو حالتش ایجاد نکرد و با همون لبخند کج گفت:
- آره خب‌. هممون خبر داشتیم؛ ولی نمیشد دهن باز کنیم، چرا که ماجدی آدمی بود که فقط نگاهش به پول و قدرت بود! بایرام برات نگفته؟
نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم. عموی خودم بود؛ اما احساسی بهش نداشتم! چرا که انسان‌های بی‌رحمی که فقط پول رو می‌پرستن نیازی به دوست داشتن و دوست داشته شدن ندارن!
مامان گفت:
- من و گلاره دوست‌های خوبی بودیم و هستیم، هیچ‌وقت جاری نبودیم!
مکثی کرد و نگاهش رو بهم داد و ادامه داد:
- می‌خوام برای بازگشتش به ایران دورهمی بدم، این‌طور خوب نیست؟
ابروهایی بالا انداختم و از جا برخاستم، چهره‌ی متفکری به خودم گرفتم و گفتم:
- اوم فکر بدی نیست، البته که اگر فقط خودتون بزرگ‌ترها باشید.
نگاهی به جثه‌ی ریز مامان انداختم و آروم‌تر گفتم:
- می‌دونی که این‌جور دورهمی‌ها برای ما جذاب نیست و البته که بایرام بلیط داره برای امریکا؛ یک‌سری کارها داره گویا‌.
سکوت مامان نصیبم شد! سری تکون دادم و به‌طرف راه‌ پله‌های اتاقم رفتم. باید یه دوش اساسی می‌گرفتم.‌ با ورودم به اتاق، چهره‌م جمع شد، این هفته باید خدمه برستم تا یه دستی به عمارت بکشن. هیچ‌وقت مامانم دوست نداشت خدمه‌ای تو خونمون کار کنه؛ می‌گفت مگه خودمون چلاقیم؟ راست هم می‌گفت! نبودیم.
اسپیر کوچیک روی میز آرایشی رو روشن کردم، آهنگ شادی رو از سلناگومز پلی کردم و جلوی آینه ایستادم. چهره‌ی بدون آرایشم تو ذوق میزد! وقتش بود تغییراتی تو چهره‌م ایجاد کنم و کمی به خودم برسم، آره؛ من قول داده بودم!
لبخند پراقتداری روی صورتم نشوندم و بعد از کم‌ کردن موزیک، با گرفتن شماره‌ی فرناز، خودم رو، روی تـ*ـخت پرت کردم.
بعد از بوق سوم جواب داد:
- بله؟ بفرمایید؟
نگاهم رو به سقف دوختم.
گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- سلام فرناز، ماجدی‌ هستم؛ مریلا ماجدی.
وقتی شناخت، صداش تن گرمی گرفت و می‌تونستم چهره‌ی پر شوقش رو تصور کنم!
- سلام جانم، احوالت مریلا خانوم؟
ناراضی سر تکون دادم و دهن کجی کردم، گفتم:
- باز تو گفتی خانوم؟
خنده‌ی بلندی کرد و جواب داد:
- بگو ببینم، چه‌شده زنگ زدی؟ من‌که می‌دونم بی‌گدار آب بهم نمی‌زنی!
لبخند شیطانیم پررنگ‌تر شد و با ابروهای بالا رفته جواب دادم:
- خوب من رو شناختی فرناز خانوم! ببینم، می‌خوام موهام رو رنگ کنم؛ یه رنگ توپ! شرایطش رو داری؟
جواب داد:
- آره آره. بی‌کارم؛ می‌تونی الانم بیای سالن.
روی تـ*ـخت به حالت چهارزانو نشستم و سریع گفتم:
- اوه نه نه! سالن نه، می‌تونی بیای این‌جا رنگ کنی؟
از اون‌جایی که تو خونه هم کار می‌کرد، با کله قبول کرد.
بعد از پرسیدن رنگ و خیلی چیزهای دیگه، قطع کردم و یک‌راست شماره‌ی جاسمین رو برداشتم و طبق معمول با دومین بوق جواب داد:
- بنال جانم.
با چهره‌ی درهم از روی تـ*ـخت بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم.
- پاشو جمع کن بیا این‌ور، گفتم فرناز بیاد موهام رو رنگ کنه؛ یک‌دفعه با هم رنگ کنیم.
خیلی کنجکاو پرسید:
- چه رنگی؟
با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
- شـرابی!
چهره‌ی شروری به خودم گرفتم و با دست کشیدن روی موهای حالت‌دارم ادامه دادم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- می‌خوام یَک چهره‌ی بدجنسی از خودم بسازم که ازم بگرخن!
خنده‌ی بلندی کرد‌.
- تو کلاً خودت چهره‌ت بدجنس هست، حالا بیا و شرابیش کن! پس منم میام رنگ کنم.
راست می‌گفت؛ و از این‌که چشم‌های مظلومی نداشتم به‌شدت از قیافه‌م راضی بودم‌. همیشه از مظلوم‌ها متنفر بودم؛ چرا که همون‌ها گول سادگیشون رو می‌خورن!
- خب حالا! آره، آره، بیا. پس فعلاً من برم.
دوشم هم کنسل شد.
***
با ناخن‌هام به روی پلاستیک روی موهای آغشته به رنگم کشیدم، تقریباً رنگ گرفته بود. عاشقه شخصیتم بودم! عاشقه شخصیتم؛ نه خودم! خوده‌من اینی که هستم نبود؛ اما شخصیتم همیشه برام مورد پرستش قرار می‌گرفت، چرا که من مثل همه‌ی دخترها ناز و عشوه اومدن و، کلاس گذاشتن رو بلد نبودم! بلد بودم‌ها؛ ولی متنفر بودم از این‌که ادا در بیارم. من یه معتاد بودم، یه دختر معتاد! بعضی مواقع عاشق خودم بودم و بعضی مواقع متنفر از اعتیادی که به جون خودم انداختم و الان... .
با صدای پر شوق فرناز به خودم اومدم و لبخند دندون‌نمایی زدم‌.
- خب دیگه موهات رنگ گرفته، می‌تونی بری بشوری؛ البته اگر نمی‌خوای تیره‌تر شه.
و بعد طرف جاسمین کرد و گفت:
- شما نیم ساعت دیگه سرت رو بشور.
از روی صندلی بلند شدم و با دیدن قیافه‌ی آغشته به رنگم لـ*ـبم بالا پرید و پلاستیک‌های دور خودم رو از روی خودم برداشتم و به‌طرف حموم اتاقم رفتم.
آب داغ رو با کمی آب سرد باز کردم و وقتی حرارت مورد نظرم رو سنجیدم بعد از در آوردن لباس‌هام زیر دوش رفتم. از این خنده‌م می‌گرفت که دوش باز بود و من تازه لباس‌هام رو درمی‌آوردم!
دست‌هام چنگ مانند تو موهام جولان می‌داد و من زیر برای خودم می‌خوند. صدام تقریباً نازک بود و با تن‌صدای آروم خیلی قشنگ میشد.
خوندم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- تو خاک باغ خونه، یه‌ روزی دست زمونه
ما رو کاشت با مهربونی، پیش هم مثل دو دونه
ما تو باغ معوا گرفتیم، بارون اومدها گرفتیم
دوتایی تو خاک باغچه، ریشه کردیم جا گرفتیم
غافل از رنگ گلامون، غم فردای دلامون
تو خاک، زیر یه بارون، تو باغ روی زمین
گل اون، شد گل سرخ
گل من زرد و غمین
گل‌ اون، گل‌های شادی
گل من، گل‌های درد
اون تو گل‌خونه‌ی گرمه، من اسیر باد سرد...
با صدای جاسمین از خوندن دست کشیدم و چهره‌م مچاله شد‌.
- نخون بابا نخون، کنسرت گذاشتی یا داری حموم می‌کنی؟ با اون آهنگ‌های عتیقه‌ت! بیا بیرون بابا موهام زغال شد.
دست‌هام رو، روی موهام کشیدم‌. تقریباً دیگه تمیز شده بودن. جواب دادم:
- زر نزن خب قشنگه! تازه موهام رو شستم، می‌خوای برو اتاق مهیار.
بعد از این‌که چندتا فحش جانانه داد، صدای درد اتاق ندا رسوند که رفته‌. خوب شد که فرناز رو فرستادم رفت، آبرو نمی‌ذاره برای من‌که این زنیکه!
بعد از یه حموم کامل از حموم خارج شدم.
با حوله صورتم رو خشک کردم، خیلی هیجان داشتم چهره‌م رو ببینم؛ سریع به طرف آینه رفتم و با دیدن خودم بـ*ـو*سی برای خودم فرستادم و کلاه حوله رو انداختم.
موهام‌های خیسم بهم چسبیده بود و موج‌های ریزی تو موهام‌ هویدا بود و رنگ شرابیه محشری داشت!
حتماً چهره‌ی جاسمین هم تغییر کرده بود، هرچند که رنگ تیره‌ای زده بود.
بدون این‌که بخوام لباسی تن کنم، اسپره‌ی مخصوص بدن رو به طرف گردنم بردم و زدم. هـ*ـوس کرده بودم تا خرخره به خودم برسم، من زیبا بودم! این‌ رو هم می‌دونستم؛ فقط نیاز داشتم به خودم برسم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین