جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال نوشتن صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپیست توسط Heydarْ با نام صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,900 بازدید, 100 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپیست
نام موضوع صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Heydarْ
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
آن روز بعد از ظهر، صفورا زودتر از همیشه از حجره بر می‌گشت. آقادده‌اش که ریغ رحمت را سر کشید و رفت آن دنیا، عموی صفورا حجره‌ی پارچه فروشی‌اش را صاحب شد. سر ماه هم یک چیزکی به آن‌ها می‌داد تا از گرسنگی نمیرند.
اما صفورا آن‌قدر پاپی شد و ممدحسن را که حالا قد کشیده و پشت لبش کم‌کمک سبز شده بود، علم گرد و آن‌قدر دم حجره‌ی آقادده‌ی خدابیامورزش جیغ و ویغ کرد که عمویش فرار را بر قرار ترجیح داد و حجره را رها کرد و پی زندگی خودش رفت.
حالا یکی دو سالی می‌شد که صفورا به کمک ممدحسن حجره را می‌گرداند.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
ممدحسن با مشتری‌ها طرف می‌شد، اما در اصل این صفورا بود که حجره را می‌گرداند. از مشت طاقه‌های پارچه چنان داد می‌کشید که کسی جرئت نمی‌کرد در حضور او کلاه سر ممدحسن بگذارد.
ممدحسن به تازگی چهارده‌ساله شده بود. حالا پشت لبش قد یک بند انگشت سبز شده بود. یک چیزهایی‌اش به صفورا و یک چیزهایی‌اش به سنبله می‌ماند.
ابروهای پرپشت، صدای دورگه، دست‌های بزرگ و پت و پهنش شبیه صفورا بود. طبع شعر و عاشق‌پیشگی او را هم داشت.
اما برخلاف صفورا که عشق برایش همیشه غلام بود و بس، ممدحسن هرروز عاشق چیزی یا کسی می‌شد.
کنج حنجره کِز می‌کرد و برایش شعر می‌گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
یک روز عاشق بچه‌گنجشکی که از بالای درخت عر عر افتاده و پخش زمین شده بود، یک روز عاشق بته‌جقه‌های پارچه‌ای که تازه به بازار آمده بودند. یک روز عاشق صدای پای دختر کَل‌علی و یک روز هم عاشق صدای خنده‌ی آن یکی دختر کَل‌علی.
این‌طوری بود که عاشقی‌های ممدحسن تمامی نداشت. برای همین حال صفورا را می‌فهمید و محرم‌اسرار آبجی ارّه‌اش بود.
اما از سنبله، تنها چشم‌های اصلی، صورت سرخ و سفید و قد و بالای کوچکش را داشت.
صفورا از حجره و بازار که بیرون زد، آفتابِ زمستان بی‌حال و رنگ‌ پریده ولو شده بود روی دیوارهای کاهگلی و برف‌های تازه باریده. سوز می‌آمد و چشم‌های صفورا زیر روبنده می‌سوخت.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا به عادت همیشه تند راه می‌رفت و نفس‌های عمیق می‌کشید و زیرلب چیزهایی می‌گفت. غُر می‌زد. شِکوه می‌کرد. به بخت سیاه و دل بی‌عقل عاشقش لعنت می‌فرستاد. به غلام فحش می‌داد و بعد زبانش را گاز می‌گرفت.
صبحی دم حجره، کسی چیزی گفته بود که دنیا دور سر صفورا چرخیده بود. زنی آمده و دم‌گوشش پچ‌پچ کرده بود که شنیده غلام‌، سنبله را کتک می‌زند.
صفورا رنگ از صورتش پریده بود. نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. بخندد و به امیدهایی که توی دلش جان می‌گرفت پر و بال بدهد،یا گریه کند و برای خواهر کوچک بیچاره‌اش دل بسوزاند.
یک سالی می‌شد که سنبله، زن غلام شده بود.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا می‌دانست غلام گاهی سنبله را کتک می‌زند؛ اما آنکه خبر آورد گفت که این‌بار غلام حیا را خورده و آبرو را قی کرده و سنبله را زار و نزار و سیاه و کبود کرده.
صفورا به زیر گذر که رسید‌، پا تند کرد و گذر را رد کرد. آنجا هرروز بچه‌های مکتب می‌ایستادند و تا او را می‌دیدند که رد می‌شود، بنا می‌کردند به خواندن شعری که برایش ساخته بودند:
« اَرّه اومد، اَرّه اومد، در برید
نصف می‌کنه، له می‌کنه، در برید »
امروز ازشان خبری نبود. صفورا سر میدانچه که رسید، یادش آمد روز عروسی سنبله همه‌ی بدنش مور مور شده و راه و بیراه غش کرده بود. آن روز سنبله فکر می‌کرد صفورا برای او ناراحت است. به او گفته بود:
« آبجی اَرّه می‌بینی با چشم گریون دارم میرم خونه‌ی بخت. اونم خونه‌ی این غلام نامرد.»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا دست او را فشرده و گفته بود:
«گریه نکن حالا! سرخاب سفیدآبات قاتی میشه به هم.»
سنبله گفته بود: «میگی چیکار کنم؟! صدقه‌سری تو، کسی منو به زنی نمی‌بره که! بعدشم، بمونم اینجا که چی؟ که هر روز اَرّه بشی، آفتابه لگن پرت کنی طرفم؟ بازم خدا پدر این غلام و بیامورزه‌، نه که چون مرد چیز میز داریه دارم زنش میشم! نه. چاره‌ی بیچارگیمه این ناکس.»
صفورا یادش آمد که دست او را محکم‌تر فشرده و گفته بود: «خودت می‌دونی. اما برت می‌گردونه ها!»
سنبله گفته بود: «نه آبجی اَرّه. خیالت راحت! من می‌دونم چکار کنم بهونه دستش ندم. نمی‌ذارم منو برگردونه جفت تو و ننه‌ام.»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا دست کوچک او را توی دست پت و پهن بزرگش گرفته و فشار داده بود. این‌بار آن‌قدر محکم که سنبله جیغش رفته بود هوا. صفورا گفته بود: «آبجی جون غصه‌ات نباشه. ممدحسنو می‌فرستم سر وقتش اگه آزار رسونت کرد. من دلم پیش توئه!»
اما صفورا خودش می‌دانست که دلش هیچ پیش سنبله نبود. خواسته بود که باشد‌، اما نتوانسته بود. روز عروسی هی غش می‌کرد و از حال می‌رفت. داماد هم که آمد، دوید و خودش را ته گنجه قایم کرد و تا وقتی غلام و سنبله بروند، آن‌قدر مشت به متکاهای ننه‌اش زد که از حال رفت.
تمام این یک سال، صفورا حتی یک‌بار نشد خانه سنبله و غلام برود. خواسته بود برود اما هربار پشت درشان که می‌رسید، قلبش دیوانه می‌شد و می‌کوبید. گوش‌هایش سوت می‌کشید و صورتش داغ می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
بر می‌گشت و می‌دوید تا خانه‌ی خودشان. خودش را می‌انداخت توی حیاط. روبنده و چارقدش را پرت می‌کدد وسط حیاط و چماق بر می‌داشت و می‌افتاد به جر عَر عَر بیچارخ و آن‌قدر می‌زدش و شعرهایش را هذیان هذیان می‌خواند که از حال می‌رفت.
صفورا سر کوچه‌شان که رسید، رو بنده‌اش را داد بالا و به آسمان نگاه کرد. آسمان داشت به کبودی می‌رفت و برف‌ نرم‌نرم باریدن گرفته بود. کلاغی از گوشه‌ی آسمان رد شد. قارقارش لای ابرها گم شد و سایه‌اش از صورت صفورا رد شد. صفورا کلاغ را با نگاهش دنبال کرد و زیر لب خواند:«
کبودِ آسمون، کلاغ در اونه
گلاغ بپر برو تا توی خونه
کلاغ بپر خبر از سنبله آر
بگو چه کرده این غلام بهونه»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا نگاهش پی کلاغ رفت. سرش را گرداند و روبه‌رویش ممدحسن را دید. ممدحسن عین‌هو عَلَم امام حسین‌، سیخکی ایستاده بود و به صفورا نگاه می‌کرد.
صفورا ترسید. جیغ خفه‌اش کشید. دست‌های بزرگش را پیش آورد، به سی*ن*ه‌ی ممدحسن کوبید و گفت: «ذلیل بمیری بچه! اینجا چی‌ کار می‌کنی؟»
ممدحسن دستش را به دیوار گرفت که نیفتد. ریغو و جان‌ندار بود. گفت: «آبجی اَرّه خسته شدم به خدا بس که پارچه فروختم. پام تاول زده. نیگا!»
و دولا شد و چارقش را در آورد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا گفت: «مرگ و خسته شدم! قرار بود تا غروب وایستی درِ حجره. نذاشتی من پام به خونه برسه دنبال سرم راه افتادی. بزنم؟»
و دستش را بالا گرفت که بزند. ممدحسن دستش را گرفت روی سرش. خودش را جمع کرد و گفت: «آبجی نزن. جون ننه، جون سنبله، فردا آفتاب نزده درِ حجره‌ام. عوضش ببین چی برات گرفتم!»
و از زیر لباسش یک کتاب رنگ و رو رفته در آورد. روی کتاب عکس یک آهوی تیر خورده با چشم‌های خمار ضرب شده بود.
چشم‌های صفورا یک‌هو برق زد. کتاب را از دست ممدحسن قاپید و گفت: «خُب. راه بیفت.»
ممدحسن جلوتر از صفورا راه می‌رفت. صفورا با اشتیاق کتاب را ورق می‌زد. گفت: «از کجا گیرش آوردی؟»
 
بالا پایین