جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,485 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
چشم غره رفتم به اون پوستی که حالا‌حالا‌ها کلفت بود و اون بی‌خیال جلوی چشمم بشکنی زد و گفت:
- بهش دل نبند شبنم خانم اون مردی که تو می‌بینی توی مرامش نیست پا بند بمونه پس تو هم از همین حالا به گردنت قلاده‌ی عاشقی نبند.
- فکر کردی از عاشقی می‌ترسم یا اون‌قدر نامحرمی که باید از تو پنهونش کنم؟
- هم می‌ترسی هم من هیچ‌وقت محرمت نبودم.
- دلیل داشتم.
- برای کدومش؟ ترست یا دوری کردن از من ساده؟
- بی انصافی مهدیه...
- پس می‌خوای بهانه تراشی کنی بی‌خود زور نزن برو و به زندگیت برس رفیق نارفیق.
نارفیق بودن رو کجای این دل بی‌صحاب بذارم؟ خیره شدن به رفتن دومین علیانی رو هم نظاره می‌کنم. امشب چه‌قدر از این مردم دورم.
اون‌قدر دور که انگار ساکن سیاره‌ی دیگه‌ای هستم مهمان ناخونده‌ی این زمینی‌ها.
آبی به صورتم می‌زنم و با تعجب به عقب برمی‌گردم. جلو میاد و عقب نمی‌رم. دستش رو جلو میاره تا بغلم کنه و می‌زنم زیر دستش.
- دخترم... .
صورتش از زور فشار رنگ عوض می‌کنه و من روی زمین می‌شینم و هق می‌زنم. خودش رو می‌کشه کنارم و می‌خواد دست دورم گره بزنه که هلش میدم عقب و روی سنگ سرویس بهداشتی می‌افته.
مردونه گریه می.کنه ولی مرد نبود. مردونه معذرت خواهی می‌کنه اما... نامردانه برای یه زن تنها شرط گذاشته بود.
- برین عمو تو رو به روح بابا برین تا حرمتی که یه عمر تلاش کردم نگه دارم نشکنه.
- بشکنش جان عمو داد بزن گلایه کن ولی اسم بابات رو نیار که بد زمینم زده آهش.
دختری وارد دست‌شویی میشه که با دیدن اوضاع بیرون میره.
- برادر مامان نبودین ولی برادر شوهرم نمی‌تونستین باشین؟ الان که سی*ن*ه‌ی قبرستونه چی؟ چرا همون برادر زاده‌ای نیستم که براش رگ غیرت باد می‌کردین؟ چرا همون شبنمی نیستم وقتی چهار ساله براتون مهم نبوده زندست یا مرده؟
شرمنده است و با حیرت به من نگاه می‌کنه. بد زده بودم توی خال؟ بد عذاب وجدان خرخرش رو می‌جویید؟
- با وجدان بعضی آدم‌ها که بازی کنی برای تبریه کردن خودشون دست به هر کاری می‌زنن حتی بی وجدانی.
مردی وارد شد و من رو از روی زمین بلند کرد و من می‌دونستم و یاد اون ذهن زنگ زدم هنوز مونده بود هشدار دخترک بنفش پوش رو.
قدعلم کرد عموی من. شد همون مردی که اگه با زندگی عزیزانش بازی کنه اشکالی نداره اما قلم پای بقیه رو خورد می‌کنه.
یقه‌ی سیاه پوش کشیده میشه و تو دهنی بد بهش می‌چسبه که کاری نمی‌کنه یا اون هم حرمت می‌دونه رنگ عوض شده‌ی موهای مرد رو به رو رو؟
- دستت رو بکش مردیکه بی‌نام*وس... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ناموس پرستی رو چه‌طوری هجی می‌کنی عمو من؟
- فعلا‍ً شمایین که مزاحم ناموس من شدین.
- ناموس تو؟ این دختر برادرمه پسر مهرداد علیانی.
- من بهتر از شما نسبتش رو می‌دونم و باید تذکر بدم منم که می‌تونم بهتر از هر کی دیگه‌ای مراقبش باشم.
- نسخه‌ی خواهر برادریتون چند ساله تمومه.
- هیچ وقت برادر زادتون خواهرم نبود.
سیلی بعدی همراه میشه با قطره اشکم که می‌افته روی زمین.
- بسه عمو.
مشتش تو هواست و طلسم شده و آریا با پشت دست خون دماغش رو پاک می‌کنه.
- برین... لطفاً.
پلکش پرید و رفت. خمیده قدم برمی‌داشت ولی آخر سر رفت مادرم رو از من گرفته بود اما هنوز پدرانه حرفم براش خریدار داشت. هنوز روم رو زمین نمی‌انداخت هنوز امانت برادرش لب تر می‌کرد حاضر بود براش هرکاری کنه. حیف که دیر بود خیلی دیر... .
نیم نگاهی به اریا کردم و گفتم:
- به تو ربطی نداشت.
- شنیدی... .
- چی رو؟
- بلد نیستم اشک ناموسم رو ببینم رو ساکت بمونم.
- دیدم... .
ساکت خیرم بود که گفتم:
- که تو هم یه روزی عامل گریه‌هام بودی و اتفاقاً خیلی هم ساکت بودی.
- مهمونی دیگه کافیه.
- متاسفانه تو این رو برام تعیین نمی‌کنی.
- اتفاقا‍ً خیلی خوبم تعیین می‌کنم.
دستم رو گرفت و با خودش کشید. مهمون‌ها دست از حرف زدن کشیده بودن و من سرم رو خم کرده چشم بسته بودم.
بی‌حرف سمت خروجی راه افتاد و من با اون کشیده می‌شدم. صدا زدن‌های ایلیا و خانم علیانی رو فاکتور گرفت و می‌دونستم دستم حسابی کبوده شده اما غرورم برای التماس کردن زیادی می‌شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهدیه دست آزادم رو گرفت و گفت:
- ولش کن داری چی‌کار می‌کنی؟
آریا دست روی شونم گذاشت و با یه حرکت محکم من رو سمت دیگه‌ش برد و دستم با درد زیاد از دست مهدیه آزاد شد.
- یه کاری پیش اومده.
- دقیقاً چه کاری؟
جواب مهدیه رو نداد که از حرص جیغ کشید و گفت:
- حداقل شامتون... .
ادامه‌ی حرفش مصادف شد با بیرون رفتنمون و بسته شدن در توی صورتش.
پاشنه‌ی کفشم شکست اما نموند و نتونستم بمونم.
- ولم کن. نمی‌شنوی؟
توی صورتم خم شد و گفت:
- می‌شنوم اما می‌خوام نادیده بگیرمش. مگه تو کسی نیستی که هیچ‌وقت نمی‌خواد گذشته رو فراموش کنه؟ پس خوب ببین که می‌تونم اشک‌هات رو ببینم و نادیده بگیرمش.
در رو براش باز کردن و بازوی من اسیر دستش بود. کفش‌هام رو توی راه در آوردم تا بیشتر از این راه رفتن رو سخت نکنه که با پدیده‌ی برف و یخ رو به رو شدم.
به خونه که رسیدیم دستم رو رها کرد. به پاهام نگاهش افتاد که دامن کشیدم رو اون‌ها و مستقیم به سمت اتاقم رفتم.
غار و قور شکمم رو نادیده گرفتم و گوشیم رو خاموش... چه جوابی به خانم علیانی می‌دادم؟ که برادرزادت که برادر‌زادت غرورم رو شکسته و داره به ریشم می‌خنده؟ اشک‌هام رو پاک کردم و لباس‌هام رو تن کردم. می‌رفتم وقتی توی اون خونه برای اون مرد سیاه پوش انگار فقط من بودم که حرمت نداشتم. بی‌معرفت خواهرت نبودم مهمون که بودم.
بیرون رفتم و آژانس گرفتم. توی پذیرایی نشسته بود و چشم‌هاش رو بسته بود.
- من دارم میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سربرگردوند به طرفم. سخت بود اشک نریختن اون هم برای دختری که عادت داره به خالی کردن خودش با اون اشک‌های پی در پی. بدون نگاه کردن به من خودش رو مشغول تلویزیون کرد و گفت:
- به سلامت.
در چوبی رو باز کردم و یادم اومد قبلا‍ً توی یه روز سرد این‌جا رو ترک کرده بودم. آژانس اومد و با نشستن توی اون با گریه به شهر سفید نگاه کردم.
بوق‌های پشت سر هم ماشین پشت سر تاکسی رو به کناره‌ی جدول کشوند راننده داد زد و گفت:
- چه خبرته؟ سر می.بری؟ بکش کنار مردک.
به ماشینش تکیه داد و دست به سی*ن*ه نگاهم کرد و عملاً چه ترافیکی درست کرده بود. من فکر می‌کردم اون هودی سیاه که کلاهش رو روی سرش انداخته بود کی با کت و شلوار عوض کرده؟ ماشین‌ها از کنارش عبور می‌کردن بعضی‌ها فحش می‌دادن بعضی‌ها متلک می‌انداختن ماشین قشنگش مشکلی داره؟ راننده گفت:
- می‌شناسیش؟ بیا برو دختر بوی شر میاد نصف شبی من رو بدبخت نکن.
- نمی‌شناسم.
دروغ‌دروغ هم نبود.
راننده روشن کرد و راهنما زد که سرش رو از شیشهی جلو آورد تو و گفت:
- یه تومن میدم که برش گردونی سر جای اولیش.
راننده گفت:
- یه میلیون؟
با خنده گفتم:
- برو آقا مگه قرار نیست من رو به مقصدم برسونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
راننده گفت:
- پیاده شو خانم.
با پوزخند به من نگاه کرد و گفت:
- این هم پیشنهاد خوبیه.
پیاده شده روی جدول نشستم اون هم کنارم نشست که گفتم:
- ماشینت رو درست پارک کن.
لرزید دست‌هاش رو بغل کرد و گفت:
- من که مشکلی نمی‌بینم.
عصبی به بوق ماشین‌ها گوش می‌دادم و بی‌خیالیش عصبی‌ترم می‌کرد.
بلند شدم و برای تاکسی‌ها دست تکون دادم. دستش رو تکیه گاهش کرده بود و به تک به تک ماشین‌هایی که رد می‌شدن نگاه می‌کرد. فکر نمی‌کردم وسط راه دست بسته بمونم و این شد دمپایی‌های انگشتی و پاهای بی حسم دیگه به جلو نمی‌کشیدنم.
تاکسی نگه داشت که براش دست تکون داد. برای بعدی به خودم جنبیدم و سوار شدم که قبل از من رو به راننده گفت:
- این دختر رو ده متر جلوتر ببری با من طرفی.
با حرص پیاده شدم و برف بارید و برف که می‌بارید یه دل آروم توی یه خونه کنار آتش و یه دونه نسکافه رمانتیکش می‌کرد نه یخ بستن توی کولاک‌های شبانه.
به ساعت نگاه کردم و دست به سمت گوشی بردم.
- جا گذاشتیش تو خونه.
نه پای رفتن داشتم نه اون آقابالاسر می‌ذاشت ماشین بگیرم. دونه‌ها برف روی صورتم جا می‌گرفتن.
- سرده.
روبرگردوندم.
- داری عصبانیم می‌کنی شبنم.
تیز گفتم:
چی‌کار می‌کنی؟ فقط مونده دست بزنت رو هم ببینم از چی می‌ترسی؟ من یتیمم آقای علیانی. نه مامانی دارم نه بابایی از دار دنیا یه عمو داشتم که اون هم برام تره خورد نمی‌کنه از چی می‌ترسی چرا دست روی من بلد نمی‌کنی؟ اگه جسدم زیر این پلم پیدا بشه هیچ کسی نمی‌گه آخ این‌که قیافش آشنا می‌زنه.
پوفی کشید و دور خودش چرخید و بعد از یک دور کامل دوباره مقابلم وایساد و گفت:
‌- یتیم دختر خوب؟ دست بلند کنم روی تو؟ چه می‌دونی وقتی نبودی چه‌قدر حالم از این زیر پل‌های نحس بد میشد؟ باید بدونی از این به بعد یه نفر هست که هرجا که باشی دنبالته کسی که با تو صنم نداره ولی تنها کسی هستی که خم ابروت رو هم خریداره.
- اون‌قدر خریدار داشت که امشب من انگشت نما بشم؟
- به جهنم که اون‌ها برات مهمن من چیزهای بنجل نمی‌خرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
لبخند زد و چه‌قدر برف‌هایی که روی صورتش اب می‌شدن باحالش می‌کرد.
- شام مهمون من.
- من کسی نبودم که از اون جا بیرون اومد.
سر تکون داد و گفت:
- ترجمش میشه موافقم نه؟
چه‌قدر گرمای ماشین خوب بود. حالا برف قشنگه وقتی زیر چراغ‌های شهر و نور ماشین‌ها قل می‌خوره و پایین میاد.
عجب روز پر دردسری داشتیم.
- جانم عمه؟
...
- حق باشماست.
...
- خوبه.
که عطسه‌ام راستش رو دروغ کرد.
- کجا بیاد؟ مگه من دست انداختم دور گردنش دارم خفش می‌کنم؟
...
- باشه گوشی دستتون.
به گوشی نگاه کردم که اسم سیو شده‌ی عمه جانم لبخند چسبوند روی لبم.
- سلام.
- سلام شبنمم خوبی؟
- ممنونم ببخشید که نگرانتون کردیم.
- خدا ببخشه. یه بند دل آشوبه داشتم بچه.هام که هیچی نخورده بودن از یه طرف می‌ترسیدم شازده پسر برادرم دلت رو شکسته باشه.
- چرا شما این‌قدر خوبین؟
خندید و گفت:
- مگه میشه یه مادر به فکر دخترش نباشه؟
خندیدم و پشت اون حرف خالصانه گفته شده تلخ شد کامم که من عاشق این زن بودم اما مادرم تا ابد یکی دیگه بود.
- دوستتون دارم.
- من هم دوستت دارم شام نگه داشتم براتون بیاین که ثنا میره و میاد یه چیزی بهش اضافه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- ممنونم ما شام خوردیم.
دروغ حناق شد توی گلوی من و سرفه بیرون اومد.
- حالت خوبه شبنم تو این سرما بیرون نیاین. باشه هرجور که می‌خواین ولی به اون اقا پسر بگو ساعت یازده و نیم وقت خوبی برای شام خوردن نیست.
دستم رو شده بود و آریا با لبخند به جاده خیره بود و گفت:
- راحت بخوابین عمه جون من حواسم هست.
صدا به عمه جان رسید و گفت:
- کاری نداری نازنینم؟
- مراقب خودتون باشین.
- می‌بوسمت.
- من هم می‌بوسمتون شب بخیر.
- شب بخیر.
رو به آریا گفتم:
- از کجا می‌دونست ما شام نخوردیم؟
دست روی لبش کشید و گفت:
- به عقب نگاه کن.
سر برگردوندم و از بین اون جمعیت ماشین تونستم پرشیای مهدیه رو تشخیص بدم. این دختر معرکه بود. سبقت گرفت و با یه بوق ممتد از توی شیشه‌ی پایین کشیدهی ماشین داد زد:
- ادامش رو دست خودتون سپردم در ضمن من توی اون برف هیچ لاو ترکوندنی ندیدم.
آریا خندید و گفت:
- وقت خوابت گذشته ولی بیا یه چی بخور.
با یه حساب چرتکه‌ای فهمیدم سومین عضو گرسنه هم به گروه ما اضافه شده.
- بمون مهدیه شام بخوریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
نوچی کرد شیشه بالا کشید و افتاد توی لاین جدا شده و با سقوط زیر اون پل از ما جدا شد. لاو ترکوندن ذهن منحرفش رو دربست کرده بود که از خیر شامش گذشت.
***
محسن پاهاش رو تکون داد و با بی قیدی به دم و دستگاه اطراف زل زده بود. نور افکن روی ما بود وقت بازی با دار و ندار همتا و نیکنام رسیده بود.
نزدیک به چهارصد پونصد نفر روی صندلی‌ها نشسته بودن که هر کدوم یه تنه یه شرکت رو اداره می‌کرد. مجری گفت:
- از همه‌ی حضار به خاطر حضورشون ممنونم. امروز قراره پیمان سال جدیدی که با شرکت بین المللی کیهان دارو می‌بندیم به نمایش تمام دنیا بذاریم امیدواریم که مثل همیشه لطفتون رو از ما دریغ نکنین.
آریا کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود و هر بار تازه واردی برای عرض ادب می‌رفت کنارش و برمی‌گشت سر جای خودش می‌نشست.
- دعوت می‌کنم از داروساز فارغ التحصیل از جرمنی. خانم معینی؟!
خانم معینی رو متفاوت با جمله‌های قبلش با بهت و کشیده گفت. برای همتا سرتکون دادم که بلند شد و خواست حرف بزنه اما چشمش به دوربین افتاد.
پشت میکروفون وایسادم و محسن هنوز به دیدنم باور نداشت نمی‌دونست اون‌جا چی‌کار می‌کنه با تشویق لب زد:
- ببینم چی‌کار می‌کنی.
- سلام عرض می‌کنم به همگی شبنم معینی هستم.
فلش رو توی دستگاه گذاشتم و گفتم:
- این حروفی که می‌بینین دی ان ای بیشتر از صد هزار نفر رو جمع اوری کرده.
همتا به دو مرد اشاره کرد من رو پایین ببرن که بالا نرسیده توسط مردهای اریا متوقف شدن.
- این یه لیست فوق شخصی از بیماری‌هایی که این صد هزار نفر مستعد به گرفتشون هستن.
یه مرد داد زد و گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی دختر ؟ کی به تو اجازه داده بری بالا؟
شنیدم؟ نه چیزی نشنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- این‌جا شما می‌تونین داروهایی که توی ازمایشگاه محرمانه‌ی شرکت ساخته شدن ببینین.
با بغض ادامه دادم:
- این‌ها هم کسایی هستن که با این داروها کشته شدن.
یکی دیگه گفت:
- هیچ کدوم ازین داروها غیر مجاز نیستن احتمال این‌که قربانی‌ها خودشون بی‌خبر مصرف کرده باشن هست.
- نه تا وقتی که نود درصد این مرگ‌ها دی ان ای‌هایی از این ادم‌ها رو توی لیست داشته باشه و اسامی دارو‌هایی که باعث مرگ میشه.
مرد دست به سی*ن*ه چیزی نگفت.
- اما... اما شما هنوز می‌خواین با این شرکت که صدر نشین سوء استفاده کننده از اطلاعات شخصیه شراکت کنین.
همهمه بلند شد که صفحه‌ی بعد رو باز کردم.
- این‌جا مبدا همه‌ی این جنایاته. این‌ها دارو سازهایی هستن که چند ساله شست و شوی مغزی میشن.
همتا با داد گفت:
- ولی این.جا خیلی وقته خالی از سکنه است.
- گورهای اطراف چی؟
- بی توجه به دوربین‌ها به سمتم لیوانی پرت کرد که درست به پیشونیم خورد. تمرکزم رو از دست دادم و با چشم از آریای بر افروخته خواستم تلاش سالیانه‌مون رو خراب نکنه.
خون از کناره.های چشمم جاری شد و با روی پیشونیم کشیدم گفتم:
- این شرکت از خود مردم به عنوان نمونه‌ی آزمایشگاهی استفاده می‌کنه.
نیکنام داد زد:
- این لامصب‌ها رو خاموش کنید.
ولی هیچ چیز برای خبرنگارها مهم‌تر از اخبار توپ و جنجالی نبود. به سختی میشد سالن بزرگ کنفرانس رو ساکت نگه داشت و همتا با چشم‌های به خون نشسته پشت بادیگاردهاش سنگر گرفته بود و به آریا نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یکی از خبرنگارها گفت:
- خانم معینی این مدارک رو چرا به اداره‌ی پلیس تحویل ندادین.
چسب زخمی به زخمم زدم و از توی بطری آب چند قلپ خوردم دست به جیب جلو اومدم و با نگاهی که به مردان کیهان دارو گره زده بودم گفتم:
- این مدارک رو پلیس جمع آوری کرده.
- خانم معینی شما هم با این شرکت کار کردین؟
- بله.
- قبول دارین شما هم توی این کارها شریک هستین؟
- اگه برای یک شب منظورتونه بله قبول دارم.
- خانم دکتر می‌دونین تهمت به ال جی دارو حبس داره؟
- نه متاسفانه رشته‌ای که تحصیل کردم حقوق نبوده.
- حالا که می‌دونین پای مجازات هستین؟
- فکر نمی‌کنم من کسی باشم که باید مجازات بشه.
- چی باعث شد دنبال مدرک باشین شرافت یا ممکنه از شرکت اخاذی کرده باشین؟
- فکر می‌کنم الان شما سوالات مهم تری باید بپرسین مثلاً این که توی این آزمایشگاه داره چه اتفاقاتی می‌افته. یا مثلا‍ً کسانی که اون داخل حبس هستن تا کی باید توی اون آزمایشگاه زندگی کنن.
همتا کنارم وایساد که یکی از خبرنگارها گفت:
- اقای همتا باید شوکه شده باشین همون‌طوری که رسانه‌ها شوکه شدن چه‌قدر ازین اسناد درسته؟ اقای همتا یه شرکت بزرگ دارویی نمی‌تونه از این اطلاعات سوء استفاده کنه شما سوگند نامه اغاز کار رو به یاد دارین؟
همتا گفت:
- این مدارک مربوط به چند دهه قبل شرکته و اطمینان میدم منسوخ شده هستن.
- شما با وجود خبر داشتن از این مدارک سکوت کردین دلیلی پشتش دارین؟
- البته که خیلی بهم ریختم و سعی کردم روی کرد رو تغییر بدم اما شرکت با فاش شدن این مسائل پیش پا افتاده میلیاردها تومن ضرر می‌کرد که برای اقتصاد جامعه درست نبود.
- خانم معینی به نظر شما هم این اطلاعات جزئیه؟
- من چنین نظری ندارم.
- اقای همتا از گورها چه‌طور، خبر داشتین؟
- نه متاسفانه خیلی خبر دردناکی بود که با شما از خانم معینی شنیدم.
- اقای همتا پس پرتاب لیوان به سمت خانم معین رو چه‌طوری توجیح می‌کنین؟
همتا به من نگاه کرد و گفت:
- خیلی معذرت می‌خوام من از همگی عذرخواهی می‌کنم ولی وقتی تهمت‌های این خانم رو شنیدم آرامشم رو از دست دادم.
با لبخند تصویر بعدی رو آوردم. دیگه من و همتا مهم نبودیم هوه مشغول بررسی جعلی یا واقعی بودن تصویر بودن.
- اقای همتا دراین مورد چه نظری دارین؟
با تته پته گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین