جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,532 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رو به رادمهر گفتم:+فقط همین؟یعنی چی؟چرا توضیحات درست حسابی نداره؟

_اره همینا بودند متاسفانه مامورای ما چیز خاص دیگه ای پیدا نکردند مگر اینکه خواهرش بیاد و بگه چی شده که میخواستن بکشنش

مثل اینکه از ترسش دهنشو باز نکرده هرچی بوده اونا تهدیدش کردن!

به فکر فرو رفتم باید یه جوری خواهررو متقاعد میکردم که چیشده اصلا پلیسا از کجا فهمیدن اشتباهی خواهرش مرده؟؟!

+ادرسی از خواهره ندارید یا خونوادش؟

_خونوادش رو دارم ولی مثل اینکه خواهره از روز مرگ خاهرش تو اتاق خودشو حبس کرده ماهم که رفتیم خونشون حتی درو باز نکرد ببینه چی میخوایم بگیم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+اما...اما شما از کجا فهمیدید که اشتباهی کشته شده؟؟

_خواهرش،زهره همینکه خبر مرگ زهرا رو بهش دادن سرشو میکوبیده به دیوار و میگفته:_بجای من مرده زهرا بجای من مرده...

و اینکه انگار از قبل تهدید شده بوده و نادیدش گرفته..

از سرگرد ادرس رو گرفتم و خداحافظی کردم و راهی خونه شدم...

الان برای پرس و جو کردن خونه دیر وقت بود باید میرفتم خونه

برنامه هامو چک کردم..خب فردا دادگاه نداشتم میتونستم فردا ظهر برم خونه مقتول

سوار ماشین شدم و حرکت کردم...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ضبط رو درست کرده بودم بین راه حوصلم سر نره روشنش کردم و صدای ستین پیچید توی ماشین..

♭ سیاه چال چشم خمارت عمـیقه والا♫

♫ والا والا والا♫

♫ دل بی تـو حبس دل بی تـو زیر تیغه والا♪

───┤ ♫♪♭ ├───

♫ شاخ صنوبری تـو دل مـیبری تـو♩

♪ از عالم سری تـو دل مـیبری تـو♫

♭ هر جوری باشی از چشم من قشنگ والا♩

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

♪ خاطر خـواه باشی دستت زیر سنگ والا♫

♩ کوچه خیابونای شـهر و گز نکردی♩

♫ خـودت رو واسه دیگری عوض نکردی♪

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

♭ چون مثل من عاشق و دلداده نبودی♪

♭ هیچ موقع از دیـدن هیشکی حظ نکردی♭

♪ رسوای مردم ای‌ دل دل ساده والا♪

♫ مثال من و تـو مثل برگ و باد والا...

باهاش همخونی میکردم..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تموم شد و بعدش یه آهنگ خارجی اومد

پلی لیست من همه نوعی داخلش بود از غمگین تا خارجی-

اهنگ فرانسوی پخش شد...
(بچها بهتون پیشنهاد میکنم گوش بدید خیلی قشنگه)


Dernière danse
یک آهنگ از ایندیلا

آه رنج شیرین من
Oh ma douce souffrance

چرا زحمت؟
Pourquoi s acharner?

دوباره شروع میکنی
Tu recommences

من فقط یک موجود بی اهمیت هستم
Je ne suis qu un être sans importance

بدون او، من کمی بی حال هستم
Sans lui, je suis un peu paro

تنها در مترو قدم می زنم
Je déambule seule dans le métro
آخرین رقص
Une dernière danse

تا درد بی اندازه ام را فراموش کنم
Pour oublier ma peine immense

می خواهم فرار کنم، همه چیز دوباره شروع شود
Je veux m enfuir que tout recommence

آه رنج شیرین من
Oh ma douce souffrance
آسمان را حرکت می کنم، روز، شب
Je remue le ciel, le jour, la nuit

من با باد، باران می رقصم
Je danse avec le vent, la pluie

کمی عشق، کمی عسل
Un peu d amour, un brin de miel

و من می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم
Et je danse, danse, danse, danse, danse, danse, danse
و در سر و صدا، می دوم و می ترسم
Et dans le bruit, je cours et j ai peur

نوبت من است؟
Est-ce mon tour?

درد می آید
Vient la douleur

در تمام پاریس، من خودم را رها می کنم
Dans tout Paris, je m abandonne

و من پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز
Et je m envole, vole, vole, vole, vole, vole, vole
چقدر امید
Que d espérance

در غیاب تو در این راه
Sur ce chemin en ton absence

سخت کار می کنم
J ai beau trimer

بدون تو زندگی من فقط یک تزئین است که می درخشد، بی معنی
Sans toi ma vie n est qu un décor qui brille, vide de sens
آسمان را حرکت می کنم، روز، شب
Je remue le ciel, le jour, la nuit

من با باد، باران می رقصم
Je danse avec le vent, la pluie

کمی عشق، کمی عسل
Un peu d amour, un brin de miel

و من می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم
Et je danse, danse, danse, danse, danse, danse, danse
و در سر و صدا، می دوم و می ترسم
Et dans le bruit, je cours et j ai peur

نوبت من است؟
Est-ce mon tour?

درد می آید
Vient la douleur

در تمام پاریس، من خودم را رها می کنم
Dans tout Paris, je m abandonne

و من پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز
Et je m envole, vole, vole, vole, vole, vole vole
در این درد شیرین
Dans cette douce souffrance

که تمام جرایم آن را پرداخته ام
Dont j ai payé toutes les offenses

گوش کن قلب من چقدر بزرگه
Écoute comme mon cœur est immense

من بچه دنیا هستم
Je suis une enfant du monde
آسمان را حرکت می کنم، روز، شب
Je remue le ciel, le jour, la nuit

من با باد، باران می رقصم
Je danse avec le vent, la pluie

کمی عشق، کمی عسل
Un peu d amour, un brin de miel

و من می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم، می رقصم
Et je danse, danse, danse, danse, danse, danse, danse
و در سر و صدا، می دوم و می ترسم
Et dans le bruit, je cours et j ai peur

نوبت من است؟
Est-ce mon tour?

درد می آید
Vient la douleur

در تمام پاریس، من خودم را رها می کنم
Dans tout Paris, je m abandonne

و من پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز، پرواز
Et je m envole, vole, vole, vole, vole, vole
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
*****

رسیدم خونه و بعد پارک کردن ماشین رفتم داخل

مرجان روبرو تلویزیون داشت فیلم میدید

سلامی بهش کردم و رفتم داخل اتاقم

مرجان باباش مرده بود و درواقع همون ناپدریش باعث فراری شدنش شد باباش راننده ماشین سنگین بود و وضع مالیشون خوب بود برای همین بعد مرگش ارثش به مرجان رسید و خرج خودشو میده البته مرجان غیر حرفه رقصش،رشتش کامپیوتر بود و تا حدودی هم هک مبکرد چند بارهم نا محسوس کمک پلیسا کرده بود!

آوش منتظرم نشسته بود با دیدنم بلند شد و اومد سمتم و اخم کرد وگفت:_خیلی دیر میایا نمیگی دل منم طاقت نداره؟

خندیدم و گفتم:+خب کله رنگی من دلتنگ شده؟باشه ببخشید از این به بعد زود زود میام!

اخمش باز شد و گفت:_از این به بعد راس ساعت۳باید خونه باشی هوم؟

+چی؟؟۳ منم که هرروز ۳میام منتها امروز درگیر پرونده ی مشکوکی بودم برای همین رفته بودم اگاهی تا جزییاتشو بدونم دیر شد!

_اگاهی؟چه پرونده ای بوده که تا اداره اگاهی رفتی؟

+هیچی بابا بزار لباسمو در بیارم که خیلی خستم بعد برات میگمش

و بعد از زدن این حرفم از اتاق بیرونش کردم و لباسامو با یه ست هودی خاکستری عوض کردم و موهامو شونه زدم و و دوطرفشو بهم اوردم و کردم توی کش!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
آوش بلافاصله داخل شد و با دیدنم لبخندی زد و نشست و گفت:_خب حالا وکیل خانم تعریف کن چه پرونده ای بوده شاید کمکت کردم از کجا معلوم؟!

هومی کردم و اروم شروع به توضیح دادن کردم اونم با دقت گوش میداد...

تموم که شدم گفتم:حالا میخوام فردا برم خونشون و از خواهر مقتول بپرسم،ولی شک دارم بزاره باهاش حرف بزنم!

اینجور که معلومه یا باید پای انتقام وسط باشه یا اینکه ترس از چیزی که خواهرمقتول میدونسته و که نباید میدونسته حتما باید یکی از این دوتا باشه!

تو فکر رفتم راست میگفت آوش

+اره یجورایی حق با توعه فردا که رفتم دیدن خواهره باید به این موضوع هم اشاره کنم ساید اثر چیزی تو صورتش دیدم اگر حرف نزد اونو احتمال در نظر بگیرم چون در هرصورت من وکیل خواهر فوت شده و خونوادشم حتی اگر هم حرفی نزنه به ضرر خودشون تموم میشه!

_حالا انقدر ذهنتو درگیر نکن میدونم خسته ای و چیری نخوردی
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
برو...برو دوستت مرجان هم یه ماکارونی بی نمکی پخته بود خواستی بخوری بهش نمک بزن

بلند زدم زیر خنده و گفتم:+باز غذای مرجان بی نمک شده ای داد بیداد...

اونم سرشو تکون داد و خندید رفتم بیرون مرجان نبود جلوی تلویزیون که یهو صداشو از پشت سرم شنیدم

+هینننن مرجان چ..چرا اینجا مثل جن وایسادی نمیگی سکتم میزنه؟؟

ترسیده بودم که نکنه اون اتفاقی که فکر میکنم شنیده باشه که مثل اینکه شنیده بود!

_فرانک من میدونم یه اتفاقایی داره توی خونه میوفته خودمم چند بار مثل الان مچتو گرفتم و هیچی نگفتم...بالاخره نمیخوای بگی دلیل اینکه چند وقته سرخوشی چیه؟با کی حرف میزنی؟زود میای دلیل این کارات چیه؟اگه هنوز منو دوست خودتت نمیدونی که راز و اسرار هاتو بهش بگی که به درد لای جرز دیوارم نمیخورم! بهم بگو شاید منم فهمیدم و از این سردرگمی راحت شدم!

+باشه!مرجان راسیتش خودمم میخواستم بگم بهت اما میدونم که باور نمیکنی!

_بهم بگو تو از کجا میدونی باور نمیکنم؟کی شده که حرفتو به دروغ گرفتم و باور نکردم؟اِلا جز اینکه همیشه پشتت بودم و باورت داشتم؟بهم بگو
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+ببین مرجان من.....

گفتم و گفتم تا اینکه صدای شکمم بلند شد

نگاه مرجان کرده بودم اخم داشت و شکه شده بود!

با لبخند ارومی بهش گفتم:نمیخوای برام شام بی نمکتو بیاری؟؟

ت..تو از کجا فهمیدی بی نمکه؟؟

خب اینم یکی از چُقولی کردنای آوش هست دیگه

اینم گفتم مدرک که باورت بشه همه اینا!

فرانک؛ام چیزه الان اینجاست؟

با لبخند شیطونی گفتم:+آره الان بالای سرته تازه دستشوهم گذاسته رو شونت

مرجان ترسیده بالا پرید

منم پقی زدم زیر خنده
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
فهمید که بهش الکی گفتم پشتشه

اخمی کرد و مرضی گفت

ماکارونی رو کشید و بهم داد و رفت اتاقش و تاپ درو محکم زد رو هم

نچ نچی کردم و مشغول شدم که صدای خنده شیطون آوش اومد:_فکر کنم چون قیافمو نمیبینه و تو از قیافه خوشکلم فیض میبری حرص میخوره آخیی طفلی..

+من فیض میبرم از قیافه تو؟هه دروغ محضه!

بدجنس گفت:_عه پس کی بود اون اولاش همش از خوشکلی قیافم با خودش حرف میزد؟؟

حرصی نگاهش کردم و چیزی نگفتم

زد زیر خنده و گفت:_قهوه ای هم رنگ خداس پری خانوم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
دلم برای پری خانوم گفتنش میرفت

حتی برای نگاه کردنش

حتی برای همچیش

من این مردو با تمام خوبی ها و بدی هایی که ازش دیده بودم دوست داشتم...

****

صبح ساعت ۵‌ بلند شدم باید زود میرفتم واسه تحقیق مقتوله!

بریم واسه‌ی ماجراجویی!

آوش خوابیده بود بیدارش نکردم که هی بگه زود بیا چون با دیدنش هی وسوسه میشدم!

عذادار بودن باید یه چیز تیره میپوشیدم!

شلوار لی گشاد آبی تیره ای با مانتو موهر سرمه‌ای زیرشم یه تاپ مشکی با کفش های ال استار مشکی سفید و مغنعه مشکیمو پوشیدم

و طبق معمول کیف دستی بزرگ مشکیمو برداشتم

اوه اوه یادم رفت لنز هامو بزارم برگشتم ،توی اتاق که دیدم آوَش بیدار شده بود لبخندی زدم وصبح بخیری کردم و گفتم که لنزامو جا گذاشتم

حرف لنز رو که شنید اخم کرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین