- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم پس گوشیم رو که کوکب برام آورده بود، روشن کردم. نیاز داشتم حرف بزنم پس فوراً توی گروه رفتم تا هر چی دق و دلی دارم خالی کنم. تندتند تایپ میکردم که متوجه شدم تموم کلماتم غلطن. با فشاری که روم بود نمیتونستم پیام بدم پس یک تماس گروهی گرفتم، همه جواب دادن الا سوسن که احتمال میدادم اسمال جونش شارژ باتریش رو خورده باشه. واقعاً دیوونه بود که میخواست مجردیش رو حروم کنه، تا مجرد بود میتونست زندگی کنه... هی خدا.
طیبه گفت:
- ویدا؟ عزیزم حالت خوبه؟
حنا بلافاصله پرسید.
- جشنت تموم شد؟ ای کاش میتونستم بیام. از دیشب کلی استرس داشتم باور کن.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو بخورم. زمزمه الینا رو شنیدم.
- حالت خوبه؟
همون جمله باعث شد بیاختیار هق بزنم. فوراً با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و ترسیده به در بسته نگاه کردم. در حالی که چشمهای گرد شدهم به در بود، ناخودآگاه دو قطره درشت از چشمهام چکید. سریع با دستم پاکشون کردم و با پشت انگشت اشارهم با حساسیت مژههای بلندم رو خشک کردم تا مبادا آرایشم بههم بریزه و کسی شک کنه.
حنا گفت:
- الو؟ ویدا؟
غزل هم به حرف اومد.
- میدونیم حالت بده، به خدا مام دلمون میخواست پیشت باشیم؛ ولی میدونی که مسیر طولانیه، خونوادههامون هم بعد چند ماه ما رو دیدن مگه میذارن بیایم؟ شرمندهتیم ویدا.
دماغم رو بالا کشیدم و لب زدم.
- فقط خواستم صداتون رو بشنوم.
بغض کردم.
- بچهها؟... خیلی تنهام!
دوباره چشمهام پر شد؛ ولی اجازه ندادم بباره. یکدفعه صدای کوکب رو شنیدم که داشت اون رو به اتاق هدایت میکرد. وحشت کردم.
- بچهها بچهها من باید قطع کنم، خداحافظ.
و فوراً تماس رو قطع کردم و برای احتیاط بیشتر به زیر چشمهام دست کشیدم تا مبادا خیس باشن سپس چادر رو روی سرم بیشتر پایین کشیدم.
در باز شد و دستهام مشت. به دسته گل نگاه کردم. لعنتی یک متر جلوتر از من بود. اون رو پرت کرده بودم. دسته گل و کفشهای پاشنه بلند سفیدم رو با خشم پرت کرده بودم؛ اما نه اونقدر محکم که پخش و پلا بشن و کسی با دیدنشون بوهایی ببره، فقط کمی خشمم رو کم کرده بودم، مثل ناخنک زدن به غذا، تنها دلم رو بازی داده بودم. اون کفشها پاهام رو زجر داده بودن. اینقدر که تو این چند روز اذیت شده بودم تو تموم سالهای عمرم عذاب نکشیده بودم... این مردک واقعاً لیاقتش رو داشت؟ لیاقت اذیت شدنم رو؟ حالا که دسته گل کنارم نبود پشیمون شده بودم. نمیتونستم خم بشم و اون رو بردارم پس ناچاراً اضطرابم رو روی چادرم خالی کردم و محکم توی مشتم فشردمش.
در رو بست و از زیر چادر دیدم که کتش رو از رختآویز که به در نصب بود، آویزون کرد. کراواتش رو هم کشید و بدون اینکه گرهش رو باز کنه، از سرش بیرون کرد و روی میز کارش انداخت. خدای بزرگ اون خیلی گنده بود، در برابر من خیلی گنده بود. با اینکه سروش هم همقد و قوارهش بود؛ ولی احساسی که نسبت به اون دارم کجا و احساسی که نسبت به این هیولا دارم کجا. چهطور میتونستم دووم بیارم؟ ترسناک بود، گنده بود، درست مناسب یک هیولا.
طیبه گفت:
- ویدا؟ عزیزم حالت خوبه؟
حنا بلافاصله پرسید.
- جشنت تموم شد؟ ای کاش میتونستم بیام. از دیشب کلی استرس داشتم باور کن.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو بخورم. زمزمه الینا رو شنیدم.
- حالت خوبه؟
همون جمله باعث شد بیاختیار هق بزنم. فوراً با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و ترسیده به در بسته نگاه کردم. در حالی که چشمهای گرد شدهم به در بود، ناخودآگاه دو قطره درشت از چشمهام چکید. سریع با دستم پاکشون کردم و با پشت انگشت اشارهم با حساسیت مژههای بلندم رو خشک کردم تا مبادا آرایشم بههم بریزه و کسی شک کنه.
حنا گفت:
- الو؟ ویدا؟
غزل هم به حرف اومد.
- میدونیم حالت بده، به خدا مام دلمون میخواست پیشت باشیم؛ ولی میدونی که مسیر طولانیه، خونوادههامون هم بعد چند ماه ما رو دیدن مگه میذارن بیایم؟ شرمندهتیم ویدا.
دماغم رو بالا کشیدم و لب زدم.
- فقط خواستم صداتون رو بشنوم.
بغض کردم.
- بچهها؟... خیلی تنهام!
دوباره چشمهام پر شد؛ ولی اجازه ندادم بباره. یکدفعه صدای کوکب رو شنیدم که داشت اون رو به اتاق هدایت میکرد. وحشت کردم.
- بچهها بچهها من باید قطع کنم، خداحافظ.
و فوراً تماس رو قطع کردم و برای احتیاط بیشتر به زیر چشمهام دست کشیدم تا مبادا خیس باشن سپس چادر رو روی سرم بیشتر پایین کشیدم.
در باز شد و دستهام مشت. به دسته گل نگاه کردم. لعنتی یک متر جلوتر از من بود. اون رو پرت کرده بودم. دسته گل و کفشهای پاشنه بلند سفیدم رو با خشم پرت کرده بودم؛ اما نه اونقدر محکم که پخش و پلا بشن و کسی با دیدنشون بوهایی ببره، فقط کمی خشمم رو کم کرده بودم، مثل ناخنک زدن به غذا، تنها دلم رو بازی داده بودم. اون کفشها پاهام رو زجر داده بودن. اینقدر که تو این چند روز اذیت شده بودم تو تموم سالهای عمرم عذاب نکشیده بودم... این مردک واقعاً لیاقتش رو داشت؟ لیاقت اذیت شدنم رو؟ حالا که دسته گل کنارم نبود پشیمون شده بودم. نمیتونستم خم بشم و اون رو بردارم پس ناچاراً اضطرابم رو روی چادرم خالی کردم و محکم توی مشتم فشردمش.
در رو بست و از زیر چادر دیدم که کتش رو از رختآویز که به در نصب بود، آویزون کرد. کراواتش رو هم کشید و بدون اینکه گرهش رو باز کنه، از سرش بیرون کرد و روی میز کارش انداخت. خدای بزرگ اون خیلی گنده بود، در برابر من خیلی گنده بود. با اینکه سروش هم همقد و قوارهش بود؛ ولی احساسی که نسبت به اون دارم کجا و احساسی که نسبت به این هیولا دارم کجا. چهطور میتونستم دووم بیارم؟ ترسناک بود، گنده بود، درست مناسب یک هیولا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: