جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,673 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نمی‌تونستم بیشتر از این تحمل کنم پس گوشیم رو که کوکب برام آورده بود، روشن کردم. نیاز داشتم حرف بزنم پس فوراً توی گروه رفتم تا هر چی دق و دلی دارم خالی کنم. تندتند تایپ می‌کردم که متوجه شدم تموم کلماتم غلطن. با فشاری که روم بود نمی‌تونستم پیام بدم پس یک تماس گروهی گرفتم، همه جواب دادن الا سوسن که احتمال می‌دادم اسمال جونش شارژ باتریش رو خورده باشه. واقعاً دیوونه بود که می‌خواست مجردیش رو حروم کنه، تا مجرد بود می‌تونست زندگی کنه... هی خدا.
طیبه گفت:
- ویدا؟ عزیزم حالت خوبه؟
حنا بلافاصله پرسید.
- جشنت تموم شد؟ ای کاش می‌تونستم بیام. از دیشب کلی استرس داشتم باور کن.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو بخورم. زمزمه الینا رو شنیدم.
- حالت خوبه؟
همون جمله باعث شد بی‌اختیار هق بزنم. فوراً با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و ترسیده به در بسته نگاه کردم. در حالی که چشم‌های گرد شده‌م به در بود، ناخودآگاه دو قطره درشت از چشم‌هام چکید. سریع با دستم پاکشون کردم و با پشت انگشت اشاره‌م با حساسیت مژه‌های بلندم رو خشک کردم تا مبادا آرایشم به‌هم بریزه و کسی شک کنه.
حنا گفت:
- الو؟ ویدا؟
غزل هم به حرف اومد.
- می‌دونیم حالت بده، به خدا مام دلمون می‌خواست پیشت باشیم؛ ولی می‌دونی که مسیر طولانیه، خونواده‌هامون هم بعد چند ماه ما رو دیدن مگه می‌ذارن بیایم؟ شرمنده‌تیم ویدا.
دماغم رو بالا کشیدم و لب زدم.
- فقط خواستم صداتون رو بشنوم.
بغض کردم.
- بچه‌ها؟... خیلی تنهام!
دوباره چشم‌هام پر شد؛ ولی اجازه ندادم بباره. یک‌دفعه صدای کوکب رو شنیدم که داشت اون رو به اتاق هدایت می‌کرد. وحشت کردم.
- بچه‌ها‌ بچه‌ها من باید قطع کنم، خداحافظ.
و فوراً تماس رو قطع کردم و برای احتیاط بیشتر به زیر چشم‌هام دست کشیدم تا مبادا خیس باشن سپس چادر رو روی سرم بیشتر پایین کشیدم.
در باز شد و دست‌هام مشت. به دسته گل نگاه کردم. لعنتی یک متر جلوتر از من بود. اون رو پرت کرده بودم. دسته گل و کفش‌های پاشنه بلند سفیدم رو با خشم‌ پرت کرده بودم؛ اما نه اون‌قدر محکم که پخش و پلا بشن و کسی با دیدنشون بوهایی ببره، فقط کمی خشمم رو کم کرده بودم، مثل ناخنک زدن به غذا، تنها دلم رو بازی داده بودم. اون کفش‌ها پاهام رو زجر داده بودن. این‌قدر که تو این چند روز اذیت شده بودم تو تموم سال‌های عمرم عذاب نکشیده بودم... این مردک واقعاً لیاقتش رو داشت؟ لیاقت اذیت شدنم رو؟ حالا که دسته گل کنارم نبود پشیمون شده بودم. نمی‌تونستم خم بشم و اون رو بردارم پس ناچاراً اضطرابم رو روی چادرم خالی کردم و محکم توی مشتم فشردمش.
در رو بست و از زیر چادر دیدم که کتش رو از رخت‌آویز که به در نصب بود، آویزون کرد. کراواتش رو هم کشید و بدون این‌که گره‌ش رو باز کنه، از سرش بیرون کرد و روی میز کارش انداخت. خدای بزرگ اون خیلی گنده بود، در برابر من خیلی گنده بود. با این‌که سروش هم هم‌قد و قواره‌ش بود؛ ولی احساسی که نسبت به اون دارم کجا و احساسی که نسبت به این هیولا دارم کجا. چه‌طور می‌تونستم دووم بیارم؟ ترسناک بود، گنده بود، درست مناسب یک هیولا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای برخورد پاچه‌هاش رو شنیدم که داشت سمت من می‌اومد. محکم چشم‌هام رو بستم. اوف خدا، اوف خدا!
کنارم روی زمین نشست، تکیه‌ش رو به پشتی داد و با گذاشتن سرش روی دیوار چشم‌هاش رو بست و آه صداداری کشید، انگار خسته شده بود.
با این‌که سرم پایین بود؛ ولی مثل یک طعمه حواسم به شکارچیم بود، از زیر چادر تک‌تک حرکاتش رو نگاه می‌کردم. سرش رو سمتم چرخوند و با کنجکاوی نگاهم کرد. یک پاش دراز بود و یک پاش از زانو خم. کفشی نداشت و جوراب‌های سفیدش توی چشم بود.
- قبل محرمیت این‌قدر پابند حجاب نبودی، لااقل چادر جلوم نمی‌پوشیدی.
(عوضی، یعنی نمی‌دونی این وسط یه چیزی عوض شده؟)
با این حال اجباراً مشتم رو شل‌تر کردم، انگار دیده بود که چه‌جوری دارم با مشتم چادرم رو له می‌کنم.
دست‌هاش پیشروی کردن و چادر رو از روی سرم پایین کشیدن که چشم‌هام رو بستم. قلبم‌‌‌... قلب درمونده‌م چرا خسته نمیشد؟ تقلا رو باید از همین قلب یاد گرفت. وقتی هیجان و مشکلات زیاد میشد عوض عقب‌نشینی و سکوت بیشتر از قبل تلاش می‌کرد؛ اما امان از روزی که خسته میشد! قلب خسته نمیشه‌ها؛ اما..‌. به هر حال هر کاسه‌ای یک ظرفیتی داره، حتی دیگ‌های مجلسی هم تا حدی ظرفیت دارن!
سرم پایین بود و نیم رخ بهش قرار داشتم. به سختی دست‌هام رو کنترل می‌کردم تا مشت نشن. موهای طلایی رنگم رو که طبیعی و ارثی بودن، لمس کرد. نگاهم کرد و سپس آروم خم شد و موهام رو با یک نفس عمیق بو کشید.
- بوی خیلی خوبی میده موهات. از چه شامپویی استفاده می‌کنی؟
زیر چشمی فقط به پاهاش نگاه کردم. نمی‌تونستم جوابش رو بدم، لال شده بودم.
یک لبخند کج زد و با بوسه‌ای که به شونه بی‌حجابم زد، جونم رو گرفت. دلم می‌خواست گریه کنم. بغضم شدت پیدا کرد. من همین که جلوش بی‌حجاب بودم داشتم پرپر می‌زدم و حالا اون... .
شونه‌م رو هم بو کرد، عمیق و طولانی. داشتم آب می‌شدم. شکی نبود که صورتم سرخ شده؛ اما خوشبختانه پوستم سفید نبود که زیادی سرخیش توی چشم باشه؛ ولی انگار اون متوجه شد. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. دیدم که دوباره لبخند زد. با پشت دستش گونه داغم رو نوازش کرد؛ ولی باز هم دست اون گرم‌تر بود.
- از شرمت خوشم میاد، شرمی که زن رو مقدس می‌کنه.
(فقط برو بمیر!)
تقه‌ای که به در خورد، نجاتم داد. دستگیره کشیده شد و کوکب با دیدنمون گفت:
- حاضر شید که الآن میان عکس بگیرن.
دین دارا دیدین دادان دان، دین دارا دیدین دادان دان.
نه، کوکب خبر مرگم رو آورده بود بی‌برو برگرد!

خدایا! به صحنه‌ای رسیده بودیم که ازش وحشت داشتم. وقتی دورهمی عکس می‌گرفتیم زیاد اضطراب نداشتم؛ ولی الآن... .
دوباره سرم رو زیر انداختم و اون در جواب کوکب گفت:
- باشه، فقط میری یه لیوان شربتم بیار بی‌زحمت.
- الآن میارم.
و در رو بست. اون نفس عمیقی کشید و دوباره به من نگاه کرد.
(ای الهی کور بشی که دیگه منو نبینی.)
به پشت گردنش دست کشید و خدا رو شکر سرش رو به دیوار تکیه داد و نگاه نجسش رو از روم برداشت.
دو دقیقه بعد کوکب با یک لیوان شربت که روی پیش‌دستی بود، وارد اتاق شد.
- بیا داداش.
- ممنون.
- زری چند دقیقه دیگه میاد.
اون سر تکون داد و لب زد.
- خیلی‌خوب!
کوکب نگاهی به من که سرم پایین بود، انداخت و رفت. وقتی در بسته شد، اون لیوان رو به طرفم گرفت و گفت:
- بیا بخور، رنگ به رو نداری.
(هه نگرانی؟ باور کنم؟)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدنم بی‌حس شده بود. دستم رو به سختی وادار کردم تا لیوان رو بگیره. لیوان خنک بود. آروم جرعه‌ای از شربت خنک نوشیدم که چشم‌هام بسته شد. شیرینی و ترشیش کمی حالم رو بهتر کرد؛ ولی فقط تونستم همون یک جرعه رو بنوشم.
لیوان رو روی زمین گذاشتم و زمزمه کردم.
- ممنون.
جا خورد و گفت:
- همین؟!
چیزی نگفتم و در عوض با چادرم که روی پاهام افتاده بود، بازی‌ کردم. اون به پای دراز شده‌ش زد و سپس کمی به پاش دست کشید.
چند دقیقه بعد به قسمت مرگ تدریجیم رسیدیم!
زری که یکی از دختر خاله‌های اون بود، گفت:
- خب داداش کوروش، کدوم ژست رو بدم. کمریش رو؟ بوسش رو؟ کدومو بدم؟
اون مردونه خندید و گفت:
- همه‌شو بده!
(شوخیم بلده؟!)
زری خندید و گلوش رو صاف کرد.
- با عرض معذرت عروس خانوم؛ ولی این‌جا دیگه حیا میا نداریم، هر چی میگم باید بگین چشم.
(فقط خفه شو. خدا به سرت بیاره ان‌شاءالله.)
البته که زری نزدیک چهل سالش بود و اولین دخترش رو که هیجده سال داشت، نامزد کرده بود!
به دستور زری اون دست‌هاش رو روی پهلوهام گذاشت و سرش رو سمت شونه‌م خم کرد. چشم‌هام رو محکم بستم که زری خندید و اولین عکس رو گرفت؛ ولی اون عوضی از حالتمون سوء‌استفاده کرد و بوسه ریزی به شونه‌م زد که هم قلقلکم اومد و هم مورمورم شد.
- دو روز دیگه به عکس‌هاتون می‌خندین و دعام می‌کنین.
(حتماً، مخصوصاً من! قول میدم هر روز دعات کنم.)
وقتی اون فاصله گرفت، دوباره سرم رو پایین انداختم. سی*ن*ه‌م تند بالا و پایین می‌رفت. حس می‌کردم که بی‌کسم و بین دو گرگ گیر افتادم.
زری نامرد هر چی فانتزی داشت روی ما خالی کرد. حالت‌ها رفته‌رفته داشتن قرمز و قرمزتر می‌شدن و من هم به همراهشون سرخ‌تر می‌شدم؛ اما اون و زری هیچ شرمی نداشتن. اصلاً مرد با خجالت آشنا هم بود؟
- خب عروس خانوم یقه شازده دوماد ما رو بگیر و جوری نگاهش کن که می‌خوای اهم اون کارو کنی!
نمی‌تونستم مخالفت کنم چون اصلاً قادر به حرف زدن نبودم. این اولین حالتی بود که من باید انجامش می دادم و حالا اون... منتظر بود!
(برو بمیر، برو منتظر مرگت باش مردیکه.)
زبون روی لب‌هام کشیدم و دست‌هام یقه‌ کتش رو گرفتن. خدایا چه‌جوری انجامش می‌دادم؟ با درموندگی به چشم‌هاش نگاه کردم؛ ولی اون... لعنتی لبخند میزد!
(برو بمیرّ!)
نمی‌دونم یک‌دفعه چی شد که خشمم به روی شرمم غلبه کرد و با نگاهی بی‌پروا و خیره عوض بلند شدن روی پنجه‌هام اون رو سمت خودم کشیدم که تعجب کرد و چشم‌هاش کمی گرد شد.
چیلیک!
- حرفم رو پس می‌گیرم، این یکی خیلی بهتر بود.
(الهی خودم جفتتون رو خفه کنم.)
تازه به خودم اومدم و یقه‌ش رو با خجالت رها کردم. به شدت پشیمون شده بودم مخصوصاً که لبخند اون بزرگ‌تر هم شده بود و نگاهش... اوه چرا اون‌طوری بود؟ برای اولین بار بود که شیطنت و شوخی رو توی چشم‌های قهوه‌ای رنگش می‌دیدم، همیشه وحشی بودن؛ اما الآن... .
- من همیشه بهترین گزینه‌ها رو واسه آخر نگه می‌دارم، حالا... .
با خنده ادامه داد.
- هر جور میلتونه برین.
"خفه شو، خفه شو... ای خدا!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست‌هاش که دو طرف صورتم نشست، نگاهم بی‌اختیار به نگاهش گره خورد. دیگه توی چشم‌هاش شیطنتی دیده نمیشد، نگاهش عمیق بود، عمیق و... خاص! جوری که بیشتر از اون حالت‌های شرم‌آور خجالتم می‌داد.
نگاهش به پایین سر خورد که لب‌هام بی‌اختیار به‌هم فشرده شدن. دوباره چشم در چشمم شد و... سرش رو سمتم خم کرد. چشم‌هام رو محکم بستم؛ ولی پلک‌هام تکون خوردن. تندتند نفس می‌کشیدم که... من رو تو کوره انداختن، بارونی از مذاب روم ریختن!
بی‌توجه به زری داشت کارش رو می‌کرد، انگار که قرار بود فیلم بگیرن که اون‌قدر طولش می‌داد.
داشتم می‌مردم، چرا بس نمی‌کرد؟ محکم به کتش چنگ زده بودم و اون آروم و عمیق ادامه می‌داد.
(به خدا یک عکس بود بشر، فقط یک عکس، خدا لعنتت کنه می‌فهمی معنی عکس یعنی چی؟!)
ظاهراً توی حال نبود؛ ولی من فهمیدم که زری آروم خندید و با دوربین توی دستش از اتاق خارج شد. آبروم رفت!
همراهیش نمی‌کردم و اون بی‌توجه به من نوازشم می‌کرد. یک دستش به پشت سرم رسیده بود و دست دیگه‌ش به کتفم. من رو به خودش می‌فشرد و عمیقاً درگیرم بود.
"
(بچه‌ام چند ساله بی‌زنی کشیده؟... خدا بکشتت از شرت راحت شم!)
دیگه نفس کم آورده بودم با این‌که نفس‌نفس داشتم. اون هم نفس‌نفس میزد؛ ولی بس نمی‌کرد. چشم‌هاش رو برخلاف من که پلک‌هام رو له کرده بودم، با آرامش بسته بود و همین‌طور نوازشم می‌کرد و من رو بی‌حس و بی‌حس‌تر.
(مردیکه چند ساله از بی‌زنی تشنه‌ای؟ خاک بر سر، خدا لعنتت کنه من اولین تجربه‌مه روانی!)
بالاخره تموم کرد. فاصله نگرفته بود و دیدم که هنوز چشم‌هاش بسته‌ست. بدون این‌که لای پلک‌هاش رو باز کنه، پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و لب زد.
- خیلی زیبایی ویدا.
دلم فشرده شد و سپس فرو ریخت. ذوب شدم از شرم و خجالت؛ اما اون بوسه‌ای به پیشونیم زد و نگاهم کرد.
- نگاهم کن.
نمی‌تونستم. با یک اخم سر به زیر انداخته بودم؛ اما حتی پایین رو هم نمی‌تونستم ببینم. دنیام سیاه شده بود.
- ویدا؟
و دست زیر چونه‌م برد و سرم رو بلند کرد. بدون این‌که پلکی بزنم، نگاهم تا چشم‌هاش بالا رفت. نگاه من می‌لرزید و نگاه اون آروم بود.
چند ثانیه که چشم در چشمم موند، لبخندی زد و به یک‌باره من رو تو آغوشش به نرمی فشرد در حالی که گونه‌ش روی موهای حالت دیده‌م قرار داشت.
- همیشه این شرمت رو داشته باش، با حیا خیلی دوست‌داشتنی‌ای اگه بدونی.
کپ کرده بودم. کوروش هم از این حرف‌ها بلد بود؟ یعنی با دریا هم این‌‌جوری رفتار می‌کرد؟ دلم نهیب زد که هنوز اول رابطه‌ای احمق! که هنوز لایه‌هاش باز نشده، که هنوز اون هیولا زیر اون لایه‌ها مخفی مونده و دوباره متنفر شدم از اونی که از همون ابتدا نسبت بهش نفرت داشتم.
صدای زنگ گوشیش من رو از آغوش نجسش خلاص کرد. فاصله گرفت؛ ولی یک دستش دورم بود که داشت فلجم می‌کرد. حس می‌کردم دارم به دو نیم میشم چون دیگه کمرم رو احساس نمی‌کردم.
اون با دیدن نام مخاطبش نگاهم کرد و لب زد.
- معذرت می‌خوام، باید جواب بدم.
این رو گفت و بیرون رفت. معذرت خواهی کرد؟ هه من از خدام بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی رفت، تن سست شده‌م رو به زور تا دیوار کشوندم و بعد زانوهام رو آزاد کردم تا روی زمین سقوط کنم. اوه خدایا، اوه خدایا.
پیشونیم رو به دیوار چسبوندم و نفس‌نفس زدم. خدایا شب رو چه‌جوری سر کنم؟ وای! حتی تصورش من رو می‌کشت.
به شدت گرمم شده بود و مضطرب شده بودم. تصمیم‌ گرفتم وقت‌کشی کنم و به حموم برم تا هم مشغول بشم و هم اضطرابم کمتر بشه؛ اما زیر دوش هم ذهنم از اذیت کردنم دست نکشید و تا تونستم زیر دوش بی‌صدا زار زدم و اشک ریختم.
برای شب به طور وحشتناکی استرس داشتم برای همین دوباره با دخترها تماس گرفتم. حین راه رفتن به حرف‌هاشون گوش می‌دادم.
سوسن با عجله گفت:
- خب ویدا چی شد؟ چی شد؟
غزل با کلافگی در جوابش گفت:
- حالا بعداً بهت تعریف می‌کنیم... ویدا تو الآن حالت خوبه؟
سوسن زمزمه کرد.
- وای یادم رفت حالت رو بپرسم، خوبی؟
دست آزادم رو مشت کرده بودم و راه می‌رفتم. اتاق نیمه تاریک بود چون خورشید در حال خداحافظی کردن بود. حین نفس‌زدن‌هام زمزمه‌وار گفتم:
- بچه‌ها دارم از استرس می‌میرم، شب رو باهاش چی کار کنم؟
حنا عوض جوابم پرسید.
- ببینم اخلاقش چجوریه؟ گربه رو دم حجله کشت؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه بابا، همچین بلده خودشیرینی کنه. این لبخندم بلد بود و من نمی‌دونستم؟
طیبه با کنجکاوی گفت:
- به تو لبخند میزد؟
اخم کردم. دلم نمی‌خواست جوابش رو بدم؛ اما ناچاراً پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- آره، گفتم که محض خودشیرینی بوده، باید ظاهرش رو حفظ می‌کرد یا نه؟
به حالت ناله آه کشیدم و گفتم:
- حالا اینا رو ولش کنین، بهم بگین شب رو چه خاکی تو سرم بریزم؟
طیبه گفت:
- والله من تا حالا تجربه نکردم، چه می‌دونم؟
صدای سوسن بلند شد.
- الی خانوم؟ زنده‌ای؟
صدای متعجب و زمزمه‌وار الینا به گوشم خورد.
- آره، هستم.
این‌بار غزل به حرف اومد.
- اِ؟ خوبه. همین‌جوری وایسا، یه وقت به خودت زحمت ندی نظری، پیشنهادی، چیزی بدیا، خب؟
الینا اعتراض کرد.
- خودتون هم هیچی به اون طفلی نمی‌گین، خب منم نظری ندارم دیگه.
نزدیک دو ساعت با دخترها در حال حرف زدن بودم. دلم خالی نمیشد که هیچ، هر چه‌قدر ساعت جلوتر می‌رفت اضطرابم بیشتر میشد.
تکیه‌م به دیوار بود. پاهام سمت شکمم جمع شده بود و کف دست‌هام روی کاسه زانوهام قرار داشت. آهی کشیدم و لپم رو روی دست‌هام گذاشتم و به جای‌خالی اون که کنارم بود، زل زدم. با فکر این‌که الآن همسرمه، چشم‌هام رو بستم و پیشونیم رو روی دست‌هام گذاشتم. با پنجه‌هام زانوهام رو محکم فشردم. خدایا این چه سرنوشتی بود؟
تقه‌ای به در اتاق خورد.
- ویدا جان؟
سر بلند کردم و لب زدم.
- بفرمایید تو زن‌دایی.
زن‌دایی! حال دیگه مادرشوهرم بود. ای خدا!
در رو باز کرد و گفت:
- دخترم چرا تو تاریکی نشستی؟
- خوبه زن‌دایی.
بلند شدم و سینی شام رو ازش گرفتم.
- ممنون.
با لبخند گفت:
- الآن کوروش هم میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نزدیک بود دست‌هام سست بشن و سینی بیوفته که به موقع خودم رو جمع کردم.
- این چراغ هم روشن کن نفس آدم می‌گیره.
حین حرف زدنش خودش سمت دیوار رفت تا کلید رو بزنه. با روشن شدن اتاق توسط نور سفید ناخودآگاه اخم کردم تا سایبونی برای چشم‌هام باشه.
- بشین دخترم. چیزی که نمی‌خوای؟
لب زدم.
- نه، ممنون.
سینی رو روی زمین گذاشتم و پس از بسته شدن در دوباره دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم، با این تفاوت که ساعدهام روی زانوهام قرار داشت و به نحوی خودم رو در آغوش گرفته بودم.
قرار بود با هم شام بخوریم؟!
نگاه زارم به دیس برنج بود. بشقاب کفایت نمی‌کرد و مستقیم دیس کوچیک رو آورده بودن. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و پیشونیم رو روی ساعدهام. می‌تونستم سر و صدای سفره پهن کردن و مهمون‌ها رو بشنوم. فامیل نزدیک برای شام دعوت بودن. دستگیره اتاق که کشیده شد، وحشت کردم و فوراً درست نشستم. خوشبختانه دیگه اون لباس مزخرف عقد تنم نبود و یک لباس صورتی پوشیده بودم؛ ولی باز هم بابت کوتاه بودن لباس معذب بودم؛ اما وقتی کوکب دامنم رو دید، اون رو ازم گرفت و من رو با همون لباس و شلوار رها کرد. باید عادت می‌کردم. اون... همسرم بود!
زیر چشمی کت و شلوار تنش رو دیدم. برخلاف من هنوز حموم نرفته بود، شاید هم نیازی نداشت، من بودم که انواع و اقسام لوازم آرایشی روی پوست و موهام خالی شده بود.
کتش رو از جالباسی پشت در آویزون کرد و با کشیدن کراواتش گره رو شل‌تر کرد بعدش اون رو بیرون کرد و گوشه‌ای پرت کرد. من که نگاهم به سینی بود؛ ولی زیر چشمی می‌دیدم که داره من رو نگاه می‌کنه.
خوشبختانه بیخیال شلوار عوض کردنش شد و متاسفانه نزدیک شد. کمی شلوارش رو بالا کشید و نشست. طره‌ای از موهای طلایی رنگم رو که خشک شده بودن، گرفت و پرسید.
- حموم رفتی؟
سر تکون دادم و زمزمه‌وار گفتم:
- بله.
سر خم کرد که ناخودآگاه و نامحسوس توی خودم جمع شدم. نفس عمیقی روی موهای توی دستش کشید که چشم‌هاش بسته شد.
- اوم بوش خیلی بهتر شده، خوب شد رفتی حموم، من بوی شامپوت رو ترجیح میدم.
این‌که موهام باز و رها آزاد بودن و اون به راحتی می‌تونست من رو ببینه، سخت تحت شکنجه قرارم می‌داد. کاش می‌تونستم شال سرم کنم حتی به قیمت نمایشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خوردن حتی یک تیکه نون در کنارش به معنای خرد کردن سنگ با دندون بود. به سختی‌ لقمه‌هام رو قورت می‌دادم. هیچ اشتهایی نداشتم و با این‌که این اواخر کم اشتها شده و لاغر شده بودم، حتی معده‌م گاهی سوز می‌کشید؛ اما همچنان تمایلی به خوردن نداشتم.
کمی از نوشابه‌م خوردم تا بتونم لقمه‌م رو قورت بدم. نگاه‌های گاه و بی‌گاه اون هم داشت عصبانیم می‌کرد، انگار تا به حال من رو ندیده.
وقتی عقب خزیدم و تکیه‌م رو به پشتی دادم، با تعجب نگاهم کرد.
- همین‌قدر؟! تو که چیزی نخوردی.
زبون روی لب‌هام کشیدم و زمزمه کردم.
- سیر شدم.
- همیشه این‌قدر کم می‌خوری؟
جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم، نه جرئتش رو و نه روش رو.
دوباره با سر جوابش رو دادم که کج‌خندی زد و گفت:
- خب واسه همینم جونی نداری.
(داشتم نامرد، داشتم. تو جونم رو گرفتی. تو بودی که باعث شدی هر روز جون بدم.)
بعد از این‌که شامش رو خورد، سینی رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. با سری افتاده سالن رو پشت سر گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم. خانوم‌ها این خونه دعوت بودن و آقایون تو خونه دایی دیگه‌م. با خجالت راه اومده رو زیر نگاه‌های معنادارشون برگشتم؛ اما وضع اتاق هم بهتر از سالن نبود. خود اون به تنهایی قدرت این رو داشت که اوضاعم رو چند برابر سخت‌تر کنه.
خدایا شب رو چه‌جوری سر کنم؟!
وارد اتاق شدم و با چیزی که دیدم، دلم فرو ریخت.

سریع به زمین زل زدم. چندین بار بدون لباس دیده بودمش، دیگه شرمی نداشتم؛ اما حالا وقتی چشمم به هشت‌پک زیر سی*ن*ه پهنش افتاد، وقتی اون شیارها رو دیدم، وقتی ماهیچه‌های شکمش رو دیدم... قلبم با شدت تپید، کم مونده بود از هوش برم. خدایا این مرد همسر من بود؟! بدتر از همه این‌ها اون رخت‌خواب‌ بود. احتمالاً کار زن‌دایی بود یا کوکب. رخت‌خواب رو آورده بودن و اون داشت پهنشون می‌کرد. اصلاً دلم نمی‌خواست در رو ببندم؛ اما ناچاراً همین کار رو کردم.
چشمم به جوراب‌های گوله شده‌ش که بین پشتی و دیوار فرو رفته بود، افتاد. شلوارش رو هم عوض کرده بود.
وقتی جامون رو انداخت، روی تشک که دو نفره بود، نشست.
- چرا وایسادی؟
با بیخیالی دراز کشید و گفت:
- اون چراغ رو خاموش کن.
آهی کشید و ادامه داد.
- امروز خیلی خسته شدم.
آب دهنم رو قورت دادم و پلک‌زنان به دیوار نگاه کردم. دستم نمی‌رفت تا چراغ رو خاموش کنه. نفس لرزونم رو رها کردم و با اکراه کلید برق رو زدم. اتاق توی تاریکی فرو رفت؛ اما بابت مهتاب کم‌کم چشم‌هام تونست اطراف رو ببینه. نور مهتاب روی قسمت پایین تشک افتاده بود برای همین می‌تونستم شکم و پاهاش رو ببینم؛ اما خودش رو... مثل یک هیولا تو تاریکی فرو رفته بود.
نمیشد تا صبح دست‌دست کرد، همون‌جور که انگشت‌هام به جون هم افتاده بودن و بخشی از موهام روی شونه‌ چپم افتاده بود، آروم‌آروم به طرف تشک که وسط اتاق چسبیده به دیوار، پهن شده بود، رفتم.
یا خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفسم بالا نمی‌اومد. به آرومی نشستم. مونده بودم چه‌جوری دراز بکشم. بدنم هیچ‌‌جورِ باهام همکاری نمی‌کرد. نفس حبس کردم و دراز کشیدم؛ ولی دوباره بین دوراهی موندم. بهش پشت کنم یا رو؟ خیلی میل داشتم تا پشتم رو به اون بکنم؛ اما بی‌ادبی بود. نمی‌تونستم هم رو بهش دراز بکشم، همین فاصله کممون به اندازه کافی نفس‌گیر بود. در نهایت تصمیم گرفتم به کمر بمونم و چشم‌هام رو محکم بستم. به شدت مایل بودم تا زیر پتو برم؛ ولی خب... آه این هم نمیشد.
سی*ن*ه‌م تند بالا و پایین می‌رفت. گرمم بود و در عین حال یخ می‌زدم. سنگینی نگاه نجسش داشت بدنم رو له می‌کرد؛ اما وقتی لمسم کرد، قلبم له شد.
زیر بازوم رو گرفت، دستم رو سمت خودش کشید و گفت:
- می‌دونم خجالت می‌کشی؛ ولی... .
سرم رو روی بازوی پرش گذاشت، بازویی که حکم یک بالش رو داشت. با در آغوش گرفتنم ادامه داد.
- می‌خوام بدونی نمی‌خوام حتی یه بارم جدا بخوابیم.
زیر گوشم پچ زد که شونه‌م بالا پرید.
- جات باید همیشه این‌جا باشه عروسم.
جاش نبود و الا بدنم مثل یک شیر، آب می‌ریخت. وقتش نبود و الا قلبم می‌ایستاد.
پیشونیم به سی*ن*ه گرمش چسبیده بود. نفس‌نفس می‌زدم؛ ولی اون خیلی آروم‌تر از من بود. در آغوشم گرفته بود و آروم‌آروم سرم رو نوازش می‌کرد. بوسه‌ای به موهام زد و سپس نفس عمیقی روشون کشید. از فشار روم پلک‌های چسبیده‌م می‌لرزیدن. دست خودم نبود که نفس‌هام صدادار شده بودن. لب‌های خشکم به هم چفت شده بودن و بزاق زیر زبونم جمع شده بود.
نوازش‌هاش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که فاصله هیچمون رو پر کرد. من رو بیشتر به خودش فشرد و کمتر از پنج دقیقه به خواب رفت؛ اما من اون‌قدر با پلک‌های فشرده شده‌م بیداری کشیدم تا صدای اذان رو شنیدم.
من نحس‌ترین و طولانی‌ترین شبم رو تجربه کرده بودم، شبی که شب یلدا براش حکم یک شب تابستونی رو داشت، کوتاه و زودگذر. مگه شب تموم میشد؟ مردم و مردم، جون دادم و جون دادم؛ ولی اون با خیالی آسوده من رو در برگرفته بود و خواب هفت ملکه‌ش رو می‌دید. دومیش که من بودم تا بماند پنج ملکه دیگه‌ش کیا باشن!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
باید نمازم رو می‌خوندم. اتاق هنوز هم نیمه تاریک بود؛ اما نه به شدت دیشب، انگار آسمون نیلی رنگ شده بود؛ ولی چون پشتم به پنجره بود فقط می‌تونستم حدس بزنم.
سر و صدای بقیه رو هم می‌شنیدم، داشتن بیدار می‌شدن تا نماز بخونن. آروم عقب خزیدم تا از توی اون آغوش جهنمی خارج بشم. حتی نمی‌خواستم برای نماز بیدارش کنم. همین که نیم‌خیز شدم و ازش کمی فاصله گرفتم، بهتر تونستم نفس بکشم؛ ولی به محض بالا رفتن سرم با چشم‌های بازش مواجه شدم. فاصله صورت‌هامون شاید یک و نیم وجب بود. خشکم زده بود. لبش کج شد و نگاهش به پایین سر خورد، دوباره که چشم تو چشمم شد به خودم اومدم و فوراً نشستم. همین چند ثانیه من رو برای یک عمر گرم کرد حتی می‌تونستم برای زمستون امسال هم ذخیره داشته باشم.
گلوم رو صاف کردم و بلند شدم. صورتم داشت از شدت گرما می‌سوخت.
***
خجالت می‌کشیدم حتی از محمدصدری. همه دور سفره که توی سالن پهن بود، نشسته بودیم. دایی و زن‌دایی مقابلم نشسته بودن، سروش سر دیگه سفره و کنار کوروش نشسته بود، عزیز طرف راستم جای داشت و واحد و محمدصدری هم بین اون و دایی بودن.
بارها این جمع، جمع شده بود، بارها این اهالی دور سفره نشسته بودن؛ ولی حالا برام معنای دیگه‌ای داشتن، حالا حس می‌کردم عروس این خونه‌م نه دختر این خونه. احساس غریبی می‌کردم، دیگه خونه‌ای که من رو بزرگ کرده بود برام معنای خونه رو نداشت. حالا سروش برادرشوهرم بود، نه برادرم، دایی پدرشوهرم بود، نه پدرم و زن‌دایی حتی عزیز، نسبت به تک‌تک اهالی احساس غریبی می‌کردم، حتی نسبت به برادر کوچیکم واحد.
دایی با لحن مهربونی پرسید.
- خوب خوابیدی بابا جان؟
بابا! مثل همیشه بود، لحنش، نگاهش، کلامش مثل همیشه بود. وقتی چشم به چشم‌های قهوه‌ای رنگش دوختم، دلم بی‌هوا بغض خواست. کاش میشد همه چی به روال قبل برگرده، کاش عروس این خونه نبودم.
لبخند زورکی زدم و به اون که صورتش پشت ریش پرپشت و کوتاهش مخفی شده بود، زمزمه کردم.
- بله.
صدای زن‌دایی بلند شد، خطابش به کوروش بود.
- مامان جان پسرم اون مربا رو به ویدا نزدیک کن دستش نمی‌رسه.
کوروش نگاهی به من انداخت و سپس دستور مادرش رو اجرا کرد. ظرف من و کوروش یکی بود. یعنی برای همیشه این‌جوری بود؟! هیچ اشتهایی نداشتم و بدبختانه توجه همه روی من بود.
بعد از صبحونه آقایون حتی محمدصدری و واحد هم بیرون رفتن. حس می‌کردم واحد از من کناره می‌گیره، نمی‌دونم چرا؛ اما انگار اون هم نسبت به من بیگونه شده بود. باید باهاش حرف می‌زدم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
موقعی که داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم در تک‌تک لحظات دنبال یک احساس آشنا بودم، احساسی که همیشه داشتمش؛ ولی حالا نبود، انگار گمش کرده بودم. ظرف شستن هم تو خونه دایی برام معنا و مفهوم دیگه‌ای پیدا کرده بود.
کاش پدرم زنده بود، کاش مادرم بود! بغض بود که در لحظات تنهاییم سریع مونسم میشد و خلوتم رو به‌هم میزد.
وقتی ظرف‌ها رو شستم دست‌کش‌ها رو بیرون کردم و یک دور دست‌هام رو شستم سپس با شالی که از گردنم آویزون بود و بعد از رفتن آقایون اون رو روی گردنم گذاشته بودم، خشکشون کردم.
از آشپزخونه خارج شدم. زن‌دایی با جاروبرقی داشت سالن رو تمیز می‌کرد و عزیز به پشتی تکیه داده بود و داشت چاییش رو می‌خورد. عزیز بود و استکان‌های مخصوص و کمر باریکش که با اون‌ها خاطره‌ها با آقاجانم داشت، آقاجانی که یک بار هم موفق به دیدنش نشده بودم. مادرم هفت ساله بود که یتیم شده بود.
داشتم سمت اتاق کوروش می‌رفتم که عزیز صدام زد. نزدیک اپن به پشتی تکیه داده بود. به طرفش رفتم و روی ساق‌هام نشستم. اون‌قدر بی‌حوصله شده بودم که فقط در سکوت نگاهش کردم. عزیز قبل از این‌که حرفش رو بزنه، نیم‌نگاهی به زن‌دایی انداخت. زن‌دایی چند قدم جلوتر بود و پشت به ما کاملاً گرم جارو کشیدن شده بود. صدای کرکننده جاروبرقی هم اون‌قدری بود تا خیال عزیز رو موقع حرف زدن راحت کنه، با این‌حال پچ‌پچ‌وار حرفش رو زد.
- مادر حالا دیگه برو اتاق خودت. زشته، خوبیت نداره تازه عروس این‌قدر به شوهرش بچسبه.
با شوق و ناباوری نگاهش کردم. لبم داشت کج میشد که به موقع جلوی لبخندم رو گرفتم.
- چشم.
سر تکون داد و گفت:
- حالا باز بعداً هم می‌تونین با هم باشین؛ ولی فاصله رو هم باید رعایت کنی مادر.
اون چه می‌دونست؟ از پرنده‌ای که انگار داشت از قفس آزاد میشد؟ اتاق من خیلی کوچیک‌تر از اتاق اون بود؛ ولی برام یک دنیا وسعت داشت، یک دنیا آزادی داشت.
با خوشحالی هر چی وسایل داخل اتاق جهنمیش داشتم به اتاق خودم منتقل کردم و در نهایت یک نفس راحت کشیدم؛ اما بیشتر از دو دقیقه هم طاقت نیاوردم و فوراً سراغ گوشیم رفتم تا به دخترها زنگ بزنم. این روزها حسابی شارژ مصرف کرده بودم.
ساعت از نه گذشته بود که کوکب و چند مهمون دیگه هم اومدن. بزرگ‌ترها یک جلسه تشکیل داده بودن و ما جوون‌ترها کمی با فاصله از اون‌ها با هم مشغول شده بودیم. شادی و کوکب اومده بودن با نرگس و بیتا، حوا هم بود. سر و صدای نیما و بچه‌های دیگه کاملاً سالن رو به همهمه انداخته بود.
حوا با شیطنت گفت:
- کو شالت رو بده کنار یه رونمایی از گردنت بکن.
نرگس خندید و پس کله‌ای نثارش کرد. خودم از نوع حوا بودم، خوب منظورش رو فهمیدم و با گرد کردن چشم‌هام دخترها شروع به خندیدن کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین