جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 813 بازدید, 47 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
نفس‌نفس‌زنان، با همه توان می‌دوید. می‌خواست دور شود. دور شود و نبیند، دور شود و نشنود، دور شود و...
تاریکی شب با نوای گام‌هایش در کوچه خلوت، صدای رعد و برق و بارانی که بی‌رحمانه بر سر و رویش می‌کوفت، همه‌اش، همه‌اش او را به خنده می‌انداخت. خنده‌ای توخالی و سراسر از غم و اندوه!
غم از دست‌داده‌هایش، غم بر بادرفته‌هایش، غم...
آسمان با غرشی بی‌محابا، یک‌سر، کوچه را روشن کرد و او همچنان می‌دوید. می‌دوید که از خاطر ببرد، می‌دوید که تسلیم نشود؛ تسلیم هیولاهای سیاهی که سلول‌های مغزش را به فرماندهی خود درآورده بودند و هر آن ممکن بود قلبش را از تپش وادارند.
وارد ساختمان شد. با شالی که از سرش افتاده، لباس‌هایی که به تنش چسبیده، و جانی که دیگر جان بالا آمدن نداشت.
نفهمید چه شد، چطور شد، چگونه شد، و اصلاً چرا شد. فقط وقتی به خود آمد که دستش روی زنگ خانه‌ای نشست که هیچ امیدی به حضور صاحب‌خانه‌اش نداشت، هیچ امیدی!
در باز شد. باز شد و مرد ظاهر شده پیش چشم‌هایش، با آن قامت تنومند چونان سرو‌‌اَش، با مردمک‌هایی که از حیرت گشاد شده بود، متزلزل، چونان ماهی بیرون مانده از آب، دهانش باز و بسته شد. "حوریا"
سکوت، مثل خنجری بر پوست شب نشست. یک خاموشی ممتدد، چشم در چشم! گردانه زمان چرخید. چرخید و چرخید و چرخید. و حوریا و دیار همانند افسانه‌ای که در یک گوی ایستاده باشند، برای لحظه‌ای از زمین و زمان کنده شدند.
صدای نفس‌های بریده حوریا همچون ناقوسی سیاه، خلاء میانشان را می‌شکافت و خط‌خطی می‌کرد.
دیار، میان قاب در، خشکش زده بود. انگار زمان سکته کرده بود، هیچ چیزی حرکت نمی‌کرد.
حوریا پلک زد. بوی خاک باران‌خورده، بوی شب، بوی گذشته در مشامش پیچید.
دوباره پلک زد، خیره در قهوه‌ای‌های بی تکراری که هیچ آثاری از آرامش و گرمای قبل را نداشت؛ سرد بود، همچون کوهستان متروکی که سال‌ها کسی بر بالین سرمایش نرفته باشد.
چشم‌هایش پر از حرف‌های ناخوانده‌ای بود که حوریا نمی‌توانست آن را بخواند؛ خشم، بی‌تفاوتی، غم، و شاید هم دلتنگی...
لب‌هایش را تکان داد. برای همه پا روی دلش گذاشت و چشم روی او بست، همه چشم روی او بستند و فقط او ماند. حتی نمی‌دانست چرا اینجاست. چه جوابی داشت به جز این‌که پناه‌تر از او نیافت؟ وزن کلماتی که به زبان می‌آورد، آن‌قدر سنگین بود که شبیه نجوایی از دوردست‌، از دل جنگل‌های تاریک می‌مانست.
- جایی رو ندارم.
شانه‌هایش فرو افتاد و زمزمه کرد.
- هیچ‌جایی!
نگاه دیار از صورت خیس و رنگ‌پریده‌اش تا لباس‌های گِلی و دست‌های لرزانش سر خورد.
حوریا سرش را پایین انداخت. صورتش خیس بود، اما دانه‌های اشک و باران قابل تشخیص نبودند.
سیبک گلوی دیار بالا و پایین شد. درونش جنگی به پا بود که هیچ از برنده‌اش خبر نداشت. خشم و غم، فرمانده میدان بودند و جایی به احساسات دیگر نمی‌دادند.
دوباره نگاهش کرد. آن‌قدر عمیق و سنگین که انگار می‌خواست از میان جسمش به روحش برسد. سپس، بدون پرسیدن سوالی، به آرامی کنار کشید و در را تا انتها باز کرد.
و پاهای مردد حوریا، بی‌آن‌که از مغزش فرمان بگیرند، جلو رفتند.
در پشت سرش بسته شد. و حالا درون خانه بود. گویی تمام آن دویدن‌ها، تمام آن فرار، قرار بود به همین نقطه ختم شود؛ به این در باز، به این مرد، به این سکوت دو طرفه!
همان‌جا ایستاد، کنار در، پیش جاکفشی! باران هنوز از موهایش چکه می‌کرد، چشم‌هایش درمانده و نالان بود.
دیار بدون گفتن حرفی، به طرف اتاقش رفت.
حوریا، میان خاطراتی که یکی پس از دیگری به قلبش سیلی می‌زدند، گم شد و پاهایش قدم از قدم برنداشت. انگار تا همان‌جا اجازه ورود داشت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
دیار با بلوز و شلواری که به دست داشت از اتاق بیرون آمد. آن را به طرفش گرفت. با همان لحن مردانه، بی‌پسوند و پیشوند گفت:
- لباس‌هات خیسه!
همین! صدایش آرام بود. تلخ و پر از فاصله‌ای که به نظر می‌رسید بیش از دو جهان باشد.
حوریا دست دراز کرد. قلبش همزمان، هق ناشیانه‌ای زد. لباس‌ها را میان مشتش فشرد و سرش پایین‌تر رفت.
آن‌قدر همه‌چیز برایش غیرقابل باور بود که همچون خواب‌زده‌ای راه اتاق را پیش گرفت. اتاقی که روزی به راحتی واردش میشد و حالا با تردید، تردید از تمام پیش‌آمدهایی که ممکن بود برایش رخ دهد.
ذهنش خالی بود، خالی از هر فکری! انگار همه احساساتش به خواب رفته بودند، به جز دلتنگی؛ دلتنگی‌ای که شریان متصل به قلبش را، همان رگی که درست به قسمت انتهایی قلبش وصل بود، برای ذره‌ای هوا گشاد کرده بود.
وارد اتاق شد. نظرش از روی کتاب‌های روی میز تحریر، کیسه بوکسی که گوشه اتاق آویزان بود، و ساکی که پای تخت افتاده بود، گذشت. نامرتب بود و این، اصلا به دیار نمی‌آمد. در را بست و تکیه داده به آن، بی‌اختیار لباس را بو کرد. بینی‌اش پر شد از عطر همیشگی‌ای که دیار عادت داشت به لباس‌های تمیزش بزند. دلتنگ ‌تر شد و او چقدر دور بود، چقدر دور بود.
نامطمئن، پشت میز آشپزخانه نشست. به میز زل زد. گرمای مطبوع خانه، لباس‌های خشکی که تنش بود، بوی آشنایی که زیر بینی‌اش را قلقلک می‌داد، تازه داشت مغزش را به هلاجی می‌انداخت. حالا که از آن محو و مات ماندن اولیه گذشته بود، آن‌چنان احساس شرم و غریبگی می‌کرد که دلش می‌خواست آب شود و در صندلی فرو رود.
دیار لیوان شیر داغ را مقابلش گذاشت. خونسرد گفت:
- گرمت می‌کنه.
حوریا دست‌هایش را دور لیوان حلقه کرد. در پس خونسردی‌اش خشمی تیره نهفته بود و او می‌توانست آن را حس کند. برای فرار از سرمای نشسته در کلامش، مردمک‌هایش را بند بخار ملایمی کرد که پیچ‌در‌پیچ از سطح شیر بالا می‌آمد و اندکی بعد محو میشد. دوست داشت زمان در همین ثانیه متوقف شود، همین ثانیه که همه چیز به طور غیرعادی‌ای عادی به نظر می‌آمد؛ متوقف شود تا او وادار نباشد برای اینجا بودنش توضیحی بدهد.
دیار با فنجان کوچکی که در آن قهوه بود، روبرویش نشست. تنها مسکن سردرد و بی‌خوابی‌اش بود. مردمک‌هایش را لاقید به او دوخت، صریح و برنده!
روی سر پایین افتاده‌اش که با آن حوله سبز رنگ موهایش را پوشانده بود. با آن بلوزی که برایش گشاد بود و آستین‌هایش را تا کرده بود، بیش از حد مظلوم به نظر می‌رسید.
هیچ ایده‌ای برای این حضور بی‌مقدمه، آن هم با آن سر و شکل نداشت. فکر کرد،《خدا با من سر شوخی را باز کرده؟ آن هم درست در حساس‌ترین مرحله زندگی‌ام؟!》
در حالی که نگاه خیره‌اش روی او بود، جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. با همان لحن بی‌هویت گفت:
- بخور، سرد میشه.‌
حوریا، دست‌هایش را قایم‌تر بند دیواره لیوان کرد. داغی‌اش، هیچ از سرمای گفتارش که آنگونه بر قلبش می‌نشست، کم نمی‌کرد. نگاه بی‌باک دیار تنش را سوزن سوزن می‌کرد. آن‌قدر هوا برایش کم بود که دلش می‌خواست در آن لحظه از پیش چشم‌هایش ناپدید شود.
احساس کرد باید حرفی بزند، کلامی بگوید یا...
آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید. برای ثانیه‌ای لب روی هم فشرد تا گفته‌اش سنجیده باشد.
- جایی رو نداشتم.
خاموشی دیار، او را بیشتر در خود جمع کرد. عقلش "خاک بر سری" حواله‌اش کرد. چقدر هم که قانع کننده حرف زد. اضافه کرد.
- من... من تنهام!
جایش را داشت بلند میشد و خودزنی می‌کرد. انگار حتی نمی‌دانست باید چه بگوید، فقط داشت همه‌چیز را بدتر می‌کرد.
نوای دیار، بی‌رحم و خالی از احساس بود. با همان نگاه خیره اعصاب‌خوردکنش!
- و من مسئولشم؟
خرمایی‌های حوریا بالاخره از لیوان کنده شد. جرات کرد و به چشم‌هایش زل زد. دلش تنگ شده بود، خیلی تنگ! آن‌قدر تنگ که بی‌توجه به گفته‌اش، غرق در قهوه‌ای‌هایش، در خیال خودش غوطه خورد. کاش می‌توانست به آغوشش برود و آن‌چنان گریه کند که عوض سه سال گریه نکردنش را در بیاورد، عوض سه سال دلتنگی را، عوض سه سال...
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
پوزخند صدادار دیار، روی همه رویاهایش خط کشید. مجبور شد دوباره سرش را پایین بیندازد. به این زودی که از دلش نرفته بود، رفته بود؟
عقلش نیشخندزنان، خوش‌خیالی را به عقب هُل داد و بر سرش فریاد کشید، 《زود؟ تو به سه سال می‌گویی زود؟ در آن قلبت را قفل کن و جلویش را بگیر که تو، همان شب دستگیری از دلش رفتی.》
حوریا، معذب، لیوان را به خود نزدیک‌تر کرد. هیچوقت فکر نمی‌کرد لیوان هم می‌تواند راه فرار باشد. ریشخندی زد. یک اشیای بی‌جان داشت کمکش می‌کرد.
نمی‌دانست دیار چقدر تغییر کرده، ولی اگر رفتارش هنوز مانند همان سال‌ها بود، مسئولیت‌پذیری در خونش بود و او ناچاراً باید دست‌آویز همین رفتار میشد. امن‌تر از این خانه پیدا نمی‌کرد، دلش هم نمی‌خواست که پیدا کند، و البته که چاره‌ای هم نداشت.
آهسته زمزمه کرد:
- من تهدید شدم.
برای آن‌که فرصتی به دیار ندهد تا دوباره با کلام سردش او را به اغما ببرد، بی‌وقفه توضیح داد. از روزی که آزاد شد تا ثانیه‌ای که پشت در خانه‌اش رسید. وقتی حرف‌هایش تمام شد، ساکت ماند و دست‌هایش را از دور لیوان باز کرد. انگار با این تعاریف، بار ترس و بی‌کسی را از روی شانه‌هایش پایین گذاشت.
دقایقی گذشت. شاید دو دقیقه، یا سه دقیقه، یا حتی پنج دقیقه...
بالاخره صدای سنگین دیار بلند شد.
- چند روزه؟
حوریا تپش قلب گرفت، درست مثل روز اولی که او را دید و او آنطور جدی برگه‌های ترجمه را روی میزش کوبیده بود. نمی‌توانست از لحنش برداشتی داشته باشد؛ بیشتر شبیه بازجویی بود که در حال موشکافی متهمش بود.
زبان روی لب‌هایش کشید؛ مهم این بود که پرسیده بود. چه در مقام بازجو، چه...
- دو روز یا شایدم میشه گفت سه روز!
دیار مکثی کرد و بی‌انعطاف پرسید:
- چرا به پلیس زنگ نزدی؟
چشم‌های متعجب حوریا باعث شد اضافه کند.
- تعقیب می‌شدی، شنود که نمی‌شدی.
دست‌های حوریا، روی میز مشت شد و این از نگاه تیزبین دیار دور نماند.
قلب حوریا گوشه‌ای کز کرد، عقلش دوباره سنگدل شد و به او کنایه زد،《انتظار داشتی بعد از اون کاری که کردی با آغوش باز بگه خوب کردی اومدی پیش من؟ دست از این توهم پوچ بردار حوریا، خودت رو گول نزن، تو تموم این سال‌ها خودت رو فریب دادی، بس کن! نگفتم اون فراموشت کرده؟ نگفتم دیار مردی نیست که از اشتباه کسی بگذره؟ گفتم یا نگفتم؟》
گفته‌های درون ذهنش آن‌قدر تلخ بود که باعث شد پلک‌هایش داغ شود و نوک بینی‌اش تیر بکشد. احساسش دلداری‌اش داد،《خب راست می‌گوید دیگر، هزار بار گفت و تو گوش نکردی. آرام باش، الان وقت گریه نیست.》
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
نی‌نی مردمک‌هایش لرزید. به هر جایی نگاه می‌کرد، به جز دیار! از او دلگیر شد. حسش درست مثل کودکی بود که بارها از مادرش کتک خورده بود و ککش نگزید، ولی اینبار با سیلی پدرش قلبش شکسته بود.
صندلی‌اش را عقب کشید. نباید بیش از این در این خانه می‌ماند. فوقش گیر آن آدم می‌افتاد و می‌مرد؛ برای او دیگر جایی نبود که برود، کسی منتظرش نبود، کسی...
دلش یک‌طور عجیبی برای خودش سوخت. گوشه رانش را نیشگون گرفت که اشک‌هایش سرازیر نشود. به خودش نهیب زد،《بس کن دیگه! دختره ضعیف، همه‌اش اشکت دمه مشکته، حالم و بهم زدی.》
نفس‌هایش ناخودآگاه برای این کنترل بلند شده بود.
از جا برخاست که صدای متحکم دیار بلند شد.
- بشین!
حوریا همانطور ایستاد که دیار اینبار بی‌ملایمت تکرار کرد.
- گفتم بشین!
حوریا نشست و دیار، نفس بلندی کشید که غضب درونش را فرو بنشاند. همه فکرش این بود که اگر حوریا را تا این خانه تعقیب کرده باشند، ممکن است دست او هم رو شود.
- این مسئله خاله‌بازی نیست. تو تحت نظری، نه برای این‌که بلایی سرت بیارن، می‌خوان ازت استفاده کنن. نمی‌دونم به چه عنوان، ولی...
دست درون موهایش فرو برد. هزارسال هم که می‌گذشت، حوریا عوض نمیشد‌.
سعی کرد ملایم‌تر برخورد کند، الان وقت مسائل شخصی نبود.
- دیگه پیامی ازشون نگرفتی؟
"نه" حوریا آرام بود، در حد زمزمه!
- حتما تا اینجا هم تعقیب شدی.
حوریا، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- فکر نمی‌کنم. من یک مسیر طولانی رو دوییدم. اگر کسی بود متوجه می‌شدم.
دیار کلافه بلند شد. با آن قامت بلند، پشت میز ایستاد و دست به کمرش زد. از پنجره آشپزخانه به سیاهی شب زل زد. ژستش حقیقتاً یک عکاس حرفه‌ای می‌طلبید و حیف که حوریا آن‌قدر مشغول افکار درون ذهنش بود که متوجه آن نبود.
- بعیده گمت کرده باشن. ولی مجبوریم به این حدس اکتفا کنیم. با کسی ارتباط نگیر تا سرهنگ رو در جریان بذارم.
سپس درحالی که از آشپزخانه بیرون می‌رفت، گفت:
- امشب تو اتاق من بخواب، من تو پذیرایی می‌مونم.
خواست برود که میانه راه برگشت، ادامه داد:
- البته استثنا امشب!
بعد خیلی سریع رفت. حوریا، مسکوت، همانجا نشست. نیشخند زد. نمی‌گفت هم می‌دانست بیشتر از امشب اینجا نمی‌ماند.
سرش را روی میز گذاشت. کاش در همان زندان می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
دیار برگه‌های جلو رویش را کنار زد. کلافه، چند بار متوالی، پنجه‌هایش را از میان موهایش عبور داد. نمی‌دانست کار درست چیست.‌ حرف‌های امروز سرهنگ اصلا امیدوارکننده نبود و او، در مورد این موضوع خاص، در دوراهی سختی گیر کرده بود.
از یک طرف حوریا که با همه اشتباهاتش به او پناه آورده بود و از طرف دیگر، باندی که پس از سه سال ناپدیدشدن، حالا داشتند خودشان را به این طریق نشان می‌دادند؛ معلوم هم نبود دنبال چه چیزی هستند.
حرف‌های سرهنگ از سرش عبور کرد.
《این تنها راه رسیدن ما به اون‌هاست. حالا که این فرصت رو داریم نباید از دستش بدیم. باید باهاش حرف بزنی. باید قانعش کنی پیران!》
انگشت شست و اشاره‌اش را به دو طرف شقیقه‌اش فشار داد. بی‌خوابی شب گذشته، شوک حضور یکباره حوریا، حرف‌های سرهنگ، همه‌اش باعث سردردی وحشتناک شده بود که قرص هم به آن افاقه نمی‌کرد.
به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. برای ثانیه‌ای لب پایینش را به دهان برد و سپس رها کرد. حوریا دقیقا از کجا افتاده بود وسط زندگی‌اش؟ آن هم آنطور بی‌مقدمه و نیازمند کمک. فکرش دوباره به حرف‌های سرهنگ کشیده شد.
《- بی‌رحمانه به نظر میاد، ولی این تنها راهه!
فک دیار روی هم چفت شد.
- اما اون به من پناه آورده. نمی‌تونم در حق کسی که فکر کرده من می‌تونم نجاتش بدم نامردی کنم. این دور از انسانیته!
سرهنگ، بیش از حد جدی بود.
- اگه نسبت بهش احساس مسئولیت داری باید نسبت به بقیه دخترها هم داشته باشی. اون خونش رنگین‌تر از دخترهای دیگه نیست. می‌دونی چند نفر با همین بازی به دام افتادن؟ همه که مثل این دختر یه نامزد سابقی نداشتن که بهش پناه ببرن. مجبور شدن تن به کاری بدن که ازشون خواسته شد. می‌فهمی سرگرد؟ مجبور شدن! 》
عاصی از روی صندلی بلند شد. شروع به قدم زدن در اتاق کرد. حوریا با بقیه دخترها برایش یکی بود؟ عرض چند متری اتاق را طی کرد. چندبار طی کرد تا به تصمیمی درست برسد.
کنار پنجره ایستاد. از بین پرده کرکره‌ای به حیاط آگاهی خیره شد و جمله دیگری از سرهنگ در سرش پیچید.
《- چه تو بگی چه ما فرقی نمی‌کنه. من فقط بهت حق انتخاب دادم. این راه ارتباطی تحت هر شرایطی باید ادامه پیدا کنه. 》
مشتش را به لب‌هایش چسباند. به پرسش آخر سرهنگ فکر کرد،《- این امتناع رو پای علاقه‌ای بذارم که تموم نشده؟》
و برای دیار واضح بود که پاسخ آن یک "نه!" قاطع است. علاقه؟ اگر می‌خواست باشد هم باید آن را خفه می‌کرد.《او و حوریا؟ هرگز، دیگر نه! یک نه تا به خود ابد!》ممانعتش برای آن بود که می‌دانست حوریا دختر شجاعی نیست. بعید می‌دانست بتواند از پس چنین مسئله‌ای بربیاید؛ به خصوص حالا که شرایط روحی مساعدی نداشت و او با توجه به تحصیلاتش در این زمینه، خوب این را تشخیص می‌داد.
سرهنگ می‌خواست حوریا به پیامشان واکنش دهد و تن به تهدیدهایشان دهد تا ببینند از او چه می‌خواهند؛ تا به این شکل بتوانند به آن‌ها برسند. این یعنی قرار بود از حوریا به عنوان کرم سر قلاب استفاده شود.
ولی او این را نمی‌خواست، نمی‌خواست حوریا طعمه باشد.
دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد. حالا که آن دختر در خانه‌اش بود، آنطور غریب و از همه‌جا رانده شده، روا بود که او را قاطی ماجرایی کنند که انتهایش معلوم نبود؟
نمی‌توانستند حوریا را مجبور کنند، اما با توجه به شرایطش می‌ترسید بپذیرد که وارد این داستان شود. به هر حال حوریا دختر عجیبی بود، سلطان تصمیم‌های نادر در شرایط‌ حیاتی!
نفس بلندی کشید. خودش باید مطرح می‌کرد، طوری مطرح می‌کرد که او جرات پذیرفتن این بازی را نداشته باشد. اگر جای خودش، سرهنگ این موضوع را بیان می‌کرد، امکان داشت بتواند حوریا را کند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
حوریا در شیشه‌ای تراس را باز کرد. سرمای بیرون به پوست صورتش خورد و باعث شد آستین‌هایش را پایین‌تر بکشد. این سرما برای پاییز کمی اغراق‌آمیز بود، مثل غم درون دلش!
دیار روی صندلی نشسته بود و پاهای بلندش را دراز کرده بود. با ورود او، نگاه خیره‌اش را از آسمان مه گرفته شب برداشت و به او دوخت. به اویی که گم شده از همه‌جا، در پی خودش می‌گشت.
حوریا فکرهایش را کرده بود. محکم نبود، ولی رفتن این مسیر برایش ناگزیر بود. انگار مسیری بود که باید طی می‌کرد، طی می‌کرد تا درسش را از زندگی بگیرد، درسی که سال‌ها حبس نتوانست به او بیاموزد و حالا...
روی لبه صندلی مقابلش نشست. دیار، با اخمی که بین ابروهایش افتاده بود، پرسش‌آمیز نگاهش کرد. حس می‌کرد این حضور بی‌مقدمه، بی ارتباط با جوابی که می‌خواست بشنود نیست.
حوریا دست‌هایش را روی پاهایش قفل کرد.
در تمام عمرش، هرگز اینطور خودش را تنها ندیده بود؛ حتی وقتی پدرش فوت کرد، حتی وقتی به زندان می‌رفت، حتی وقتی از دست زن‌های قلدر زندان کتک می‌خورد، هیچوقت تا این اندازه احساس بی‌کسی نمی‌کرد.
احساس نمی‌کرد چون همیشه نگاه مادرش را پشت سرش داشت، دلگرمی حضور دوست‌هایش را داشت، توهم دل نکندن دیار را داشت.
آهی که می‌خواست از سی*ن*ه‌اش برخیزد و هیهات کند را درون گلویش خفه کرد.
حالا اینجا بود، درست روبروی دیار! دیاری که به او پیشنهاد داده بود برای گیر انداختن یک مشت خلافکار، دل به خطر بزند و با آن‌ها همکاری کند. با وجود آن‌که می‌گفت ممکن است جانش به خطر بیفتد، ممکن است در این راه خیلی چیزها را از دست دهد. و وقتی دیار با وجود دانستن همه این‌ها به او پیشنهاد همکاری می‌داد، یعنی دیگر تعلق خاطری نبود، که اگر بود، دیار ناموس‌پرست، آسمان را به زمین می‌کشاند و خورشید را...
با صدای دیار به خودش آمد. تلخ حرف میزد، مهربان نبود. انتظار مهربانی هم نداشت، داشت؟
- قراره چیزی بگی یا باید روزه سکوتت رو تماشا کنم؟
حوریا، میل عجیبش را برای آن‌که خیره به مردمک‌هایش شود در خودش کشت. به گوشه یقه پلیورش زل زد. دلش از او گرفته بود، آن‌قدر که دوست نداشت به قهوه‌ای‌های بی‌تکرارش نگاه کند. شاید پیش خودش با او قهر کرده بود.
نوایش زیاد از حد بی‌فروغ بود.
- تصمیمم رو گرفتم. حاضرم همکاری کنم.
دیار چند ثانیه‌ای سکوت کرد. خشمی که فک‌هایش را سفت کرده بود، فرو خورد و سپس جدی‌ گفت:
- می‌دونی که ممکنه این همکاری ختم به اتفاق‌های خوبی نشه.
پوزخند تلخ حوریا از چشم‌هایش پنهان نماند.
- دیگه چه فرقی می‌کنه تو چه موقعیتی قرار بگیرم.
دیار گوشه لبش را با حرص جویید. دقیقا مطابق حدسش عمل کرده بود. اصلا عقل در کله این دختر بود؟
- فرقی نمی‌کنه اگه مجبور به کاری بشی که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی؟
پسِ گردن حوریا از بادی که به یکباره وزید مورمور شد. صدایش از بغض نهفته در گلویش لرزید.
- مگه برای تو فرقی می‌کنه. وقتی می‌دونستی و خواستی، یعنی...
ادامه نداد و دیار متوجه شد حوریا، به طور کل حرف‌هایش را اشتباه برداشت کرده است. فکر می‌کرد با آب‌وتاب دادن بیش از حد می‌تواند او را بترساند و از این موضوع دور نگه‌اش دارد، ولی شواهد امر چیز دیگری را نشان می‌داد.
لحنش ناخودآگاه ملایم‌تر شد.
- کسی نمی‌تونه تو رو مجبورت کنه که اینکارو انجام بدی. این فقط در حد یه پیشنهاد بود. اگه بگی نه...
حوریا میان کلامش پرید.
- خودم می‌خوام که انجامش بدم. تا ابد که نمی‌تونم فرار کنم و سربار دیگران بشم.
دیار، نگاهش کرد. از کنایه درون کلامش کاملا پیدا بود که از او دلگیر است‌.
هوفی کشید و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت. حاضر بود قسم بخورد حوریا، همین حالایش هم برای آن‌که از او ناراحت است دارد چنین تصمیمی می‌گیرد. و او حقیقتا نمی‌دانست چطور باید پشیمانش کند. انگار قرآن خدا غلط میشد اگر این دختر فقط یکبار برعکس تصورش عمل می‌کرد. نمی‌خواست حوریا پا در این مسیر بگذارد، تحت هیچ عنوان و منطقی نمی‌خواست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
با صدای زنگ موبایل، دست از شستن ظرف‌ها کشید. نگاهش که به اسم یلدا افتاد، نفس آسوده‌ای کشید و تماس را برقرار کرد. این روزها هر زنگ و پیامکی قلبش را به تلاطم می‌انداخت. هنوز لب باز نکرده بود که یلدا رگباری شروع کرد:
- چطوری دختر؟ اوضاع چطوره؟ امروز رفتم پیش اشکان، بهش گفتم چی شده. از اینکه رفتی پیش دیار خیلی خوشحال شد، می‌گفت...
حوریا حرفش را برید، دستی به موهایش کشید و شیر آب را بست. این عادت تند حرف زدن هنوز از سرش نیفتاده بود؛ انگار می‌خواست همه چیز را در چند ثانیه توضیح دهد.
- یکی یکی، یلدا! بذار بفهمم چی می‌گی.
یلدا با شیطنت، کلماتش را کشید:
- چــطــوری دخــتــر؟
حوریا بی‌حوصله پشت میز آشپزخانه نشست.
- یلدا، حوصله ندارم. درست حرف بزن.
لحن یلدا جدی شد:
- چی شده؟ دیار اذیتت می‌کنه؟
حوریا با گوشه بلوزش دست‌های خیسش را خشک کرد و با لحنی تلخ گفت:
- به نظر خودت چرا؟ از همه‌جا مونده، اومدم ور دل نامزد سابقم، اونم از راه نرسیده به‌جای اینکه نجاتم بده، داره هُلم می‌ده. انتظار داری سرحال باشم؟
یلدا با لحنی دلگرم‌کننده گفت:
- من مطمئنم دیار واسه این کارش یه دلیلی داره. تو بهتر از من می‌شناسیش، می‌دونی که چقدر غیرتیه!
پوزخندی روی لب‌های حوریا نشست. نگاهش در تاریکی آشپزخانه رنگ باخت. یلدا هم مثل خودش اشتباه می‌کرد، خیال می‌کرد دیار هنوز برایش اهمیتی قائل است.
- بیا خودمون رو گول نزنیم. دیار خیلی وقته که برای من نمی‌جوشه. اگه می‌جوشید، منو پیشکش مافوقش نمی‌کرد.
یلدا با ناراحتی گفت:
- نگو این‌جوری، حوریا... دیار همچین آدمی نیست.
حوریا خیره به عقربه‌های ساعت، با انگشت اشاره‌اش خطوطی فرضی روی میز کشید. ساعت نزدیک به نه شب را نشان می‌داد.
- همچین آدمی نیست، ولی تو این چهار روزی که تو خونه‌شم، به زور می‌بینمش. یه جوری میاد و میره که گاهی فکر می‌کنم من و گذاشته تو این خونه و اصلا خودش نمیاد‌.
نگاهش به یادداشت چسبیده به یخچال کشیده شد.
- حرف‌هاش و با نوشته و رو کاغذ بهم میگه، انگار جذام دارم. همه سهم من از اینجا موندن یادداشتیه که صبح به صبح برای خالی نبودن عریضه برام می‌نویسه.
یلدا درک کرد که حال حوریا چقدر می‌تواند از این اوضاع بد باشد. چند لحظه سکوت کرد، انگار داشت جمله‌ای مناسب پیدا می‌کرد که کمی از سنگینی دلش کم کند.
- می‌دونی که دیار کارش چیه، شاید یه مأموریتی داره که این‌قدر درگیره. شاید اصلاً داره یه کارهایی می‌کنه که پای تو بیشتر از این، وسط کشیده نشه.
حوریا تلخ خندید و تکیه‌اش را به صندلی داد.
- ولی پای من همین الانشم وسطه! اون پیشنهاد خودش بود، نه من! حالا که اینجا گیر افتادم، حداقل می‌تونست یه کلمه حرف بزنه. یه نگاه درست و حسابی بندازه، نه اینکه طوری رفتار کنه انگار یه مجرم واقعی تو خونشه.
یلدا نفسش را فوت کرد.
- ببین، من نمی‌گم حق با اونه. ولی شاید... شاید اصلا نمی‌دونه چطور باید باهات رفتار کنه.
حوریا ابرو بالا انداخت.
یلدا با احتیاط اضافه کرد:
- خب، تو نامزدش بودی، بعد اون اتفاق افتاد... حالا یهو به زندگیش برگشتی، اونم نه تو حالت عادی! این تغییر راحت نیست، نه برای تو، نه برای دیار!
حوریا ساکت شد. نگاهش به رد قطره‌های آب روی میز افتاد. شاید یلدا راست می‌گفت، شاید دیار هم توی این وضعیت گیر افتاده بود. ولی این چیزی را عوض نمی‌کرد. هنوز هم حس می‌کرد بین او و دیار، دیواری بلند از ناگفته‌ها و زخم‌های قدیمی وجود دارد.
یلدا با لحنی که سعی داشت حال و هوای او را عوض کند، گفت:
- راستی مامانت امروز دوباره بهم زنگ زد. کلی سفارش کرد که مراقبت باشم. زودم بفرستمت خونه. اگه بدونه پیش من نیستی و بهش دروغ گفتم اون روی هاجریش رو نشونم میده.
حوریا لبخند کم‌رنگی زد. یلدا داشت همه تلاشش را می‌کرد که حال او خوب باشد.
- ولی من مجبورم تا پیام بعدی اون آدم همینجا بمونم. نمی‌تونم ریسک کنم و برگردم. باید ببینم قصدشون دقیقاً چیه!
یلدا با خیال راحت گفت:
- اونم دیر یا زود پیام میده. حتما از این‌که یهو ناپدید شدی تعجب کرده، یا اصلا روششه که اینجوری بیشتر بترسونتت.
لبخند حوریا از روی لب‌هایش پرکشید. اما او برعکس یلدا از این تاخیر حس خوبی نداشت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
50
285
مدال‌ها
2
پای تخت نشست. ساکی که یلدا برایش فرستاده بود را باز کرد‌. از ترس آن‌که او هم زیرنظر باشد با کلی موش و گربه‌بازی، چند تکه لباس را به واسطه پیک گرفته بود.
خنده‌دار بود، به خاطر آدمی که نمی‌دانستند دقیقاً کیست باید تا این اندازه محتاط عمل می‌کردند. اینجا چیزی برای پوشیدن نداشت. رویش هم نمی‌شد دم به دقیقه لباس‌های قرضی دیار را بپوشد، به خصوص که مشخص نبود تا کی قرار بود در این خانه بماند. دیار در این مورد توضیحی به او نمی‌داد و او، دائم معذب بود. برای دست زدن به هر وسیله‌ای در این خانه هزاربار پیش خودش سبک‌سنگین می‌کرد. آن‌قدر احساس خجالت و سربار بودن داشت که دلش می‌خواست از این خانه فرار کند. با وجود آن‌که دیار اصلا خانه نبود؛ طوری هم رفت و آمد می‌کرد که او اذیت نشود، ولی دست خودش نبود.
نفسش را فوت کرد و لباس‌های ارسالی یلدا را دانه‌دانه بیرون کشید‌. از دیدن پیراهن سفید رنگی که بین لباس‌ها چشمک میزد، خنده‌اش گرفت. این دختر جدا عقل نداشت، دیار عاشق رنگ سفید بود و با دیدن این پیراهن می‌توانست به نیت خنده‌دار یلدا پی ببرد. خنده‌اش به لبخند گزنده‌ای تبدیل شد. دلش برای چشم‌های دیار تنگ شده بود؛ برای نگاه محبت‌آمیزش، برای تُن صدای گرمش، برای آن‌که روبرویش بشیند و با عشق از اجزای صورتش تعریف کند‌.
آهی کشید. فکر کردن به گذشته دیوانه‌اش می‌کرد. گوشه‌ای از قلبش را از حسرت نداشته‌های قدیمی نقره‌داغ می‌کرد‌. بلند شد و لباس‌هایش را با بلوز و شلوار خودش عوض کرد.
سعی کرد ذهنش را به طرف دیگری سوق دهد. به اشکان و سپهر که بعد از آزادی‌اش فرصت نکرده بود به ملاقتشان برود. چقدر نارفیق بود در برابر رفاقت خالصانه آن‌ها!
باقی لباس‌ها را در همان ساکی که بود به زیر تخت فرستاد.
نوای پیامکش، نگاهش را به طرف تلفن همراهش کشاند. با این خیال که یلداست، با لبخند آن را از روی میزتحریر برداشت. اما با دیدن محتوای پیام، دستش ناخودآگاه به طرف سی*ن*ه‌اش رفت. 《میدون آماده‌ست، وقته نبرده دختر کوچولو!》
آب دهانش را قورت داد. تپش قلب گرفت. با خودش فکر کرد،《 نکنه یکی دم خونه یلدا کشیک می‌کشید و پیک رو تعقیب کرده باشه؟! کاش حداقل به دیار می‌گفتم که می‌خوام این‌کار و بکنم.》
هنوز در حال تحلیل افکارش بود که بار دیگر صدای زنگ پیامش بلند شد. 《وقتشه از پناهگاهت بیرون بیای. فرار کمکی بهت نمی‌کنه.》
ترس از قلبش بالا آمد و پسِ گلویش نشست. با آن‌که به دیار گفته بود با آن‌ها همکاری می‌کند و برایش اهمیتی ندارد که چه اتفاقی می‌افتد، اما حالا، با دیدن این پیام‌ها...
مشوش، وسط اتاق، با ذهنی که خالی شده بود، ایستاد. باید به دیار خبر می‌داد؟ با یلدا حرف میزد؟ دقیقاً باید چه می‌کرد؟
احساس می‌کرد چقدر بی‌عرضه شده است. قبل‌ترها شجاعت بیشتری داشت. حالا که می‌دانست نه مادری هست که مثل قبل پشتش باشد، نه دیار عاشقی هست که برایش به آب‌و‌آتش بزند، و نه دست دوستانش را پشت سرش دارد، خیلی ترسوتر شده بود.
نوای باز شدن در ورودی، با پیامک سوم همزمان شد و باعث شد از جا بپرد.
آن‌قدر تحت تاثیر جو پیش‌ آمده قرار گرفته بود که جرات نمی‌کرد در را باز کند تا مطمئن شود دیار هست یا نه؟!
مردمک‌های حیرانش به طرف نوشته‌ها کشیده شد. 《اون کمک برای روز مبادا بود، نه در راه رضای خدا! اگه نخوای طلبت رو صاف کنی مجبوریم با خواهرت تسویه کنیم.》
با حریر تسویه کنند؟ این یعنی با چشم‌هایش؟
قدم‌هایی که به طرف اتاق می‌آمد را می‌شنید‌. گوشی را در دستش فشرد. ناخودآگاه شانه‌هایش جمع شد و موهای تنش سیخ شد . بعید بود دیار باشد. او این ساعت از روز به خانه نمی‌آمد. تقه‌ای به همراه آوای دیار، به گوشش رسید و باعث شد نفس حبس شده‌اش را آزاد کند.
به طرف در رفت و آن را باز کرد. هنوز تپش قلب داشت. چقدر حضورش به موقع بود.
نگاه مضطربش در چشم‌های پرسش‌‌گر دیار چرخ زد.
دیار بی‌مقدمه از او پرسید:
- خوبی؟
 
بالا پایین