- Aug
- 79
- 1,226
- مدالها
- 2
پریچهر شوک زده از کژال جدا میشود و هین میکشد. سیوان دخترک را با دستی که پشت کمرش قرار میدهد به خود نزدیک میکند.
- داشت خوابم میبرد که صدای دویدن و زوزهی گرگها رو شنیدم. تا به خودم بیام سه تا گرگ دورِ ماشین رو گرفته بودن. آروم قفل فرمون رو برداشتم و رفتم پایین. نمیدونم چیشد که یهو دوتاشون دویدن سمتم و از کنارم رد شدن، تا خواستم دلیل رد شدنشون رو ببینم اون یکی پرید روم، پنجش روی گلوم بود.
پریچهر دو خط محوی که روی گردن سیوان است و اکنون بیشتر از هر زمانی به چشمش میآید را نوازش میکند.
- قفل فرمون رو کوبیدم به تنش، زوزه کشید و لنگان عقب رفت، اما تا خواست باز عقبگرد کنه و واسهی دریدنم قویتر حمله کنه، دیدم یه اسب بزرگ سیاه جلوم وایساده و پا میکوبه زمین. گرگهایی که از کنارم گذشته بودن اینقدر زخمی شده بودن که نای حرکت نداشتن و همین هم گرگی که جلوم بود رو ترسوند و خیلی زود همشون رفتن.
سیوان به کژال نگاهی میاندازد.
- اول ترسیدم، از چشمهای مشکیش میشد فهمید که وحشیه. گردنش رو بد بریده بودن، همین که خواست قدم برداره و بره تنش زمین خورد. از زخم خودم هم خون میاومد، داشتم بیحال میشدم، فقط تونستم پیراهنم رو دور گردنش ببندم. صبح وقتی به هوش اومدم توی خونهی کدخدای روستا بالایی بودم. میگفتن وقتی مردهاشون واسهی باز کردن راه چشمه میرن، اسب سیاهی رو میبینن که یه مرد کنارش افتاده. جونم رو مدیونشونم!
به چشمهای اشکی پریچهر نگاه میکند و لبخند میزند.
- از اون به بعد این چشم سیاه شد کژال، دوست باوفای من.
پریچهر که سعی در مخفی کردن اشک درون چشمهایش دارد، با تنی ضعیف سئوال میپرسد.
- چطوری رام شد؟ شنیدم اسبهای وحشی خطرناکن.
- بعد از تیمارش باز هم رفت توی جنگل، هربار براش غذا میآوردم و مشغول خوردن که میشد، زخمش رو ضماد میزدم؛ از یه جایی به بعد، فهمید قصد آزار دادنش رو ندارم و شد گوش شنوا برای حرفهام و رفع خستگیهام.
به کژال که از آنها دور شدهبود و کنار درخت سیب ایستاده و آن دو را تماشا میکرد، نگاه میکند و بهطرفش برمیگردد.
- داشت خوابم میبرد که صدای دویدن و زوزهی گرگها رو شنیدم. تا به خودم بیام سه تا گرگ دورِ ماشین رو گرفته بودن. آروم قفل فرمون رو برداشتم و رفتم پایین. نمیدونم چیشد که یهو دوتاشون دویدن سمتم و از کنارم رد شدن، تا خواستم دلیل رد شدنشون رو ببینم اون یکی پرید روم، پنجش روی گلوم بود.
پریچهر دو خط محوی که روی گردن سیوان است و اکنون بیشتر از هر زمانی به چشمش میآید را نوازش میکند.
- قفل فرمون رو کوبیدم به تنش، زوزه کشید و لنگان عقب رفت، اما تا خواست باز عقبگرد کنه و واسهی دریدنم قویتر حمله کنه، دیدم یه اسب بزرگ سیاه جلوم وایساده و پا میکوبه زمین. گرگهایی که از کنارم گذشته بودن اینقدر زخمی شده بودن که نای حرکت نداشتن و همین هم گرگی که جلوم بود رو ترسوند و خیلی زود همشون رفتن.
سیوان به کژال نگاهی میاندازد.
- اول ترسیدم، از چشمهای مشکیش میشد فهمید که وحشیه. گردنش رو بد بریده بودن، همین که خواست قدم برداره و بره تنش زمین خورد. از زخم خودم هم خون میاومد، داشتم بیحال میشدم، فقط تونستم پیراهنم رو دور گردنش ببندم. صبح وقتی به هوش اومدم توی خونهی کدخدای روستا بالایی بودم. میگفتن وقتی مردهاشون واسهی باز کردن راه چشمه میرن، اسب سیاهی رو میبینن که یه مرد کنارش افتاده. جونم رو مدیونشونم!
به چشمهای اشکی پریچهر نگاه میکند و لبخند میزند.
- از اون به بعد این چشم سیاه شد کژال، دوست باوفای من.
پریچهر که سعی در مخفی کردن اشک درون چشمهایش دارد، با تنی ضعیف سئوال میپرسد.
- چطوری رام شد؟ شنیدم اسبهای وحشی خطرناکن.
- بعد از تیمارش باز هم رفت توی جنگل، هربار براش غذا میآوردم و مشغول خوردن که میشد، زخمش رو ضماد میزدم؛ از یه جایی به بعد، فهمید قصد آزار دادنش رو ندارم و شد گوش شنوا برای حرفهام و رفع خستگیهام.
به کژال که از آنها دور شدهبود و کنار درخت سیب ایستاده و آن دو را تماشا میکرد، نگاه میکند و بهطرفش برمیگردد.
آخرین ویرایش: