جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,347 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- ای بابا چقدر مجلستون سوت و کوره... یه آهنگی چیزی تولده مثلاً.
با نگاهش منا را که کنترل به دست با دستگاه پخش ور می‌رفت دنبال کرد. با شنیدن آهنگ کودکانه "happy birthday" خندید نه از آن خنده‌های بلندی که سیما می‌گفت برای دخترها خوب نیست اما خب باز هم خنده بود. فکر کرد چقدر خوب بود که منا را داشتند تا همیشه لبخند به لب‌هایشان بیاورد. با حس سنگینی نگاهی سرش را چرخاند. ایمان خیره نگاهش می‌کرد خنده از روی لب‌هایش پر کشید. چرا نگاهش آنقدر سردرگم به‌ نظر می‌رسید؟ چرا بیشتر از آنکه ناراحت باشد گیج بود؟!
پیش از آنکه فرصت داشته باشد نگاه عجیب ایمان را تحلیل کند منا دست او و بشری را کشید و برای رقص به وسط هال برد. روبه‌روی منا ایستاده و با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کرد یک دور چرخید موقع چرخیدن باز نگاهش به سمت ایمان رفت، هنوز گیج و گنگ نگاهش می‌کرد چشمانش را بست و دوباره چرخید؛ نباید به خودش اجازه می‌داد تا توی رفتار ایمان اینطور دقیق شود اصلاً به او چه ربطی داشت؟!
او که همسر واقعی ایمان نبود. حتی ایمان حاضر نشده بود اسمش را داخل شناسنامه‌اش ثبت کند. سرش را با ریتم تکان داد این افکار جورواجور آخر دیوانه‌اش می‌کرد.
***
پس از خوردن شام مهمان‌ها یک‌به‌یک خانه را ترک کردند، حالا او مانده بود و خانه سوت و کور و ایمان و هانایی که خواب هفت پادشاه را می‌دید. کنار مبلی که دخترک رویش خوابیده بود ایستاد و خم شد تا بلندش کند.
- برو عقب من می‌برمش تو اتاقش. برگشت و به ایمان که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست ایمان نگران او بود یا دخترش؟ شاید هم او را بی دست و پا فرض کرده بود!
دوباره به حالت اولش برگشت و سرد جواب داد:
- نمی‌خواد خودم می‌تونم ببرمش.
- می‌دونم می‌تونی ولی من می‌خوام خودم دخترم رو ببرم تو اتاقش.
پوزخندش از حرف او عمیق‌تر شد. به‌سمتش برگشت آنقدر از رفتار ایمان در مهمانی امشب حرصش گرفته بود که دیگر نمی‌توانست مثل هربار سکوت کند.
- دخترت؟ مگه برات مهمه؟
ایمان اخم غلیظی کرد و گفت:
- این چه سؤالیه؟ معلومه که مهمه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و حرصی پوزخند زد و گفت:
- اگه برات مهمه پس چرا همیشه آخرین اولویت زندگیته؟ چرا از بودنش توی زندگیت خوشحال نیستی؟ چرا دو سال تمام توجهت رو ازش دریغ کردی، هان؟ نه نگو که برات مهمه نگو چون من باورم نمیشه.
- معلوم هست چی داری میگی رویا؟ تو حال من رو می‌فهمی که اینطوری قضاوتم می‌کنی؟ نمی‌فهمی به خدا که نمی‌فهمی، نمی‌دونی تمام مدت بین زمین و آسمون بودن یعنی چی، می‌دونی دست و پا زدن بین خوشحالی و ناراحتی یعنی چی؟ هیچ می‌فهمی دلیل مرگ عشقت تمام مدت جلوی چشمت باشه چه حسی داره؟ یا اینکه ندونی باید دوستش داشته باشی چون بچته و جگر‌گوشه‌ت یا متنفر باشی چون دلیل مرگ همسرت و نابود شدن زندگیته؟
درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش بلند نشود غرید:
- تو حق نداری اون طفل معصوم رو دلیل نابود شدن زندگیت یا مرگ همسرت بدونی اون به خواست خودش وارد زندگی شما نشد، این انتخاب الهه بود اون می‌دونست دنیا آوردن این بچه باعث مرگش میشه اما بازم پای انتخابش موند برعکس تو.
ایمان فریاد کشید:
- آره اون بچه مقصر نیست، من مقصرم من، من لعنتی که نتونستم الهه رو از به دنیا آوردن اون بچه منصرف کنم، منی که گفته بودم الهه رو خوشبخت می‌کنم و نتونستم... منی که به الهه قول دادم برای دخترم یه زندگی آروم و شاد بسازم و حالا این زندگی سگی رو واسه خودم و اون بچه ساختم.
با صدای گریه هانا لب زیر دندان فشرد و سر سمتش چرخاند فریاد ایمان دخترک را از خواب پرانده بود. ایمان کلافه چنگی به موهایش زد. صورتش هنوز از فرط عصبانیت سرخ بود. با حرکتی ناگهانی سوییچ ماشینش را از روی کانتر چنگ زد و به‌سمت در رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
درحالی‌که هنوز دخترک را در آغوشش داشت روی زمین نشست، به مبل پشت سرش تکیه زد. دستگاه پخش هنوز روشن بود و در آن تاریک و روشن هال برای خودش آهنگ پخش می‌کرد.
«غبار غم گرفته شیشه دلم
شکستن عادت همیشه دلم
دوباره از کنار گریه رد شدم
به جای تو دوباره با خودم بدم»
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و میان موهای هانا گم شد. ایمان باز هم رفته بود. لبش را به دندان کشید. برای حرف‌هایی که زده بود عذاب وجدان نداشت، زدن این حرف‌ها را به دخترکش مدیون بود، اما نگران ایمانی بود که نمی‌دانست در آن ساعت از شب کجاست و چه‌ می‌کند.
«کنارمی غم‌هامو کم نمی‌کنی
یه لحظه هم نوازشم نمی‌کنی
من و به خلوت خودت نمی‌بری
یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری»
با پشت دست محکم به صورتش کشید، نمی‌خواست به‌خاطر ایمان گریه کند. نمی‌خواست برای ایمانی که برای او هیچ ارزشی قائل نبود گریه و دلسوزی کند.
«یه عمره من کنار تو قدم نمیزنم
یه عمره می‌شکنم یه لحظه دم نمیزنم
یه عمره حسرتم فقط یه‌کم محبته
یه عمره بودنت کنار من یه عادته»
خودش می‌دانست برای ایمان ارزشی ندارد و علاقه‌ای در کار نیست، اصلاً از اول هم قرارشان همین بود اما چرا دلش از این بی‌تفاوتی ها فشرده می‌شد؟
«باید بشه دوباره عاشقم شی
باید بشه مث گذشته‌ها شی
باید بتونم و دووم بیارم
دوستت دارم که چاره ای ندارم»
شاید روزی می‌توانست علاقه‌ای که نسبت به ایمان و دخترش در قلبش ایجاد شده بود را نادیده بگیرد و برود، شاید هم بخت با او یار بود و ایمان هم به او علاقه پیدا می‌کرد.
«یه روز تموم خونه غرق خنده بود
نمیشه دلخوشیم تموم شه خیلی زود
دلم می‌خواد نگام کنی یه جور خاص
همونجوری که اون روزها دلم می‌خواست»
به افکار خودش خندید عاشق ‌شدن ایمان محال بود، یک محال تلخ خنده‌دار. سرش را که بالا گرفت از دیدن ایمان که کنار ورودی هال ایستاده بود شوکه شد. چرا متوجه آمدنش نشده بود؟ ایمان قدمی به‌سمتش برداشت. می‌توانست قسمتی از صورتش را زیر نور دیوارکوب ببیند که مثل همیشه گرفته و خسته به‌نظر می‌رسید. کمی در خودش جمع شد و دخترک را محکم‌تر در آغوشش گرفت. ایمان جلوتر آمد و شانه به شانه‌اش روی زمین نشست. آب دهانش را قورت داد دروغ چرا کمی ترسیده بود. دست ایمان بالا آمد. خودش را کنار کشید دست ایمان روی موهای هانا نشست چرا دستانش می‌لرزید؟ حالش خوب نبود؟ سرش را بالا گرفت و به ایمان نگاه کرد. نگاه ایمان اما به دخترش بود دستش نوازش گونه روی موهای هانا سر خورد.
«دلم می‌خواد دوباره باورم کنی
بفهمی معنی نفس کشیدنی
دلم می‌خواد ببینی من کنارتم
دلم می‌خواد بفهمی بی‌قرارتم»
- به حرفات خیلی فکر کردم... .
همچنان خیره نگاهش می‌کرد و ایمان انگار اصرار داشت که نگاهش به او نیُفتد.
- من تمام مدت خودم و دخترم رو از داشتن یه زندگی خوب محروم کردم، با اینکه می‌تونستم تمام مدت از بودن کنار دخترم لذت ببرم؛ اما خودم رو توی یه قفس اسیر کردم. دلم می‌خواد از این به بعد برای دخترم پدر خوبی باشم. می‌خواهم بیشتر برای دخترم وقت بذارم و کنارش باشم.
دلش لرزید، این یعنی دیگر نمی‌خواست که باشد؟ یعنی باید دل می‌کند و می‌رفت؟ یعنی حالا که ایمان به خودش آمده بود و هانا هم دیگر به او نیاز نداشت باید می‌رفت؟
- می‌خوام یه زندگی شاد و آروم برای دخترم بسازم تو، تو کمکم می‌کنی؟
لبخند گیجی زد این یعنی هنوز هم می‌توانست کنار کسانی که دوستشان داشت بماند؟ یعنی نیازی به دل کندن نبود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
سبد خوراکی‌ها را کنار فرش حصیری که به عنوان زیرانداز استفاده شده بود گذاشت و راست ایستاد. ایمان با یک دستش هانا را در آغوش گرفته و با دست دیگرش ظرفی که مرغ‌های مزه‌دار شده برای نهار در آن قرار داشت را حمل می‌کرد. جلو رفت و هانا را از آغوش ایمان بیرون کشید تا راحت‌تر باشد. ایمان نگاهش به جمعیت خانواده‌اش خیره بود. رد نگاهش را که گرفت به مادر و خواهر الهه رسید. نگاهش را به‌سمت ایمان برگرداند. ایمان هم‌ نگاهش کرد و گفت:
- مامان اینا همیشه به‌خاطر الهه خانواده‌اش رو هم دعوت می‌کردن من نمی‌دونستم امسال هم قراره با ما بیان.
لبخندی از سر اجبار زد؛ مطمئن نبود که این‌بار هم بتواند نیش و کنایه‌های الهام را بشنود و حرفی نزند، فقط امیدوار بود جلوی ایمان کمی مراعات کند. منا آن‌ها را که دید از جمعیت جدا شد و به‌سمتشان آمد، خوش و بش کوتاهی با ایمان کرد و گفت که پدرش با او کار دارد سپس هانا را در بغلش گرفت و چلاند و جیغش را در آورد با شوخی گفت:
- اِ چی‌کار داری بچمو؟
منا چینی به بینی‌اش انداخت و هانا را به دستش داد و گفت:
- بیا بگیر بچتو حالا انگار تحفه‌اس.
آرام خندید خم شد و وسایل را از داخل سبد بیرون کشید و روی زیر انداز گذاشت - چه‌خبرا؟
نیشخندی زد و گفت:
- ما که خبری نداریم شما چه‌خبر؟لشکرکشی کردین.
منا بلند خندید و گفت:
- خدا نکشتت لشکر‌کشی چیه؟
کفش‌هایش را درآورد و کنارش روی زیرانداز نشست.
- محض اطلاعتون گردش‌های سیزده‌بدر ما بر طبق سنت‌ها همیشه شلوغه. بابام میگه اینطوری بیشتر به همه خوش می‌گذره، البته راستم میگه‌ها اما به شرطی که بعضی‌ها گردش رو زهرمارمون نکنن.
اشاره منا را که به الهام و ریما دید خندید. عجب دشمنی سرسختانه‌ای با ریما و الهام داشت این دختر!
با خانواده ایمان احوالپرسی گرمی کرد؛ اما با خانواده الهه سلام سردی گفت و کناری ایستاد. بی‌احترامی در ذاتش نبود اما رفتار سرد و تحقیر کننده الهام و مادرش او را وادار می‌کرد که موضع بگیرد و سرد باشد. سعی می‌کرد خودش را مشغول گوش کردن به حرف‌های منا و ریما نشان دهد اما تمام حواسش پیِ هانا که بین الهام، مادرش و احسان دست‌به‌دست می‌شد بود. مسخره بود که بخواهند بلایی سر دخترک بیاورند؛ اما نمی‌توانست جلوی نگرانی‌اش را بگیرد. در این بین رفتارهای صمیمانه و شاد احسان توجهش را جلب کرده بود. این پسر به طرز عجیبی هیچ شباهت رفتاری با الهام و مادرش نداشت. منا می‌گفت او و الهه تومنی دو هزار با دیگر اعضای خانواده‌شان فرق داشتند و با هم بسیار صمیمی بودند. دلش برای آن پسر که می‌توانست ناراحتی‌اش را هنگام دیدن هانا ببیند می‌سوخت.
مردان تور والیبالی را بین دو درخت وصل کرده بودند و می‌خواستند بازی کنند البته منا، ریما و الهام هم به جمع‌شان اضافه شده بودند و او را هم دعوت کرده بودند که قبول نکرده و ترجیح داده بود تماشاچی باشد؛ یار کشی کردند و طبق یار کشی منا و احسان و ایمان در یک گروه، الهام عادل و ریما هم گروه مقابل و بازی را شروع کردند. بازی خنده‌داری شده بود گروه منا، احسان و ایمان پشت سر هم امتیاز می‌گرفتند و گروه عادل، الهام و ریما تقریبا هیچ‌کاری نمی‌کردند یا اگر هم می‌خواستند کاری کنند با آن شکم بزرگ عادل، و ریما و الهامی که کفش پاشنه بلند داشتند نمی‌شد. با خنده هانا را در آغوشش تاب داد و با صدای بچگانه‌ای گفت:
- می‌بینی مامانی؟ بابایی چه خوب بازی می‌کنه؟
ایمان توپ را به زمین حریف فرستاد توپ به‌سمت ریما پرتاب شد. ریما که هول شده بود با دستش محکم به توپ کوبید و توپ در صورت احسان فرود آمد. احسان بلند شد و درحالی‌که با دستش بینی‌اش را ماساژ می‌داد شروع به بد و بیراه گفتن به گروه مقابل کرد. آنقدر نفرین‌هایش بامزه بود که همه را به خنده انداخته بود.
- آقا من دیگه نیستم یه دو دقیقه دیگه بمونم می‌زنید کلا ناقصم می‌کنید، من هنوز جوونم هزارتا آرزو دارم مادرم آرزو داره دامادیمو ببینه بچه‌هام رو ببینه.
ایمان درحالی‌که می خندید دستش را به پشت احسان زد و گفت:
- بسه دیگه پسر برو بذار ما هم بازیمون رو بکنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
با احساس نشستن کسی در کنارش به خودش آمد و دست از صحبت و بازی با هانا برداشت، سرش را که چرخاند احسان را دید که کنارش نشسته بود. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به کفش‌های عروسکی هانا دوخت چرا آمده و کنار او نشسته بود؟
- وقتی شنیدم یه نفر پیدا شده که قراره دایه هانا باشه خیلی نگران شدم... !
متعجب به او نگاه کرد، طرز صحبتش آن‌ هم وقتی که در کل چند کلمه بیشتر حرف بینشان رد و بدل نشده بود کمی عجیب می‌آمد.
- می‌ترسیدم آدم درستی نباشه، آخه ایمان اونقدر توی غم و غصه‌هاش غرق بود که به هیچی حتی بچه‌اش توجه نمی‌کرد؛ می‌ترسیدم یه نفر باشه که بلایی سر هانا بیاره یا بخواهد از وضعیت ایمان سوءاستفاده کنه؛ اما وقتی تو رو دیدم یه‌کم خیالم راحت شد‌؛ اما باز هم نتونستم دست روی دست بذارم و شروع کردم به تحقیق و پرس و جو.
تیره پشتش به عرق نشست درباره او پرس و جو کرده بود؟ این یعنی از گذشته‌اش خبر داشت؟ می‌دانست که به‌خاطر بچه بدون پدرش از طرف خانواده طرد شده؟ احسان موشکافانه نگاهش کرد و انگار ترس توی نگاهش را دید که لبخند مهربانی زد و گفت:
- نیازی نیست نگران باشی، گذشته تو مثل یه راز پیش من می‌مونه همونطور که تا الان به کسی نگفتم از این به بعد هم چیزی نمیگم مطمئن باش، اینا رو گفتم که بدونی می‌تونی بهم اعتماد کنی و اگه برات مشکلی پیش اومد روی من حساب کنی.
با تردید به احسان نگاه کرد و پلک روی هم گذاشتنش را که دید نفس آسوده‌ای کشید. به‌نظر می‌رسید که می‌شود به او اعتماد کرد.
- چرا می‌خواین به من کمک کنید؟ احسان خم شد و هانا را از آغوشش بیرون کشید و روی پای خودش نشاند و جوابش را داد:
- قبل از اینکه تو وارد زندگی ایمان بشی مادرم می‌خواست الهام با ایمان ازدواج کنه، می‌گفت اون خاله هاناس و بهتر از یه زن غریبه می‌تونه از خواهر‌زاده‌اش مراقبت کنه الهام هم از خداش بود. می‌دونی دقیقاً از اولین روزی که ایمان به عنوان دوست من پاش رو توی خونه ما گذاشت چشم الهام دنبالش بود ولی؛ ایمان که از الهه خوشش میومد چند وقت بعدش اومد خواستگاری الهه و جواب مثبت گرفت. بدجوری خورده بود تو پر الهام، آخه از بچگی به‌خاطر رفتارهای پدر و مادرم عادت کرده بود هر چیزی که می‌خواد رو به‌دست بیاره؛ اما ایمان از چنگش در اومد با اینکه ایمان و الهه ازدواج کرده بودند ولی چشم الهام هنوزم پیِ ایمان بود. این شد که وقتی مادرم اون پیشنهاد رو داد خیلی راحت قبول کرد؛ اما من می‌دونستم که ایمان پیشنهادشون رو قبول نمی‌کنه، همینطور هم شد، ایمان قبول نکرد و عوضش گفت خودش می‌تونه واسه زندگی خودش و دخترش تصمیم بگیره حالا می‌بینم که واقعاً بهترین تصمیم رو گرفته، در واقع حساسیت هانا به شیر خشک هم یه بهونه بود برای اینکه ایمان دنبال یه دایه برای دخترش بگرده و این وسط خدا شما رو سر راه هم گذاشت تا هم ایمان به زندگی برگرده، هم تو حسرت بزرگ کردن یه بچه رو دلت نمونه و هم این بچه یه مادر مهربون بالای سرش باشه. فقط حالا ازت می‌خواهم که به ایمان کمک کنی، می‌دونی اون بعد از مرگ الهه خیلی تنها شده اون بهت نیاز داره حتی بیشتر از هانا. خواهش می‌کنم تنهاش نذار، نذار به خودش و زندگیش بیشتر از این آسیب بزنه.
لبش را زیر دندان فشرد. در جواب حرف‌های احسان چیزی جز سکوت نداشت. حرف‌هایش زیادی سنگین بود؛ چیزهایی بود که کسی تا به‌حال برایش نگفته بود، حالا دلیل کینه و بدخلقی‌های الهام را می‌فهمید و شاید هم ذره‌ای به او حق می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
هانا همچنان گریه و ناآرامی می‌کرد. از جایش برخاست تا قدم بزند بلکه دخترک کمی آرام بگیرد. هانا هم مثل او بی‌قرار بود انگار، که هیچ جوره آرام نمی‌شد. دخترک را در آغوشش تاب داد، راه رفت و تکان‌تکانش داد؛ اما بی‌فایده بود، دیگر اشک خودش هم داشت در می‌آمد. دلایل زیادی هم برای اشک ریختن داشت از الهامی که گفته بود«فکر کردی مادر واقعی هانا هستی که بتونی برای آینده‌اش تصمیم بگیری؟» تا ایمانی که حرف‌های الهام را شنید و فقط نگاه کرد؛ بی‌آنکه از او دفاع کند یا جوابی به الهام بدهد. لبه تخت نشست و ناخودآگاه مشغول خواندن لالایی کودکی‌هایش شد. همانی که مادرش گاهی در گوشش زمزمه‌ می‌کرد تا بخوابد. همانی که بعد از مرگ مادر خودش برای خودش می‌خواند.
لالایی کن عزیزم دنیا زشته
همه‌چی توی دست سرنوشته
لالایی کن نبینی اشک من رو
نبینی خون دل رو زخم تن رو
لالایی کن که شاید توی رؤیا
قشنگ‌تر شن همه رسمای دنیا
لالایی کن که تو بیداری نفرت
رو احساس همه دل‌ها زده خط
لالایی کن تا من آروم بگیرم
و اون وقتی که خوابیدی بمیرم
لالایی کن چشات مثل ستاره
داره خاموش میشه از غم دوباره
لالایی کن دل غمگین و رسوا
بذار راحت بشی از درد دنیا
لالایی کن نترس که پیشتم من
بزن این بغض تنهاییتو بشکن
لالایی کن شدی پژمرده و زرد
که لعنت بر کسی که با تو این کرد
لالایی کن که با هم آروم بگیریم
و اونوقتی که خوابیدیم بمیریم... .
دخترک به خواب رفته بود؛ اما او هنوز تاب می‌خورد و زار میزد. برای کدام دردش زار میزد را نمی‌دانست، برای دخترانگی‌اش که زیر هوس‌های یک مردِ نامرد صفت نابود شده بود، برای خانواده‌ای که از دست داده بود، برای پسرکش که خیلی زود او را تنها گذاشته بود، برای حرف‌های تحقیرآمیز الهام یا شاید هم جایگاهی که در زندگی هانا و ایمان نداشت؟ دردهایش که یکی دو تا نبود، شمردن دردهایش تا صبح طول می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- رویا!
سر پایین انداخت، نمی‌خواست ایمان اشک‌هایش را ببیند. دلش نمی‌خواست مجبور شود دلیل ناراحتی‌‌اش را برایش بگوید. نمی‌خواست که ایمان فکر کند به الهام حسادت می‌کند. ایمان به‌سمتش آمد دقیقاً بالای سرش ایستاد سایه‌اش روی سر او افتاده بود، مثل همیشه. ایمان برایش تنها حکم یک سایه را داشت، سایه‌ای که گاهی پررنگ و گاهی کمرنگ می‌شد.
- چی‌شده؟
زمزمه‌‌اش با آن صدای گرفته و خشدار دلنشین بود و گوش‌هایش را نوازش می‌داد. سری به نشانه هیچی تکان داد؛کاش واقعاً هیچی نبود! کاش این‌ همه درد وجود نداشت! کاش اصلاً رویایی وجود نداشت که آن‌ همه درد داشته باشد؛ ایمان کنارش لبهِ تخت نشست. کمی در خودش جمع شد و عقب کشید. ایمان دستش را دراز کرد و با ملایمت هانا را از آغوشش بیرون کشید و داخل تخت خواباندش.
- می‌خوای صحبت کنیم؟
با چشمان اشکی‌اش به ایمان خیره شد و سرش را به نشانه نه تکان داد.
فنجانی که پیش رویش گذاشته شد او را از فکر در آورد. سرش را بالا گرفت و به ایمان که حالا روبه‌رویش نشسته بود نگاه کرد، سرش را پایین انداخت و نگاهش را به چای سبز داخل فنجانش دوخت چرا اینطور خیره‌اش شده بود؟
- از چی ناراحتی؟
نفسش را فوت کرد و لب زد:
- هیچی.
- هیچی؟ یعنی به‌خاطر هیچی ناراحتی؟ فنجان را بین دو دستش گرفت و بخارش را نفس کشید. دلیل این همه اصرار ایمان برای حرف کشیدن از او را نمی‌فهمید. جرعه‌ای از چای نوشید. داغی‌اش گلویش را سوزاند. فنجان را روی میز گذاشت و دستانش را درهم قلاب کرد و گفت:
- گاهی وقت‌ها ما خانم‌ها از چیزهایی ناراحت و دلخور می‌شیم که به‌نظر شما مسخره و بی‌اهمیت میاد.
- و این یعنی نمی‌خوای بگی این چیز مسخره و بی‌اهمیت که ناراحتت کرده چیه؟ نکنه از حرف‌های الهام ناراحت شدی؟
شنیدن اسم الهام از زبان ایمان آن‌ هم بدون هیچ پسوند و پیشوندی حرصی‌اش کرد. ناخودآگاه دستانش مشت شد، آنقدر محکم که ناخن‌هایش در کف دستش فرو رفت بغض کرده و آرام گفت:
- مهم نیست.
دست ایمان روی دست مشت شده‌اش نشست.
- چیزی که تو رو ناراحت کرده حتماً مهمه.
حرکت انگشت ایمان روی کف دستش تمرکزش را بهم می‌ریخت و حرف‌های دوپهلویش گیجش می‌کرد. نگاه گیجش را به ایمان دوخت. لبخند محوی روی لبش خودنمایی می‌کرد. این قسم محبت‌های ایمان برایش گیج کننده و عجیب و در عین حال لذت‌بخش بود.
با دست آزادش موهای توی صورتش را پشت گوشش زد. زیر نگاه خیره ایمان احساس آب شدن می‌کرد؛ مثل دانه‌های برفی که زیر نور گرم خورشید ذره‌ذره آب می‌شدند.
- حسادت و خودخواهی توی ذاتِ الهامه و عوض نشدنیه، عادت کرده از هر کی که خوشش نیاد بهش تیکه و کنایه می‌زنه و ناراحتش می‌کنه؛ ولی همه اخلاقش رو می‌دونن. بی‌محلی بیشتر از هر چیزی عصبانیش می‌کنه. واسه همین دور و بریاش سعی می‌کنن به حرف‌هاش اهمیت ندن.
نمی‌دانست معجزه نوازش‌های ایمان بود یا حرف‌هایی که ایمان در تعریف از الهام زده بود اما هر چه که بود دیگر از آن بغض و ناراحتی چند لحظه قبلش خبری نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
چای ساز را به برق زد و به‌سمت یخچال رفت، تخم‌مرغی برداشت تا برای هانا آب پز کند و کره و پنیر و مربا را هم روی میز چید. امروز همینطور بی‌دلیل خوشحال و سرحال بود شاید هم دلیلش می‌توانست به حرف‌ها و رفتارهای ایمان ربط داشته باشد. با یادآوری صحبت‌های دیشبشان لبخند زد. حالش واقعاً خوب بود. با شنیدن صدای ماما گفتن هانا از فکر بیرون آمد، به‌سمت دخترک چرخید و بوسه محکمی روی لپ‌های سرخش کاشت
- جان ماما؟
- سلام صبح بخیر.
به‌سمت ورودی آشپزخانه چرخید و لبخند عمیقش را برای ایمان به نمایش گذاشت.
- سلام صبح تو هم بخیر.
ایمان لبخند محوی زد و پشت میز نشست. استکانی چای ریخت و پیش روی ایمان گذاشت و لبخند تشکر‌آمیزی هدیه گرفت. امروز انگار همه‌چیز برایش زیباتر بود. زیر چشمی به ایمان که مربای سیب را روی نانش می‌ریخت نگاه کرد، لبخندش عمیق‌تر شد مربای سیبش به مذاقِ ایمان خوش آمده بود. نگاهش روی دستان ایمان ثابت ماند انگشتانش کشیده و دستانش بزرگ و گرم بود. لبش را گزید. زنانه‌هایش بیداد می‌کرد برای لمس دوباره گرمای دستانش، همان دست‌هایی که شب قبل دستان ظریفش را در برگرفته بود. برای پرت کردن حواسش برداشت و دستان کوچک هانا را که تخم مرغی شده بود پاک کرد. ایمان از پشت میز برخاست آخرین جرعه چایش را نوشید و کتش را از پشت صندلی‌اش برداشت و به تن کرد. از جایش برخاست تا ایمان را تا دم در بدرقه کند ایمان کنار هانا روی زانو نشست حالا هم قد دخترکش شده بود. بوسه‌ای محکم روی موهایش زد. لحظه‌ای در همان حالت ماند انگار که عطر شامپو بچه‌اش را نفس می‌کشید. پس از چند لحظه درحالی‌که صدایش خش‌دار شده بود گفت:
- دختر قشنگم من رو می‌بخشی؟ من رو می‌بخشی که هیچوقت برات بابای خوبی نبودم؟
دخترک دست کوچکش را بالا برد و روی صورت ایمان گذاشت و با زبان نیم‌بند و لحن کودکانه‌اش گفت:
- من... بابا... دوست دارم.
بغض‌آلود خندید. ایمان صورت دخترکش را غرق بوسه کرد. دخترک نیم وجبی عجیب دلبری کردن بلد بود؛ ایمان را تا جلوی در همراهی کرد. هنوز هم می‌توانست برق اشک را در چشمان ایمان ببیند. دخترکش به شدت او را تحت تأثیر قرار داده بود. ایمان به‌سمت در رفت و آن را گشود؛ اما قبل از آنکه از خانه خارج شود به‌سمتش چرخید. احساس کرد می‌خواهد چیزی بگوید پس منتظر نگاهش کرد.
- مراقب خودت و هانا باش.
لبخند گیجی زد و سر تکان داد.
- تو... تو هم همینطور.
هنوز گیج و گنگ به در بسته خانه خیره بود. یک چیزی در قلبش به تلاطم افتاده بود؛ انگار که قلبش تنها منتظر یک حرکت از جانب ایمان بود تا اینطور بی‌قراری کند و تپش‌هایش از نظم خارج شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
دست هانا را در دستش گرفت و آرام‌آرام از پله‌ها پایین آمد. سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد. نور خورشید چشم را میزد. نگاهش را از آسمان گرفت و کمک کرد تا دخترک آخرین پله را هم پایین بیاید. باد ملایمی که می‌وزید پوستش را نوازش می‌داد. به‌سمت درختان به شکوفه نشسته رفت. دست دخترک را رها کرد تا به خاک بازی‌اش بپردازد. برای خودش هم عجیب بود که راضی شده بود دخترک با خاک‌های آلوده بازی کند؛ اما امروز حالش خوب بود و می‌خواست هم به خودش و هم به دخترکش خوش بگذرد؛ پای بوته گل رز نشست. هنوز چند ماهی تا زمان به گُل نشستنش وقت بود، با بیلچه کوچک کمی خاک‌های اطرافش را زیر و رو کرد. همین ماه پیش بود که بوته‌اش را از بشری گرفته و در باغچه حیاطشان کاشته بود. نگاهش را برای پیدا کردن هانا دور حیاط چرخاند و با دیدنش که دست‌هایش را تا مچ توی گل و خاک باغچه فرو برده و تمام لباس‌هایش را هم خاکی کرده بود، بلند خندید. دخترک کنجکاوش همه‌چیز را کنکاش می‌کرد.
***
سجاده‌اش را کنار تختش پهن کرد، اینطوری هم می‌توانست نمازش را بخواند و هم حواسش به هانا که روی تخت خوابیده بود باشد. چادر گلدارش را به سر کشید مثل هربار با دیدن انگشتر مردانه عقیق که داخل سجاده‌اش بود بغض کرد. تنها یادگاری بود که از خانه پدری با خودش برده بود. بوسه‌ای به سنگ عقیق روی انگشتر نشاند و کنار گذاشتش از جایش برخاست، چند نفس عمیق کشید و قامت بست. سلامش را داد و نمازش را با یک صلوات به پایان رساند. سرش را که گرداند نگاهش به ایمانی افتاد که تکیه به چهارچوب در نگاهش می‌کرد. دیگر داشت به این ورودهای بدون سر و صدایش عادت می‌کرد. از جایش برخاست و چادر را از سرش کشید.
- سلام!
- سلام... قبول باشه!
چادر را در کمدش آویزان کرد و تشکری کرد. خم شد تا جانمازش را جمع کند که صدای ایمان را شنید.
- اون انگشتر، مردونه‌اس؟
نیم‌نگاهی به ایمان انداخت و انگشتر را در دستش گرفت و گفت:
- اوهوم یادگاریه بابامه.
صدایش بی‌آنکه بخواهد بغض‌آلود شده بود. ایمان موشکافانه نگاهش کرد و انگار‌ ناراحتی را در چهره‌اش دیده باشد برای اینکه بحث را خاتمه دهد گفت:
- قشنگه، نمیای بریم شام بخوریم من خیلی گشنمه.
سرش را تکان داد. انگشتر را داخل جانمازش گذاشت و از جای برخاست.
بشقاب ایمان را از برنج پر کرد و ظرف خورشت خوش رنگ و لعاب را کنار دستش گذاشت. ایمان پشت میز نشست و نگاهی به ظرف خورش انداخت.
- چه بوی خوبی میده!
با لبخند نگاهش کرد. ایمان انگار واقعاً داشت عوض می‌شد و چقدر این تغییرات برایش خوشایند بود.
- راستی چه نمازی می‌خوندی این وقت شب؟
جرعه آبی از لیوان کنار دستش خورد و جواب داد:
- داشتم نماز شکر می‌خوندم.
ایمان متعجب پرسید:
- نماز شکر؟ واسه چی؟
لبخند محوی زد. حرف‌های مادرش در سرش تکرار می‌شد.
- عادت دارم، هر وقتی که حالم خوبه و همه‌چیز روبراهه نماز شکر بخونم. مادرم از بچگی بهم یاد داده همیشه خدا رو به‌خاطر نعمت‌هاش شکر کنم. می‌گفت اگه به‌خاطر یه نعمت خدا رو شکر کنی خدا اون نعمت رو صد برابر می‌کنه.
ایمان مردد پرسید:
- مادرت... الان کجاست؟
سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
- مادرم فوت کرده.
- اوه خدابیامرزتش!
- ممنون!
- پدرت هم فوت کرده؟
ناگهانی سرش را بالا گرفت. چرا ایمان درباره زندگی‌اش کنجکاوی می‌کرد؟ اویی که در این دو سال حتی یک‌بار هم درباره گذشته‌اش سؤالی نکرده بود!
- نه پدرم زنده‌س.
- پس چرا تاحالا نرفتی پیشش؟
لبخند تلخی زد شاید وقتش بود که درباره گذشته‌اش چیزهایی را بیان کند.
- پدرم، خب اون... چند ساله که باهام قهره.
- چرا؟
از جایش برخاست و ظرف‌ها را برداشت و داخل سینک گذاشت. نمی‌خواست جواب سؤال ایمان را بدهد. قصد نداشت که همین امشب تمام گذشته‌اش را برای او روی دایره بریزد. دستکش‌ها را به دست کرد و کنار سینک ایستاد، چند تکه ظرف ارزش روشن کردن ماشین ظرفشویی را نداشت. از گوشه چشم ایمان را پایید که از پشت میز برخاست. انگار او هم فهمیده بود که قصد جواب دادن به سؤالش را ندارد. بشقابی را برداشت قبل از اینکه کف مالی‌اش کند، صدای ایمان را از پشت سرش شنید:
- بذار من ظرف‌ها رو بشورم.
به عقب برگشت و نگاهش کرد. ایمان لبخند محوی تحویلش داد و اشاره‌ای به بیرون کرد و گفت:
- تو برو استراحت کن من ظرف‌ها رو می‌شورم.
بی‌حرف دستکش‌ها را از دستش بیرون کشید و به دست ایمان داد. فکر کرد ظرف شستن ایمان باید دیدنی باشد. ایمان درحال پوشیدن دستکش‌ها متعجب نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌خوای بری بخوابی؟
لبخند بدجنسی روی لب‌هایش نشست. درحالی‌که صندلی را عقب می‌کشید تا بشیند گفت:
- فعلاً خوابم نمیاد.
ایمان متعجب ابرویی بالا انداخت و به‌سمت سینک برگشت و مشغول شستن ظرف‌ها شد. دستش را زیر چانه‌اش زد و به ایمان خیره شد. جثه‌اش همانطور بود که در رؤیاهای کودکی‌اش برای همسر آینده‌اش تصور می‌کرد. بلند بالا و چهارشانه، زیاد درشت و عضلانی نبود؛ اما از چند روز پیش تا به‌حال کمی چاق‌تر شده و گودی زیر چشمانش برطرف شده بود. برایش خوشحال بود، مطمئن بود که ایمان لیاقت زندگی بهتری را دارد و حالا آرزو می‌کرد که بتواند زندگی خوبی برایش بسازد، البته اگر ایمان او را در کنار خودش می‌پذیرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
لقمه کوچک مربا را به دهان هانا گذاشت. از گوشه چشم به ایمان نگاه کرد. آرام و بی‌عجله مشغول مالیدن کره بر روی نانش بود. سرش را پایین انداخت از دیشب که جواب سؤالش را نداده بود کمی سرسنگین به‌نظر می‌آمد، یا شاید هم او فکر می‌کرد که باید اینطور باشد. با صدای ماما گفتن هانا از فکر بیرون آمد. سنگینی نگاه ایمان را حس می‌کرد. کمی خجالت می‌کشید که دخترک جلوی ایمان او را ماما صدا کند، دوست نداشت فکر کند می‌خواهد جای مادر هانا را برایش پر کند. نفسش را کلافه بیرون داد و به‌سمت دخترک چرخید و جواب داد:
- جانم؟
دخترک به لیوان شیرش اشاره کرد.
- شیر می‌خوام.
لیوان را به دهان دخترک نزدیک کرد. متوجه بلند شدن ایمان شد‌، اما حرکتی نکرد.
- من امروز زودتر میام که بریم خرید.
لیوان شیر دخترک را روی میز گذاشت و پرسید:
- خرید برای چی؟
ایمان درحالی‌که خیره به دخترش بود گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه برای هانا یه اتاق مستقل آماده کنیم.
متعب و اخم‌آلود گفت:
- اما هانا هنوز خیلی کوچیکه که بخواد تنها بخوابه.
ایمان دستی به موهای هانا کشید و جوابش را داد:
- باید از همین بچگی عادت کنه، خوب نیست اینقدر به تو وابسته باشه.
دهانش از حیرت باز ماند. احساس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. دخترک نباید به او وابسته می‌شد؟ چرا؟
با شنیدن صدای بسته شدن در از جای پرید. اشک در چشمانش جمع شده بود. نگاهش را به دخترک دوخت چرا اینطور شده بود؟ دست هانا روی صورتش نشست و دخترک احساساتی‌اش چانه لرزاند. از جایش برخاست و دخترک را در آغوش کشید. صورت کوچکش را تند و تند بوسید و با پشت دست چشمان به اشک نشسته خودش را پاک کرد.
- گریه نکن مامانی... گریه نکن دختر قشنگم گریه نکن فدات بشم!

***
دستی به موهایش کشید و با وسواس همه را داخل شالش زد. کیفش را روی شانه‌اش انداخت و با بغل گرفتن هانا از اتاق بیرون آمد. پایین پله‌ها ایمان منتظرشان ایستاده بود. او را که دید به‌سمتش آمد و هانا را در آغوشش کشید.
- چه عروسک شدی شما.
هانا خندید و ایمان لبخند زد؛ اما او هر چه سعی کرد لبش به لبخند باز نشد. همین دیشب بود که به‌خاطر حال خوبش نماز شکر خواند و امروز اینطور حالش گرفته شد. پوزخندی حواله خودش کرد. خدا هم انگار سر شوخی را با او باز کرده بود. سرش را به شیشه خنک ماشین تکیه داده بود. دلش گریه کردن می‌خواست؛ اما نگاه تیزبین ایمان که هر از گاهی سمتش می‌چرخید این اجازه را به او نمی‌داد. نیم‌نگاهی به ایمان انداخت شاد و سرحال بود. دست برد و پخش ماشینش را روشن کرد و آهنگ شادی شروع به پخش شدن کرد.
چشمانش را روی هم فشرد. صدای آهنگ روی اعصابش بود. دلش می‌خواست می‌رفت یک جای دور و تنهایی به حال خودش زار میزد. کاش می‌توانست در این خرید اجباری همراهیشان نکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
از کنار مغازه عروسک فروشی گذشتند؛ هانا در آغوش ایمان بود و هر از گاهی با دیدن عروسک یا اسباب‌بازی شوق و ذوق نشان می‌داد و ایمان با خنده و شادی همراهی‌اش می‌کرد. وارد فروشگاه سیسمونی شدند و پشت سر ایمان به سمت کمدها و تخت‌ها رفتند. چند فروشنده ایستاده بودند و زوج‌هایی که قصد خرید داشتند را راهنمایی می‌کردند؛ ایمان به‌سمت یکی از فروشنده‌ها رفت و مشغول صحبت شد. بی‌توجه به ایمان به زن و مردی که مشغول انتخاب تخت نوزاد بودند نگاه کرد، شکم برآمده زن برایش یادآور خاطرات تلخ و شیرینش بود. یادآور پسرکش، یادآور بارداری سختش و زایمان پردردش؛ مرد دستش را پشت کمر همسرش گذاشته و نامحسوس نوازشش می‌کرد. لبخند تلخی زد او هم در دوران بارداری‌اش هوس محبت داشت محبتی که با بی‌رحمی از او دریغ شده بود.
- به‌نظرت چطوره؟
نگاهش را از زن و مرد خوشبخت گرفت و به‌سمت ایمان چرخید. کنار یک کمد صورتی کوچک ایستاده بود. برای خالی نبودن عریضه لبخندی زد و گفت:
- خوبه... قشنگه!
ایمان رو به فروشنده کرد و گفت:
- پس همین رو می‌بریم.
حالش خراب بود و با زنده شدن گذشته و حسرت‌هایش بدتر هم شده بود. پشت سر ایمان به‌سمت تخت‌ها رفت. فروشنده با چرب زبانی از اجناسشان تعریف و آن‌ها را به خریدن ترغیب می‌کرد. بالأخره پس از چند دقیقه گشتن تخت را هم انتخاب کردند و برای حساب کردن جنس‌ها به‌سمت پیشخوان رفتند. مرد جوانی که پشت پیشخوان بود خیلی آهسته حساب و کتاب می‌کرد و پیش رویش صفی از آدم‌ها قرار داشت. پشت سر ایمان ایستاد. زن جوان باردار به همراه همسرش کنار او ایستاده و نگاهش به‌سمت هانا که در آغوش ایمان بود خیره مانده بود.
- چه دختر کوچولوی نازی... دخترتونه؟
به زن جوان نگاه کرد، نمی‌دانست در جوابش چه بگوید به‌خصوص اینکه حواس ایمان هم به آن‌ها بود، ایمان که سکوت او را دید به‌سمت زن برگشت و با لبخند اجباری گفت:
- خیر ایشون از آشناهای ما هستن. لبخند گنگی زد و در تأیید حرف ایمان سرش را تکان داد. بغض گلویش را گرفته بود. ناخودآگاه به یاد روزهای اول آشناییشان در بیمارستان افتاد. همان روزی که او پسرش را و ایمان همسرش را از دست داده بود. ایمان گفته بود برای دخترش دنبال یک دایه می‌گردد، گفته بود دو سال از دخترش مراقبت کند. شیرش بدهد و سپس به دنبال زندگی خودش برود. لبش را زیر دندانش کشید. اشک در چشمانش جمع شده بود. ایمان به‌طور واضح گفته بود که با دخترک نسبتی ندارد، شاید هم می‌خواست جایگاهش را به او یادآوری کند؟!
بغض سختی در گلویش مانده بود و راه نفسش را بسته بود، باید می‌رفت جایی که بتواند یک دل سیر گریه کند. باید می‌رفت؛ اصلاً از همان اول هم بودنش در کنار این پدر و دختر درست نبود. خاله معصوم هم گفته بود که کارش درست نیست، گفته بود«به دخترک وابسته می‌شوی و دل کندن از او برایت سخت می‌شود» اما او آنقدر داغدار پسرکش بود که فقط می‌خواست جای او را با یک بچه دیگر پر کند. آرام‌آرام از ایمان دور شد. باید برای چند دقیقه هم که شده دخترک را نادیده می‌گرفت و می‌رفت، می‌رفت تا فکری به حال دل ناآرام و ذهن مُشوش خودش بکند. پشتش را به ایمان و دخترک کرد و به‌سمت در خروجی رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین