جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,504 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
****

دوهفته از موندمون میگذره خیلی دلتنگ خونه هستم تمام خاطراتم توی خونست!..البته دلتنگ اونیکه باید باشم.)

ــ یاسی این دوهفته زودتر کارشو تعطیل میکرد و مارو هرجای ایتالیا باشه میگردوند دقیق مثل توریستا!

و حتی جاناتان هم همش همراهمون بود و با مرجان جیک و پیک میکردند..

مرجان هم سرشو مینداخت پایین و با هر حرفش رنگ عوض میکرد

الانم اومده بودیم رودخونه ونیز!

دم گوش مرجان گفتم:_افتاپ پرست خانوم باز جاناتان چی گفت که رنگ عوض میکنی؟

همون حالت گفت:_گفته وقتی برگشتیم ایران با خونوادش میخوان بیان خواستگاری

تازشم یه دوره بصورت میهمان توی بهترین جای رم منو به کلاس باله اختصاصی معرفی کرده تا وقتی که اینجائم فشرده برم کلاساش!

چی بهتر از این

و خوشحال نگاهم کرد..!

_برات خوشحالم امیدوارم هرچی که خوبه برات پیش بیاد مری جونم

و دماغشو زدم و فرار کردم تا اژیرش روشن نشده خیلی وقت بود اینجوری نبودم

مخصوصا امروز

حس میکنم یه روز خیلی خاصه!*ـ*
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
خودمو تو شیشه مغازه ای دیدم

امروز خوب تیپ زده بودم یه

یه بافت کوتاه تا باسنم بدون آستین رنگ کاراملی جلیقه ای که زیریش که پیرهن نخودی چهار خونه که مثلا طرح مردونه میزد با یه شلوار پارچه ای کرم چهار خونه با کفشهای ال استار سیاه و سفید مشکی بندی

و موهای کوتاه طوسیمو بهم ریخته بودم و بالا زده بودم بی حالت!

و یدونه عینک هری پاتری و یه ساعت مدل قدیمی زرد کلاسیک هم زده بودم!


مرجان مسخرم میکرد و میگفت شبیه این دخترای ایتالیایی اصیل که میرن کتابخونه شدی ولی حیف که کتاب دستت نیست!جاش دوربین عکاسی همراهم بود شبیه عکاسای مدرن

ولی خوب ذاتا خوشتیپ (زارت خودشیفته مننهه)بودم و این دفعه شدید هوس تیپ کلاسیک کرده بودم!

هوای اینجا مرطوب و خشک هی میشد برای همین نمیدونستم چی بپوشم که این به ذهنم رسید..

همینجوری که سرم پایین بودو و راه میرفتم به کسی خوردم و دوربینم افتاد ....

یهویی حواسم نبود و به فارسی معذرت خواهی کردم و دوربینو روی زمین برداشتم و دیدم یارو هنوز سرجاشه و داره نگاه میکنه..

سرمو اوردم بالا که ببینم کیه برو بر داره نگاه میکنه که....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و..ولی تنها یه کلمه از دهنم خارج شد...**

+آ...آوش

نهههه آوش من بود؟
بالاخره پیداش شد؟
کجا بود؟؟

ناباور بهش زل زده بودم

که سرد و کنجکاوانه نگاهم کرد و به فارسی جواب داد و گفت:_شما هم ایرانی هستید چه جالب؛ ولی ببخشید خانم اسممو از کجا میدونید؟

اهمیتی به حرفش ندادم و رفتم جلوتر دقیق نگاهش کردم..

خودش بود خودِ خودش

از اون تیپایی که میگفتم بیشتر بزن!

یه شلوار جین و یه هودی یشمی با پالتو مشکی

همیشه اینحوری تیپ میزنه

نمیگه که منم دلم میخواد محکم بچلونمش از این مدلش..

لپاشو گرفتم و صورتشو مالیدم
بعد چشمامو مالیدم و گفتم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
سرمو گرفتم بالا و گفتم:+خدایاا توهم هم نزدم پس چرا میبینمش؟!نکنه از سر زیادی که هنوز بهش فکر میکنم و دلتنگشم جلوم ظاهرش کردی؟

بعد باز دقیق نگاهش کردم

شعری که خیلی دوستش داشت رو زیر لب زمزمه کردم:

حضرت عـشق! بـفرمآ .ڪھ دلـمـ خانہ توست..

ســر عقل آمده هر بنده .ڪھ دیوانہ توست..

انگار که یه دیوونه دیده با تعجب باز گفت_خانوم حالتون خوبه؟؟


که صدای مرجان اومد:_ای ذلیل مرده اونجا بودی؟دارم دنبالت میگردم!اخه تو که جایی رو نمیشناسی تو شهر غریب غلط میکنی وایسی!

غرغر میکرد و من محو آوشی بودم که ماه ها شده بودو ندیده بودمش
محو کسی که یهو تو زندگیم غیبش زد
محو کسی که همه زندگیم بود..

اون اینجا چیکار داشت؟؟
اونکه میگفت خانوادش سوئیس هستن!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
یهو سرم به جلو پرت شد..
مرجان بود که زده بود پس کله‌م

که آوش گرفتم

مطمانم حافظشو از دست داده بود وگرنه مگه میشه بشناستم و تغییری توی چهرش ایجاد نشه؟؟

لبخند دست پاچه ای زدم و گفتم:_ن..نه بابا من شمارو از کجا بشناسم؟نچ فقط آشنا اومدید..

مرجان یهو با دیدن آوش دهنش بسته شد..

و تته پته کنان گفت:_آوش؟؟؟توییی؟

با کفشم نامحسوس زدم رو پاش و خنده مسخره ای زدم و گفتم:_نه بابا بیا بریم عزیزم،آوش الان ایرانه یا شایدم بهوش اومده این نیست..

دروغ میگفتم مثل سگ!..،خودِ آوش بود و نمبدونستم که چرا میخوام فرار کنم از دستش و یا از خودم و خودش!!

یا شایدم هنوز باورم نشده؟!

که مرجان یهو به حرف اومد و گفت:

_من مطمئنم این آوشه..ام یعنی اینکه آوش هستید خودم صورتشو کشیدم برات!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_من مطمئنم آوشه..ام یعنی اینکه آوش هستید خودم صورتشو کشیدم برات!
سردرگم گفت:_چی میگید خانم؟؟متوجه منظورتون نمیشم!

اگه قبول نمیکنی اینا عکس نقاشیشم گرفتم تو گوشیم

و توی گوشیش دنبال عکسش گشت!

آوش کنجکاو و متعجب از موقعیت پیش اومده منتظر موند که مرجان عکس نقاشیشو بیاره و منم اون وسط استرس داشتم،بیخود و بی دلیل حتی وقتی تو راهنمایی نمره ریاضیم۶.۵شد استرسش اندازه الان نیست..

مرجان یهو گفت:

_آهاا اینا پیداش کردم!

و گوشیشو به آوش نشون داد و گفت:_بفرمایید!
اصلا میشه لطفا بگید،اسمتون چیه؟

_آوش فرجام هستم!

و گوشی رو از مرجان گرفت و ناباور خیره شد

بهش:_ای..اینکه منم!شما منو از کجا میشناسید؟؟
تاحالا ندیدمتون!به جا نمیارم!

مرجان هیجان زده

گفت:_دیدی گفتم خودشهه
بهوش اومده!یعنی بهوش اومدید..خیلی خوشحالم که واقعی دیدمتون من مرجانم دوست فرانک!یادتون یعنی نیست دیگهه؟؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+با اینکه نمیشناسمتون ولی خوشبختم
اما اسم فرانک یجورایی برام آشنایت اما به جا نمیارم!

مرجان به دورو بر نگاه کرد و انگار یه جای مخصوص پیدا کرده گفت

:_لطفا بیاید اونجا بشینید براتون توضیح میدیم

و رو به من گفت:_بیا زود بریم تا جاناتان و یاسی نیومدن!

و رفتم روی سکویی که گوشه خیابون بود و جای دنجی برای تنهایی بود...


ــــ
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان:_فرانک تو خودت فقط میدیدی آوشو پس کاره خودته که خودت توضیح بدی!!

خیلی شکسته شده بود مثل من!


از اون موقعیت راضی نبودم ولی باید بهش میگفتم وگرنه نامردی بودو من میدونستم و درد میکشیدم و اون چیزی نمیدونست راحت..

به قولی..

« درد را هر طرفش بخوانی درد است؛...

اما دریق از درمان که حتی بر عکسش هم نامرد است.»

شروع کردم گفتن از اولش..

از اذیت کردنای اولاش..

تا وابستگی آخرش..

ولی چه میشه کرد..

که باورش براش سخت بود..

-مرجان خستش شده بود و رفت بود با جاناتان و ادرسی بهم داد و

گفت:_ادرس خونه هست!به تاکسی بده بیارتت و باهم رفتن به لاو ترکوندنشون برسن

وقتی که تموم شدم نفس عمیقی کشیدم وبلند شدم و

گفتم:_الان دیگه باور کردنش رو به خودت میسپرم گفتنی ها رو گفتم دیگه...

_اما حداقل یه نشونی بده بهم چطور باور کنم...

+نشونی؟باشه میگم اما دیگه قبول کردی هیچ اما ولی اگر نکردی دیگه..مکثی گردم و در ادامه گفتم..دیگه برو!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_خیلی خودخواه هستیاآ که ادم رو توی منگنه میزاری پری خانوم!

رومو سریع برگردوندم سمتش که فکر کنم استخون های گردنم ترق صدای بدی داد...

یادش بود؟این لقبی بود که فقط مخصوص خودش روی من گذاشته بود...

داشت با لبخند شیطونی نگاهم میکرد

اون نگاهیی که همیشه همراهش بود رو زد بهم..

و گفت:_بازیگریم تا چه حد پیشرفت کرده بود پری خانوم؟

محوش شدم, پس یادش بود نامرد!چشمام تر شد از اشک!اشک خوشحالی یا غصه از اینکه نیومده بود؟رو بهش با گریه این که سعی در نریختنش داشتم گفتم:+تویه بیشعور یادت بوده و نیومدی بهم سر بزنی؟واقعا نامردی!
حتی..حتی.. تا روزای آخرم من منتظرت بودم اما دریق از یه نشونی خیلی خیلی نامرد و خودخواهیی...!_


و هق هق کنان رفتم توی خیابون که رد شم اما تاری اشک جلوی دیدمو گرفت و جلومو ندیدم..که یهو ضربه بدی به سرم اومد و اخرین صداهای ترمز ماشینی که صدای داد آوش و که یهو دنیا سیاه شد و چیزی نفهمیدم....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_خیلی خودخواه هستیاآ که ادم رو توی منگنه میزاری پری خانوم!

رومو سریع برگردوندم سمتش که فکر کنم استخون های گردنم ترق صدای بدی داد...

یادش بود؟این لقبی بود که فقط مخصوص خودش روی من گذاشته بود...

داشت با لبخند شیطونی نگاهم میکرد

اون نگاهیی که همیشه همراهش بود رو زد بهم..

و گفت:_بازیگریم تا چه حد پیشرفت کرده بود پری خانوم؟

محوش شدم, پس یادش بود نامرد!چشمام تر شد از اشک!اشک خوشحالی یا غصه از اینکه نیومده بود؟رو بهش با گریه این که سعی در نریختنش داشتم گفتم:+تویه بیشعور یادت بوده و نیومدی بهم سر بزنی؟واقعا نامردی!
حتی..حتی.. تا روزای آخرم من منتظرت بودم اما دریق از یه نشونی خیلی خیلی نامرد و خودخواهیی...!_


و هق هق کنان رفتم توی خیابون که رد شم اما تاری اشک جلوی دیدمو گرفت و جلومو ندیدم..که یهو ضربه بدی به سرم اومد و اخرین صداهای ترمز ماشینی که صدای داد آوش و که یهو دنیا سیاه شد و چیزی نفهمیدم....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین