- Apr
- 1,404
- 20,116
- مدالها
- 7
- اما از اون طرف خبر بهم رسید که جفت دختر و پسرش رو فرستاده کانادا برای تحصیلات عالیه!
سر بلند کرد و با بغض و صدای لرزان، دست لرزانش را به مقنعهی کج شدهاش کشید و رو به حسنآقا کرد.
- حاج آقا کجا میرفتم؟ پیش کی میرفتیم که در حقم برادری و پدری کنه و مردونگی کنه؟ به والله کل تهران رو زیر پا گذاشتم. با این سن کمم خونههای مردم کار کردم، پرستاری کردم، نوکریشون رو با اینکه حقوقش کم بود کردم، حتی زیر سگ و نجاست پاک کردم و دم نزدم، اما هر بار یه اتفاقی افتاد. یه بار تو خونه صاحبخونه تا زنش رفت بیرون... .
یادآوری آن روز که با رفتن زن صاحبخانه مرد با نیش باز پیشنهاد بیشرمانه دادهبود در عوض داشتن حق و حقوق بیشتر، اعصابش را بهم ریخت و بهخاطره بیکسی و بیدفاعیاش بغض به گلویش چنگ زد و ریختن چند قطره اشک از چشمانش تبدیل به هقهق شد و نگذاشت که دیگر ادامه دهد. دلش غمباد گرفتهبود از بس چیزی نگفتهبود و سفرهی دلش را فقط پیش خود و خدایش پهن کردهبود. دست روی چشمانش گذاشت و هایهای گریه را سر داد. حال هیچکَس خوب نبود. چه روزی شدهبود آن روز. قرار بر شادی و بزن و بکوب بود، اما حالا... .
حسن آقا تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشستهبود و زیر لب لاالهالاالله میگفت و با حرص دانههای فیروزهای رنگ تسبیحش را با صلوات از روی نخ رد میکرد و تقتقش را به گوش میسپرد. خون، خونش را میخورد. این دختر جای دخترش ارغوان با چند سال تفاوت سنی را داشت و با حرفها و تلخیهای روزگاری که به کامش نشاندهبود، رگ غیرتش را بالا زدهبود و تپش قلبش را که با ناآرامی به دیوارهی سی*ن*هاش میکوبید بیشتر کردهبود. عاقبت دست روی قلب بیقرارش گذاشت و چند سرفه کرد. ارغوان نگاه غمزده و چشمانی که اشک در آن حلقه زد بود را با نگرانی به پدرش دوخت و از روی زمین بلند شد و به پیش پدرش روی مبل نشست. سرش را به سمت پدر کج کرد و دست روی پای پدر گذاشت.
- بابا حالتون خوبه؟ رنگتون پریده، قرصتون رو خوردین؟ میخواین شما برین، من ببینم خانم چیکار داره؟ بعد براتون تعریف میکنم. باشه بابا؟
سر بلند کرد و با بغض و صدای لرزان، دست لرزانش را به مقنعهی کج شدهاش کشید و رو به حسنآقا کرد.
- حاج آقا کجا میرفتم؟ پیش کی میرفتیم که در حقم برادری و پدری کنه و مردونگی کنه؟ به والله کل تهران رو زیر پا گذاشتم. با این سن کمم خونههای مردم کار کردم، پرستاری کردم، نوکریشون رو با اینکه حقوقش کم بود کردم، حتی زیر سگ و نجاست پاک کردم و دم نزدم، اما هر بار یه اتفاقی افتاد. یه بار تو خونه صاحبخونه تا زنش رفت بیرون... .
یادآوری آن روز که با رفتن زن صاحبخانه مرد با نیش باز پیشنهاد بیشرمانه دادهبود در عوض داشتن حق و حقوق بیشتر، اعصابش را بهم ریخت و بهخاطره بیکسی و بیدفاعیاش بغض به گلویش چنگ زد و ریختن چند قطره اشک از چشمانش تبدیل به هقهق شد و نگذاشت که دیگر ادامه دهد. دلش غمباد گرفتهبود از بس چیزی نگفتهبود و سفرهی دلش را فقط پیش خود و خدایش پهن کردهبود. دست روی چشمانش گذاشت و هایهای گریه را سر داد. حال هیچکَس خوب نبود. چه روزی شدهبود آن روز. قرار بر شادی و بزن و بکوب بود، اما حالا... .
حسن آقا تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشستهبود و زیر لب لاالهالاالله میگفت و با حرص دانههای فیروزهای رنگ تسبیحش را با صلوات از روی نخ رد میکرد و تقتقش را به گوش میسپرد. خون، خونش را میخورد. این دختر جای دخترش ارغوان با چند سال تفاوت سنی را داشت و با حرفها و تلخیهای روزگاری که به کامش نشاندهبود، رگ غیرتش را بالا زدهبود و تپش قلبش را که با ناآرامی به دیوارهی سی*ن*هاش میکوبید بیشتر کردهبود. عاقبت دست روی قلب بیقرارش گذاشت و چند سرفه کرد. ارغوان نگاه غمزده و چشمانی که اشک در آن حلقه زد بود را با نگرانی به پدرش دوخت و از روی زمین بلند شد و به پیش پدرش روی مبل نشست. سرش را به سمت پدر کج کرد و دست روی پای پدر گذاشت.
- بابا حالتون خوبه؟ رنگتون پریده، قرصتون رو خوردین؟ میخواین شما برین، من ببینم خانم چیکار داره؟ بعد براتون تعریف میکنم. باشه بابا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: