جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,606 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
باز راه اشپزخونه رو پیش گرفتم.

گفت:
-دنبال چی میگردی؟

:-,یه مسکن نیاز دارم الان فقط که راحت خواب خواب برم.

موهاشو داد پشت گوشش و گفت:
-چقد بهت میگم انقدر قرص نخور رو معدت اثر میذاره وقتی ۹۰سالت شد اونوقت میگی:,چرا حرف دوست عزیز تر از جانم رو گوش نکردم!

:مری میدونسی اعتماد به سقفتو، اگر شاش خر داشت الان ویسکی بود؟!

جیغی زد و گفت:
-حالا شدم شاش خر؟؟دستت درد نکنه فران خانم من حساب شما میرسم خانم وکیل زورزورو

به غرغراش حندیدم و گفتم: اوه پیدا شد بالاخره.

مری هم پشت چشمی نازک کرد و رفت سرجاش نشست.

بعد از خوردن مسکن حس کردم دارم بیهوش میشم ،پس سریع رفتم اتاقم و خودمو انداختم رو تخت ؛و به سه نشده خوابم برد..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
نیمه های شب با حس خفگی اینکه دست کسی دورم حلقه شده ،ترسیدم و لرزی کردم...

که صدای بمی گفت:
-جوجه کوچولوی من ترسیده؟نترس من اینجام که!

صدای آوش بود یرای اولین بار از شنیدن صداش خوشحال شدم و خواستم بر بگردم سمتش و محکم بغلش کنم.

وا خاک بر سرم این حرفا چیه دختر؟

اروم بهش گفتم:بزار بخوابم حالم خوب نیست!

در جواب گفت:
-چرا حال جوجه من خوب نیست؟؟؟

خودمم جوابی نداشتم، که یهو باز چشمام گرم شد و پلکام افتاد رو هم...

****
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
(دینگگگ دینگگگگگگ)

اَه مرده‌شور صدای این صدای گوشی رو ببرن، که واسه ما ارامش نزاشته...

با قیافه زاری تو تخت نشستم، و منتظر موندم ارور مغزم بالا بیاد.

بعد سمت دشویی رفتم...

-نههههههه خدا اخه چرا؟؟؟

یه دونه جوش مجلسی قشنگ وسط پیشونیم سبز شده بود. واو از این اوضاع قشنگتر نیست؟اه ماریای من

بیخیال مغز معیوبم شدم(اخی بچم خودشم میدونه مغزش معیوبه)

و رفتم از مرجان بپرسم چه کوفتی بزنم صورتم؛اخه ساعت ۲باید دفتر باشم، قراره یکی از موکلام بیاد تصفیه حساب و یه سر به پرونده های شکایت خانوادگی که دادگاه داده بود بزنم.

بدون در زدن وارد اتاقش شدم! هینن این بچه چرا مثل ادم نمی‌خوابه؟

سرش از تخت اویزون شده بود و اب دهنشم بغل دهنش میزد بیرون، نصف چشماشم باز بود...

نچ‌نچ با این موهای سفیدش ...حالا اگر بگم سفید مو تو سرم نمیزاره..شده بود شبیه این‌، جادوگرای خبیث!!

تشبیهم تو حلق ،مرجان فقطط...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اه بیخیال وارسیش شدم و لیوانی رو که روی عسلی گذاشته بود، برداشتم و دستم کردم داخلش بعد نم نم زدم تو صورتش خیخی :/

که صدای خابالودش در اومد:
-وای خداجونم اخه چرا الان باید بارون بیاد؟؟
بزار ۵دقیقه دیگه بخوابم بعد بارونتو بزار بباره...

همین‌جور که چرت و پرت می‌گفت، کل ابو تو صورتش ریختم دختره‌ی احمق!
یهو پایین تنش هم از رو تخت افتاد و بوم.

این یعنی بدبختی جدید با مرجان!
چشماش رو تا حد امکان باز کرد، و شوکه شده دور و برش نگاه کرد و نگاهش افتاد بهم، و حرصی اسممو جیغ زد، منم فرستو غنیمت شمردم و الفرار...

همینجور از پله ها میومد پایین با حرص فوش های مثبت۱۶میداد و منو مورد عنایت قرار می‌داد، چقدر که این دختر ماه بود! ماه؟زارتت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
که یهو پام به قالی گیر کرد و خوردم زمین، مرجان هم که همونجور در حال دویدن بود افتاد روم!

با داد گفتم:آی ذلیل شده بلند شو کمرم شیکست!

که بلند شد و به هن هن افتاده بود گفت:
-خبر مرگت، چت بود سرصبحی مثل ادم نمی‌تونی بیدارم کنی نره خر؟

بعد انگار که جوشم رو دید یهو پقی زد زیر خنده ؛در حال خنده فقط من، باحرص نگاهش میکردم و گفت:
-وا..وای نگاش کن از بس این چند روز هی شوک و حرص بهت وارد شده ببین چه جوش کله گنده ای هم زده و باز زد زیر خنده.

دهن باز کردم و گفتم:
-اولا خفه، صبحتم بخیر، من اول گردو لای خرمات نذارم نمیمیرم دوما‌؛گفتم بیدارت کنم یه کوفتی بزن بهش، خوشم نمیاد خیلی ضایعست سوما؛ با اجازت من نر هستم؟اصنم باشم خودت ماده خری بیشعور.

-باشه بابا حالا بیا بخورم!

گفتم:مرسی گوشت تلخ پسندم نیست!

چپ چپ نگاهی کرد و من خودمو زدم به اون راه.

گفت:
-باشه الان گشنمه یه‌چیزی بخورم بعد برات ماسک می‌زارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رو بهش گفتم:فقط گفته باشم من میخوام امروز برم دفترا از اون عجق وجقات نزنی صورتم دیگه پاک نشه؟!

بروبابایی نثارم کرد و نشست پشت میز و لمبوند منم همراهیش میکردم تموم که شد گفت:

_اخیشش دیشب پیتزا گنده هم خوردم ولی نصف شب بازم گشنم شده بود حوصلم نشد یچیزی بردارم بخورم یه تخته خوابیدم...

+البته فکر نکنم همچینم یه تخته باشه!

دهن کجی بهم کرد و جیم شد سریع تو اتاقش عادتش بود اصلا هیچوقت ظرفای صبحانه رو نمیشست میگفت چندشه میچسبن به دست.
ظرفارو سریع برداشتم و شستم

رفتم اتاق مرجان

داشت موهاشو صاف می‌کرد کرد تو کش و رو بهش گفتم:یا سریع یه‌کاریش کن، ساعت۹هست باید خونرو مرتب کنم از جمعه تاحالا مرتب نکردم بعد ساعت ۲باید تهران باشم.

قیافش رفت توهم و گفت:
-هوو بابا حوصله داریا امروز تازه دوشنبس سه روزم نیست که خونرو مرتب کردیم...

-حرف نباشه کارتو کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
-اینو راست گفت!

صدای آوش بود در جواب مرجان

توی چهار چوب در وایساده بود و تکیشو داده بود به در و با لبخند نگاه میکرد

از دیدنش خوشحال شدم اما حرص جاشو داد و نگاهش کردم...

با خنده اومد جلو و گفت:
-ای بابا باز یه ور صورتت در میاد اینجوری حرص میخوری قرمز میشی خیلی گوگولی میشی!

مرجان رفته بود سمت کمد ارایشش تا ماسکاشو پیدا کنه...

آوش اومد کنارم رو تخت نشست و اروم بهش لب زدم:

-وا مگه نمیدونی؟

با تعجب گفت :چی‌ رو؟

:-اینکه من جز دسته های سبزه بانمکم و لبخند دندون نمیایی زدم

اونم خندید و دماغمو کشید و سریع ول کرد مرجان اومد...

_خب فری خانم پیداش کردم دوتا رنگه آبی و لیمویی کدومش می‌خوای؟

پوکر گفتم:فرقی نمیکنه که همش یه مرضی هس فقط یچیزی بده تا این کوفتو برداره. راستی زرد و مَرد نمی‌خوام مثل اون سری با ماسک زردچوبت صورتمو تخریب کردی آبیش رو بزن...

-مرض خودتی میدونی چقد بابتش دادم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
حالا توهم حوصله کل کل ندارم!

_بروبابا تو کی حوصله داری؟

-عسیسم موقع هایی که من رو حال خوبمم نمی‌بینی؟

با لجبازی گفت:
-نه والا من همیشه اون روی عنتو دیدم‌!

-خیلی بیترادبی مری!

_همچنین فری جون.

بعد کارشو شروع کرد کل صورتم رو زد
رو بهش گفتم: نیازی نبود، همشو بزنی فقط قسمت جوش رو میزدی اکتفا می‌کرد...

نگاه اندرسفیهانه ای کرد و گفت:
-احمق جون خاصیت روشن سازی پوست رو هم داره، بعد بزنم اون قسمت جوشت اونجاش سفید تر از پوستت شه؟

دیدم حق باهاشه دیگه ادامه ندادم.

بعد ۳۰مین دیگه...

-وای مرجان برش دارم؟بوش خیلی غلیظه پوستمم داره اتیش می‌گیره.

دست مالیش کرد به کل صورتم و گفت:
-یه دو دقیقه دیگه صبر کنی درست می‌شه!

بعد ۵دقیقه با ور رفتم باهاش تونست راهش زو پیدا کنه و از صورتم یهو کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
دادم دراومد:آیییییی الهی شووعر گیرت نیاد مرجان بندازمت ترشی کلم پوستمو که کندی!

با قیافه خنثی نگاهم کرد و اینه رو، بهم داد:خوب شده بود کامل نرفته بود ولی کمتر بود...
بقولی کاچی بهتر از هیچی!

لبخند شادی زدم و گفتم:مرسسی مری جونم نجاتم دادی!

با مغرور ساختگی سی*ن*ه خم کرد و گفت:
-چاکر شماییم.

از لحن لاتیش خندم گرف و گفتم:
-بدو بیا کمکم کن که، خونه بهم ریختس زبون نریز دختره ورپریده!

ایشی کرد و گفت :
-باشههه اَه!

وقتی مرجان ماسک رو گذاشت دیگه آوش رو ندیدم کاش انقد غیب نشه خودش بدونه کی بیاد کی نیاد...

وا توقعات بیجا چی بودن که میکردم؟!

اول وسایلای بهم ریخترو روی زمین و مبل جمع کردم و بردم سر جای خودشون.

بعد مرجان دست به جارو اومد و جارو می‌کشید و منم گرد گیری می‌کردم.

تموم که شدیم مرجان کمرشو گرفت و گفت:
-وای ننه کجایی که دخترتو از هستی ساقط کردن دارن مثل کوزت بیچاره ازش کار میکشن.

زدم پس کلش و گفتم:اگه وسایلای خودتو جمع نکنی کی میخواد جمع کنه اخه؟دختره‌ی ابله!

متفکرانه گفت:-اومم شاید تو!

-من که اره؟بزار صبر کن چجور بهت میگم، که جمع کنم و مرجان فرار کرد سمت اتاقش!

-وای خودا جون یه هیولا رزمی کار میخواد منو بخوره کمکم کنید...

گفتم:هی مرجان دیگه داره وقت قرصات از دست میره زودتر بخورشون تا کار دستمونو ندادی بدو.

هی اون یکی حرف میزدو می‌گفت هی من جوابش میدم اخر از یکی به دو کردن خستش شد و کناره گیری کرد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
****

داشتم نهار درست میکردم که باز آوَش اومد:

-به به وکیل کوچولو داره نهار درست میکنه؟به حق چیزای ندیده!
و یه تای ابروشو داد بالا.

-چیزای ندیده؟؟اصن تو توی ۶ماه کجا بودی؟که ندیدی من اشپزی میکنم؟

بعد با نگاهی که انگار مچشو گرفته باشم گفتم:ببینم نکنه دروغ میگفتی۶ماهه اینجای؟

-برو بابا واسه چی دروغ بگم؟تازشم مگه دروغ گفته باشم چی میشه؟

ابرومو دادم بالا گفتم؛ چیزی نمیشه ولی، اصلانم از ادمایی که طرفو خر فرض میکنن و دروغ تحویل میدنن، هم خوشم نمیاد!

خندید و گفت:
-اوه پری خانم عصبانی میشه!

با تعجب گفتم:پری؟

-آره دیگه معنی اسمت پروانه هست، منم میگم پری!ولبخند بزرگی زد.

-هوم باحاله ولی من فرانک رو بیشتر دوست دارم.

_ولی من پری دوست دارم.!و زبونشو در آورد.
وضعیتمون شبیه بچهای ۳و۴ساله شده بود که برای اسباب بازیشون دعوا میکردن.

خودمون هم خندمون گرفت و گفتم:
مثل این بچه های تخس ۳،۴ساله ای هاییم!

خندید و چیزی نگفت...

همینطور که محو هم بودیم یهو مرجان اومد و گفت:
-چته مثل اسکولا زل زدی دیوار غذارو هم سوزوندی دیوونه شدی از دست رفتی دختر!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین