جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,708 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشم‌هام گرد شدن و نفسم برید. عقب کشید. فقط یک بو*سه‌ی کوتاه بود، با این حال با شستش روی لبم کشید و بعد نگاهش رو به نگاهم دوخت.
اون... اون من رو بوس*ید؟ پس... پس سوسن چی؟... مگه سوسن عزیزش نبود؟... سوسن... سوسن... یع... یعنی اون هم بازی خورده‌بود؟!
در حالی که سرم بالا بود تا اون رو ببینم و اون با همون یک دستش گونه‌م رو نوازش می‌کرد، گفت:
- اگه دختر خوبی باشی قول میدم بهت بد نگذره.
لبش کج شد و ادامه داد:
- شاید به تو هم خوش گذشت!
شوک بعدی من رو به خودم آورد. وحشت‌زده عقب کشیدم. ریه‌هام تازه فهمیدن من چه‌قدر محتاج اکسیژنم چون تندتند باز و بسته شدن. سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌رفت. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و قدم دیگه‌ای عقب رفتم. این‌ بار به مازیار نگاه کردم، هنوز هم کنار دیوار بود. وقتی نگاهم رو دید، تکیه از دیوار گرفت و نزدیک شد. آرنجش رو روی شونه‌ی اسماعیل گذاشت و گفت:
- استارتش رو تو می‌زنی یا من؟
حین گفتن حرفش به من زل زده‌بود. طوری برخورد می‌کرد انگار من یک شیء بی‌ارزشم.
اسماعیل نفسی گرفت و با پشت چشم نازک‌ کردن نگاهش کرد. در جوابش گفت:
- تو شروع کنی بهتره.
سرش رو به سمتم چرخوند و با یک لبخند کج ادامه داد:
- می‌ترسم من برونم نشتی پیدا کنه.
چنان گیج و ترسیده‌بودم که منظور حرفشون رو نمی‌فهمیدم.
اسماعیل کنار رفت و دست مازیار از روی شونه‌ش افتاد. اسماعیل رو بهش گفت:
- من باید برم.
مازیار بالاخره نگاهش رو ازم گرفت.
- میری شرکت؟
- آره، جلسه دارم.
سرش رو سمت من چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخند رو به مازیار گفت:
- واسه شب بمونه.
مازیار هم با یک پوزخند نگاهش رو به من داد؛ نگاهش سرد شده‌بود، وحشی شده‌بود.
اسماعیل سمت در رفت؛ اما قبل از این‌که از اتاق خارج بشه چند لحظه نگاهم کرد.
مازیار دست‌هاش رو محکم به‌ هم زد که به خودم اومدم و متوجه شدم چند لحظه‌ست که به جای‌ خالی اسماعیل خیره‌م. مات و مبهوت به مازیار نگاه کردم. مازیار نزدیکم شد و گفت:
- خب... .
سرش رو سمت شونه‌ش کج کرد و گفت:
- مثل این‌که قسمت ما بودی.
نیشش شل شد.
- روزیه دیگه.
سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌رفت. چنان هیجان‌زده و ترسیده بودم که قلبم به درد اومد. سی*ن*ه‌ی چپم تیر کشید که خم شدم. دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و با چهره‌ای درهم، چشم‌هام رو با درد بستم.
- اوخی قلبت درد گرفت؟
شنیدم که دهن‌بسته تک‌خندی زد. یک‌دفعه وحشی شد و به چونه‌م چنگ زد تا چشم در چشمش بشم.
- واسه من از این بازی‌ها در نیار.
نگاهش رو به لب‌هام داد و با زبون لب‌هاش رو خیس کرد. نگاهش که روی چشم‌هام نشست، پر بود از شیطنت و نجاست.
جلوتر اومد و فاصله‌مون رو هیچ کرد. با یک دستش صورتم رو قاب گرفت. همچنان نفس‌نفس می‌زدم. قلبم یک در میون میزد؛ ولی محکم میزد. دست لرزونم رو بالا بردم و مچ دستی رو که روی صورتم بود، گرفتم.
- تو رو خدا... ت... تو رو خدا... .
زمزمه‌م لای نفس‌ زدن‌هام گم شده بود. به یک‌باره همون یک ذره انرژی رو هم از دست دادم و روی زمین افتادم. مازیار که توقع نداشت، نتونست مانع افتادنم بشه و سرم برای بار دوم با ضرب به سرامیک خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از لای چشم‌های نیمه‌بازم نگاهش کردم. شونه‌ی چپم هم به درد اومد. نفسم می‌رفت و دیرتر برمی‌گشت. قلبم هر لحظه داشت محکم‌تر میزد، انگار خونی بهش نمی‌رسید و مجبور بود همون یک ذره خون رو با قدرت بیشتری تو رگ‌هام پمپاژ کنه تا به تموم بدنم برسه.
مازیار اخم کرد. نگاهی به سر تا پام انداخت و در نهایت گفت:
- پاشو خودت رو به موش‌مردگی نزن.
صداش تردید داشت، انگار... انگار کمی باورش شده‌‌بود و ترسیده‌بود؛ ولی من حتی دیگه نتونستم نگاهش کنم و پلک‌هام روی هم افتاد، دیگه زیادی اون‌چه که نباید دیده‌بودم.
با نوک کفشش به شونه‌م زد.
- پاشو بهت میگم.
درد سستم کرده‌بود و ضعف کرده‌بودم. یک قدم تا بی‌هوشی فاصله داشتم؛ اما مغزم برای بیدار موندن پافشاری می‌کرد.
حس کردم روی پنجه‌هاش نشست. سایه‌ش نزدیک‌تر شد و سپس دستش زیر چونه‌م قرار گرفت. قبل از این‌که بتونه حرفی بزنه، سر و صدایی از پشت اتاق توجه‌ جفتمون رو جلب کرد. انگار چند نفر وارد سالن شده‌بودن چون چند جفت پا داشتن محکم و تندتند قدم برمی‌داشتن.
- ها؟
صدای زمزمه‌ی شوکه و متعجب مازیار بود.
- پلیس! مازیار رنجبر بهتره خودت رو نشون بدی.
صدا برام آشنا بود؛ اما قدرت تشخیص نداشتم.
- مادرتون رو... !
زمزمه‌ش رو ادامه نداد و فوراً دویید. کمی بعد متوجه قفل شدن در شدم. چند ثانیه گذشت که زمزمه‌ی مازیار دوباره به گوشم خورد.
- الو اسمال؟ پلیس ریخته خون... .
دستگیره با ضرب پایین کشیده شد که صدای مازیار قطع شد. شنیدم که مازیار داشت راه می‌رفت، انگار به دنبال چیزی بود.
- می‌دونیم اون تویی، در رو باز کن.
داشت چهره‌ای توی سرم نقش می‌بست، یک سر کچل، چشم‌های قهوه‌ای، شکمی که کمی چربی داشت. اسمش چی بود؟
- بهتره در رو باز کنی و تسلیم بشی.
سروش بود! سروش برادر کوروش. نجات پیدا کرده‌بودم؟
خواستم با بی‌رمقی چشم باز کنم که کسی به بازوم چنگ زد و وادارم کرد بلند بشم؛ اما تموم وزنم روی اون بود.
مازیار با تشر زمزمه کرد:
- وایسا ببینم.
به سختی لای پلک‌هام رو باز کردم. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم. مازیار هم بی‌خیال شد و در عوض دستش رو به دورم حلقه کرد که از کمر به سی*ن*ه‌ش تکیه دادم. دوباره پلک‌هام روی هم افتاد در حالی که سرم از گردنم آویزون بود.
صدای بلند مازیار اخم‌هام رو به طور کم‌رنگی درهم برد، در واقع توقع یک عربده رو نداشتم اون هم بغل‌دست گوشم، بدنم نیاز داشت بخوابه.
- بهتره برید چون من کسی رو الان دارم که اگه تا یه دقیقه‌ی دیگه این‌جا باشین به یه جسد تبدیل میشه!
یعنی الان جسد نبودم؟ ولی فرقی با اون‌ها نداشتم که.
- بهتره مزخرف نگی و تسلیم بشی.
این صدای بم متعلق به بهادر بود، همونی که طیبه سر یک شوخی باهاش آشنا شده‌بود.
صدای شلیکی در قسمت بالا، بدنم رو نامحسوس تکون داد؛ ولی باز هم نتونستم کاملاً هوشیاریم رو به دست بیارم.
مازیار غرید:
- گلوله‌ی بعدی تو مخش فرو میره، حالا خود دانین.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بهادر غرید:
- بذار اون دختر بره.
- گفتم که، اگه تا یه دقیقه دیگه این‌جا باشین این دختره هم میاد پیشتون؛ اما جنازه‌ش!
باید می‌ترسیدم؟ اما حال کسی رو داشتم که بین خواب و بیداری بود، درک درستی از اطرافش نداشت، انگار همه‌چیز در عین واقعی بودن یک رویا بود.
چند ثانیه سکوت شد و بهادر پرسید:
- اگه بریم چه ضمانتیه آزادش کنی؟ در ضمن این رو بدون که ممنوع‌الخروجی و برات یه پرونده درست شده پس نه جرم خودت رو سنگین‌تر کن و نه حوصله‌ی ما رو سر ببر.
صدای نیش‌خند مازیار به گوشم خورد.
- آقایون فقط سی ثانیه دیگه مونده!
سروش غرید:
- مازیار!
مازیار با خشم غرید:
- بهتره گورتون رو گم کنین.
سکوتی شد که صدای نفس‌های مازیار اون رو می‌شکست.
- شد ده ثانیه.
بلندتر داد زد.
- من شوخی ندارم ها!
و سر اسلحه‌ش رو محکم به سرم فشرد، انگار که اون‌ها می‌دیدن.
- تا پنج می‌شمرم، بهتره صدای قدم‌هاتون رو شنیده باشم!
عربده زد.
- یک!
کسی به در کوبید و سروش غرید:
- احمق نشو پسر، خوب می‌دونی اگه بکشیش کار خودت بیخ پیدا می‌کنه. شاید حکم آدم‌رباییت چند سال حبس باشه؛ ولی حکم قتلت قصاصه پسرجون!
و اما مازیار فریاد کشید.
- دو!
صدایی نیومد. مازیار سر اسلحه رو محکم‌تر به سرم فشرد که دوباره اخم کم‌رنگی کردم. بلندتر عربده کشید.
- سه!
دیگه به داد و فریادش عادت کرده‌بودم.
- به خدا می‌زنمش، برین!
سروش گفت:
- حماقت نکن.
و مازیار داد زد.
- چهار!
نفس‌زنان گفت:
- به پنج برسه خونشه که ریخته میشه!
چند ثانیه گذشت؛ ولی به پنج نرسید. مازیار نفسی گرفت و داد زد.
- خودتون خواستین... پنج!
صدای شکسته شدن شیشه‌ای به گوشم خورد و سپس... .
بدن سستم روی زمین افتاد. سرم دیگه باید ضد ضربه میشد؛ اما پیشونی باد کرده‌م با دوباره کوبیده شدنش تیر کشید. من خوابم می‌اومد پس آروم گرفتم. خوب بود که جسمم دیگه تقلا نداشت تا روحم رو نگه داره.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- هنوز نفهمیدن کی مازیار رو کشته؟
صدای گرفته ویدا بلند شد که جواب حنا رو داد.
- نه، پلیس‌ها گیج شدن، نه می‌دونن یارو کیه، نه هدفش رو می‌تونن حدس بزنن و نه نیتش رو، فقط از دوربین‌های اون خونه دیدن که طرف فقط تو حیاط بوده و به سمت پنجره شلیک کرده.
حنا با گریه و بغض نالید.
- کاش زودتر چک می‌کردن و می‌دیدن که اون پسرعموی پست‌فطرتش هم باهاش هم‌‌دست بوده.
آهی کشید و گفت:
- این دیگه چه سالی بود؟ هه، سالی که نکوست از بهارش پیداست!
دماغش رو بالا کشید؛ ولی هق زد.
- نمی‌دونم چرا این بلاها داره سر ما میاد؟ این از الی اون هم از سوسن... ویدا به نظرت سوسن رو پیدا می‌کنن؟
صدایی از ویدا بلند نشد؛ اما هق‌هق حنا سکوتش رو معنا کرد.
- لعنت به ما، یه آدم چه‌قدر می‌تونه گاو باشه؟ چطور نفهمیدیم؟ شک نکردیم؟ آخه کی سر یه آشناییت یهویی دل می‌بنده که اون اسمال کثافت دل ببنده؟ چرا این‌قدر زود بهش اعتماد کردیم؟ ویدا اگه اون روز جلوی سوسن رو می‌گرفتیم تا به حرف اسمال گوش نکنه (هق) تا نره پیشش، الان غصه‌ش رو نداشتیم؛ ویدا الان سوسن کجاست؟ من... من حتی می‌ترسم که زند... .
ویدا وسط حرفش پرید، صداش گرفته‌تر بود، انگار که بی‌صدا اشک ریخته بود.
- ساکت! بیا بغلم دیوونه؛ می‌فهمی چی داری میگی؟
اما حنا فقط هق زد. ویدا با بغض و صدایی لرزون گفت:
- معلومه که زنده‌ست. مردها همون‌طور که تونستن الی رو پیدا کنن سوسن رو هم پیدا می‌کنن. رد اون اسمال لعنتی رو می‌زنن و پدرش رو در میارن.
و صدای هق‌هق حنا.
- بسه دیگه، این‌قدر گریه نکن، بهتره بریم. دکترها گفتن با این‌که بی‌هوشه؛ ولی می‌فهمه پس بریم و بهش انرژی منفی ندیم.
- ویدا؟
ویدا با بغض سنگین‌تری گفت:
- دیگه چیه؟
- به نظرت... دوباره همه‌مون دور هم جمع می‌شیم؟
اما ویدا عوض جواب دادن زیر گریه زد و پشت‌بندش هق‌هق حنا هم آزاد شد.
صدای قدم‌هاشون رو شنیدم؛ اما متوجه نشدم که هوشیارم یا بی‌هوش، فقط دوباره یک سیاهی من رو تو خودش گم کرد.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
《میلانا》
آهی کشیدم و سمت میز خم شدم در حالی که ساعدهام روی میز بودن و دست‌هام سمت هم.
- می‌دونی چیه؟ یه سری آدم‌ها هستن خیلی بزرگن، نه از لحاظ ظاهر و ابعاد، منظورم روحشونه، وسعت مهربونیشونه. حالا این آدم‌ها عاشق یه سری آدم‌ها میشن که کوچیک‌ترین بخش وجودشون قلبشونه! این آدم بزرگ‌ها پافشاری می‌کنن که خودشون رو توی اون قلب جا بدن؛ اما می‌دونی چی میشه؟ اون‌ها جا نمیشن که هیچ، مچاله میشن، کوچیک میشن، درد می‌کشن، بعدش میگن چرا ما تو قلبش جا نمی‌شیم؟ این اصلاً ربطی به آدم بزرگ‌ها نداره، مشکل از اون‌ها نیست، از اون قلب‌ست! این دقیقاً حال الان توئه... حنانه‌جان این‌که اون پسره‌ی پر افاده بهت محل نمیده به این معنا نیست که تو مشکلی داری!
کمی شوخ‌طبعی به لحنم اضافه کردم.
- حیف که پسر نیستم و الا می‌گرفتمت.
با همون چشم‌های خیسش تک‌خندی زد و گفت:
- مرسی میلایی. شاید باورت نشه توی این نوزده روز هیچ‌حرفی نتونست آرومم کنه؛ اما این حرفت... خیلی برام ارزش داشت!
یک ابروم بالا رفت و با حفظ لحن شوخم گفتم:
- چه خوب هم آمار دستته. ببینم نوزده روز و چند ساعت شده؟
برخلاف من نگاهش غمگین شد. پوزخندی زد و گفت:
- مگه میشه اون روز رو فراموش کنم؟ من نوزده روز پیش حماقتی کردم که دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام تکرار بشه.
چشم‌هاش رو بست و با بغض و اخم‌هایی درهم گفت:
- کاش بهش ابراز علاقه نمی‌کردم، لااقل غرورم خرد نمیشد.
دستم رو دراز کردم و دستش رو که روی میز بود، به نرمی فشردم.
- اگه غرور به این چیزها بود که پس این پسرها هیچ‌غروری ندارن، طفلکی‌ها که هر سری رد میشن!
- سلام‌سلام، ببخشید که دیر شد.
صدای شیوا توجه‌مون رو جلب کرد. صندلی رو کشید و کنارمون نشست.
- نچ، باز تو آبغوره گرفتی؟
حنانه در جوابش یک لبخند تلخ زد و هیچی نگفت. شیوا پرسید:
- ببینم سفارش دادین؟
در جوابش گفتم:
- نه منتظر تو بودیم فقط من یه کوچولو گفتم برگ می‌خوام حنانه هم گفت جوجه.
چپ‌چپ نگاهمون کرد و سپس دستش رو برای جلب نظر گارسونی بالا برد. بعد از خوردن ناهار که شیوا سعی داشت حین خوردن، سر به سر حنانه بذاره تا از اون حال و هوا خارج بشه، حنانه برای خلوت کردن با خودش زودتر ما رو ترک کرد و از رستوران خارج شد.
شیوا لب‌هاش رو با دستمال پاک کرد و گفت:
- طفلکی، دلم براش می‌سوزه، دل به کی داده.
ناگهان هین کشید و با احتیاط به میز پشت سریمون نگاه کرد؛ اما انگار اون کسی که ترس دیدنش رو داشت، ندید چون نفسش رو با آسودگی رها کرد.
دستش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت و گفت:
- هوف، شانس آوردیم ها.
- چی شده مگه؟
و لقمه دیگه‌ای از دسرم رو خوردم. نیش شیوا شل شد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی؟
سفیهانه نگاهش کردم و پرسیدم.
- چی رو؟
چشم‌هاش گرد شد و به بازوم زد.
- بابا این‌جا بود!
اخم کردم. به عقب چرخیدم؛ اما با یک میز خالی مواجه شدم. شیوا دوباره به بازوم زد و گفت:
- خنگ، میگم بود! الان نیست دیگه.
- حالا کی بود؟
لبش کج شد و سرش رو به سرم نزدیک کرد. چشم در چشمم لب زد.
- هاکان!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
جا خوردم. با بهت دوباره به میز پشت‌سریمون نگاه کردم.
- این‌جا بود؟!
- آره، اتفاقاً گه‌گاهی بهت نگاه می‌کرد.
پس حرف‌هام رو شنیده بود! دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و نالیدم.
- وای!
با خطور فکری دستم رو کنار زدم.
- اصلاً خوب شد که شنید! حداقل بفهمه همه عین حنانه خام قیافه‌ش نشدن. پسره‌ی نچسب، حالم ازش به هم‌ می‌خوره.
با اخم چپ‌چپ به شیوا نگاه کردم و گفتم:
- واسه همین یهو گفتی... .
چشم‌هام رو گرد کردم و اداش رو درآوردم.
- هین!
دوباره چپ‌چپ نگاهش کردم.
- انگار کی رو دیده!
شیوا یک دستش رو روی میز گذاشت و به من زل زد، من هم کم نیاوردم و به چشم‌هاش خیره موندم.
- یعنی می‌خوای بگی امشب که اون رو ببینی اصلاً از سوتیت خجالت‌زده نمیشی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دقیقاً از کدوم سوتی داری حرف می‌زنی؟ من فقط حقیقت رو گفتم. اون هاکان عوضی لیاقت عشق حنانه و دخترهای امثال اون رو نداره.
شیوا چهره درهم کشید و قبل از این‌که جوابم رو بده، شال جیگری‌رنگش رو که کم مونده بود از سرش بیوفته، جلوتر کشید؛ اما باز هم موهای سیاهش که محکم دم‌اسبی بسته شده‌بود، توی دید بود.
- والله همچین میگی حنانه و امثالش! بابا دختره ماهی یه دوست‌ پسر عوض می‌کنه، کجای کاری؟
- دیگه این رابطه‌ها عادی شده، یعنی خود پسره هیچ رلی نزده؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- پاک‌پاکه؟
شیوا گوشیش رو توی کیف دستیش گذاشت و در همون حین گفت:
- من همچین حرفی نزدم.
ایستاد و سرش رو کمی سمتم خم کرد.
- اما سنگ چنین دختری رو به سی*ن*ه زدن احمقانه‌ست. حالا پاشو که بریم.
وقتی به خونه رسیدم به اتاقم رفتم تا دو ساعتی بخوابم. بعد از ظهر بود و چرت‌های منگ‌ کننده‌ش! قبل از این‌که بخوابم گوشی رو برای ساعت پنج و نیم تنظیم کردم.
با صدای زنگ هشدار از خواب بیدار شدم. به پهلو بودم، روی کمرم چرخیدم و دستی به صورتم کشیدم تا خوابم بپره. قبل از این‌که بشینم صدای زنگ رو قطع کردم.
از تخت پایین رفتم. عمه برای ساعت هشت به مناسبت رفتن دخترش شهناز که خواهر بزرگ شیوا بود، مهمونی ترتیب داده بود. شهناز قرار بود ادامه درسش رو در آلمان بخونه.
حموم کردنم نیم ساعت زمان برد با این‌که همین دو روز پیش هم حسابی خودم رو شسته بودم. با لطافت به پوست زیتونیم رسیدگی کردم. بعد از حموم موهام رو با سشوار خشک کردم. موهای و سیاهم تا وسط کمرم می‌رسیدن، قصد داشتم همین امروز_فردا کوتاه‌ترشون کنم.
قبل از این‌که آرایشم رو تکمیل کنم لباس مورد نظرم رو که دیشب برای مراسم خریده‌بودم، پوشیدم. لباسم سبز روشن بود که به زیبایی با پوست زیتونیم عجین شده‌بود. لباسم آستین و یقه نداشت و بلندیش به زانو هم نمی‌رسید. موهام رو همون‌طور شلاقی و باز نگه داشتم. آرایشم ملایم و مناسب بود حتی به سختی میشد درک کرد که رژ زدم.
ساعت هفت همراه پدر و مادرم خونه رو ترک کردیم. هر وقت به مهمونی‌ می‌رفتیم معمولاً سوار ماشین پدرم می‌شدم و بی‌خیال هیوندای سفید خودم می‌شدم.
ویلای عمه نیم ساعتی از ساختمون ما دور بود بنابراین تا به ویلا برسیم من خودم رو سرگرم گوشیم کردم.
***
دست‌هام روی شونه‌هاش بودن و پیشونیم نزدیک سی*ن*ه‌ش، دست‌های حامد هم روی پهلوهام قرار داشتن. با ضرب ملایم آهنگ تکون می‌خوردیم و بین بقیه رقصنده‌ها می‌رقصیدیم. در تموم اون چند دقیقه جفتمون ساکت بودیم. حامد پیشنهاد داده‌بود اون رو تو رقص همراهی کنم، جفتمون داشتیم از رقص و آهنگ لذت می‌بردیم دلیلی نداشت فضای آروم بینمون رو با حرف‌های بیهوده به هم بزنیم.
رقص که تموم شد، از حامد فاصله گرفتم. لبخندش رو با لبخند کم‌رنگ و مودبانه‌ای جواب دادم.
- حرف نداشت.
چشمکی زد و ادامه داد:
- ممنون.
- رقص تو هم بد نبود.
پی به شوخیم برد و مردونه و کوتاه خندید. حامد نوه‌ی دایی پدرم بود، با این‌که فامیل نزدیک نبود؛ اما رفت و اومدهامون به اندازه‌ای بود که در کنارش حس رسمی بودن بهم دست نده.
سمت میز رفتم، شیوا و ساجده روی صندلی نشسته بودن. با سر دنبال پریناز گشتم و اون رو کنار حسام دیدم، ظاهراً قصد داشتن دوباره برقصن پس بی‌خیالش شدم و با قدم‌های آرومی سمت میز رفتم.
روی صندلیم نشستم و پای تراشیده و کشیده‌م رو روی پای دیگه‌م گذاشتم. ساجده چشمکی زد و گفت:
- خوش گذشت؟
قبل از این‌که جوابش رو بدم به شیوا که داشت رژ لبش رو تمدید می‌کرد، نگاه کردم.
- خوب بود. تو چرا نمی‌رقصی؟
روبه‌روی شیوا نشسته بود برای همین مجبور شد سمت من خم بشه تا صداش به گوش بغلی‌ها نرسه.
- آخه وقتم شده.
ابروهام بالا پرید و سر تکون دادم. از بی‌کاری نگاهم رو در اطراف چرخوندم. چند دقیقه‌ای میشد که شام رو خورده‌بودیم؛ اما این به معنای پایان مهمونی نبود. در مراسم‌های ما جشن اصلی بعد از شام شروع میشد. هنوز تازه ساعت یازده شده‌بود، تا سه و چهار بامداد کلی وقت بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حین فکر کردن داشتم به بقیه نگاه می‌کردم که چشمم به هاکان افتاد. با دیدنش اخم محوی کردم. دست خودم نبود، هر وقت که اون رو می‌دیدم دلم سیاه میشد. حقیقت این بود نه حرف خاصی بینمون رد و بدل شده‌بود، نه اون نسبت به من نیت بدی نشون داده‌بود فقط همین که غرور بیش از حدش رو می‌دیدم حرصی می‌شدم. در هر مراسمی که اون رو دیده‌بودم همیشه یکه و تنها بود، نه که تنهاییش ترحم‌برانگیز باشه، اون خلوتش رو با خودش و غرورش پر می‌کرد، چنان از بالا به بقیه نگاه می‌کرد که انگار همه رعیتشن!
چشم‌هام بی‌اختیار در پی حنانه گشتن. حنانه اولین زخم‌خورده‌ی هاکان نبود. می‌دونستم برای پیدا کردن حنانه باید اطراف اون پسرعموی خودخواهم رو بگردم و زیاد طول نکشید تا حنانه رو پشت میزی ببینم. گوشیش رو که روی میز بود، داشت لمس می‌کرد؛ اما سرش سمت هاکان بود. نزدیک ده قدمی بینشون فاصله بود، هاکان هیچ‌توجه‌ای به اون نداشت؛ ولی اون با حسرت نگاهش می‌کرد.
دخترک احمق! خوب بود که امروز کلی باهاش حرف زده‌بودم. خودش خواست که به دیدنش برم و آرومش کنم؛ اما انگار حرف‌هام بی‌فایده بودن.
سرم رو با تاسف تکون دادم. نگاهم دوباره به هاکان افتاد، فاصله‌ی زیادی باهام داشت و محال بود تو اون شلوغی سنگینی نگاهم رو درک کنه پس با همون نگاه خیره‌م به سر و شکلش توجه کردم.
کت و شلوار کرم رنگ داشت که کتش روی تاج صندلیش بود. دکمه‌های اول لباس سفیدش باز بودن و می‌تونستم از اون فاصله هم برق یک زنجیر سفید رنگ رو ببینم. بابت هیکل بزرگش تقریباً صورت بزرگی هم داشت. صورتش رو اصلاح کرده‌بود. هر وقت که اون رو می‌دیدم صورتش اصلاح بود فقط یک بار ته‌ریش گذاشته بود که... انصافاً بهش می‌اومد! رنگ طبیعی موهای پرپشتش بین قهوه‌ای و طلایی بود، در واقع خرمایی موهاش زیادی روشن بودن. موهای پرپشت و لختی داشت و به نظر می‌رسید نرم و خوش‌ دست باشن. بدن ورزیده‌ای داشت. شنیده‌بودم که باشگاه میره، خب کشته‌ مرده کم نداشت، دخترها آمارش رو خوب گرفته‌بودن. پا روی پا انداخته‌بود و خیره به بقیه شربتش رو می‌نوشید درست مثل یک خان.
با نفرت نگاهی به سرتاپاش انداختم و سپس روی گرفتم. اگه به حرمت عمو نبود محال بود کسی اون خودخواه رو تو مراسم‌هاش دعوت کنه؛ اما متاسفانه با این حال... اون با اون حجم از تکبرش پیش خیلی‌ها عزیز بود، خواستگارهاش هم کم نبودن و همین مورد بد عصبانیم می‌کرد.
***
در کلاس رو باز کردم و وارد شدم. پسرها مثل بچه دبیرستانی‌ها شلوغ کرده‌بودن و سر و صداشون تا پله‌ها هم می‌رسید. نفسم رو رها کردم و سرم رو نامحسوس به تاسف تکون دادم. این‌ هم از پزشکان آینده! طفلکی بیمارهای آینده! دیگه بیمارستانی نمی‌مونه، کشتارگاه‌ها تاسیس میشن!
به طرف صندلیم که کنار مائده بود، رفتم. چون کنار مائده بودم به این معنا نبود که رابطه‌م باهاش گرم بود. مائده تپل و دوست داشتنی به نظر می‌رسید؛ ولی باید دو_سه جلسه اون رو می‌دیدی تا متوجه غرغرو بودن و تکبر کاذبش می‌شدی.
بند کوله‌م رو از روی شونه‌م بیرون کشیدم و روی صندلی نشستم که... !
زیر اون همهمه اون صدای کوفتی به گوش رسید. همه بلند زیر خنده زدن که اخم کردم و بلند شدم. با خشم به نشیمن‌گاه صندلی نگاه کردم که چشمم به اون توپ افتاد، توپی که به خوبی بین ستون و نشیمن‌گاه جاساز شده بود، توپی که باد داشت و با فشرده شدنش صدای باد روده رو می‌داد!
چشم‌هام رو با خشم سمت بهراد چرخوندم. کار هیچ‌ک.س نمی‌تونست باشه جز اون خوشمزه! به توپ چنگ زدم که ناخن‌های بلندم روی چوب کشیده شدن. مائده چهره درهم کشید و گفت:
- اَه!
بی‌توجه به اون به طرف بهراد رفتم. در ردیف وسطی روی صندلی‌های آخر نشسته‌بود و داشت آدامس می‌جویید. پاهای کشیده و بلندش روی صندلی دیگه‌ای دراز شده بود و از کمر به بازوی دختری تکیه داده بود. بهش که رسیدم، توپ رو محکم به سی*ن*ه‌ش کوبیدم؛ ولی متاسفانه توپ سفت نبود که دردش بگیره. نفس‌نفس می‌زدم. غریدم:
- بچه‌ای؟ آره؟ بچه‌ای؟ نمی‌خوای دست از این مسخره‌بازی‌هات برداری؟ اون از دیروز که یه سطل ماست بالای در گذاشته‌بودی و کثیفم کردی، این هم از امروز. تو واقعاً یه ذره شعور داری؟
بهراد در تموم مدت داشت با سرگرمی نگاهم می‌کرد، در نهایت تکیه‌ش رو گرفت و در عوض دستش رو روی تاج صندلی گذاشت. همون‌طور که خیره‌م بود، با دست دیگه‌ش آدامسش رو از داخل دهنش بیرون کرد. اون رو به سمت همون دختر کناریش که اسمش حدیث بود، گرفت که حدیث با لبخند آدامس رو توی دهنش گذاشت و با لذت جوییدش.
عقم گرفت و لپ‌هام باد کرد. با حس تهوعی که بهم دست داده‌بود و صدام رو عوض کرده‌بود، گفتم:
- واقعاً حال به‌هم زنین.
بهراد همچنان خون‌سرد و با لذت نگاهم می‌کرد. بشکنی زد که دورش رو خلوت کردن. پوزخندی به اون‌ها زدم و زمزمه کردم.
- سگ‌های حرف گوش کن خوبی هستین.
چشم در چشم بهراد شدم. اون‌قدر که این چشم‌ها برام نفرت‌انگیز شده‌بودن از هر چی رنگ خاکستری و طوسی بود، حالم به هم می‌خورد.
- چرا تمومش نمی‌کنی؟
پاهای درازش رو از روی صندلی برداشت و ایستاد. دختر قدکوتاهی نبودم؛ اما اون هم پسر قدبلندی بود جوری که تا شونه‌ش می‌رسیدم.
سرش رو سمتم خم کرد و کنار گوشم پچ زد.
- تا وقتی به پیشنهادم جواب مثبت ندی اوضاع همینه حبیبی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نیش‌خندی زدم و با دست هلش دادم.
- به همین خیال باش.
یک قدم بینمون رو پر کردم و چشم در چشمش لب زدم.
- تو خوابم نمی‌بینی که دوست‌دخترت بشم!
این رو گفتم و با غیظ از کنارش گذشتم. با ضرب روی صندلیم نشستم. از گوشه چشم دیدم که داره با همون حالت همیشگیش نزدیک میشه، دست‌هاش داخل جیب‌های شلوارش بودن و با آرامش قدم برمی‌داشت انگار که زمین زیر پاش ملکش بود. فقط یک لبخند زد که مائده با ذوق بلند شد و جاش رو به اون داد. با تاسف و نفرت به هیکل تپلش نگاه کردم که رفت تا جای دیگه‌ای بشینه. پوزخندی زدم. اون‌قدر احمق بود که جا رو برای رقیبش باز می‌کرد. نه که عاشق این پسر کم عقل بوده باشم، مائده بود که مثل بقیه دخترهای احمق دانشگاه دل به رفتارهای زننده‌ی بهراد داده‌بود؛ اما برای همه اثبات شده‌بود که بهراد دور من می‌پلکه و رقت‌انگیز بود که مائده با آگاهی از این موضوع جا رو برام باز کرده‌بود تا خود شیرینی کنه!
بهراد کنارم نشست. خیره به روبه‌رو نفس عمیقی کشیدم. نمی‌خواستم دیگه ضعفی در برابرش نشون بدم، سر و کله زدن با اون حماقت بود، چنان پارتیش کلفت بود که تو یک آموزشگاه پزشکی با یک سر و تیپ جذب‌کننده نمایان بشه. شلوارهای جذب می‌پوشید با تیشرت‌های تنگ‌تر. گوش چپش پیرسینگ مهره‌مانند داشت، تنها جواهرش همون بود. موهای سیاهش در دو طرف کوتاه‌تر بودن؛ اما وسط سرش تا چند سانت بلند بودن، سر همون موهای بلندش رو خاکستری کرده‌بود. اون این ریختی ظاهر میشد و کسی نبود که بهش گیر بده؛ ولی کافی بود اتفاقی پر کسی به پر بهراد بخوره تا حذف بشه! نمی‌دونم باید بگم خوش‌شانسم که بهراد حتی برای یک ر*بطه کوتاه جذبم شده یا به حال خودم تاسف بخورم؟
از نظر من اون یک پسر جلف و تن‌پرور بود، محال بود پیشنهاد دوستیش رو قبول کنم. اون حتی خواستگاری نمی‌کرد فقط اصرار داشت تا دوست‌دخترش بشم. آوازه‌ش کم به گوشم نرسیده‌بود و این پیشنهادش به من بزرگ‌ترین توهینی بود که تا به حال کسی می‌تونست بکنه. خیال می‌کرد من هم مثل بقیه دخترهای اطرافش اون رو حتی برای چند روز می‌خوام و بعد اجازه میدم تا من رو مثل یک زباله پرت کنه!
بالاخره اون ساعات خسته‌کننده به پایان رسیدن. من عاشق پزشکی بودم؛ ولی حضور بهراد کلاس‌ها رو برام غیرقابل تحمل کرده‌بود.
داشتم از پله‌های عریض پایین می‌رفتم تا به طرف خروجی دانشگاه برم که بهراد خودش رو بهم رسوند.
- کجا میری؟
بدون این‌که نگاهش کنم، با لحن خشکی گفتم:
- به تو چه؟
- راست میگی.
سرش رو دوباره به طرفم چرخوند و گفت:
- چون تنها چیزی که الان به من ربط داره اینه که تو باید با من بیای!
از این حرفش خشمم فوران کرد. ایستادم و با پوزخند گفتم:
- و چرا؟
- می‌فهمی.
این رو گفت و با گرفتن مچ دستم از باقی پله‌ها من رو پایین برد. آروم غریدم:
- ول کن دستم رو.
- سوار که شدیم ولت می‌کنم.
- من با تو جایی نمیام بهراد، ول کن‌‌.
زورم بهش نمی‌رسید و همین عصبیم می‌کرد.
- امروز به اندازه‌ی کافی از دست تو کشیدم، به نفعته ازم فاصله بگیری.
- ... .
- بهراد!
بی‌فایده بود. می‌دونستم که در آخر کار خودش رو می‌کنه و اصرار من هم سودی نداشت. نمی‌تونستم بین این همه دانشجو که تا حدودی براشون به لطف بهراد معروف شده بودم، سر و صدا کنم. همین‌جوریش هم مرکز توجه بودم، نمی‌خواستم سوژه‌ی دیگه‌ای برای دوربین‌های همیشه آماده بدم!
در جلویی پورشه زرد رنگش رو برام باز کرد. با غیظ در عقب رو باز کردم و نشستم و سپس در رو محکم به هم زدم.
بهراد از این حرکتم یک لبخند خون‌سرد زد که براش پوزخند زدم؛ ولی با حرکتی که زد، پوزخندم ماسید.
سوت زد و صداش رو کمی بالا برد.
- طاها؟
- جانم بهرادجان؟
دیدی به طاها نداشتم. بهراد گفت:
- می‌خوام امروز راننده‌م شی.
نگاهش رو از شیشه به منِ مات و مبهوت داد.
- چرا که نه، حتماً. شما جون بخواه داداش!
بهراد پوزخندی زد و در عقب رو باز کرد. اون حتی خواهش هم نکرد و دستورش بلافاصله اجرا شد! دیوونه‌کننده‌ست!
کنارم نشست. هنوز هم در عجب بودم. خشم داشت من رو می‌خورد. بهراد رسماً دانشگاه رو عمارت شخصی خودش کرده‌بود و همه هم رعیتش شده‌بودن. البته هر ک.س دیگه‌ای هم جای طاها بود با سر پیشنهادش رو قبول می‌کرد، به دو دلیل، یک، چون بهرادخانّ خواسته بود! دو، چه کسی از یک چنین عروسکی می‌گذشت؟ ماشینش فوق‌العاده بود، فقیر و غنی هم نمی‌شناخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم و با حرص سرم رو سمت شیشه دیگه چرخوندم تا حتی از گوشه چشم هم اون نفرت‌انگیز رو نبینم.
طاها مثل یک راننده‌ی شخصی ما رو به آدرسی که بهراد گفته بود، برد. سرخوشی و شعف از سر و کله طاها می‌بارید، طفلکی از پیشنهاد بهراد خرکیف شده‌بود، یعنی متوجه نشد بهراد بهش دستور داده؟ عزتش رو زیر سوال برده؟
بهراد پیاده شد و با گرفتن دستم من رو هم پیاده کرد. هیچ‌ممانعتی نمی‌کردم، حتی دستم رو هم نکشیدم، می‌خواستم فقط سریع‌تر این بازی چندش تموم بشه.
بهراد به طاها گفت منتظر باشه و طاها با لبخند اطاعت کرد. نچ‌نچ‌نچ اون هم آدم بود؟ غرور داشت؟
وارد پاساژ بزرگی شدیم. منی که بزرگ‌شده‌ی قم بودم تا به حال گذرم به اون پاساژ نخورده‌بود.
همون‌طور که دست تو دست هم بودیم، روی پله برقی ایستادیم و به طرف بالا رفتیم در همون حین بهراد با نگاه کردن به اطراف گفت:
- دروغ نیست اگه بگم نصف این پاساژ رو عموهای من دارن اداره می‌کنن!
با نفرت چپ‌چپ نگاهش کردم.
- ایول به عموهات. خودت چی تو مشتت داری؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- آخ یادم رفت!
سرم رو سمت شونه‌ش بردم و آروم‌تر گفتم:
- جناب‌عالی پشت بزرگ‌ترهات قایم میشی.
فقط خندید انگار که براش لطیفه تعریف کرده‌بودم. کاش می‌دونستم نقطه‌ی ضعفش چیه تا خوب عصبیش کنم‌.
تو طبقه‌ی دوم هم همهمه بود، خانوم‌ها و آقایون ریخته‌بودن، گاهی فقط تماشا می‌کردن، گاهی وارد فروشگاهی می‌شدن.
بهراد من رو به طرف طلافروشی‌ای برد، حین نزدیک شدن گفت:
- فردا ولنتاینه، چون وقتم قراره با اتاق و (چشمک) گرفتی که؟ پر بشه، احتمالاً فردا برات وقتی ندارم، به هر حال خاطرخواه کم ندارم که بخوان بهم (چشمک) یه هدیه‌ی ویژه و یه شب رویایی بدن!
جا خوردم. داشت خنده‌م می‌گرفت. در حالی که توسط دستم همراهش شده‌بودم، بلند تک‌خنده زدم و گفتم:
- الان می‌خوای واسه من یه هدیه بگیری تا فردا برسی به بقیه دوست‌ دخترهات؟!
به انتهای حرفم که رسیدم، بهت جاش رو به خشمم داد. بهراد؛ اما با خون‌سردی گفت:
- فعلاً که قبولم نکردی؛ ولی اگه قبولم کنی همه رو پرت می‌کنم.
جلوی در طلافروشی ایستاد و دستم رو رها کرد. صورتش رو نزدیک صورتم آورد و ادامه داد:
- قول میدم اتاق رو فقط واسه تو خالی نگه دارم حبیبم.
دست راستم لرزید، دستم لرزید و التماس کرد تا یک سیلی نثارش کنم؛ ولی اون‌قدری فرهنگ داشتم تا در ملأ عام نخوام جلب توجه کنم پس با صدایی کنترل شده گفتم:
-توف بهت!
سرم رو با تاسف تکون دادم. نتونستم حرف دیگه‌ای بزنم چون کلمات در برابر وقاحت اون رنگ می‌باختن پس تصمیم گرفتم برگردم.
چرخیدم و راه اومده رو برگشتم. با قدم‌های بلندی ازش فاصله می‌گرفتم و گاهی دو_سه قدم می‌دویدم؛ اما با تموم این‌ها اون خودش رو به من رسوند و مچم رو گرفت؛ ولی بلافاصله دستم رو کشیدم و گفتم:
- حق نداری دست کثیفت رو به من بزنی!
اون‌قدری شلوغ بود تا کسی متوجه درگیری لفظیمون نشه. بهراد با جدیت گفت:
- واسه چی بهت برخورد؟ توقع داری وقتی جوابت معلوم نیست من شیوه‌ی تک‌همسری رو در پیش بگیرم؟
پوزخند زدم و گفتم:
- من از تو هیچ‌توقعی ندارم، فقط می‌خوام دست از سرم برداری.
مجال ندادم و نفس‌زنان از کنارش گذشتم. خشم ریه‌هام رو دو چندان به کار انداخته بود.
- همه رو بلاک می‌کنم.
پاهام بی‌اختیار از حرکت ایستادن. به طرفش نچرخیدم؛ اما پس از درنگی گفتم:
- فکر کردی برام مهمه؟
خواستم برم؛ اما دوباره مکث کردم. رو بهش کردم و گفتم:
- تو با این رفتارت بهم توهین کردی، غرورم رو خرد کردی، شخصیتم رو زیر سوال بردی.
نزدیکش شدم.
- بهم میگی به پیشنهادت جواب مثبت بدم؛ اما جفتمون می‌دونیم که این ر*بطه موندگار نیست.
اون با خون‌سردی گفت:
- آره؛ ولی قول میدم هر دو ازش لذت ببریم.
- تو اگه درست من رو شناخته بودی هیچ‌وقت چنین چیزی از من نمی‌خواستی!
فاصله‌مون رو کمتر کردم و روی پنجه‌هام بلند شدم. در حالی که صورتم با صورتش تنها چند سانت فاصله داشت، ادامه دادم:
- من دستگیره نیستم که هر کسی بهش دست بزنه!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از این‌که به ساختمون مجردیم برسم با مادرم تماس گرفتم و بهش گفتم که شب به خونه برنمی‌گردم. چون خونه‌م داخل یک آپارتمان بود پدرم اجازه داده‌بود تا یک خونه‌ی مجردی داشته باشم و گه‌گاهی تنها باشم.
از آسانسور خارج شدم. ساعت شش شده بود. در رو با کلیدم باز کردم. صدای تلوزیون به من گفت که بهار مشغول تماشای فیلمه. در رو بستم که صداش بلند شد.
- میلی تویی؟
حین عوض کردن کفش‌هام جواب دادم:
- آره.
سپس پالتوم رو در آوردم و از جالباسی کنار در آویزونش کردم. از راهروی کوچیک عبور کردم و وارد سالن شدم. بهار روی کاناپه دراز کشیده‌بود و داشت پفک می‌خورد.
- سلام.
- سلام. چی شد سر از این طرف‌ها درآوردی؟
اول کوله‌م رو و بعد خودم رو روی کاناپه پرت کردم.
- اوف هیچی نگو که بد شاکیم. این پسره واسه‌م اعصاب نذاشته.
چون پایین پاهاش بودم زانوهاش رو از هم دور کرد تا بتونه من رو ببینه.
- بهراد رو میگی؟
- آره. عه، پسره‌ی بی‌همه‌چیز! برداشته میگه میخوام امروز کادوی ولنتاینت رو بدم چون فردا وقت نمی‌کنم آخه سرم با دخترهام گرمه... پسره‌ی وقیح!
بهار خندید و نشست. ظرف پفک رو روی میز شیشه‌ای گذاشت و چهارزانو زد.
- یه ساله بهت گیر داده، دیگه چرا عادت نمی‌کنی؟
- این حرفش مغزم رو به درد آورده آخه.
سمتم خزید و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت.
- اصلاً دردم به جونت، بریم با هم بیرون؟
چپ‌چپ نگاهش کردم که لپش رو به طرفم گرفت. دهن بسته تک‌خنده‌ای زدم و سرم رو با تاسف تکون دادم.
- برو گمشو اون‌ور بو پفک میدی.
- این یعنی برم آماده شم دیگه؟
نگاه چپ‌چپم رو که دید، نیشش شل شد و سمت اتاق رفت. با نگاهم بدرقه‌ش کردم. بهار اسمی بود که خودم براش انتخاب کرده‌بودم، آخه توی آسایشگاه کسی بود که حافظه‌ش رو از دست داده‌بود و هیچی از گذشته‌ش رو به خاطر نمی‌آورد. پزشک‌ها با بررسی سرش پی برده‌بودن که عملی در قسمت سرش صورت نگرفته، اون‌ها احتمال می‌دادن که سر یک شوک حافظه‌ش رو از دست داده. با کلی پارتی تونسته‌بودم اون رو از اون‌جا خارج کنم. دختر زیبایی بود. معصوم به نظر می‌رسید. روحیه‌ش چنان انعطاف‌پذیر به نظر می‌رسید که شک نداشتم می‌تونه دوباره شاد بشه و شاد زندگی کنه حتی اگه چیزی از گذشته‌ش رو به خاطر نیاره، حتی اگه بی‌کسی رو حس کنه. به همین خاطر اون رو به این‌جا آورده‌بودم، البته که تا یک سال زیر نظر اون موسسه بودم! اسمش رو بهار گذاشته بودم چون توی بهار پیداش کرده‌بودم، دو سالی میشد که با هم آشنا شده‌بودیم. بهار دیگه پذیرفته‌بود که باید گذشته‌ش رو رها کنه چون حافظه‌ش برنمی‌گشت و همین اعترافش باعث شده‌بود تا بهتر و شادتر زندگی کنه انگار داشت برای حال و آینده‌ش زندگی می‌کرد نه برای دیروزی که به خاطر نداشت.
اون شب تا دیروقت با بهار ماشین‌رونی کردیم و گاهی با ماشین‌های دیگه مسابقه گرفتیم. بهار با هیجانش تونسته بود ذهنم رو از بهراد و اتفاقات نحس امروز دور کنه.
***
- میلی بیدار شو دیگه. پوف میلی!
خواب‌آلود نالیدم:
- ولم کن، بذار بخوابم.
به پهلو و پشت بهش چرخیدم و با همون چشم‌های بسته ادامه دادم:
- امروز دانشگاه ندارم.
- دانشگاه نداری؛ ولی کلاس گیتار که داری. پاشو دیرمون شد.
نچی کردم و به صورتم دست کشیدم تا خواب از سرم بپره. چشم‌های پف کرده‌م رو باز کردم و کمی سرم رو بلند کردم.
- ساعت چنده؟
بهار با حرص گفت:
- نه! پاشو دیگه.
نفسم رو فوت مانند رها کردم و با اکراه از روی تخت بلند شدم. وقت دوش گرفتن نداشتم پس به شستن دست و صورتم بسنده کردم.
جلوی میز آرایشیم نشسته بودم و داشتم ریمیل می‌زدم که بهار کیف دستیش رو برداشت و حین رفتن عجولانه گفت:
- من میرم بیرون، زود بیای ها.
دست از کار کشیدم و به عقب چرخیدم.
- عه پس صبحانه چی؟
با چشم‌های گرد نگاهم کرد.
- صبحانه؟!
- اوه تو هم! خوبه همین زیره.
پشت چشم نازک کردم و دوباره درگیر مژه‌های فرم شدم.
- بله، همین زیره؛ ولی جناب‌عالی همیشه دیر می‌رسی! والله اگه آموزشگاه تو همین آپارتمان نبود چی میشد؟
با خون‌سردی جواب دادم:
- به موقع می‌رسیدم.
پنچ دقیقه‌ای به صورتم رسیدگی کردم و از اتاق خارج شدم. در واحدم رو قفل کردم و سپس سمت آسانسور رفتم.
توی آسانسور بودیم که گفتم:
- نمی‌دونم می‌تونم تحملش کنم یا نه.
- مثل همیشه باش.
- اما اون دیروز خیلی وقیحانه رفتار کرد، اگه مثل همیشه باهاش رفتار کنم که دور برش می‌داره خیال می‌کنه می‌تونه بازیم بده.
سرش رو به طرفم چرخوند و به نیم‌رخم نگاه کرد.
- پس می‌خوای چه کنی؟ ناز کنی؟
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو از سوراخ‌های دماغم خارج کردم. لعنت به اون که هیچ‌کجا آرامش برام نمی‌ذاشت. وقتی توسط یک دهن‌لق از دانشگاه متوجه شد من داخل آموزشگاه پروین زدن گیتار رو یاد می‌گیرم، داخل دوره ثبت‌نام کرد! اول خیال کردم فقط قصد نزدیکی به من رو داره و هیچی از گیتار حالیش نیست؛ اما با گذشت اولین جلسه، پروین ازش خواست عوض شاگردی به ما آموزش بده! حتی منی که تازه وارد بودم متوجه شدم که اون در ساز و آهنگ گیتار بی‌نظیره. انگار همین قصد رو داشت چون با پررویی درخواست پروین رو قبول کرد؛ اما با این حال خوش‌بختانه پروین به ما خانوم‌ها آموزش می‌داد و بهراد مسئول رسیدگی به آقایون بود؛ ولی با این وجود از این‌که زیر یک سقف بودیم حالم رو می‌گرفت.
واحد طبقه‌ی چهارم که آموزشگاه بود، باز بود. اول من وارد شدم و سپس بهار. به سالن که رسیدیم چشمم به هم دوره‌ای‌هام افتاد. کوچیک‌ترینمون آیدا بود که شونزده سال داشت، همه اومده بودن الا سودابه که دو جلسه‌ای میشد غایب بود.
سمت مبل‌ها رفتیم. چون جمع مختلط بود مبل‌ها دو دسته شده‌بودن. روی مبل تک‌نفره نشستم و بهار هم اجباراً کنار خانمی که سنش بیشتر از سی می‌خورد، روی مبل دونفره جای گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین