- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
چشمهام گرد شدن و نفسم برید. عقب کشید. فقط یک بو*سهی کوتاه بود، با این حال با شستش روی لبم کشید و بعد نگاهش رو به نگاهم دوخت.
اون... اون من رو بوس*ید؟ پس... پس سوسن چی؟... مگه سوسن عزیزش نبود؟... سوسن... سوسن... یع... یعنی اون هم بازی خوردهبود؟!
در حالی که سرم بالا بود تا اون رو ببینم و اون با همون یک دستش گونهم رو نوازش میکرد، گفت:
- اگه دختر خوبی باشی قول میدم بهت بد نگذره.
لبش کج شد و ادامه داد:
- شاید به تو هم خوش گذشت!
شوک بعدی من رو به خودم آورد. وحشتزده عقب کشیدم. ریههام تازه فهمیدن من چهقدر محتاج اکسیژنم چون تندتند باز و بسته شدن. سی*ن*هم بالا و پایین میرفت. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و قدم دیگهای عقب رفتم. این بار به مازیار نگاه کردم، هنوز هم کنار دیوار بود. وقتی نگاهم رو دید، تکیه از دیوار گرفت و نزدیک شد. آرنجش رو روی شونهی اسماعیل گذاشت و گفت:
- استارتش رو تو میزنی یا من؟
حین گفتن حرفش به من زل زدهبود. طوری برخورد میکرد انگار من یک شیء بیارزشم.
اسماعیل نفسی گرفت و با پشت چشم نازک کردن نگاهش کرد. در جوابش گفت:
- تو شروع کنی بهتره.
سرش رو به سمتم چرخوند و با یک لبخند کج ادامه داد:
- میترسم من برونم نشتی پیدا کنه.
چنان گیج و ترسیدهبودم که منظور حرفشون رو نمیفهمیدم.
اسماعیل کنار رفت و دست مازیار از روی شونهش افتاد. اسماعیل رو بهش گفت:
- من باید برم.
مازیار بالاخره نگاهش رو ازم گرفت.
- میری شرکت؟
- آره، جلسه دارم.
سرش رو سمت من چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخند رو به مازیار گفت:
- واسه شب بمونه.
مازیار هم با یک پوزخند نگاهش رو به من داد؛ نگاهش سرد شدهبود، وحشی شدهبود.
اسماعیل سمت در رفت؛ اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه چند لحظه نگاهم کرد.
مازیار دستهاش رو محکم به هم زد که به خودم اومدم و متوجه شدم چند لحظهست که به جای خالی اسماعیل خیرهم. مات و مبهوت به مازیار نگاه کردم. مازیار نزدیکم شد و گفت:
- خب... .
سرش رو سمت شونهش کج کرد و گفت:
- مثل اینکه قسمت ما بودی.
نیشش شل شد.
- روزیه دیگه.
سی*ن*هم بالا و پایین میرفت. چنان هیجانزده و ترسیده بودم که قلبم به درد اومد. سی*ن*هی چپم تیر کشید که خم شدم. دستم رو روی سی*ن*هم گذاشتم و با چهرهای درهم، چشمهام رو با درد بستم.
- اوخی قلبت درد گرفت؟
شنیدم که دهنبسته تکخندی زد. یکدفعه وحشی شد و به چونهم چنگ زد تا چشم در چشمش بشم.
- واسه من از این بازیها در نیار.
نگاهش رو به لبهام داد و با زبون لبهاش رو خیس کرد. نگاهش که روی چشمهام نشست، پر بود از شیطنت و نجاست.
جلوتر اومد و فاصلهمون رو هیچ کرد. با یک دستش صورتم رو قاب گرفت. همچنان نفسنفس میزدم. قلبم یک در میون میزد؛ ولی محکم میزد. دست لرزونم رو بالا بردم و مچ دستی رو که روی صورتم بود، گرفتم.
- تو رو خدا... ت... تو رو خدا... .
زمزمهم لای نفس زدنهام گم شده بود. به یکباره همون یک ذره انرژی رو هم از دست دادم و روی زمین افتادم. مازیار که توقع نداشت، نتونست مانع افتادنم بشه و سرم برای بار دوم با ضرب به سرامیک خورد.
اون... اون من رو بوس*ید؟ پس... پس سوسن چی؟... مگه سوسن عزیزش نبود؟... سوسن... سوسن... یع... یعنی اون هم بازی خوردهبود؟!
در حالی که سرم بالا بود تا اون رو ببینم و اون با همون یک دستش گونهم رو نوازش میکرد، گفت:
- اگه دختر خوبی باشی قول میدم بهت بد نگذره.
لبش کج شد و ادامه داد:
- شاید به تو هم خوش گذشت!
شوک بعدی من رو به خودم آورد. وحشتزده عقب کشیدم. ریههام تازه فهمیدن من چهقدر محتاج اکسیژنم چون تندتند باز و بسته شدن. سی*ن*هم بالا و پایین میرفت. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و قدم دیگهای عقب رفتم. این بار به مازیار نگاه کردم، هنوز هم کنار دیوار بود. وقتی نگاهم رو دید، تکیه از دیوار گرفت و نزدیک شد. آرنجش رو روی شونهی اسماعیل گذاشت و گفت:
- استارتش رو تو میزنی یا من؟
حین گفتن حرفش به من زل زدهبود. طوری برخورد میکرد انگار من یک شیء بیارزشم.
اسماعیل نفسی گرفت و با پشت چشم نازک کردن نگاهش کرد. در جوابش گفت:
- تو شروع کنی بهتره.
سرش رو به سمتم چرخوند و با یک لبخند کج ادامه داد:
- میترسم من برونم نشتی پیدا کنه.
چنان گیج و ترسیدهبودم که منظور حرفشون رو نمیفهمیدم.
اسماعیل کنار رفت و دست مازیار از روی شونهش افتاد. اسماعیل رو بهش گفت:
- من باید برم.
مازیار بالاخره نگاهش رو ازم گرفت.
- میری شرکت؟
- آره، جلسه دارم.
سرش رو سمت من چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخند رو به مازیار گفت:
- واسه شب بمونه.
مازیار هم با یک پوزخند نگاهش رو به من داد؛ نگاهش سرد شدهبود، وحشی شدهبود.
اسماعیل سمت در رفت؛ اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه چند لحظه نگاهم کرد.
مازیار دستهاش رو محکم به هم زد که به خودم اومدم و متوجه شدم چند لحظهست که به جای خالی اسماعیل خیرهم. مات و مبهوت به مازیار نگاه کردم. مازیار نزدیکم شد و گفت:
- خب... .
سرش رو سمت شونهش کج کرد و گفت:
- مثل اینکه قسمت ما بودی.
نیشش شل شد.
- روزیه دیگه.
سی*ن*هم بالا و پایین میرفت. چنان هیجانزده و ترسیده بودم که قلبم به درد اومد. سی*ن*هی چپم تیر کشید که خم شدم. دستم رو روی سی*ن*هم گذاشتم و با چهرهای درهم، چشمهام رو با درد بستم.
- اوخی قلبت درد گرفت؟
شنیدم که دهنبسته تکخندی زد. یکدفعه وحشی شد و به چونهم چنگ زد تا چشم در چشمش بشم.
- واسه من از این بازیها در نیار.
نگاهش رو به لبهام داد و با زبون لبهاش رو خیس کرد. نگاهش که روی چشمهام نشست، پر بود از شیطنت و نجاست.
جلوتر اومد و فاصلهمون رو هیچ کرد. با یک دستش صورتم رو قاب گرفت. همچنان نفسنفس میزدم. قلبم یک در میون میزد؛ ولی محکم میزد. دست لرزونم رو بالا بردم و مچ دستی رو که روی صورتم بود، گرفتم.
- تو رو خدا... ت... تو رو خدا... .
زمزمهم لای نفس زدنهام گم شده بود. به یکباره همون یک ذره انرژی رو هم از دست دادم و روی زمین افتادم. مازیار که توقع نداشت، نتونست مانع افتادنم بشه و سرم برای بار دوم با ضرب به سرامیک خورد.
آخرین ویرایش: