- از بچگی عاشق خواهرم بودم، شارلی! اوج جوونیم، خواهرم یه بخشی از زندگی من بود؛ حتی بالاتر از هر عالم و آدمی... ۲۷ سالم بود که جلوی چشمهام جون داد!
شکه به نیمرخش نگاه کردم، به دریا خیره بود. با نفرت خاصی تکتک کلماتش رو بیان میکرد و ادامه داد:
- صحنهی مرگ خواهرم رو جلوی چشمهام غرق خون دیدم! خودکشی کرده بود.
لبخند تلخی زد و نگاهم کرد.
- دردامون طورایی مشترکه، اینطور نیست؟
شکه سر تکون دادم، باورش سخت بود!
از تعجبم خندید و دستش رو به روی پیشونی خیسم کشید. موهای حالتدارش از شدت بارون خیس بود و روی صورتش ریخته بود و جذابترش کرده بود.
مردد گفتم:
- چرا؟ چرا خودکشی کرد؟
لبخند تلخش رو حفظ کرد و زمزمه کرد:
- یه بیهمهچیز عاشقش کرد و بعد ولش کرد!
شکه سر تکون دادم. سوالی نپرسیدم تا اذیت نشه! غم خودم رو فراموش کرده بودم، عادتم شده بود با کوچکترین اتفاقها برای آدمها قلبم فشرده میشد و خودم رو یادم میرفت.
به صدای بارون گوش میدادیم که گفت:
- هیچ وقت نخواه از کسی انتقام بگیری که قدرتش هزار برابر تو باشه! اونوقته که قدرتش گریبانگیرت رو میگیره، انتقام از دریا میشه انتقام از جونت!
مثل همیشه حرفهاش به دلم نشست، قشنگ حرف میزد!
اشکهام خشک شده بود و لبخندم پررنگتر شد. بارون هر لحظه شدیدتر میشد و جسم و خیستر!
نگاهش رو به چشمهام سوق داد و گفت:
- بیا به هم یه قولی بدیم، اینکه تو قول بدی با گذشتت کنار بیای و من قول بدم تا آخرش کنارت باشم؛ قبوله؟
کامم شیرین شد، حرف کلمهش برام جزء به جزء شیرین بود!
خندیدم و گفتم:
- قبوله!
متقابلاً خندید و با تن صدای شادی برخلاف دقایقی پیش گفت:
- اوه! موش آبکشیده شدیم، بلند شو بریم تو کلبه.
نمیدونستم چیشد که قبول کردم و قول دادم، نمیدونستم چیشد که بهش اعتماد کردم و از کنارش بودن لـ*ـذت برم؛ اما همون آرامش و قولی که داده بودم ورق جدیدی رو از زندگیم باز کرد!
آیندهی من تیکافی بود که به سرعت از حادثه گذر میکرد؛ اما من باید میخواستم که تغییر کنم، وقتی بخوام هیچک.س جلو دارم نمیشد!
شکه به نیمرخش نگاه کردم، به دریا خیره بود. با نفرت خاصی تکتک کلماتش رو بیان میکرد و ادامه داد:
- صحنهی مرگ خواهرم رو جلوی چشمهام غرق خون دیدم! خودکشی کرده بود.
لبخند تلخی زد و نگاهم کرد.
- دردامون طورایی مشترکه، اینطور نیست؟
شکه سر تکون دادم، باورش سخت بود!
از تعجبم خندید و دستش رو به روی پیشونی خیسم کشید. موهای حالتدارش از شدت بارون خیس بود و روی صورتش ریخته بود و جذابترش کرده بود.
مردد گفتم:
- چرا؟ چرا خودکشی کرد؟
لبخند تلخش رو حفظ کرد و زمزمه کرد:
- یه بیهمهچیز عاشقش کرد و بعد ولش کرد!
شکه سر تکون دادم. سوالی نپرسیدم تا اذیت نشه! غم خودم رو فراموش کرده بودم، عادتم شده بود با کوچکترین اتفاقها برای آدمها قلبم فشرده میشد و خودم رو یادم میرفت.
به صدای بارون گوش میدادیم که گفت:
- هیچ وقت نخواه از کسی انتقام بگیری که قدرتش هزار برابر تو باشه! اونوقته که قدرتش گریبانگیرت رو میگیره، انتقام از دریا میشه انتقام از جونت!
مثل همیشه حرفهاش به دلم نشست، قشنگ حرف میزد!
اشکهام خشک شده بود و لبخندم پررنگتر شد. بارون هر لحظه شدیدتر میشد و جسم و خیستر!
نگاهش رو به چشمهام سوق داد و گفت:
- بیا به هم یه قولی بدیم، اینکه تو قول بدی با گذشتت کنار بیای و من قول بدم تا آخرش کنارت باشم؛ قبوله؟
کامم شیرین شد، حرف کلمهش برام جزء به جزء شیرین بود!
خندیدم و گفتم:
- قبوله!
متقابلاً خندید و با تن صدای شادی برخلاف دقایقی پیش گفت:
- اوه! موش آبکشیده شدیم، بلند شو بریم تو کلبه.
نمیدونستم چیشد که قبول کردم و قول دادم، نمیدونستم چیشد که بهش اعتماد کردم و از کنارش بودن لـ*ـذت برم؛ اما همون آرامش و قولی که داده بودم ورق جدیدی رو از زندگیم باز کرد!
آیندهی من تیکافی بود که به سرعت از حادثه گذر میکرد؛ اما من باید میخواستم که تغییر کنم، وقتی بخوام هیچک.س جلو دارم نمیشد!