جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,685 بازدید, 88 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
با پایان پرونده‌ها، کیفش را برمی‌دارد و به‌سمت پارکینگ می‌رود و دقایقی بعد جلوی خانه توقف می‌کند. به محض باز کردن در بوی عودی که مادرش روشن کرده‌است به مشامش می‌رسد و نفسی عمیق می‌کشد.
- مامان خونه‌ای؟
صدای درون آشپزخانه، خبر از حضور مادرش در آنجا می‌دهد. به‌سمت آشپزخانه می‌رود و او را مشغولِ رنده کردن پیازها می‌بیند.
- سلام مامان.
- سلام عزیزم، خسته نباشی!
- سلامت باشی! چی درست می‌کنی؟
- کتلت؛ دست‌هات رو بشور که چندتایی برات سرخ کنم، فریاد و بابات فعلاً نمیان.
سرش را بر شانه‌ی مادرش تکیه می‌دهد.
- دستت درد نکنه نمی‌خواد، ولی واسم نگهدار. شب که برگشتم، می‌خورم.
- جایی میری؟
- چیتگر.
- خوش بگذره مامان جان!
بوسه‌ای بر گیسوان ابریشمی مادرش می‌نشاند و سپس برای تعویض لباس‌هایش به‌سمت اتاق می‌رود.
شلوار کارگو و تیشرت مشکی رنگش را تن می‌زند و با برداشتن یکی از سوئیشرت‌های فریاد به همراه کلاه لبه‌دار طوسیش آماده‌ی رفتن می‌شود. پس از خداحافظی با مادرش، سوئیچ و کارتش را نیز بر‌می‌دارد و از خانه بیرون می‌زند. به ساعتش نگاهی می‌اندازد، به‌خاطر ترافیک دیرتر از حد معمول رسیده بود.
با پارک کردن ماشین، قدم‌هایش را سرعت می‌بخشد و از دور بچه‌ها را که در جای همیشگی نشسته‌اند را می‌بیند و با گام‌هایی بلند، به‌طرف آن‌ها می‌رود.
پریچهر: سلام، ترافیک بود ببخشید!
نغمه: فدای سرت عزیزم، خوش اومدی!
بعد از احوال‌پرسی با بقیه، کنار آن‌ها جای می‌گیرد.
نغمه: خب، بگین چی می‌خواین که حمید و عارف برن بخرن.
لادن: اون یاشار نیست؟
عارف به‌طرفی که لادن اشاره می‌کند نگاهی می‌اندازد.
عارف: کدوم؟ چیزی معلوم نیست که.
حمید: امان از عاشقی که از ده فرسنگی هم آدم طرفش‌ رو تشخیص میده.
لادن پشت چشمی نازک می‌کند.
لادن: دیدن گفتم یاشارِ.
عارف: کاپ قهرمانیش رو بیارین.
یاشار که می‌رسد با همه صمیمانه احوال‌پرسی می‌کند و با رسیدن به عارف پس‌گردنی به او می‌زند.
یاشار: مریضی مگه؟ چرا اذیتش می‌کنی؟
عارف: من چی‌کار به این دختره‌ی خل‌وضع دارم؟ ارزونی خودت.
یاشار ابرویی بالا‌ می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد.
لادن: بیا اینجا بشین. خوش‌اومدی!
یاشار: خوش باشی خانم! دیر که نکردم؟
پریچهر: نه زیاد.
یاشار: سلام مجدد پریچهر‌خانم از این طرفا؟ سیوان کجاست؟
پریچهر: نغمه دائم می‌گفت تحمل اکیپ بدون من سخته، دیگه برگشتم؛ سیوان هم چند روز دیگه میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
لادن: نغمه؟ داشتیم؟
یاشار: ولش کن عزیزم! قدر نمی‌دونه که.
عارف پشتش را از بالشت‌ها فاصله می‌دهد و دستش را به‌طرف نغمه دراز می‌کند.
عارف: زنداداش، اون لیست و بده همین دوتا برن بخرن.
نغمه: بیا.
عارف: سریع برگردین ها! مثل سری پیش دو ساعت طولش ندین!
پریچهر: با اون سرعتی که اونا رفتن، فکر نکنم اصلا تذکرت رو شنیده باشن.
نغمه: ترمه چرا نیومد؟
عارف: چند روزی با طنین رفتن خونه‌ی خواهرش؛ طنین زیاد بهونه‌ی اونجا رو می‌گرفت.
پریچهر: تو نمیری؟
عارف: این ساختمون آخری خُرده کاری‌هاش مونده. روی سر کارگرها نباشم، کارها رو خوب جمع نمی‌کنن. حالا چند روز دیگه که تموم شد میرم پیششون. ترمه وقتی فهمید برگشتی کلی عذر‌خواهی کرد واسه نبودنش و گفت به محض اینکه برگرده میاد پیشت.
نغمه با شنیدن اسم طنین انگار موضوع جالبی یادش افتاده باشد هیجان‌زده موبایلش را از کیفش بیرون می‌آورد و به‌سمت پریچهر می‌گیرد.
نغمه: راستی، پری این رو ببین! چند شب پیش که رفتیم پیش طنین، واست ضبط کردم.
پریچهر به شیرین زبانی‌ها و حرکات طنین که عکس پریچهر را نشان می‌دهد و پَ‌پَ می‌گوید با لبخند خیره می‌شود.
نغمه: عکس دست جمعی که چند سال پیش گرفته‌بودیم رو از توی آلبوم در آورده بود.
پریچهر: من قربونش بشم، چقدر قندِ این بچه!
یاشار: خداروشکر به باباش نرفته!
عارف با چشم‌هایی درشت شده به‌طرف یاشار برمی‌گردد.
عارف: یاشار؟
صدای خنده‌ی جمع بالا می‌رود و خیلی زود زمان رفتن فرامی‌رسد. تا نیمه‌های شب سرگرم بودند و اکنون چشم‌هایشان از خستگی به قرمزی می‌زند.
پریچهر: خیلی خوش گذشت، مرسی واسه‌ی همه چی!
یاشار: مرسی که اومدی؛ برای کارهاتم هر جا کمک خواستی ما هستیم.
لادن: یاشار درست میگه، سریع خودمون رو می‌رسونم.
عارف: لازم نیست نگران چیزی باشی! خب؟
حمید: ما هم که... میدونی دیگه، فقط لب تَر کن.
با قدردانی به همه‌ی آن‌ها نگاه می‌کند.
پریچهر: ممنونم از همتون! خب... از دیدنتون خوشحال شدم بچه‌ها!
لادن: پری می‌تونی من رو برسونی؟
پریچهر: آره عزیزم، بیا بریم.
یاشار: امشب شیفت دارم، تا الان هم فریاد جای من مونده. ببخشید دیگه، باید زودتر برم.
حمید: برو داداشم. راحت باش!
پریچهر: با خیال راحت برو. حواسم به خانمت هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
یاشار با قدر‌دانی لبخندی می‌زند و پلک می‌بینند.
بعد از خداحافظی سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و هر کدام به‌سمت مقصد خود حرکت می‌کنند.
پریچهر: مامانت اینا برگشتن؟
لادن: نه هنوز.
پریچهر: بیا خونه‌ی ما، فردا هم که تعطیله، می‌ریم خرید عروسی، به نغمه هم می‌گیم بیاد.
با موافقت لادن به‌طرف خانه‌ی پریچهر حرکت می‌کنند.
با پارک کردن ماشین داخل حیاط، هر دو با کمترین صدا وارد خانه می‌شوند.
لادن: برق‌ها خاموشه.
پریچهر: حتما خوابن.
به کمک نور موبایل‌هایشان پاورچین به اتاق می‌روند. لادن به آرامی در را می‌بندد و پریز را روشن می‌کند. پریچهر با برداشتن شالش از داخل کمد، لباسی را به‌طرف لادن می‌گیرد‌
پریچهر: بگیر، این هم لباس.
لادن: مرسی.
پریچهر: چیزی خواستی خودت بردار.
با تعویض لباس‌هایشان، درون رختخواب‌هایی که نزدیک به یکدیگر پهن شده‌اند دراز می‌کشند. پریچهر با برداشتن گوشیش متوجه تماس‌های سیوان می‌شود و آیکون سبز را فشار می‌دهد.
سیوان: الو؟
پریچهر: وای، اصلا حواسم نبود که شاید خواب باشی.
سیوان: سلام باوانگم*، بیدار بودم. برگشتی؟
پریچهر: الان رسیدیم خونه، صبح هم قراره با لادن و نغمه بریم خریدها رو انجام بدیم.
سیوان: به سلامتی گیانگم*! کارهای منم چند روز دیگه تموم میشه، با خاتون میایم.
پریچهر: جدی؟ نمی دونی چقدر خوشحالم، گوشی رو چرا برمیگردون... ، سیوان؟ این رو نگاه کن. چقدر قشنگه!
لباس کوردی سفید رنگ که به زیبایی سنگ دوزی شده‌است و توری بلند که قرار است به موهایش وصل شود، چون آسمان شب می‌درخشد.
سیوان: نجمه و خاتون تا چند دقیقه پیش مشغول سنگ دوزیش بودن. راستی خاتون می‌خواد باهات حرف بزنه.
حرکت سریع سیوان فرصت هیچ‌گونه اعتراضی را به او نمی‌دهد، خیلی سریع پتو را از روی تنش کنار می‌زند و می‌نشیند و مضطرب به صفحه‌ی گوشی خیره می‌شود. صدای بسته شدن در اتاق، خبر از رفتن سیوان می‌دهد.
- سلام عروس. راحت رسیدی؟
- سلام خاتون. بله، راحت بود. خوبین شما؟
- شکر خدا خوبم. به خانوادت سلام برسون.
- بزرگیتون رو می‌رسونم خاتون.
- خاتون؟
- چی!
- همیشه همین قدر تعجب می‌کنی یا فقط موقع حرف زدن با من همچین چشم‌هات درشت میشه؟
- من... خب... آخه... شما...‌ .
- کی کنارت نشسته؟ بگو یه لیوان آب قند بهت بده. چرا مهتابی نیم‌سوز شدی عروس؟
- ها! خب... خودتون اون روز گفتید... خودتون گفتید دور شم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
- درسته، من گفتم، انکارش هم نمی‌کنم، ولی با خودت فکر نکردی چرا دارم همچین می‌کنم، اون هم با تویی که هیچ کدورتی باهاش ندارم؟
- خب... .
- درسته روزهای اول حرف‌های خوبی بهت نزدم، اما بهم حق بده! مادرم و نگران، خدا شاهده که خوشبختی پسرم رو می‌خوام. می‌بینم که کنارت حال دلش خوبه و بعد مدت‌ها دوباره برای رسیدن به چیزی داره تلاش می‌کنه، پس یعنی آدم درست زندگیش رو پیدا کرده و یه مادر چیزی جز خوشبختی بچه‌اش رو نمی‌خواد. خودت وقتی صاحب اولاد شی تموم حرف‌هام رو خوب می‌فهمی.
حین صحبت با پریچهر چشمش به گردنبند سیوان می‌خورد و لبخندش عمیق‌تر می‌شود.
- خوشحالم که بعد از رفتن پدرش و سختی‌هایی که کشید الان آرومه و داره به زندگیش نظم میده. اون گردنبند که گردنته براش از همه چی عزیزتره، معلومه که خیلی خاطرت رو می‌خواد که الان پیش توعه. خوش اومدی مامان جان!
گویا وزنه‌ای چند تنی را از روی جسمش برداشته‌اند که آسوده نفسی عمیق می‌کشد و به تصویر خاتون نگاه می‌کند.
- مرسی به‌خاطر همه چی خاتون!
نازدارخاتون با ارامش پلک می‌بندد و لبخندی می‌زند.
- گوشی رو میدم به سیوان، از من خداحافظ.
- خداحافظ مامان.
دقایقی مشغول صحبت با سیوان می‌شود و با حالی خوب تماس را قطع می‌کند. به محض پایین آوردن موبایلش چشم‌های درشت لادن مقابل صورتش قرار می‌گیرند.
- ترسیدم لادن، چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟
- مامان؟ تصور یه دیو دو سر رو داشتم، زن خوبی بود که.
- نکنه خوابم لادن؟ مگه میشه؟ نمی‌تونم باور کنم.
چهره‌ی مبهوت پریچهر لادن را به خنده می‌اندازد.
- از قیافت معلومه‌.
- چ... چی؟
- لبخندش رو.
- نمی‌دونی خیالم چقدر راحت شد، انگار تا الان نمی‌تونستم نفس بکشم.
لادن دستانش را دور پریچهر می‌پیچد و پچ می‌زند.
- خوشحالم واست پری.
- خیلی خوش بختم که دارمتون.
- خبه‌خبه، احساساتیش نکن که اصلاً حال بغض و اشک رو ندارم.
- یه لحظه داشت یادم می‌رفت.
- چی رو؟
پریچهر به قاب عکس عقد نغمه که به دیوار مقابلشان وصل است و تمام دوستانش در آن حضور دارند نگاه می‌کند.
- یادته موقع عقد نغمه چقدر گریه کردی؟
- اره، خب که چی؟
- یادته نغمه و حمید چقدر دلداریت دادن که گریه نکنی؟
- خب؟
- هیچی دیگه، یهو یاد اون همه اشک و بند نیومدنشون افتادم، پشیمون شدم از احساساتی کردنت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
پریچهر که قیافه شوک زده‌ی لادن را می‌بیند دیگر نمی‌تواند خنده‌اش را کنترل کند.
- حیف اون همه احساسات که واسه تو حروم شد. واقعاً مریضی.
- خیلی دیر فهمیدی عزیزم. شبت بخیر گلم!
لادن با دهن‌کجی پشتش را به پریچهر می‌کند.
- شب بخیر عروس.
***
نغمه: سلام خاله.
پریزاد: سلام دخترم، خوش‌ اومدی.
نغمه: مرسی خاله. اون دو تا کجان؟
پشت‌سر پریزاد به‌طرف آشپزخانه می‌رود و کیف و روسریش را روی مبل رها می‌کند.
پریزاد: خوابن. تا اونا بیدار میشن، بیا بشین یه چایی واست بریزم.
کیف و روسریش را روی مبل پرت می‌کند.
نغمه: مرسی خاله، نیازی نیست، زحمت نکشین.
پریزاد: شما رحمتین! بیا بشین.
نغمه صندلی را بیرون می‌کشد، پشت میز می‌نشیند و به پریزاد که پشت به او مشغول ریختن چایی است نگاه می‌کند.
پریزاد: خب... اینم چایی. بفرمایید!
نغمه: دستتون درد نکنه.
پریزاد: نوش‌جان!
نغمه: خودتون نمی‌خورین؟
پریزاد: نه قربونت، من قبلاً خوردم.
پریزاد نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد.
پریزاد: الان بیدار میشن.
به‌سمت یخچال می‌رود و تخم‌مرغ‌ها را بیرون می‌آورد.
پریزاد: حمید خوبه؟ چند وقته ازتون خبری نیست.
نغمه قلپی از چایی می‌خورد و دستش را دور فنجان می‌پیچد.
نغمه: خدارو شکر خوبه. چند وقتیه کارهای هر دومون زیاد شده وگرنه ما که همیشه اینجاییم.
پریزاد: ایشا... همیشه سرتون گرم کار باشه! این مدت همش به فکرتون بودیم.
صدای نغمه بین صدای جلز‌ و ولز روغن و تخم‌مرغ گم می‌شود.
نغمه: شما لطف دارین خاله!
لادن باموهایی شلخته پشت میز می‌نشیند.
لادن: سلام صبح بخیر، چه بوی خوبی میاد.
پریزاد: صبحت بخیر عزیزم! خوش‌اومدی.
به محض گذاشتن املت روی میز، لادن سریع لقمه‌ای می‌گیرد و با دهان پر جواب می‌دهد.
لادن: مرسی خاله. وای... چقدر... خوشمزست.
نغمه: پری کوش؟
لادن: دستشویی... الان میاد.
پریچهر با خروج از دستشویی کنار نغمه و لادن جای می‌گیرد.
پریچهر: صبحتون بخیر.
پریزاد: صبح بخیر مامان‌جان.
پریچهر: نغمه! خیلی وقته رسیدی؟
نغمه: چند دقیقه پیش اومدم.
پریزاد: جایی قراره برین؟
پریچهر: اره، لباس عروس‌ها رو یه نگاهی می‌اندازیم، دسته گل رو هم باید سفارش بدم.
پریزاد: زود نیست؟
پریچهر: نه مامان چون مصنوعی می‌گیریم باید سریع‌تر سفارش بدم، البته با طبیعی مو نمی‌زنه.
لادن: اما من می‌خواستم چندتا لباس بپوشم.
لادن با لقمه‌ای که گوشه‌ی لپش مانده مغموم به میز خیره‌است.
پریچهر: خب همشون رو بپوش.
لادن: نمیشه که پری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
پریچهر لقمه‌ای از املت را به‌سمت دهانش می‌برد.
پریچهر: چرا نشه؟
لادن: واقعا می‌خوای عقد و عروسی رو یکی کنی؟
پریچهر: ما که قراره تالار بگیریم و هزینه هم می‌کنیم، اینطوری بهتره، نمی‌خوام بی‌خودی طولش بدم.
پریچهر زیر لب با خود زمزمه می‌کند.
پریچهر: هر چند که تا الان هم بی‌خودی طول کشیده!
پریزاد: خودت هم که بری سر زندگیت از این تصمیم‌ها زیاد می‌گیری. الان هم غصه نخور عزیزم.
لادن: چشم خاله، البته فقط چون شما می‌گین.
نغمه با ایرویی بالا رفته به لادن نگاه می‌کند.
نغمه: الان قانع شدی؟
لادن: وا... معلومه که آره. من کی روی حرف خاله حرف زدم.
پریچهر چهره در هم می‌کشد.
پریچهر: هیچ وقت.
نغمه: به هر حال... ببخشید، واقعاً نمی‌خواستم مزاحم لوس بازی‌های لادن‌خانم بشم‌، فقط اینکه دیر شد، زود باشین که زودتر بریم.
پریزاد از پشت میز بلند می‌شود و فنجان‌ها را داخل ظرف‌شویی می‌گذارد.
پریزاد: برای ناهار قیمه درست کردم. سریع برگردین و عصر دوباره برین.
نغمه: چشم خاله، مرسی!
چادر گلدارش را سر می‌کند و سبد خرید حصیریش را نیز دست می‌گیرد.
پریزاد: میرم سبزی بگیرم. صبحونتون رو که خوردین برین به کارهاتون برسین که دیرتون نشه، خودم برمی‌گردم میز رو جمع می‌کنم. رفتین در رو هم ببندین که مثل دفعه‌ی قبل باز نمونه.
با اتمام صبحانه دخترها میز را مرتب می‌کنند و برای آماده شدن به‌سمت اتاق می‌روند.
نغمه: من آماده‌ام، تا شما حاضر شین این چند تا ظرف رو می‌شورم.
پریچهر: دستت دردنکنه نغمه.
نغمه: خواهش می‌کنم!
پریچهر گونه‌ی نغمه را می‌بوسد و به‌سمت اتاق پا تند می‌کند. لادن مقابل آشپزخانه می‌ایستد و به مانتو عبایی مشکی رنگ نغمه که با روسری و کیف طرح سنتیش ست شده‌است نگاه می‌کند.
لادن: دفعه بعدی که خواستم با یاشار برم بیرون لباس‌هات رو بهم بده.
نغمه سرش را به تایید تکان می‌دهد و لادن غرغر کنان به‌سمت اتاق می‌رود.
لادن: دو سال گذشته، میگم بیا، هی امروز و فردا می‌کنه. اینقدر که من توی این مدت مانتو خریدم که پیشش تکراری نپوشم، می‌تونستیم با پولشون خونه بگیریم.
پریچهر که چهره گرفته لادن را می‌بیند به‌طرفش بر‌می‌گردد.
پریچهر: اگه دهنت قرصه یه چیزی رو بهت بگم.
لادن: بگو من رو می‌شناسی که، حتی حرف دو دقیقه قبلت رو یادم نیس که بخوام لو بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
نغمه در حالی که دستش را با لباسش پاک می‌کند، به در اتاق تکیه می‌دهد و پریچهری را که کت و شلواری طوسی رنگ به تن می‌کند را نگاه‌ می‌کند.
پریچهر: فریاد می‌گفت یاشار منتظره مادربزرگش از مشهد برگرده که بیاد قراره عقد رو بذاره. مثل اینکه خانوادش هم دائم اصرار می‌کنن که زودتر برین سر زندگیتون. این کت سرمه‌ای رو می‌پوشی لادن؟ با شال و شلوار مشکی قشنگ میشه.
لادن هیجان‌زده پشت‌سر پریچهر قدم بر می‌دارد.
لادن: خب ادامه‌‌اش؟
پریچهر: یاشار هم تو این مدت شیفت وایساده که پول خونه رو جمع کنه، البته مثل اینکه خانوادش زیاد گفتن نیازی نیست خودشون کمکش می‌کنن اما یاشار قبول نکرده، الان هم پول خونه و عروسی رو جمع کرده و چند وقت دیگه می‌خواد بیاد خونتو... .
با پریدن لادن در آغوشش جمله‌اش نصفه می‌ماند.
نغمه نیز به آن‌ها ملحق می‌شود و دستانش را دورشان می‌پیچد.
نغمه: مبارکت باشه قشنگم.
لادن: مرسی دخترها. وای خدایا چقدر خوشحالم!
پریچهر: بغض نکن ببینم!
لادن: خیلی خوشحالم، همش استرس داشتم که چرا شل‌ کن و سفت‌ کن درمیاره، هر چی هم که می‌پرسیدم دلیل‌های بی‌خودی می‌آورد.
نغمه: یاشار مغرورِ، خودت که بهتر می‌شناسیش.
لادن: می‌شناسم که تا الان پاش موندم، وگرنه با اون همه بهونه‌هاش و نیش و کنایه‌های در و همسایه همه‌ چی رو تموم می‌کردم.
پریچهر: به گذشته فکر نکن دیگه! ببین همه چی داره خوب پیش میره.
لادن نم چشم‌هایش را می‌گیرد و لبخندی می‌زند.
لادن: داره دیر میشه. بریم؟


تمام مسیر با آهنگ شادی که در اتاقک فلزی پیچیده‌بود در حال شادی و هم خوانی بودند. بعد از پارک کردن ماشین در پارکینگ بام‌لند، به‌سمت مغازه‌ها حرکت می‌کنند.
نغمه: اول کجا می‌ریم؟
پریچهر: گلی که می‌خوام رو انتخاب کردم، عکسش هم فرستادم، مونده بریم پیش پرداخت رو بدم و رسیدش رو بگیرم.
لادن: عکسش رو داری؟
پریچهر: عکس نداشت، هشت‌ شاخه گل لاله سفید که یه تور نازک سفید پاپیون شده دورشون.
نغمه: خیلی قشنگه!
پریچهر: خودمم خیلی خوشم اومد. مدل‌های دیگش شلوغ بود و زیاد هم جالب نبود.
لادن: اینه؟
پریچهر: اره. من برم کارهاش رو انجام بدم.
نغمه: حمید داره زنگ می‌زنه. شما برین، جواب بدم منم میام.
لادن: باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
با ورود پریچهر و لادن، فروشنده سرش را بالا می‌گیرد و می‌ایستد.
پریچهر: سلام، وقتتون بخیر .
- سلام، خوش‌ اومدین. بفرمایید؟
پریچهر: چند روز پیش باهاتون صحبت کردم. افخم هستم.
- افخم؟ بله یادم اومد، گل لاله خواستین. عذر می‌خواهم به‌ جا نیاوردم. خوبین شما؟
پریچهر: تشکر. بابت بیعانه و ثبت سفارش اومدم.
- یه لحظه صبر کنید فیش رو بیارم، الان خدمت می‌رسم.
لادن: پری، بنظرت رز خوبه یا لیلیوم؟
به لادن که متفکرانه مشغول وارسی گل‌هاست نگاه می‌کند.
پریچهر: واسه‌ی چی؟
لادن: دست گل عروسیت رو که از اینجا می‌گیری، مال تو رو می‌بینم از ظرافتش که مطمئن شدم از همین‌جا سفارش میدم، شاید تخفیف هم داد.
نغمه: تخفیف برای چی؟
لادن: واسه دست گل عروسیم. نمی‌خوام یاشار زیاد تو خرج بیفته.
نغمه که تازه رسیده‌است با شنیدن حرف لادن ابرویی بالا می‌اندازد.
نغمه: دست گل عقدت چی؟
لادن: با یاشار حرف می‌زنم که همه مراسم‌ها رو یکی کنیم.
نغمه و پریچهر با چشم‌هایی درشت شده به یکدیگر نگاه می‌کنند.
نغمه: چی؟ پریچهر، شنیدی چی گفت؟
پریچهر: چند ساعت پیش یه نفر بود که سر همین موضوع غر می‌زد.
با رسیدن فروشنده حرف‌هایشان نصفه باقی می‌ماند.
لادن: من که نبو... .
- عذر می‌خوام که دیر شد. خب پس شد لاله سفید با تور سفید؟ درسته؟
پریچهر: بله، بفرمایید.
- قابل نداره.
پریچهر: تشکر! خسته نباشید!

با گرفتن رسید از گل‌فروشی بیرون می‌آیند.
نغمه: خب این از گل، حالا کدوم سمت بریم؟
پریچهر: طبقه‌ی دوم، گالری شبدر، بریم اونجا.
با مشخص شدن مقصد بعدی به‌سمت پله برقی حرکت می‌کنند؛ با رسیدن به طبقه دوم گالری لباس عروس بزرگی که گویا ماه‌ها برای هر کدام از لباس‌های آن وقت صرف شده‌است، نظرشان را جلب می‌کند.
لادن: اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ میگن سرش اینقدر شلوغه که به زور سفارش قبول می‌کنه.
با شنیدن صدای زنی هر سه به عقب بر‌می‌گردند.
شبدر: به‌به، ببین کی اینجاست، پریچهرخانم. سلام خاله قربونت بره، چطوری قند و عسل؟
شبدر بوسه‌ای بر گونه‌ی پریچهر می‌نشاند و با محبت دستش را می‌فشارد.
پریچهر: سلام خاله، خوبین؟
شبدر: قربونت عزیزم! صبح با مامانت حرف زدم گفت که میای اینجا، خوش‌اومدی عروس‌خانم‌.
پریچهر: ببخشید خاله، زحمت دارم واستون.
شبدر: تو رحمتی، نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم که دیدمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
شبدر چند قدمی عقب می‌رود و پریچهر نگاه می‌کند.
شبدر: قد و بالاش رو نگاه کن! ماشا... .
با سرفه‌ی لادن، شبدر به‌طرف آن دو بر‌می‌گردد.
شبدر: سلام خانم‌های زیبا! عذر می‌خوام اینقدر سرگرم خواهرزاده‌ام شدم که پاک مهمون‌نوازی رو از یاد بردم. خوش اومدین!
پریچهر: لادن و نغمه، دوست‌های قدیمیم.
لادن: سلام، خوش‌حالم از آشناییتون!
نغمه: سلام، من نغمه‌ام. راستش باید اعتراف کنم که از دیدن شما و مزونتون خیلی هیجان زده شدم.
شبدر صمیمانه دست هر دو را می‌فشارد.
شبدر: منم که... شبدرم، دوست قدیمی پریزاد و خاله‌ی پریچهر. الان هم در خدمتتونم. بیاین داخل. چیزی مد نظر داری؟
پریچهر: انتخاب سخت بود، اما یه لباس ساده و تک می‌خوام.
شبدر: هنوز هم مثل بچگی‌هات‌ هستی، اون موقع هم از وسایل زرق و برق دار خوشت نمی‌اومد. همیشه ساده می‌پسندیدی، اما باز هم انتخاب‌هات تک و جالب بود.
با شنیدن صدای نغمه و لادن هر دو به عقب باز می‌گردند.
لادن: نغمه این‌ها رو!
نغمه: ببین چقدر قشنگن! آدم می‌خواد همه‌شون رو امتحان کنه.
شبدر: همه رو که...، فکر نکنم توانش رو داشته باشین، اما هر کدوم رو خواستین می‌تونین بپوشین، راحت باشین جانم.
لادن و نغمه خجالت‌زده چند قدمی عقب می‌روند.
نغمه: مرسی!
لادن: تشکر!
شبدر با مهربانی سرش را تکان می‌دهد و به‌طرف پریچهر بر‌می‌گردد.
شبدر: یه سری کار جدید اومده، میرم اون‌ها رو چک کنم. شما انتخاب کنین، اتاق پرو هم اینجاست، می‌تونین بپوشین. پریچهر اگه مدر مد نظرت رو پیدا نکردی بیا که واست اون چیزی که می‌خوای رو طراحی کنم که سریع‌تر بره برای دوخت.
پریچهر: چشم خاله، باز هم ممنون!
با بوسیدن گونه‌ی پریچهر از آن‌ها دور می‌شود.
لادن متعجب پچ می‌زند.
لادن: طراحی می‌کنه؟
نغمه هیجان‌زده پاسخ می‌دهد.
نغمه: آمریکا آموزشش رو دیده، یه مدت هم ترکیه بوده.
لادن با افسوس به‌ پریچهر نگاه می‌کند.
لادن: خوش‌ به‌ حالت پری. وا... چرا می‌خندین؟
نغمه: یه لحظه مثل بچه‌ها شدی.
پریچهر در حالی که قصد دارد خنده‌اش را کنترل کند سرش را به تایید تکان می‌دهد.
دقایقی از ورودشان به گالری می‌گذرد. لادن و نغمه مشغول پوشیدن دو لباس عروسی هستند که توجه‌شان را جلب کرده‌است و پریچهر که هنوز نتوانسته لباس مورد نظرش را پیدا کند روی مبل جلوی اتاق‌ها می‌نشیند و مشغول پیام دادن به سیوان می‌شود. با صدای در سرش را بالا می‌گیرد، لادن با لباس عروس سفید و چین‌های زیادش و آن پف و یقه‌ی قایقیش چون پرنسس‌های دیزنی شده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
پریچهر ذوق‌زده بلند می‌شود و به‌طرف لادن می‌رود.
پریچهر: لادن چقدر بهت میاد!
نغمه نیز همان موقع از پرو بیرون می‌آید و به لادن نگاه می‌کند.
لادن: جدی؟
نغمه: خیلی قشنگ شدی دختر!
لادن: همش دنبال این مدل بودم، باهاشون حرف می‌زنم برای عروسیم همین رو بر‌می‌دارم، فقط می‌خوام روی تورش کلی نگین کار کنن.
پریچهر:عالی‌ میشه. نغمه، محشر شدی!
لباس عروسی با آستین‌های بلند و مدل ماهی که دنباله‌ای ساده‌ دارد، تنش را به زیبایی در برگرفته‌است.
شبدر: خب اینجا رو، مثل اینکه چند تا پرنسس قشنگ داریم. پری‌خانم چرا لباس عروس تنش نیست؟ هنوز انتخاب نکردی؟
پریچهر: انتخاب سخته، اون چیزی که می‌خوام رو هنوز ندیدم.
شبدر لباس درون کاور را به‌سمت پریچهر می‌گیرد.
شبدر: این لباس رو همین الان از ترکیه آوردن، ببین این رو می‌خوای.
چشم‌های براق پریچهر بین لباس و چهره‌ی شبدر در گردش است.
پریچهر: این... خیلی قشنگه!
شبدر: برو بپوش، همین‌جا منتظرم.
دقایقی بعد با پوشیدن لباس از اتاق پرو بیرون می‌آید و منتظر به آن‌ها نگاه می‌کند تا نظرشان را بشنود.
لباس عروس سفید دانتل بدون پف و ژیپون، تا کمر جذب که بعد از آن کلوش می‌شد، یقه گرد بسته‌ای داشت و از زیر آسترش تا بالای سی*ن*ه‌اش می‌رسید با آستینش‌هایی که تا ساعد جذب و بعد کلوش می‌شد، شاید زیباترین لباسی بود که به عمرش دیده‌بود.
نغمه: مثل ماه شدی!
لادن: انگار همین الان از توی قصه‌ها اومدی بیرون، معرکه شدی!
شبدر: ماشا...! عالی شدی عزیزم، یه تور هم داره که روی سرت فیکس میشه بلندیش... .
پریچهر ذوق‌زده به شبدر نزدیک می‌شود.
پریچهر: میشه ببینمش؟
شبدر: هنوز آماده نشده، چون نگین‌های خیلی ریزی به تعداد زیاد روش کار میشه برای همین هم زمان می‌بره، اما اصلاً نگران نباش! تا چند روز دیگه کامل میشه. پیشنهاد می‌کنم بذاری بمونه که چروک و کثیف نشه. روز قبل مراسم واسمت میارمش.
پریچهر: مرسی خاله! نمی دونم چطوری تشکر کنم.
شبدر: قربونت برم عزیزم، این حرف‌ها چیه؟
پریچهر: عکس تورش رو میشه ببینم؟
شبدر: عکس تورش... اِه سمیه‌جان یه لحظه.
دختری که شبدر او را سمیه خطاب می‌کند از میان لباس‌ها عبور می‌کند و به آن‌ها نزدیک می‌شود.
سمیه: سلام خانم والا، خوب هستین؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین