- Jul
- 673
- 11,580
- مدالها
- 2
- ای بابا چقدر مجلستون سوت و کوره... یه آهنگی چیزی تولده مثلاً.
با نگاهش منا را که کنترل به دست با دستگاه پخش ور میرفت دنبال کرد. با شنیدن آهنگ کودکانه "happy birthday" خندید نه از آن خندههای بلندی که سیما میگفت برای دخترها خوب نیست اما خب باز هم خنده بود. فکر کرد چقدر خوب بود که منا را داشتند تا همیشه لبخند به لبهایشان بیاورد. با حس سنگینی نگاهی سرش را چرخاند. ایمان خیره نگاهش میکرد خنده از روی لبهایش پر کشید. چرا نگاهش آنقدر سردرگم به نظر میرسید؟ چرا بیشتر از آنکه ناراحت باشد گیج بود؟!
پیش از آنکه فرصت داشته باشد نگاه عجیب ایمان را تحلیل کند منا دست او و بشری را کشید و برای رقص به وسط هال برد. روبهروی منا ایستاده و با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کرد یک دور چرخید موقع چرخیدن باز نگاهش به سمت ایمان رفت، هنوز گیج و گنگ نگاهش میکرد چشمانش را بست و دوباره چرخید؛ نباید به خودش اجازه میداد تا توی رفتار ایمان اینطور دقیق شود اصلاً به او چه ربطی داشت؟!
او که همسر واقعی ایمان نبود. حتی ایمان حاضر نشده بود اسمش را داخل شناسنامهاش ثبت کند. سرش را با ریتم تکان داد این افکار جورواجور آخر دیوانهاش میکرد.
***
پس از خوردن شام مهمانها یکبهیک خانه را ترک کردند، حالا او مانده بود و خانه سوت و کور و ایمان و هانایی که خواب هفت پادشاه را میدید. کنار مبلی که دخترک رویش خوابیده بود ایستاد و خم شد تا بلندش کند.
- برو عقب من میبرمش تو اتاقش. برگشت و به ایمان که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست ایمان نگران او بود یا دخترش؟ شاید هم او را بی دست و پا فرض کرده بود!
دوباره به حالت اولش برگشت و سرد جواب داد:
- نمیخواد خودم میتونم ببرمش.
- میدونم میتونی ولی من میخوام خودم دخترم رو ببرم تو اتاقش.
پوزخندش از حرف او عمیقتر شد. بهسمتش برگشت آنقدر از رفتار ایمان در مهمانی امشب حرصش گرفته بود که دیگر نمیتوانست مثل هربار سکوت کند.
- دخترت؟ مگه برات مهمه؟
ایمان اخم غلیظی کرد و گفت:
- این چه سؤالیه؟ معلومه که مهمه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و حرصی پوزخند زد و گفت:
- اگه برات مهمه پس چرا همیشه آخرین اولویت زندگیته؟ چرا از بودنش توی زندگیت خوشحال نیستی؟ چرا دو سال تمام توجهت رو ازش دریغ کردی، هان؟ نه نگو که برات مهمه نگو چون من باورم نمیشه.
- معلوم هست چی داری میگی رویا؟ تو حال من رو میفهمی که اینطوری قضاوتم میکنی؟ نمیفهمی به خدا که نمیفهمی، نمیدونی تمام مدت بین زمین و آسمون بودن یعنی چی، میدونی دست و پا زدن بین خوشحالی و ناراحتی یعنی چی؟ هیچ میفهمی دلیل مرگ عشقت تمام مدت جلوی چشمت باشه چه حسی داره؟ یا اینکه ندونی باید دوستش داشته باشی چون بچته و جگرگوشهت یا متنفر باشی چون دلیل مرگ همسرت و نابود شدن زندگیته؟
درحالیکه سعی میکرد صدایش بلند نشود غرید:
- تو حق نداری اون طفل معصوم رو دلیل نابود شدن زندگیت یا مرگ همسرت بدونی اون به خواست خودش وارد زندگی شما نشد، این انتخاب الهه بود اون میدونست دنیا آوردن این بچه باعث مرگش میشه اما بازم پای انتخابش موند برعکس تو.
ایمان فریاد کشید:
- آره اون بچه مقصر نیست، من مقصرم من، من لعنتی که نتونستم الهه رو از به دنیا آوردن اون بچه منصرف کنم، منی که گفته بودم الهه رو خوشبخت میکنم و نتونستم... منی که به الهه قول دادم برای دخترم یه زندگی آروم و شاد بسازم و حالا این زندگی سگی رو واسه خودم و اون بچه ساختم.
با صدای گریه هانا لب زیر دندان فشرد و سر سمتش چرخاند فریاد ایمان دخترک را از خواب پرانده بود. ایمان کلافه چنگی به موهایش زد. صورتش هنوز از فرط عصبانیت سرخ بود. با حرکتی ناگهانی سوییچ ماشینش را از روی کانتر چنگ زد و بهسمت در رفت.
با نگاهش منا را که کنترل به دست با دستگاه پخش ور میرفت دنبال کرد. با شنیدن آهنگ کودکانه "happy birthday" خندید نه از آن خندههای بلندی که سیما میگفت برای دخترها خوب نیست اما خب باز هم خنده بود. فکر کرد چقدر خوب بود که منا را داشتند تا همیشه لبخند به لبهایشان بیاورد. با حس سنگینی نگاهی سرش را چرخاند. ایمان خیره نگاهش میکرد خنده از روی لبهایش پر کشید. چرا نگاهش آنقدر سردرگم به نظر میرسید؟ چرا بیشتر از آنکه ناراحت باشد گیج بود؟!
پیش از آنکه فرصت داشته باشد نگاه عجیب ایمان را تحلیل کند منا دست او و بشری را کشید و برای رقص به وسط هال برد. روبهروی منا ایستاده و با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کرد یک دور چرخید موقع چرخیدن باز نگاهش به سمت ایمان رفت، هنوز گیج و گنگ نگاهش میکرد چشمانش را بست و دوباره چرخید؛ نباید به خودش اجازه میداد تا توی رفتار ایمان اینطور دقیق شود اصلاً به او چه ربطی داشت؟!
او که همسر واقعی ایمان نبود. حتی ایمان حاضر نشده بود اسمش را داخل شناسنامهاش ثبت کند. سرش را با ریتم تکان داد این افکار جورواجور آخر دیوانهاش میکرد.
***
پس از خوردن شام مهمانها یکبهیک خانه را ترک کردند، حالا او مانده بود و خانه سوت و کور و ایمان و هانایی که خواب هفت پادشاه را میدید. کنار مبلی که دخترک رویش خوابیده بود ایستاد و خم شد تا بلندش کند.
- برو عقب من میبرمش تو اتاقش. برگشت و به ایمان که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست ایمان نگران او بود یا دخترش؟ شاید هم او را بی دست و پا فرض کرده بود!
دوباره به حالت اولش برگشت و سرد جواب داد:
- نمیخواد خودم میتونم ببرمش.
- میدونم میتونی ولی من میخوام خودم دخترم رو ببرم تو اتاقش.
پوزخندش از حرف او عمیقتر شد. بهسمتش برگشت آنقدر از رفتار ایمان در مهمانی امشب حرصش گرفته بود که دیگر نمیتوانست مثل هربار سکوت کند.
- دخترت؟ مگه برات مهمه؟
ایمان اخم غلیظی کرد و گفت:
- این چه سؤالیه؟ معلومه که مهمه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و حرصی پوزخند زد و گفت:
- اگه برات مهمه پس چرا همیشه آخرین اولویت زندگیته؟ چرا از بودنش توی زندگیت خوشحال نیستی؟ چرا دو سال تمام توجهت رو ازش دریغ کردی، هان؟ نه نگو که برات مهمه نگو چون من باورم نمیشه.
- معلوم هست چی داری میگی رویا؟ تو حال من رو میفهمی که اینطوری قضاوتم میکنی؟ نمیفهمی به خدا که نمیفهمی، نمیدونی تمام مدت بین زمین و آسمون بودن یعنی چی، میدونی دست و پا زدن بین خوشحالی و ناراحتی یعنی چی؟ هیچ میفهمی دلیل مرگ عشقت تمام مدت جلوی چشمت باشه چه حسی داره؟ یا اینکه ندونی باید دوستش داشته باشی چون بچته و جگرگوشهت یا متنفر باشی چون دلیل مرگ همسرت و نابود شدن زندگیته؟
درحالیکه سعی میکرد صدایش بلند نشود غرید:
- تو حق نداری اون طفل معصوم رو دلیل نابود شدن زندگیت یا مرگ همسرت بدونی اون به خواست خودش وارد زندگی شما نشد، این انتخاب الهه بود اون میدونست دنیا آوردن این بچه باعث مرگش میشه اما بازم پای انتخابش موند برعکس تو.
ایمان فریاد کشید:
- آره اون بچه مقصر نیست، من مقصرم من، من لعنتی که نتونستم الهه رو از به دنیا آوردن اون بچه منصرف کنم، منی که گفته بودم الهه رو خوشبخت میکنم و نتونستم... منی که به الهه قول دادم برای دخترم یه زندگی آروم و شاد بسازم و حالا این زندگی سگی رو واسه خودم و اون بچه ساختم.
با صدای گریه هانا لب زیر دندان فشرد و سر سمتش چرخاند فریاد ایمان دخترک را از خواب پرانده بود. ایمان کلافه چنگی به موهایش زد. صورتش هنوز از فرط عصبانیت سرخ بود. با حرکتی ناگهانی سوییچ ماشینش را از روی کانتر چنگ زد و بهسمت در رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: