جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,809 بازدید, 74 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
پریچهر شوک زده از کژال جدا می‌شود و هین می‌کشد. سیوان دخترک را با دستی که پشت کمرش قرار می‌دهد به خود نزدیک می‌کند.
- داشت خوابم می‌برد که صدای دویدن و زوزه‌ی گرگ‌ها رو شنیدم. تا به خودم بیام سه تا گرگ دورِ ماشین رو گرفته بودن. آروم قفل فرمون رو برداشتم و رفتم پایین. نمی‌دونم چی‌شد که یهو دوتاشون دویدن سمتم و از کنارم رد شدن، تا خواستم دلیل رد شدنشون رو ببینم اون یکی پرید روم، پنجش روی گلوم بود.
پریچهر دو خط محوی که روی گردن سیوان است و اکنون بیشتر از هر زمانی به چشمش می‌آید را نوازش می‌کند.
- قفل فرمون رو کوبیدم به تنش، زوزه کشید و لنگان عقب رفت، اما تا خواست باز عقب‌گرد کنه و واسه‌ی دریدنم قوی‌تر حمله کنه، دیدم یه اسب بزرگ سیاه جلوم وایساده و پا میکوبه زمین. گرگ‌هایی که از کنارم گذشته بودن اینقدر زخمی شده بودن که نای حرکت نداشتن و همین هم گرگی که جلوم بود رو ترسوند و خیلی زود همشون رفتن.
سیوان به کژال نگاهی می‌اندازد.
- اول ترسیدم، از چشم‌های مشکیش می‌شد فهمید که وحشیه. گردنش رو بد بریده بودن، همین که خواست قدم برداره و بره تنش زمین خورد. از زخم خودم هم خون می‌اومد، داشتم بی‌حال می‌شدم، فقط تونستم پیراهنم رو دور گردنش ببندم. صبح وقتی به هوش اومدم توی خونه‌‌ی کدخدای روستا بالایی بودم. می‌گفتن وقتی مردهاشون واسه‌ی باز کردن راه چشمه میرن، اسب سیاهی رو می‌بینن که یه مرد کنارش افتاده. جونم رو مدیونشونم!
به چشم‌های اشکی پریچهر نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.
- از اون به بعد این چشم سیاه شد کژال، دوست باوفای من.
پریچهر که سعی در مخفی کردن اشک درون چشم‌هایش دارد، با تنی ضعیف سئوال می‌پرسد.
- چطوری رام شد؟ شنیدم اسب‌های وحشی خطرناکن.
- بعد از تیمارش باز هم رفت توی جنگل، هربار براش غذا می‌آوردم و مشغول خوردن که می‌شد، زخمش رو ضماد می‌زدم؛ از یه جایی به بعد، فهمید قصد آزار دادنش رو ندارم و شد گوش شنوا برای حرف‌هام و رفع خستگی‌هام.
به کژال که از آن‌ها دور شده‌بود و کنار درخت سیب ایستاده‌ و آن دو را تماشا می‌کرد، نگاه می‌کند و به‌طرفش برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- سیوان!
صدای پریچهر بغض دارد.
- از این ناراحت شدم که چشم‌هات میگه تا صبح با خودت کلنجار می‌رفتی و حاضر نشدی بهم بگی تا با هم درستش کنیم.
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
- اما من از ناراحتی تو ناراحت میشم، پس هیچ‌وقت تکرارش نکن!
پریچهر انگشت کوچکش را مقابل صورت سیوان می‌گیرد.
- قول میدم.
سیوان با تک خندی انگشتش را دور انگشت کوچک پریچهر می‌پیچد و او را در آغوش می‌کشد. پریچهر را به آنجا آورده بود تا از ناراحتیش بکاهد پس ترجیح می‌دهد که دیگر بحث را ادامه ندهد، نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند.
- از این طرف که بری یه چشمه داره، دورش درخت‌های تاک و بوته‌ی تمشکِ،
مخفیگاه من و کژال. مگه نه دختر؟
کژال آهسته بلند می‌شود و به همان سمتی که سیوان اشاره کرده‌بود می‌رود؛ گویا اینقدر با پسرک رفیق شده‌است که به راحتی متوجه سخنانش می‌شود.
دقایقی بعد هر دو با پاهایی که درون چشمه قرار دارد، کنار یکدیگر دراز کشیده‌اند. بوی سبزه‌های تازه و صدای جنب و جوش ماهی‌های میانِ آب، آرامش را به رگ و پی آن‌ها تزریق می‌کند.
- میگن وقتی ماه کاملِ اگه آرزوت رو بگی برآورده میشه.
مکث می‌کند، پریچهر به چشم‌های منتظر سیوان خیره می‌شود.
- من تو رو زیر اولین بارون، موقع فوت کردن قاصدک و حتی خاموش کردن شمع‌ تولدم آرزوت کردم، حتی آرزوی عیدم بودی، پس الان هم تو رو آرزو می‌کنم.
- من رو؟ عجیب دل می‌بری ملوچک*، اما شمع و قاصدکت رو واسه من هدر نده. من رو داری، یه آرزوی جدید کن.
پریچهر به او خیره می‌شود، گویا با همین نگاه قصد جواب دادن به سیوان را دارد.
گاهی اگر تمام حرف‌های چشم‌ها را جمع کنی می‌بینی که دنیا در برابر آن هیچ است و اکنون چشم‌های آن دو تمام حرف‌های دنیا را در خود دارد. شاید عشق واقعی همین است، همین سکوت و خیرگی و ما معنای آن را اشتباه فهمیده‌ایم و در تلاشیم آن را میان سطرها و جملات بگنجانیم.
دقایقی بعد هر دو سوار بر ماشین در راه برگشت هستند و برخلاف زمانی که به آنجا آمدند، اکنون هر دو آرام و ذهنی آسوده دارند.

***
با صدای کوبیده شدن در بیدار می‌شود. شخصی که پشت در است، گویا عجله دارد که ثانیه‌ای وقفه میان مشت‌هایش جای ندارد.
سراسیمه روسری بزرگ چهار گوشش را چون شنلی روی سر و بدنش می‌اندازد و به طرف در می‌رود.
- اومدم، یه لحظه صبر کن!
با باز کردن در پسرک جوان سرش را پایین می‌اندازد.
- بفرمایید؟
- سلام زن‌داداش.
او را می‌شناسد، معین است، پسرکی که با خواهر بزرگ‌ترش در عمارت سیوان کار می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- علیک سلام آقا معین. مشکلی پیش اومده؟
- زن‌داداش، این بسته رو آقا سیوان دادن که بدم خدمتتون. چیزی احتیاج ندارین؟
پریچهر به بسته‌های در دستِ معین نگاه می‌کند و سپس با لبخندی که از شنیدن آن کلمه و نسبتش با سیوان بر لب دارد نه‌ای زمزمه می‌کند. پسرک با دیدن مکث پریچهر، بسته‌ها را کنار پای او می‌گذارد.
- پس با اجازتون.
معین که پوشش و حرکات کُند دخترک را می‌بیند، خود در را می‌بندد با سری پایین افتاده در را می‌بیند و خیلی سریع دور می‌شود.
با بسته شدن در پریچهر بسته‌ها را بر‌می‌دارد و با لبخند روی سکوی حیاط می‌نشیند و آن‌ها را باز می‌کند. لباس کوردی زیبا و نقره‌ای رنگ که به زیبایی سنگ دوزی شده‌است، پروانه‌های درون قلبش را به پرواز در می‌آورد.
با هیجان لباس را بیرون می‌آورد و جلوی خود می‌گیرد که برگه‌ای بر زمین می‌افتد. با بلند کردن برگه متوجه دست خط سیوان می‌شود و لبخندش عمیق‌تر می‌شود:
«برای پریِ قصه‌هام»
پریچهر کنار بسته‌ها می‌نشیند و با برداشتن تلفنش شماره‌ی سیوان را می‌گیرد.
-‌ گیانم!
- خیلی قشنگن!
- صبحت‌ بخیر. خیلی گشتم که چیزی در خور واست پیدا کنم. مبارکت باشه باوان*.
- دوستشون دارم!
- فقط لباس‌ها رو؟
پریچهر با ناز می‌خندد و آهسته پاسخ می‌دهد.
- کسی که فرستادشون رو بیشتر.
با شنیدن شیرین زبانی‌های پریچهر، خنده‌ی مردانه‌اش در تلفن می‌پیچد.
- خاتون شب سفره داره، همه از چهار میان، الان هم که یکِ ظهرِ. اون لباس رو بپوش! خودم میام دنبالت. چیزی نخوردی؟
- تازه بیدار شدم.
- به معین یه بسته دیگه هم دادم، توش ساندویچ سیوان پزِ. حدس می‌زدم حوصله نداشته باشی چیزی درست کنی.
دخترک به پشت دراز می‌کشد و چشم می‌بندد.
- آخ که من مردم واست مرد. اینقدر هم خوب نباش!
- زبون نریز بچه! برو کارهات رو انجام بده، هرجای لباس رو که بلد نبودی بهم بگو.
-چشم. خداحافظت.
-بی‌بلا نازار*. خداحافظ.

مشغول امضای برگه‌ی شمارش بارهاست، که اسم هناس* بر صفحه‌ی موبایلش نقش می‌بندد. به محض پاسخ دادن تماس، صدای کلافه‌ی پریچهر در اتاق می‌پیچد.
- سیوان، چرا اینقدر زیادن؟ چیکارشون کنم؟
سیوان با دیدن چهر‌ی دخترک که چیزی با گریه کردن فاصله ندارد خنده‌اش را کنترل می‌کند.
- علیک سلام. گوشی رو عقب بگیر ببینم، چی رو میگی؟
- ببین اینجاش، این روسری چیه؟

باوان: جگر گوشه
نازار: پُر از ناز
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- شاله دوره کمرِ، مثل همین شال‌ها که من هم دارم. بازش کن، حالا اروم بپیچش دور کمرت.
- فهمیدم.
- آفرین، همینطوری بپیچ دور کمرت،
نه پری، اونقدر بالا نه، یکم پایین‌تر، نخ کش شد، گوشه‌اش رو نکش، آروم!
پریچهر شال را گوشه‌ای می‌اندازد و با اخم به آن نگاه می‌کند.
- چرا هر کاری می‌کنم نمیشه؟ بلد نیستم سیوان.
- تو که باهوش بودی خانوم دکتر. باور کنم یه لباس می‌تونه اینطوری بِهَمت بریزه؟
سیوان به خوبی می‌دانست که لباس بهانه است؛ کلافگی و سردرگمیِ دخترک، به‌ خاطر روبه‌رو شدن با نازدارخاتون بود.
پریچهر با لب‌هایی برچیده به تصویر سیوان خیره می‌شود.
-چقدر کلافه‌ای دختر، الان میام کمک... .
پریچهر هول‌زده حرف سیوان را قطع می‌کند.
- نه، نیا! می‌بینن، بد میشه.
- کلافه‌ای ملوچک*، داری خودت رو اذیت می‌کنی. میام، چند دقیقه دیگه اونجام.
تلفن را قطع می‌کند و با برداشتن کتش به سمت خانه‌ی دخترک حرکت می‌کند.

صدای زنگ خبر از رسیدن سیوان می‌دهد. پریچهر چادر گوشه‌ی اتاق را چنگ می‌زند و به سرعت سمت در می‌رود، با باز شدن در اندام ورزیده‌ی پسرک درون خانه کشیده می‌شود.
- به‌به، چقدر قشنگ‌تر شدی!
- اما لباسم نصفس؛ هنوز پوشیدنش رو بلد نیستم.
سیوان پشت سر پریچهر وارد خانه می‌شود و شال گوشه‌ی مبل را برمی‌دارد.
- بیا اینجا! نمی‌خواد نگران باشی، درستش می‌کنیم.
- چایی نیارم؟
- نه قربونت برم! کارگاه خوردم، بیا سریع‌تر لباس‌های تو رو سامون بدیم.
خب ببین این رو اینطوری دور کمرت می‌بندی. اون گیر رو بده!
گیر سنگ‌کاری شده‌ی روی تاقچه را برمی‌دارد.
- بیا.
- حالا با این می‌بندیمش. خب... .
- این چی؟ این تور مونده.
- ما بهش می‌گیم ره‌شتی، مثل شنل روی لباس می‌پوشنش. یه سنجاق همراهش ب... .
- اینه؟
- اره باید با این محکمش کنی که سُر نخوره.
- یه تیکش مونده، این چیه؟
- گُلوَنی*، باید روی سر ببندیش. خب... تموم شد.
پریچهر جلوی آیینه می‌ایستد و به تصویر خود نگاه می‌کند و به محض دیدن خود در آن لباس‌ها، ذوق زده چرخی می‌زند و درون آغوش سیوان فرو می‌رود.
- وای سیوان! چقدر قشنگ شد.
لب‌هایش را بر پیشانی دخترک می‌چسباند.
- خیلی بهت میاد.
پریچهر سرش را بالا می‌گیرد و به چهره‌ی سیوان نگاه می‌کند.
- خودت چی؟ نمی‌پوشی؟
- خونه می‌پوشم. اگه آماده‌ای بریم؛ داره دیر میشه.

گلونی: بخشی از لباس کوردی به شکل روسری
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
کیف نقره‌ایش را بر‌می‌دارد و بعد از بیرون رفتن از خانه، سیوان در‌ها را قفل می‌کند و کلید را به دخترک می‌دهد. دقایقی بعد، هر دو در مسیر عمارت هستند.
- نگفتی سفره واسه چی؟
- چند سال پیش داییم توی سرش یه تومور داشت. دالگم* واسه سلامتیش سفره نذر کرد و الان هم داره نذرش رو ادا می‌کنه.
- داییت؟
با شنیدن صدای نگران پریچهر لبخند می‌زند.
- خوب شد.
با تک بوقی جلوی عمارت منتظر می‌ماند و با باز شدن در توسط معین، ماشین را داخل حیاط عمارت متوقف می‌کند.
- خب، رسیدیم. نمی‌خواد نگران باشی، حواسم بهت هست، به خاتون سپردم هوات رو داشته باشه.
حمایتگری‌های سیوان آرامش را به رگ و پیش تزریق می‌کند و اندکی آرام می‌گیرد.
-شب هم خودم برت می‌گردونم، پس سعی کن امروز بهت خوش بگذره.
- ممنون سیوان، واقعا نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم.
- وجودت کافیه مالگم*. مراقب خودت باش!
با لبخند سری تکان می‌دهد و به محض پیاده شدن از ماشین، نگاه چند زنی که کنار حوض مشغول شستن میوه‌ها هستند به سمت آن‌ها بر‌می‌گردد و صدای صحبت‌هایشان بالا می‌رود.
بی توجه به آن‌ها، دامن لباسش را بالا می‌گیرد و از میان درختان میوه عبور می‌کند و نگاه‌های خیره را پشت سر می‌گذارد. به جلوی عمارت سفید رنگ که می‌رسد، نفسی عمیق می‌کشد و آهسته پله‌ها را بالا می‌رود. در همین حین خواهر معین را می‌بیند که نفس زنان خود را به او می‌رساند.
- خوش‌آمدید خانم‌جان. از این طرف، نازدارخاتون منتظرتونن.
پریچهر با شنیدن نام مادرِ سیوان شوکه می‌شود اما خیلی سریع خودش را جمع می‌کند و جواب نجمه را می‌دهد.
- ممنونم؛ خودم میرم، زحمت نکشین. به‌ کارهاتون برسین.
- رحمتین خانوم دکتر، بفرمایید.
با دیدن مهربانی نجمه لبخندی بر لب می‌نشاند و پشت سرش حرکت می‌کند.
به آخرین پله که می‌رسند، خاتون را می‌بیند؛ از آن فاصله نیز تشخیص چهره‌ی او سخت نیست. زنی که بدون هیچ خمیدگی بر صندلی که در ایوان قرار دارد نشسته‌است و پولک های هفت رنگ لباس سرمه‌ای رنگش برق می‌زنند.
- نازدارخاتون، این هم مهمونتون.
- می‌تونی بری نجمه.
- چشم خاتون.


مالگم: دار و ندارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- خوش‌ اومدی دخترجان. بیا داخل!
خاتون آهسته از روی صندلی راک بلند می‌شود و جلوتر حرکت می‌کند و همین که متوجه مکث پریچهر می‌شود به عقب بر‌می‌گردد.
- انگار می‌خوای چیزی رو بپرسی. چی‌ شده خانم‌دکتر؟
چشم‌های متعجب و سکوت پریچهر او را به سخن وامی‌دارد.
- از اونجایی که چیزی نمی‌گی پس خودم جوابت رو میدم. مهمانی، مهمان هم حبیب خداست، برای پسرم هم عزیزی، حالا به هر دلیل.
نفس عمیقی می‌کشد.
- فکر کنم جواب سؤالت رو گرفته باشی. بیا تو، بیا!
کنار نازدارخاتون به سمت اندرونی گام بر‌می‌دارد و در این میان با اهالی روستا نیز احوال‌پرسی می‌کند. بعد از اتمام صحبت با زنان مجلس، کنار پنجره می‌نشیند و دقایقی بعد نجمه نیز کنارش جای می‌گیرد.
- آقا نگران بودن معذب بشین، گفتن بیام پیشتون.
دلش آرام می‌گیرد و باز هم سیوان را ممنون می‌شود.
- خوش‌ اومدی دخترجان. بیا داخل!
سپس بلند می‌شود و جلوتر حرکت می‌کند، اما با مکث پریچهر به عقب بازمی‌گردد.
- انگار می‌خوای چیزی رو بپرسی. چی‌ شده دختر؟
چشم‌های متعجب و سکوت پریچهر او را به سخن وامی‌دارد.
- از اونجایی که چیزی نمی‌گی پس خودم جوابت رو میدم. مهمانی، مهمان هم حبیب خداس، برای پسرم هم عزیزی، حالا به هر دلیل.
نفس عمیقی می‌کشد.
- فکر کنم جواب سؤالت رو گرفته باشی. بیا تو، بیا!
کنار نازدارخاتون به سمت اندرونی گام بر‌می‌دارد و در این میان با اهالی روستا نیز احوال‌پرسی می‌کند. بعد از اتمام صحبت با زنان مجلس، کنار پنجره می‌نشیند و دقایقی بعد نجمه نیز کنارش جای می‌گیرد.
- آقا نگران بودن معذب بشین، گفتن بیام پیشتون.
دلش آرام می‌گیرد و باز هم سیوان را ممنون می‌شود.
خوش صحبتی نجمه باعث می‌شود خیلی زود معذب بودن را فراموش کند و پا‌به‌پای او سخن بگوید. آنقدر گرم صحبت با یکدیگر هستند که متوجه گذر زمان نمی‌شوند و زمان شام فرا می‌رسد.
- خانم‌جان، من برم کمک.
- صبر کن منم بیام.
- نیازی نیست، زحمت نکشین. نجمه‌جان شما هم پیش مهمونمون بشین که معذب نشن.
هر دو به سمت دختری که خطاب به آن‌ها سخن می‌گوید برمی‌گردند.
دختری با چشم و ابرویی مشکی و پوستی سبزه که لباس محلی فیروزه‌ایش، تنش را به زیبایی در برگرفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- سلام. من روناکم، دختر دایی سیوان.
پریچهر لبخند می‌زند و دست روناک را می‌فشارد.
- سلام عزیزم. منم پریچهرم، خوشحالم از آشناییت.
- من شما رو خیلی وقت که می‌شناسم.
روناک که چهره‌ی متعجب پریچهر را می‌بیند، ادامه می‌دهد.
- از زمانی که اومدم اینجا زیاد تعریفتون رو از مردم روستا شنیدم.
- حالا تعریف خوب یا بد؟
- مردم روستا از مهربونی و زیبایی دکتری که چند وقتِ اینجاست زیاد حرف می‌زنن، الان که خودم دیدم بهتر می‌تونم معنی حرف‌هاشون رو درک کنم.
- لطف دارن.
روناک لبخندی می‌زند و شانه پریچهر را به آرامی می‌فشارد.
- حقیقت رو گفتن. خوشحال شدم دیدمتون. باید برم به بقیه کمک کنم، بااجازتون.
با رفتنِ روناک هر دو می‌نشینند و دقایقی بعد از دور شدن روناک، پریچهر به سمت نجمه بر‌می‌گردد.
- ازش خوشم اومد، انگار دختر خوبیه.
- چی بگم خانم‌جان؟ اما همه مثل خودتون نیستن. مراقب باشین!
پریچهر سقلمه‌ای به نجمه می‌زند و با شوخی پاسخ می‌دهد.
- اینقدر بدبین نباش نجمه‌خانم!
-بدبین نیستم خانم‌جان، فقط نگران شدم.
- نگران؟ واسه چی مثل فیلم ترسناک‌ها حرف می‌زنی نجمه؟
- آروم خانم! اینجا پر از خبرچینِ، فقط کافیه یه نفرشون به گوش خاتون برسونه که کسی پشت سر برادرزادش حرف زده، اون وقت روزگارمون سیاهه.
- اما همه سرشون به کار خودشونِ.
- هنوز زوده که معنی حرف‌هام رو بفهمین.
- نجمه... .
- چند دقیقه‌ای تا شام وقت هست، بیاین بریم توی ایوون.
پریچهر با ذوق به ایوانی که دور تا دور آن را گل‌های شمعدانی و لیلیوم پوشانده است و در بالاترین حد خود قرار دارد و هرکسی که آنجا بایستد به راحتی می‌تواند تمام حیاط و خدمه را ببیند، نگاه می‌کند.
- خب، حالا که کسی نیست بگو چی‌شده؟
- عجله نکنین خانم! الان میگم.
نجمه به اطراف نگاهی می‌اندازد و نفسی عمیق می‌کشد.
- انگار این دختر یه قطره خون مادرِ خدابیامرزش رو تو وجودش نداره، کُپِ اون خاله‌ی خونه خراب‌کنش شده.
- خالش؟ الان کجاست؟
- بعد از اینکه آبروی کل خانوادش رو برد و خواهر و خواهرزادش رو فرستاد زیر خاک، این بچه رو هم مثل خودش عقده‌ای و مار صفت کرد و غیب شد. بعضی‌ها میگن از مرز فرار کرده، بعضی‌ها میگن زن مردهای پیر می‌شده و یه روز زن یکیشون سر می‌رسه و تحویلش میده به پلیس، شایدم مرده، خدا عالمه.
- خب، ادامه‌‌اش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- شما هم چقدر عجولین خانم‌جان. میگم، صبر کنین! آقا‌جهان از دار دنیا دو تا دختر داشت. هر دوتاشون مثل ماه شب چهارده بودن، نه تنها روستای خودمون بلکه روستاهای اطراف هم خواهان دختراش بودن. دختر کوچیکش ماهرو‌خانم، مادرِ کژال سر به زیر و آروم بودن، اما امان از ماهرخ، چهار سالی از ماهرو بزرگ‌تر بود؛ تنها چیزی که با اسمش یادم میاد بی‌فکری و شر بودنشه، دختر بزرگه بود، همه توقع داشتن عاقل باشه اما تو بگو یه جو عقل، انگار توی سرش کاه بود.
هر دوتاشون خواستگار داشتن، قطار‌قطار، اما ماهرخ همه رو خونه نیومده رد می‌کرد. بعد از اینکه خواهرش با سلمان‌بیگ ازدواج کرد، پاشو کرد تو یه کفش که می‌خوام برم شهر و نمی‌خوام کهنه‌شور بچه شم، نمی‌خوام تهش مثل ماهرو شم. اینقدر گفت و گفت که بالاخره آقا‌جهان راضی به رفتنش شد، البته به شرطه اینکه قانون‌هاش رو یادش بمونه و پاشو از گلیمش دراز‌تر نکنه. خیلی زود همه جا پر شد از حرف دختر بزرگه‌ی خان روستا و شهر رفتنش. ماهرو دلش پاک بود، خوشحال بود برای خواهرش. یادمه اون موقع ماهرو چند ماهی مونده بود که کوهیار رو دنیا بیاره. خودشون خواهرشون رو از زیر قرآن رد کردن، همون خواهر فتنه رو که آخرش هم آتیش زد به زندگیش.
چندسالی گذشت، ماهرو‌خانم و سلمان‌بیگ کنار پسرشون زندگی شادی رو داشتن، تمومِ مردم روستا حسرت زندگیشون رو می‌خوردن. البته کم و بیش حرف ماهرخ هم بود، می‌گفتن که دکتر شده و شهری‌ها بهش میگن ماما.
پریچهر متعجب به خندیدن نجمه نگاه می‌کند.
- ببخشید خانم، یه لحظه یاد صدای گاو افتادم. خب... داشتم می‌گفتم، توی اون سال‌ها، چند باری اومد روستا و باز هم رفت. عوض شده بود، موهاش رو هزار رنگ کرده بود و ناخون‌هاش رو هم پنجه‌ مرغی، خلاصه آب و هوای شهر خوب بهش ساخته بود. یادمه که وسط‌های پاییز، واسه‌ی ماهرو‌جانم نون تازه‌ای که دلش خواسته بود رو می‌پختم. چند روزی به تولدِ دخترشون مونده بود، کوهیار و سلمان‌بیگ ذوق سوگلی‌دار شدنِ خونشون رو داشتن و همه چی خوش‌ و‌ خرم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- همه چی سریع اتفاق افتاد، صدای جیغ و گریه‌ی کژال و کوهیار تموم حیاط رو پر کرده‌بود، از ترس اتفاقی که داشت می‌افتاد پاهام به زمین قفل شده بود.
اون مرد چوب رو بالا برد و همین که خواست دستش رو پایین بیاره سلمان‌‌خان سر رسید، دست مرد رو گرفت و چوب رو گوشه‌ی حیاط پرت کرد و صدای فریادش حیاط رو گرفت.
- توی ملکم چی‌کار می‌کنی مرد؟ دستت رو روی زنم بلند می‌کنی؟
- ما کاری با زنت نداشتیم، اون خودش رو وسط این معرکه انداخت.
- جلوی روم و توی خونه‌‌ام، به اهل منزلم بی‌احترامی می‌کنی و بازم حاضر جوابی؟ ضعیف گیر آوردی؟ یه جو مردونگی ندارین؟
مردها تعجب کرده بودن، درسته که شهر زندگی می‌کردن ولی از وقتی که پی ماهرخ رو می‌گرفتن، اسم سلمان‌خان و اقتدار و تعصبش روی زن و بچه‌هاش رو زیاد شنیده بودن، برای همین هم وقتی توی اون موقعیت اومد انتظار این برخورد آروم رو نداشتن، اما سلمان خان شیر پاک خورده بود و به غریبه و مهمون بی‌حرمتی نمی‌کرد، هر چقدر هم که طرفش ناخلف باشه.
- اون عفریته رو بگید بیاد! ما کاری با شما نداریم سلمان‌خان.
- غریبین، نمیشه باهاتون بد رفتاری کنم وگرنه هر کسی رفتار شما رو داشت الان جاش وسط میدون بود. بیاین داخل! بارونه، خیس شدین، بیاین ببینم دلیل این قشون‌کشی و حرف حسابتون چیه؟ امیدوارم دلیل قانع کننده‌ای داشته باشین وگرنه رفتار بعدم رو تضمین نمی‌کنم.
- دلیل؟ اگه شما جای ما بودین سر این عفریته رو همین جا می‌زدین.
- چه حرفی مرد مومن؟ بچم رو کشته.
- زنم حالش بده، عفونت کل تنش رو گرفته. داره از دستم میره.
- خانمم که گفت منصرف شده، به چه حقی نشستی زیر پاش و شدی شیطون رجیم زیر گوشش؟
- رنگ خانم پریده بود اون حرف‌ها اینقدر سنگین و دردناک بودن که شونه‌های آقا رو هم انگار خم کردن، هرچی نباشه اون‌ها هم پدر و مادر بودن. هنوز هم صدای گریه‌ها و عربده‌های اون مردها رو یادمه. امان از آدمیزاد و طمعش.
- مگه ماهرخ چیکار کرده بود؟
- اون توی کارش خوب بود، اینقدر خوب که از هرجایی می‌رفتن پیشش، اما این وسط، چندتا درخواست غیر‌قانونی رو به خاطر پول زیادش قبول می‌کنه و اینقدر ادامه میده که بالاخره می‌فهمن و پروانه‌ی کارش رو باطل می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- بعد از اون ماجرا شروع می‌کنه کار خلاف کردن و آخرش هم همین بی‌احتیاطی و دندون تیزیش کار دستش میده. اون روز هم با وساطت آقا ولش کردن و اون هم توبه کرد، اما چه توبه‌ای؟ اون موقع‌ها اینجا مثل امروز نبود، یه روستای کوچیک که خبرهاش سریع پخش می‌شد. جهان‌خان بعد شنیدن ماجرا برای بردن دخترش اومد، اما ماهرخ هربار می‌گفت می‌خوام کمک دست خواهرم باشم و دینم رو ادا کنم و جهان‌‌خان رو برای موندش راضی می‌کرد. همه چی به ظاهر خوب بود، تا اینکه یه روز توی روستا پیچید که ماهرو کنار چشمه با مرد غریبه حرف میزده، مثل اینکه خیلی هم به همدیگه نزدیک بودن.
- سلمان‌بیگ چه بلایی سر ماهرو آورد؟
- یه لحظه زبون به دهن بگیری بقیش رو میگم. مثل بت خانوم رو می‌پرستید، خانوم می‌گفت ماه سیاهه چشم بسته قبول می‌کرد، می‌گفت حتماً سیاهه که ماهرو میگه، اما امان از مردمی که آتیش شدن با حرفاشون و... .
- خانما، بفرمایید شام.
پریچهر با چشم‌های منتظر به نجمه می‌نگرد.
- بعد غذا همش رو میگم واستون. نگران نباشین! بیاین بریم، بیاین!
هر دو از ایوان خارج می‌شوند و کنار سفره‌ی هزار رنگ جای می‌گیرند.
- انشالله که نذرتون قبول باشه خاتون.
- خدا قبول کنه سودابه‌خانم.
- خدا سایه‌ی شما و سیوان خان رو از سر روستا کم نکنه.
- انشا... بفرمایید، نوش جان.
- یالله. خاتون، چیزی کم و کسر نیست؟
- نه پسرم، برو شامت رو بخور!
- چشم، نوش جان.
با خروج سیوان صدای پچ پچ زن‌ها بلند می‌شود.
- ماشاالله، خدا حفظش کنه!
- هرچی از آقا بودنش بگم کم گفتم.
- انگار مهره‌ی مار به کمر این پسر بستن.
- شونه‌هاشو دیدی؟
- مگه میشه نبینم! انگار خدا کل وقتشو صرفش کرده.
- کژال رو نگاه!
- دختره‌ی ایکبیری.
توجه پریچهر به سخنان دو دختری که مقابلش نشسته‌اند جلب می‌شود.
- دیدی نگاهش رو؟ تا آقا‌سیوان اومد ناز و اداش رو شروع کرد.
- انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش مثل تراکتور می‌لومبوند.
- خیلی بدبخته، چندسال دنبال آقاست، اما تو بگو یه نگاه؟ اصلا بهش محل نمی‌ده.
- چه فایده؟ از رو هم نمی‌ره.
- بنظرم مهم نیست.
- ینی چی؟
- همین که نازدارخاتون اینقدر خاطر کژال رو می‌خواد کافیه، آقا هم که دنیا رو واسه‌ مادرش بهم می‌ریزه.
- چی بگم والله، خدا آقا رو نجات بده.
با سقلمه‌ای که به پهلویش می‌خورد نگاهش را از آن دو می‌گیرد.
- چی شده خانم؟ غذاتون رو بخورین! سرد شد، الان سفره رو جمع می‌کنن، گرسنه می‌مونین.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین