جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,413 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
- اما از اون طرف خبر بهم رسید که جفت دختر و پسرش رو فرستاده کانادا برای تحصیلات عالیه!
سر بلند کرد و با بغض و صدای لرزان، دست لرزانش را به مقنعه‌ی کج شده‌اش کشید و رو به حسن‌آقا کرد.
- حاج آقا کجا می‌رفتم؟ پیش کی می‌رفتیم که در حقم برادری و پدری کنه و مردونگی کنه؟ به والله کل تهران رو زیر پا گذاشتم. با این سن کمم خونه‌های مردم کار کردم، پرستاری کردم، نوکریشون رو با اینکه حقوقش کم بود کردم، حتی زیر سگ و نجاست پاک کردم و دم نزدم، اما هر بار یه اتفاقی افتاد. یه بار تو خونه صاحب‌خونه تا زنش رفت بیرون... .
یادآوری آن روز که با رفتن زن صاحب‌خانه مرد با نیش باز پیشنهاد بی‌شرمانه داده‌بود در عوض داشتن حق و حقوق بیشتر، اعصابش را بهم ریخت و به‌خاطره بی‌کسی و بی‌دفاعی‌اش بغض به گلویش چنگ زد و ریختن چند قطره اشک از چشمانش تبدیل به هق‌هق شد و نگذاشت که دیگر ادامه دهد. دلش غمباد گرفته‌بود از بس چیزی نگفته‌بود و سفره‌‌ی دلش را فقط پیش خود و خدایش پهن کرده‌بود. دست روی چشمانش گذاشت و های‌های گریه را سر داد. حال هیچ‌کَس خوب نبود. چه روزی شده‌بود آن روز. قرار بر شادی و بزن و بکوب بود، اما حالا... .
حسن آقا تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشسته‌بود و زیر لب لااله‌الا‌الله می‌گفت و با حرص دانه‌‌های فیروزه‌ای رنگ تسبیحش را با صلوات از روی نخ رد می‌کرد و تق‌تقش را به گوش می‌سپرد. خون، خونش را می‌خورد. این دختر جای دخترش ارغوان با چند سال تفاوت سنی را داشت و با حرف‌ها و تلخی‌های روزگاری که به کامش نشانده‌بود، رگ غیرتش را بالا زده‌بود و تپش قلبش را که با ناآرامی به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید بیشتر کرده‌بود. عاقبت دست روی قلب بی‌قرارش گذاشت و چند سرفه کرد. ارغوان نگاه غم‌زده و چشمانی که اشک در آن حلقه زد بود را با نگرانی به پدرش دوخت و از روی زمین بلند شد و به پیش پدرش روی مبل نشست. سرش را به سمت پدر کج کرد و دست روی پای پدر گذاشت.
- بابا حالتون خوبه؟ رنگتون پریده، قرصتون رو خوردین؟ می‌خواین شما برین، من ببینم خانم چیکار داره؟ بعد براتون تعریف می‌کنم. باشه بابا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
حسن‌آقا با گفتن《نه》تا آمد بگوید می‌خواهد بماند، صدای آهنگ لایت موبایل ارغوان بلند شد. سرش را به سمت مبل تک‌نفره برگرداند و به‌ سمت کیفش از روی مبل بلند شد و به سمتش برای برداشتن روانه شد که صدای دختر بر سر جایش میخکوبش کرد.
- تو رو خدا جواب نده!
این زن چه می‌گفت؟ چرا آنقدر مرموز بود؟ او که نمی‌دانست پشت خط کیست، چرا درخواست می‌کرد ارغوان جواب ندهد؟ از التماس زن تعجب کرد و با بهت، هاج و واج به زن نگاه کرد و بی‌خیال گوشی شد. از این سردرگمی اعصابش بهم ریخته‌بود. چرا این زن حرف اول و آخرش را نمی‌گفت و خلاصشان نمی‌کرد؟ داستان زندگی‌اش چه ربطی به آن‌ها داشت که حال پدرش را هم بخواهد دگرگون کند؟ در حالی‌ که موی سرکشش را که به صورت کج زده‌بود و از لای گیرش به بیرون آمده را به پشت گوش می‌انداخت با اخم رو به زن کرد و کمی لحنش را تند کرد.
- چرا جواب ندم؟ مگه شما می‌دونین کیه؟ اصلاً اسم و رسم شما چیه خانم‌؟ چرا حرف اول و آخرت رو نمیگی؟ جون به سرمون کردی! ما‌ مهمون بودیم، میزبان نگران شده زنگ زده، این چه دلواپسی و چه ربط و خطی به شما داره که این‌جوری دلواپسین و قسم می‌دین؟
پتو را از خود کنار زد و از روی مبل بلند شد و در حالی‌ که مژه‌های فر شده‌‌ی نمناکش را از درد با فشردن چشمانش روی هم فشار می‌داد، دست به پشت کمرش که درد عجیبی در آن پیچیده‌بود زد و به جلوتر قدم برداشت و با بغض نالید.
- چون...‌ چون اگه بفهمه من اینجام نمی‌ذاره حرف‌هام رو بزنم، اون دربه‌در دنبالمه.
کلافه پوفی کشید. دست زیر چانه برد و دست دیگرش را به کمر زد و نگاهش را اول به پدرش و بعد به زن دوخت.
- کی بفهمه؟ کی دنبالته؟ دِ بگین خانم!
تردید داشت از گفتن نامش و واکنش آن‌ها، از ادامه گفتنش واهمه داشت. از باور کردن و نکردن آن‌ها هراسان بود. چشمان شرم‌زده و دودوزده‌اش را به فرش کرم و طوسی زیر پایش دوخت. نفسش را صدادار بیرون داد که صدای زنگ لایت موبایل ارغوان دوباره بلند شد. به پدرش نگاهی کرد و کلافه، شالش را که دور گردنش حلقه کرده‌بود و از شدت عصبانیت بدنش گر گرفته‌بود باز کرد و به سمت گوشی رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
دست در کیفش کرد و موبایل را بیرون آورد، با دیدن نام احمد تا آمد وصل کند، تماس قطع شد و هم‌زمان صدای دیلینگ‌دیلینگ تلفن خانه به صدا در آمد. نگاه از موبایل گرفت و به سمت گوشی خانه خیز برداشت. رفتار و نگاه زن استرس بدی را به جانش انداخته‌بود. زن سراسیمه جلوتر آمد و سریع دستان عرق کرده‌ی ارغوان را گرفت و لب‌های لرزانش را با بغض به حرکت در آورد.
- میگم! همه‌چیز رو میگم. تو رو خدا برای خدا هم که شده جواب نده!
چرا معنی کارهای زن رو‌به‌رویش را هیچ نمی‌فهمید؟ کلافه چشم از تلفن برداشت و دستانش را از دستان سرد زن بیرون کشید و به سمت مبل کنار پدرش با کلافگی و خشم قدم برداشت. سرش گیج می‌رفت، چشمانش را بست و دست روی پشتی مبل گذاشت تا تعادلش را حفظ کند و با فین‌فین ادامه داد:
- از پس هزینه‌های دیالیز و بیمارستان مامانم برنمی‌اومدم. وضعش هر روز داشت بدتر می‌شد. اسمش رو گذاشته‌بودن تو لیست دریافت کننده‌های کلیه. بعد از چند ماه در‌به‌دری، بالاخره با گروه خونیش که از شانس بد ما اُ بود پیدا شد. دکتر گفت اینقدر وضعیتش وخیمه که سریع باید پیوند بشه، اما من پول عمل نداشتم حتی پول کلیه هم که از طرف خانواده‌ای که کلیه پدرشون رو اهدا کرده‌بودن نداشتم که بدم. هر روز ترس اینکه کلیه رو به یه نفر دیگه بدن داشت دیوونم می‌کرد. دل رو زدم به دریا و باز رو زدم به دایی و عموم، اما مثل همیشه آب پاکی رو ریختن رو دستم و گفتن نمی‌تونن بیشتر از یه مقدار کمک کنن. پس‌اندازی هم نداشتم چون با خرج خورد و خوراک و هزینه‌های دوا و دکتر مامان چیزی برای پس‌انداز نمی‌موند. با دست خالی چی‌کار می‌کردم؟
آب گلویش را که مانند کویر خشک شده‌بود و بغض نهفته در درونش مانند کارد به جان گلویش افتاده‌بود را به زور قورت داد و با صدای لرزان و گرفته ادامه داد:
- من قبلاً یه بار عاشق شده‌بودم و چوبش رو خورده‌بودم. توی دوران عقد فهمیدم شوهرم معتاده، بدبختی ما آدم‌های بدبخت ته نداره.
چشم از آن دو که سراپا گوش شده‌بودند و به او مانند فیلم سینمایی نگاه می‌کردند، گرفت و سر به زیر انداخت و در حالی‌ که با حرکت ماهی کوچک درونش دلش به لرزش افتاده بود، دستی به شکمش کشید و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
- انگ دختر طلاق که روت بیاد، خیلی‌ها یه جور دیگه روت حساب می‌کنن. توی محله پایین شهر بودیم و حرف و حدیث زیاد. مرگ آقاجونم تقصیر منه گردن شکسته بود. از حکایت عاشقیم نگم براتون و بگذریم. آقاجونم سر طلاق من سکته‌ی اولش رو زد‌. خدا من رو نبخشه که با عشق و عاشقیم بابام رو هم خرد کردم و با آبروش بازی کردم. کاش لال شده‌بودم و بله نگفته‌بودم و به حرف آقاجونم گوش داده‌بودم.
سر بلند کرد و چشمان گریانش را که سبزی جنگلی‌اش در قرمزی و دریای اشک گم و بی‌فروغ شده‌بود به آن‌ها دوخت و با فین‌فین ادامه داد:
- یه دوستی داشتم که همیشه درددل‌هام و بدبختی‌هام رو بهش می‌گفتم. حالم اون روز خیلی بد بود. فکر مامان داشت دیوونم می‌کرد. همون روز بهم پیشنهاد داد آخر هفته باهاشون برم پیست برف‌بازی که از این حال و هوا در بیام. دل و دماغ رفتن نداشتم، اما خسته بودم و دلم یه ذره بی‌خیالی می‌خواست. من از دار دنیا فقط با الهام، همین دوستم رفت و آمد داشتم. شوهرش حمید آدم خوبیه و من رو کامل می‌شناخت، اما کاش نرفته‌بودم. کاش پام اون روز شکسته‌بود و نرفته‌بودم. رفتیم پیست که خارج از شهر بود‌. اکیپشون پنج نفره بود که فقط یه پسر مجرد بینشون بود، پسر خوبی می‌زد. اولش چیزی نگفت. چند بار دیگه این رفت و آمد تکرار شد‌. راستش حال و هواشون برای منی که دورتادورم رو بدبختی گرفته و از سر و کول زندگیم بالا میره، خوب بود. برای چند ساعت یه لحظه از فکر بدبختی‌هام بیرون می‌اومدم و می‌فهمیدم من هم آدمم. اما اون‌ها برعکس من، پاتوق همیشگیشون اونجا بود. من تو حسرت ثانیه‌ی خوشی بودم و اون‌ها غرق در لذت. با چند بار دیگه همراه شدنم باهاشون، نگاهای پسره فرق کرده‌بود، می‌فهمیدم که یواشکی نگاهم می‌کنه، از حرف‌های الهام فهمیده‌بودم که مجرده و کسی هم تو زندگیش نیست و از من هم بدش نیومده، تا یه روز با هماهنگی بقیه، دو نفره تنها شدیم و بهم پیشنهاد دوستی داد. از اونجا که اهلش نبودم، قبول نکردم. یعنی من وقت و حوصله‌ی این کارها رو میون بدبختی‌هام نداشتم، اما وقتی گفت که اهل نامردی نیست و از اون پسرها نیست و حلال و حروم سرش میشه و الهام و حمید هم تأییدش کردن و گفت که الهام و حمید زندگیم رو براش تعریف کردن و حاضر شده خرج عمل مامان رو کامل بده و خیالم رو از یه سری مخارج راحت می‌کنه، خام شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
چشم باز کرد و به طرف حسن‌آقا نگاهی انداخت. نگاه از چشمان حسن‌آقا که نگاهش مانند آقاجان خدابیامرزش سرزنش‌گر بود، گرفت و شرم‌زده سر به زیر انداخت، نفسی گرفت و ادامه داد:
- من سایه‌ی سر می‌خواستم. آدم، بی‌پناه که میشه دنبال یه پشتیبان و تکیه‌گاه می‌گرده، آدمِ بی‌پناه مثل کسی می‌مونه که زیر بارون مصیبت، گیر کرده و برای اینکه خیس نشه حاضره حتی یه سایبون کوچیک پیدا کنه که قطره بارون کمتری بخوره. گفت نمی‌تونه با شرایط ازدواج قبلیه من عقد دائم بکنه، اما گفت نمی‌ذاره آب تو دلم تکون بخوره. من... من فقط می‌خواستم یه نفر از نظر هزینه‌ها تأمینم کنه. مامانم داشت از دست می‌رفت. اگه عمل نمی‌کرد، خدا می‌دونست چقدر دیگه باید تو نوبت می‌موندم. حال مادرم خوب نبود باید یه کاری می‌کردم. اگه خدا اون رو هم ازم می‌گرفت، دیگه چی از من باقی می‌موند؟ قبول کردم و صیغه‌اش شدم. گفت از من چیزی نمی‌خواد. فقط می‌خواد تنهایش رو پر کنه، اما مگه میشه یه مرد، محرم پیدا کنه و... .
شرم مانع ادامه حرفش شد، اما هم ارغوان و هم حسن‌آقا معنی سکوت و کلام او را خوب می‌فهمیدند. ارغوان که هنوز هم ربطش را به خودشان نفهمیده‌بود دست روی مبل گذاشت و در حالی‌ که از روی مبل بلند می‌شد، نگاه پرسش‌گرش را به او دوخت.
- خب ربطش به ما چیه؟ من نه برادر دارم نه کسی رو دورم می‌شناسم که بخواد توی این جور کارها باشه. میشه زودتر بگین؟ از دلواپسی جون به سر شدن اون بنده خداها. بابا یه زنگ به احمد بزنم؟ این دفعه چندمه زنگ زده خوب نیست اینقدر تو دلواپسی بذاریمشون. بدونین حالا چقدر... .
رنگ از رخسار زن پرید و با استرس دستانش را بهم فشرد و میان کلامش پرید.
- نه‌.
ارغوان به سمت زن برگشت و با بهت لب زد.
- چی نه؟
هم‌زمان صدای جیرجیر زنگ خانه بلند شد. بی‌اعتنا به زن به سمت درب از مابین دو مبل گذشت و با عجله گفت:
- بابا من برم ببینم کیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
و بدون معطلی با پوشیدن دمپایی صورتی رنگش با گفتن《اومدم‌》به سمت درب دوید. از پله بالا رفت و با کشیدن اهرم، درب را باز کرد. احمد سراسیمه و با نگرانی پشت درب ایستاده‌بود و با استرس پایش را روی زمین می‌کوبید. به محض باز شدن و دیدن حال خوب ارغوان، نفس آسوده‌ای کشید و دست از جیب شلوار مشکی کتانش در آورد.
- آخ ارغوان! مردم و زنده شدم. چرا جواب نمیدین؟ دلمون هزار راه رفت. می‌دونی چند بار به بابات و تو زنگ زدیم؟ شماها که خونه‌این، چرا خونه هم زنگ می‌زنم جواب نمی‌دین؟ من و مامان یه سره بهتون زنگ می‌زدیم.
از پله پایین آمد و او را در آغوش کشید و با بوسیدن پیشانی‌‌اش، صورت او را مابین دو دستش گرفت و با لبخند زمزمه کرد:
- خوبی؟
ارغوان با تکان دادن سر، جواب مثبت داد و سر به زیر انداخت. احمد بدون حرف وارد حیاط شد و ادامه داد:
- بابات خوبه؟
ارغوان لبخندی زد و در حالی‌ که گوشه‌ی شالش را به روی دوشش می انداخت با او هم‌قدم شد.
- آره خوبه. یه مهمون ناخونده اومد که نتونستیم بیایم، اما فکر کنم با بابا کار داره که دیگه میره که بریم. دایی و زندایی حتماً خیلی نگران شدن؟
احمد بدون حرف کفش‌هایش را در آورد و با تکان دادن سر، جواب مثبت داد و وارد خانه شد و پشت سرش ارغوان وارد شد. زن با دیدن احمد چنان عقب رفت و هینی کشید و دست‌های لرزانش را روی لب‌هایش گذاشت که تنش به تلویزیون برخورد کرد و درد خفیفی را در تیره‌ی کمرش ایجاد کرد. از درد اخمی به چهره انداخت و اشک در چشمانش جمع شد. احمد با صدای هین کشیدن زن، مات و مبهوت، نگاه حیران و وق زده‌اش را به او دوخت. مغزش از کار افتاده‌بود و چیزی به ذهنش نمی‌رسید. با پلک زدن زن روبه‌رویش به خود آمد و فقط نام ستاره در سرش مانند اکو تکرار شد. به یک‌باره رنگ چهره‌اش پرید و ناخودآگاه زمزمه‌وار با لکنت لب زد:
- س... ستاره!
ارغوان و حسن‌آقا هاج و واج نگاهشان را بین آن دو در گردش انداخته‌بودند. چه شنیده‌بود؟ چه دیده‌بود؟ احمد او را می‌شناخت؟ ناخودآگاه یاد آن روز افتاد که با احمد و‌ دوستانش به پیست رفته‌بود و گفته بود که اکیپمان پنج نفره بوده‌است. گفته‌بود که نام یکی از دوستانش حمید است و خانمش الهام که می‌تواند دوست خوبی برای او باشد و رفت و آمد خانوادگی ایجاد کنند. گفته بود پاتوقشان همیشه همین‌جا و در این آلاچیق بوده‌است. زن هم مگر نگفته‌بود الهام دوست صمیمی‌اش بود؟ او هم از اکیپ و پیست گفته‌بود‌. آن مردی که زن قسم می‌داد جواب ندهد و صیغه‌اش شده‌بود احمد بوده‌است؟ حس کرد تمام حجم خون به یک‌باره از رگ‌هایش رخت بستند و اتاق دور سرش می‌چرخد. چشمانش سیاهی رفت. دست به چهارچوب درب گذاشت تا تعادلش را حفظ کند. احمد با نگرانی به سمت عقب برگشت و گفت آنچه نباید می‌گفت و آشوب دل ارغوان را بیشتر کرد و به آن چیزی که ارغوان هنوز هم باور نداشت حکم باورپذیری‌اش را صادر کرد.
- ا... ار... ارغوان به جون خودم ماله قبل تو بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
همین یک جمله کافی بود تا آنچه را که نمی‌خواست باور کند را برایش قابل هضم کند. مانند کسی که زیر آوار مانده، زیر آوار حرف‌‌های احمد و ستاره، ستون سقف خانه‌ی بختش روی سرش خراب شد. پاهایش توان از دست داد و همان‌طور که به درب تکیه‌اش را داده‌بود و به زور سر جایش ایستاده‌بود، آرام روی زمین سر خورد و هاج و واج، نگاهش را به شکم زن دوخت و با لب‌های لرزان و صدایی که از ته چاه می‌آمد و خودش هم به زور می‌شنید با لکنت لب زد.
- ب... بچ... بچه‌ی توئه؟
احمد، سقوط ارغوان را با سقوط آرزوهایش یکی دید. چشم از ستاره گرفت و سراسیمه، کنارش زانو زد. کلافه دستی پشت گردنش کشید و تندتند کلمات را ادا کرد.
- دروغ میگه! ببین ارغوان‌‌‌... به من گوش کن! بچه از من نیست. من... من فقط... .
ستاره که هوا را پس دید و دنبال حق خودش و بچه‌اش بود، کمر راست کرد و به سمت مبلی که کیف مشکی‌اش را روی آن گذاشته بود با پاهای لرزان قدم برداشت. با دست لرزان و یخ‌زده‌اش، برگه‌‌ی صیغه نامه‌اش را از داخل کیفش در آورد و با پاهای لرزان با عجله اول به سمت حسن‌آقای رنگ‌پریده و بعد رو به ارغوان، با بالا آوردن کاغذ، لایش را باز کرد و آن را نشان داد و با صدای لرزان و بغض آلودش گفت:
- ببینین! این صیغه‌نامه‌ست. هشت ماه قانونی زنش بودم، شرعی و حلال‌وار. به خدا حرومی نرفتم. عِده‌م هنوز سر نیومده‌بود که فهمیدم ازت باردارم. همون شبی که اومدی خداحافظی و گفتی می‌خوای بری زن… .
احمد از تک‌تک کلام ستاره که دست به بردن آبرویش برده‌بود و قصد کوتاه آمدن نداشت و آبرویش را به بازار حراج گذاشته‌بود، عصبانی شد. چهره‌اش از خشم مانند لبو قرمز شده‌بود. طاقت از کف برید و در حالی‌ که رگ پیشانی و گردنش بالا زده‌بود با خشم و نفرت با شتاب از روی زمین بلند شد و با گفتن《ببر صدات رو تا خفه‌ت نکردم》 به سمت او حمله‌ور شد. دست بالا برد تا سیلی نثار صورت گندمی او کند که دستش توسط دست حسن‌آقا که هنوز هم تسبیح فیروزه‌اش دور انگشتانش تابیده شده‌بود، گرفته‌شد و در حالی‌ که چشمان براق و خشمگینش را به چشمان حیرت زده و شرمنده او دوخته‌بود، آنقدر سفت و محکم فشار دستش را بیشتر کرد که صدای ترق و توروق استخوان مچ دست احمد بلند شد و با گفتن آخ، دستش را از دست او به زور در آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
حسن‌آقا معطل نکرد و دست بالا برد و سیلی جانانه‌‌ای نثار صورت سه تیغ شده‌اش زد و《تف بهت بیاد بی‌آبرویی》نثارش کرد‌. نفس‌های صدادارش آنقدر از خشم تند‌تند به شماره افتاده‌بود و تپش قلبش شدت گرفته‌بود که دردی طاقت فرسا در قلبش پیچید و صدای تیک و تاک قلب ساعتی‌اش را کم‌ و کمتر کرد. ستاره که حسابی ترسیده‌بود و از ترس کتک خوردن، دستش را حصار صورتش کرده‌بود، از صدای تندتند و هن‌هن نفس‌های حسن‌آقا، به یاد آقاجانش در لحظه‌ی آخر افتاد و با تردید دستان لرزانش را پایین آورد. صورت حسن‌آقا کبود شده‌بود و دست روی قلبش گذاشته‌بود. با گفتن 《حاج آقا چی شد؟》 ارغوان را که با حال زاری در حال گریه بود، به خود آورد و با سقوط آزاد و افتادن پدرش روی زمین که دست روی قلبش گذاشته‌بود، از بهت خارج کرد. چیزی که در هاله‌ی اشک‌هایش به صورت تار می‌دید، سقوط پدرش بود. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و سراسیمه و با وحشت جیغی کشید و با گفتن《بابا》به سمتش دوید. هول و استرسی که ستاره به جانش افتاده‌بود و صحنه‌ی مرگ پدرش که دقیقاً وقتی فهمید حمیدرضا، شوهرش معتاد است؛ همان دامادی که هزار کار کرد که دخترش قیدش را بزند و بارها به او گفته‌بود که او وصله‌ی تنِ ما نیست و گوش نکرده‌بو‌د و عاقبت وقتی فهمید معتاد است و دخترش را برای گرفتن مواد پیش یک مشت ارازل فرستاده و وقتی دست خالی آمده زیر مشت و لگد گرفته، طاقت نیاورده‌بود و جلوی چشمانش درجا سکته کرده‌بود. با افتادن حسن‌آقا یاد مرگ پدرش و صحنه‌ها برایش دوباره زنده شد و حالش را دگرگون کرد. زمزمه‌وار، لب‌های رنگ‌پریده‌ی مرتعشش را که لرزش عجیبی گرفته‌بود به حرکت در آورد و با لکنت لب زد:
- نمی‌... نمی‌خواست... نمی‌خواستم این‌جوری بشه. من‌... من... ‌.
احمد که خون جلوی چشمانش را گرفته‌بود، با حرف‌های نصفه و نیمه‌ی ستاره، دست از روی صورت چک خورده‌اش برداشت و به طرفش با عصبانیت و صورت برافروخته از خشم و سیلی‌ای که خورده‌بود، هجوم آورد و با گفتن《همش تقصیر توئه》کشیده‌ی نکشیده‌ای نثار صورت او کرد و خونی را که از برخورد دندان و گاز گرفتن زبانش ایجاد شده بود را به گوشه‌ی لبش جاری کرد و با گرفتن مقنعه‌اش در مشت مردانه و پهنش او را به عقب هل داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
با پاهای لرزانش که از ترس و بی‌حالی دیگر جان و رمقی نداشت، تلو‌تلو خورد و تعادلش را از دست داد و کمرش به میز تلویزیون با صدای بدی برخورد کرد. درد بدی به زیر دل و کمرش جا خوش کرد. دست روی دلش گذاشت و مایع گرمی را که در حال خارج شدن بود از خود حس کرد. جیغی از درد و ترس کشید. با بغض لب به دندان گرفت و دست به زیر دلش گذاشت. ماهی کوچک درونش دیگر تکان نمی‌خورد و وحشتش را بیشتر کرده‌بود. حس کرد خانه دور سرش می‌چرخد و سرش سبک شده‌است. عاقبت با برداشتن قدمی، چشمانش سیاهی رفت و با افت فشار شدید با بی‌حالی روی زمین ولو شد. ارغوان که در حال زدن ضربه به صورت پدرش بود تا او را به هوش آورد و هیچ صدایی هنوز نشنیده‌بود، با افتادن ستاره سر بلند کرد و در یک لحظه چشمانش به احمد که هاج و واج با دهان باز نگاهش را به او دوخته‌بود، افتاد. با صورت گریان و خشمگین با گفتن یا 《امام غریب》 دستی به صورتش زد و سراسیمه از جایش بلند شد. مسبب تمام بدبختی‌های امروزش احمد بود. مانند دیوانه‌ها جلوی او ایستاد و با بغض چانه‌اش لرزید. با قدم برداشتن احمد به عقب، ناخودآگاه دستان مشت‌ شده‌اش را پی‌‌در‌پی با خشم و نفرت نثار سی*ن*ه‌ی او کرد و فریاد زد:
- چه غلطی کردی؟ چه غلطی کردی؟
احمد ترسیده و رنگ‌پریده از خون راه افتاده، عقب‌عقب رفت و دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کوبید. انگار تازه با سؤال ارغوان، متوجه اوضاع شده‌بود. باورش نمی‌شد با یک هل دادن، ستاره پخش زمین شود و حسن‌آقا به آن روز بی‌افتد. ترسیده نگاه از آن دو گرفت و مانند مسخ شده‌ها خانه را با ترس، کفش‌هایش را پوشیده‌ نپوشیده لنگان‌لنگان هر چه سریع‌تر ترک کرد. میان آن دو ایستاده‌بود و با گریه هر دو را نگاه می‌کرد. دنیا انگار متوقف شده‌بود و مغزش قفل کرده‌بود. دستان و پاهایش چنان می‌لرزید که اختیار مغزش را هم از او گرفته‌بود. با تکان خوردن انگشتان پدرش که تسبیح فیروز‌ه‌اش درون آن هنوز هم جا خوش کرده‌بود، به خود آمد و برای کمک سراسیمه به سمت گوشی‌اش که روی مبل داخل کیفش بود، دوید و تندتند شماره‌ی ۱۱۰ را گرفت. با وصل شدن اپراتور که پلیس آگاهی را معرفی کرده‌بود، تازه متوجه اشتباهش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
کلافه، شقیقه‌اش را فشار داد تا شماره‌ی اورژانس را به‌خاطر بیاورد. چیزی به ذهنش نمی‌رسید جز نام خدا. نام خدا را زیر لب، چندین بار زمزمه کرد و چشمان به اشک نشسته‌اش را برای لحظه‌ای بست. گویی خدا هم دلش به حال او سوخته‌بود. با یاد آوردن شماره، سریع شماره‌ی ۱۱۵‌ را گرفت و تند‌‌تند با دادن علائم و آدرس، هر آنچه گروه فوریت پزشکی گفته‌بود را یک‌‌به‌یک انجام داد و با داد زدن و صدا زدن اعظم خانم برای کمک، منتظر اورژانس با گریه بالای سر پدرش نشست و دستان او را در دست گرفت. اعظم خانم و آقای افضلی سراسیمه با دیدن آن‌ها با گفتن《یا فاطمه‌ی زهرا چی شده؟》یکی به سمت آشپزخانه برای آوردن آب قند و دیگری برای رفتن به بالای سر آن دو به سمتشان دویدند.
***
پشت درب آی سی یو روی زمین نشسته‌بود و زانوانش را در آغوش کشیده‌بود. اعظم خانم با درد پا، لنگان‌لنگان به سمتش، نایلون به دست نزدیک شد. جلویش خم شد و دستی به سر دختر بینوای ژولیده‌پولیده کشید.
- دخترم پاشو روی زمین نشین! زمین سرده، برا دختر خوب نیست. اینجاها هم که بیمارستانه و کثیف.
دلش نمی‌خواست از پشت درب، جایی که پدرش در یکی از اتاق‌هایش خوابیده‌بود، جایی برود. انگار به او گفته‌بودند هر چه به درب نزدیک‌تر باشد و دخیل ببندد، معجزه می‌شود. چشمان قرمز از گریه و خستگی‌اش را به چادر سورمه‌ای گل‌دار او دوخت و با صدای گرفته لب زد:
- بابام اینجاس، کجا برم؟
اعظم خانم نی را در آبمیوه‌ی آناناس فرو کرد و به سمتش گرفت. با ناله روی پنجه‌ی پا جلویش نشست و بدن فربه‌اش را به روی پاهایش انداخت.
- مادر نمیگم که بری خونه، میگم روی زمین نشین! اینجا که صندلی هست.
و به چند صندلی آبی پلاستیکی که روی پایه‌های فلزی قرار داشت، اشاره کرد. نگاه از آقای افضلی که سرش را به دیوار تکیه داده‌بود و چرت می‌زد گرفت و به چشمان او که از گریه آرایشش پایین آمده‌بود و دور چشمانش را سیاه کرده‌یود، چشم دوخت. آبمیوه را به طرفش گرفت و در حالی‌ که با لبه‌ی چادرش سیاهی دور چشمان او را مادرانه پاک می‌کرد، ادامه داد:
- بخور مادر! بخور رنگت عین گچ شده، چیزی هم که نخوردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین